ارشد راونکلاو
[center]ریتامبیز
1.در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد.(15 نمره)
- بدش به من!
پسر بچه با فرمتی که در بالا مشاهده کردین، به سمت دختر بچه ای که اسباب بازیِ سنگیِ مال زمان اولین انسان ها در دست داشت حمله ور شد تا آن اسباب بازی را به چنگ بیاورد.
- خودم پیداش کردم، برای منه!
- ولی من اونو اینجا گذاشته بودم تا برم داخل خونه یه اسباب بازی دیگه بیارم. بدش به من!
مشنگ ها همیشه فکر میکنند هر چیزی که پیدا میکنند مال خودشان است. این دخترک هم همین گونه بود. شاید والدینش به او یاد نداده بودند که هر چیزی که از زمین پیدا میکند برای او نیست و شاید صاحبی داشته باشد.
- نمیدمش! مــــــــــــــال منه! اگه میخوای اسباب بازی رو، بیا بگیرش!
پسر بچه دست بردار نبود و به هر شکلی سعی داشت تا اسباب بازی را به جمع اسباب بازی های خود برگرداند. مشنگ ها، موجودات طمع کاری هستند. هیچ هنگام دست از طمع بر نمیدارند.
اما در یک حرکتِ بسیار خود جوش، پسرک چوبی را از زمین برداشت و به سمت دختر نشانه رفت.
- فیلان فیلانیوس!
در اینجا بود که در اثر برخورد طلسم پسر، دخترک مشنگ به فیلان رفت و دار فانی را بالا رفته و خودش را وداع گفته! مراسم ختم آن مرحومه ی مغفوره ی فیلان شده، فردا در مسجد فیلان کران - که نسخه ی فیک جمکران است - واقع در خیابان فیلان زاده ی دیاگونی برگذار میشود.
پسرِ به ظاهر مشنگ نیز در شوک واقعه قرار گرفته بود و تکانی نمیخورد. اما میدید که مردی سفید پوش با ریشی بلند و عینکی هلالی شکل به سمتش قدم برمیدارد. پسرک که تا به حال لباس ندیده بود و تنها خودش را با برگی بزرگ می پوشاند، خیره به ردای سفیدِ مرد نگاه میکرد. مرد در چند قدمی پسرک ایستاد.
- تو کیستی پسرک؟
- تو کی هستی مردِ سفید پوشِ ریش درازِ عینک هلالی؟
- من اول پرسیدم.. تو جواب دادی، منم جواب میدم.
پسرک مردد بود. طرز رفتار مرد بسیار عجیب بود. در آن روز گرم تابستان که هیپوگریف هم در خیابان های فیلان آباد پر نمیزد، او بیرون آمده بود. همین مورد او را بسیار عجیب میکرد.
- من پسرکِ قصه ی ریتا هستم! به طور دقیق تر اولین پسرک که با یه چیزی به اسم جارو آشنا خواهد شد.
نویسنده خطاب به پسرک: پسر جون، بهت پول میدم نقشتو خوب ایفا کنی دیگه. جارو چیه؟ جادو!
پسرک پس از ویرایش جمله مذکور:
- من پسرکِ قصه ی ریتا هستم! به طور دقیق تر اولین پسرک که با یه چیزی به اسم جادو آشنا خواهد شد.
- خب، منم نقش مقابلتم پسرک! اولین جادوگر که میخواد بهت جادو یاد بده. من کار چند دقیقه پیشت رو دیدم. دیدم که چطور اون دخترک رو فیلان دادی. احسنت بر تو! من به تو آموزش جادو میدم. جادوی سفید
و اینگونه بود که « فیلانبوس دامبلدور » - که بر وزن آلبوس است و نام آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور را بعد ها از نام جدش که فیلانبوس میشود گرفته اند - به عنوان اولین جادوگر، تدریس جادو را بر عهده گرفت و پسرک را به تَرک بند جاروی خود بست و راهی غار های تاریک شد تا در آنجا
به کار های خاک برسری و تمایلات دامبلانه خود آموزش جادو بپردازد.
پس شد آنچه باید میشد!
2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)
وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!
میخوام راوی یک داستان آشنا بشم. چشم هاتون رو ببندین لطفا! میخوام توی خیالات ـتون سفری داشته باشیم به دنیایی به نام
جادوگرانروزی روزگاری، در این جامعه عده ای از افراد دور هم جمع شدند. شنیده ها حاکی از آن است که در این جمع، بزرگان پندارانی نیز بوده اند که همیشه ادعای خفنیت میکردند. این دوستان با هم میگفتند و میخندیدند که ناگهان بزرگ پنداری گفت بیایید یک عدد مزاحم را که کمی زیاده روی کرده را از دور خارج کنیم! همه پرسیدند چه کسی را میگویی؟ وی که برای خود فتواها صادر میکند در جواب گفت:
موش
همه اندیشه ها را به کار گرفتند و به مرلینگاه های خود رفتند و فشار ها آوردند که دلیلی با منطق پیدا کنیم برای خارج کردن "موش " از جمع جامعه! از این بین همه چیزی نیافتند جز یک نفر.
وی گفت: من مدرک هایی دارم علیه موش مذکور. در دو - سه ماه قبل، ولی برای من یک سری شکلک های مشکل دار فرستاد. من هم خندیدم و چیزی نگفتم. به نظرتان این مدرک خوب است؟
بزرگ پندار هم تایید کرد و همه به سمت بلیطستان روانه شدند تا بلیط های خود را به گوش بالا دستی ها برسانند. بلیط ها فرستاده شد و گذشت و گذشت تا آنکه جواب از عالم بالا آمد:
- مدرک ارائه شده قبل از وضع قوانین جدید بوده و اعتباری ندارد. درخواست شما رد شد.
حال، همه پیش بزرگ پندار رفتند و داستان را شرح دادند. بزرگ پندار تفکری کرد و دستی بر ریش خود کشید. سپس گفت:
- عالم بالا موش دوست است و با موش ها دوستی میکند. عالم بالا را نیز عنایت بفرمایید
و اینگونه بود که جمعِ هم نشین با بزرگ پندار به سوی عنایت کردن موش و عالم موش دوست حمله برده و آبروی عالم بالا را زیر سوال بردند. عالم بالایی که اگر نبود، مشکلات هیچ هنگام حل نمیشدند.
عالم بالا هم راهی نداشت جز تنبیه افراد خاطی، کاری که خارج از میل همه ی آن ها بود.
فردی تنبیه شد که بسیار فرد مهمی بود و همه نیز دوستش دارند. اگر نگوییم همه، من یکی که دوستش میدارم و می داشتم. در این هنگام بود که جمله ای دهان به دهان میان افراد گشت و درون امضا ها گذاشته شد. جمله ای که خیلی ها حتی دلیلش را هم نمیدانند و تنها فکر میکنند سنبلی برای عده ای از افراد است. جمله ای که ممکن است
یکی از موش ها را ناراحت کرده باشد ولی کسی به موش ها فکر نمی کند. برای کسی مهم نیست که یک موش از جمله ی هزاران گربه ناراحت شده باشد.
جامعه حالا خوشحال تر به نظر میرسد. نبود موش ها جامعه را خوشحال کرده ولی ممکن است در آینده از رفتار خود کمی شرمسار شوند.
این بود تکلیف دوم با ضرب المثل:
وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!