هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۰:۵۷ چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۵
#31
در باز شد. بوی مخوف عود و سبیل مار در فضا پخشید و همه جا یک هو تاریک شد. لرد گام به گام بیرون آمد. گویی بادی به سوی او می وزید زیرا که ردایش افشان بود. تنها روشنایی، قرمزی چشمان او بودند که به شکل قلب درآمده بودند.

به طرف بلاتریکس آمد و بدون این که واژه ای بر زبان راند، دستی بر گونه ی او کشید.
چندین ثانیه به هم خیره شدند و دوربین یواش یواش زوم شد و آهنگ آرام پخش شد.صورت هایشان با سرعت 2 متر بر ثانیه به هم نزدیک می شد که یعنی 4 متر در هر ثانیه. اگر اصطکاک هوا ناچیز باشد و زمان واکنش را صفر در نظر بگیریم، 5 ثانیه بعد به مانع هم دیگر برخورد می کنند. این که دست لرد این جا چرا 20 متر می شود دیگر به من ربطی ندارد و سوال غلط است.

مرگخوارها مدل جیغ و ویغ بودند که اواااا اربوووووب! چرا کارهای اکسپلیارموسی می کنید؟
مرگخواره ها هم گریه و زاری می کردند که چرا لرد میون این همه دختر اونا رو انتخاب نکرد...
لادیسلاو در آن هیاهو نیز جلوی چشمان آرسینوس را گرفته بود که بدآموزی برایش نداشته باشد و بعدها که رفت در تلویزیون جیگرم جیگرم کند جلوی بچه ها و خانواده ها سوتی ندهد و صدا و سیما آن شبکه را تبدیل به پیوندها نکند.

و آها... شما در نظر بگیرید که صورت ها همچنان دارند به هم نزدیک می شوند. دیگر آخرهایش است. سه سانتی متر، دو سانتی متر، یک سانتی متر...


جیغغغغغغغغ جیـــغغغغ جـــییـــغغـغـغـغغ

رشته ی افکار بلا پاره شد.

هکتور به سختی نفس نفس می زد: این... این زنیکه ی ورپریده... به من تجاوز کرد! منو بوسید... مــــامااااان

اع اع! دیدید چه شد؟ شما سرکار بودید. هارهارهارهار!

بلاتریکس همچنان گیج بود. او حتا برنامه ی مهریه اش را هم چیده بود (یک عدد کله ی کله زخمی و 3 تا شاخه ی گل رز :دی). آخ که چقدر او بیچاره بود. او واقعا امیدوار بود که لرد عاشقش شود ولی حتما یک حکمتی در کار بود. همه ی کارهای مرلین با حکمت است زیرا او حکیم آگاه است. برای همین، ای کسانی که مرگخوار شده اید، زکاتتان را بدهید


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۷ ۱:۰۱:۳۴
ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۷ ۱۸:۳۷:۴۴
دلیل ویرایش: تو کفش بمون! (کف ـش. کفش نخونین. :دی)


پاسخ به: نقل قول های شیرین
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵
#32
من خیلی منتظر بودم نقل قول های خنده دار رو یه جایی بگم. دیگه شرمنده ضایع بازی رو. :دی

نقل قول:
آشاold نوشته:
- شنیدی لودو زن گرفته؟
- نــــه بابا! ... چی میگی؟ کی به لودو زن میده؟
- کراب!
- کراب؟ مگه کراب دختر داره؟
- نه!
- هی وای من! زن خودشو داده؟
- نه! خودش زن لودو شده!
- چی میگی؟ یعنی چی؟ مگه میشه؟
- نمی دونم والا! شده دیگه! ... اول یه عده اومدن شکایت کردن خواستن به خاطر تشویش اذهان عمومی وفساد فی العرض از هاگورتز بیرونشون کنه ولی دامبلدور نذاشت. گفت من مثل یه مرد پشتشونم.


این عـــالی بود. مخصوصا اون یه تیکه ی "من مثل یه مرد پشتشونم."

نقل قول:
جیمز سیریوس پاتر نوشته:
جمله اش را که تمام کرد، ریشش را فرو کرد توی یقه ردایش و همانجا نشست. زانوانش را بغل گرفت و شروع به گریه کرد.
ویزلی ها که همگی دست یکدیگر را گرفته بودند، از سمت چپ صحنه وارد شدند و زنجیر وار دور دامبلدور حلقه بستند در حالیکه می خواندند:
- این تام ریییدل، اینجا نشسته، گریـــه میکنه، زاری میکنه، از برای مـــن، پرتقال من، یکی رو بزن!


تصور کنین دامبلدور رو درحالی که خیلی عادی اون همه ریش و پشم رو می کنه تو یقه ی رداش. من دیگه حرفی ندارم. و آها! من اصلا این شعره رو یادم نبود. یه حس نوستالژیک خاصی بم دست داد. :دی
اینم لینکش.

نقل قول:
دوباره جیمز سیریوس پاتر نوشته:
رون با ابروهای درهم کشیده زمزمه کرد:
- از مرده‌ت هم خیری به ما نمیرسه دامبلدور. چرا همیشه معما میگی جای جواب آخه.
هرمیون با چشم‌هایی تنگ به جیمز نگاه میکرد اما او را نمی‌دید.
- تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی.. گوش نامحرم..تا نگردی آشنا..رمز..نامحرم.. هری!!
هری و رون از جا پریدند. جیمز هیجانزده به زن‌دایی اش نگاه می‌کرد.
هرمیون برای یک لحظه با ناباوری به هری نگاه کرد، بعد بدون اینکه چیزی بگوید از دفتر هری بیرون دوید.
جیمز مات و مبهوت به در باز پشت سر زندایی‌اش نگاه کرد، پرسید:
- کجا رفت!؟
هری و رون که به نظر نمی‌رسید خیلی تعجب کرده باشند، یکصدا جواب دادند:
- کتابخونه وزارت.


طولانی ترین پست جدی و احتمالا طولانی ترین پستی بود که خونده بودم. برای چنین تیکه ای حاضرم حتی دوباره هم بشینم بخونمش. منم همیشه برام سوال بود که چرا این جا همه فکر می کنن پست جدی پست گریه داره. اگه این جوری باشه کوچیک ترین لطیفه ای نباید تو کتابایی که می خونیم باشه و جیمز اینجا قشنگ این موضوع رو نشون داده. نیشم الآنم که دارم می نویسم بازه.

نقل قول:
یه بنده خدایی نوشته:
- هـــــــوشـــــ ... نچ نچ نچ ... کیش کیش کیش ... هـــــــــوی ... پیشته عجب گوسفند گاویه ها


ماجرا اینه که یه جوونی داره یه جورایی یه گوسفند رو رام می کنه و به گوسفند می گه گاو. تو رول اگه ببینین بامزه تر می شه.
لینک؟ عاه عاه! :دی

نقل قول:
رودولف لسترنج نوشته:
ماندانگاس دزد بود،دست کج بود،قالتاق بود،آب زیرکاه بود،شرخر بود،ولی خب شریف هم بود!


یک استفاده خیلی جالب از سوژه ی برون و درون سایتی که بعضیا ممکنه متوجه نشن ولی من به شخصه خیلی باهاش حال کردم. :دی
لینک پست
.

و آها، مهلت ویرایشم تموم شده باری پست قبل ولی می تونین حتی جمله های باحال چتر رو این جا نقل قول کنین یا جمله های باحال پخ و تالار خصوصی هاتون رو. (ترجیحا چیزای کم اهمیت که مختص به تالار یا خصوصی نیست وگرنه جزایر بلاک در انتظارتونه. :دی)


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


نقل قول های شیرین
پیام زده شده در: ۲:۲۹ دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵
#33
شما رو نمی دونم ولی برای من خیلی پیش اومده یه تیکه ای از یه پست رو بخونم و خیلی ازش خوشم بیاد. حالا یا خیلی بخندم (لبخند بزنم حتی) یا یه صحنه ی احساسی باشه که حس پوچی، ترس، ناراحتی و ... بهم بده.

این جور موقع ها میایم اون تیکه رو نقل قول می کنیم این جا. زیرش هم عین بچه ی جادوگر لینک می دیم.

الآن یه عده میان می گن عاغا، ما نمی خوایم لینک بدیم. قبول نکنی کلهم پست نمی زنیم. به این جور افراد هم می گیم به ایستگاه کینگزکراس که هری تو فیلم 7 رفت توش. لینک ندین. زور دارین دیگه. :دی

حالا ممکنه کل پست خوب باشه ولی حوصله نداریم به جادوکارا جغد بزنیم که رول رو بذاره تو موزه یا کلا اصن نمی خوایم و از چشم و ابروی طرف خوشمون نمی آد و نمی خوایم رولش بره تو موزه. کل پستشو نقل قول می کنیم همین جا که هم دل خودمون شاد شه، هم بقیه بخونن و هم نویسنده خوشحال شه و آیندگاه هم بیان فیض ببرن و والسلام.



پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۵
#34
پرده بالا رفته بود؛ ولی صدای قهقهه ی مرگخواران هنوز در فضا می پیچید.

- جون من دیدی خودشو چیجوری مسخره می کنه؟ هرهر کرکر
- مرده اسکوله. پیر خرفت. غش غش غش غش
- خخخخخخ دامبول دوست داریم!

ناگهان همه ی سرها به طرف آخرین گوینده چرخید. لرد بانگ داد: تو چی گفتی ای مرگخوار مجهول الچهره؟
- راس می گن ارباب. تو چی گفتی هکتور؟ ننگ نمی کنی؟ از خودت خجالت نمی کشی؟
- تو واقعا این چی رو گفتی؟ عجب بی فرهنگایی پیدا می شنا. نچ نچ نچ! تو از بازی دامبول خوشت اومد؟ این گلممدشیفته که این جا نشسته بهتر بلده بازی کنه. برو گریبان بدر.

هکتور رفت گریبانش را درید و برگشت ادامه ی نمایش را ببیند. یک پاکت چوسفیل هم در راه خرید که نصفش هوا بود و نصف دیگرش را لرد به زور کروشیو و آوادا گرفت و با دهان همایونیش خایید.

پرده های قرمز کنار رفتند و دامبلدور با نمایان شد. گریمش آنقدر خوب بود که خودش در دهه ی سی میلادی باید می رفت بوق می زد. همه مدل کف هــوووورررراااا به سن چشم دوختند.

صحنه شبیه یکی از کلاس های هاگوارتز بود و دامبلدور که در هنر شریف عشوه رفتن دستی داشت؛ (شما فکر می کنی گلرت راحت راضی می شد بیاید پرام؟ دِ نمی شد دیگه! :دی) با هزار ناز و کرشمه خرامان خرامان جلو رفت. ریش ژل زده اش را افشان کرد.
- عمو اسلاگی جونم؟ :pretty:

هاگرید در نقش اسلاگهورن در صحنه نشسته بود و با لبخندی که حاکی از عشق فراوان بود، گفت: عاخه من فدای چشم و ابروت بشم، دامبلد... چیزه، تام. تو خیلی... من تو رو خیلی دوست دارم حتا بیشتر از گرگ و اسپ و خر و گوسالم. اصن چیزه... من چشمات رو می بینم دلم می خواد با تو کارایی بکنم که بیناموسی محسوب می شه. من فقط به تو اجازه می دم بهم بگی عمو اسلاگی. تو جای پسر منی. تام چمان من، چرا میل چمن نمی کنی عاخه؟ بووسســ-

آخر پنج شش نفر از عوامل پشت صحنه آمدند هاگرید را در گونیخرکش کرده و بردند تا بیشتر کودپاشی نکند و ربکا را فرستاند روی صحنه.

دامبلدور گفت: منم خیلی شما رو دوس دارم، عمو اسلاگی جونم؟ ام... می شه بگی هورکرا...ام، هورکراسک چیه؟


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳۰ ۲۰:۱۱:۱۸

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: رده بندی کتابهای تخیلی!!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
#35
هری پاتر بیشتر از ارباب حلقه ها رای آورده؟ :دی

ارباب حلقه ها، خب، شروع کننده فانتزی به سبک امروزه بود. شاید خسته کننده باشه (تازه اونم بخاطر ژانرشه) ولی مسلما بزرگترین اثر فانتزیه.

و اما هری پاتر... خب، بنظرم تو این نظرسنجی اگه همه بی طرفانه نظر داده بودن، رتبه ی دوم رو باید کسب می کرد.

من به شخصه خیلی با "آشیانه افسانه" (برندون مول) حال می کنم. خیلی قشنگ و دلنشین و خفن بود داستاناش.

اما چیزی که واقعا من رو خوشحال می کنه اینه که از این کتاب های اخیر (هانگر گیمز، دایورجنت و دونده هزارتو) این جا به عنوان اثر های بزرگ فانتزی نام برده نشده. البته فکر کنم این نظرسنجی قبل از نوشته شدن یا شناخته شدن این کتاب ها بود. من کتاب اول هر سه تاشون رو خوندم و برای من تکراری، بی هیجان با کلی مشکل طرز بیان و انتقال احساسات بود. یعنی اصلا خاطرات کرپسلی دارن شان رو می ذارن تو جیبشون با این کمالاتشون.

آتش دزد هم خوبه، اما قابل مقایسه با اینا نیست. پرسی جکسون یجورایی از هری پاتر هم ژانگولرتره اگه بقیه مجموعه ـش رو حساب کنیم که با این حساب اینم می ره کنار.

پی نوشت: یه چیزی... الآن دیدم نوشته رده بندی کتاب های تخیلی. یعنی الآن ما سای فای رو هم در نظر بگیریم؟ یعنی این جا هیچ اسمی از ژول ورن برده نشده؟ وا مصیبتا. اصن ژول ورن به کنار، شاهنامه هم تخیلی حساب می شه. یعنی چی آخه؟ من کتاب های فانتزی رو نام بردم. گفته باشم!


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
#36
سوروس اسنیپ آسه آسه جلو آمد و در حالی که ردی از روغن از موهایش به جا می گذاشت که ویژگی هایی درست مانند خواص کرم حلزون و شترمرغ و فلامینگوی جادویی داشت، گفت: بنده شاکی ام.

هری بنده خدا که بسی از صحنه ی روزگار خسته بود، به عمد چکشش را انداخت و وقتی رفت زیر میز، با اکسپلیارموس دماغش را تخلیه کرد و دوباره از مادر زاده شد. به بالای میز برگشت و گفت: اسنیپ، اسنیپ! بعد از این همه سال باز تو شکایت داری؟

سوروس که پس از مرگ لیلی و فک و فامیلش بسی فاز معنوی برداشته بود، زمزمه کرد: به ضریح امام زاده ممد پاتر این دیگه آخرین شکایتمه.
- بنال.

سوروس کمی موهایش را پیچاند و چند گونی روغن و نفت و کک و قیر از آن استخراج کرد: آلبوس... این اواخر تیکه انداختن کارش شده بود. هی می گفت: "خانومت کو، چربالو؟ اییی! ببخشید، یادم رفت مرده. هرهر کرکر"، "تو چشمای کورممد رو داری". "زیر شلواریت چه رنگیه چربالو؟" خودش ناکام مونده بود، هی می رفت دست می کرد تو حلقه ازدواج این و اون، هی طلسم می شد بر می گشت که عرعر هاش واسه ما بود.از کتاب یک تا شیش هی زیر گوشش گفتم مرتیکه، منو استاد دفاع در برابر جادوی سیاه کن، جوری یاد بدم همه سمج رو صد بزنن، مگه قبول می کرد؟ بجاش می اومد هرکی خوشگل بود و دماغ سربالا داشت رو معلم می کرد. این همه دیپلم ردی فکر می کنین واسه چی داریم؟

قاضی خواست چیزی بگوید. اما گویا دل سوروس خیلی پر بود.
- عشوه و ناز و کرشمه هاش رو که نگو. هی می گفتم مردک، تو تایپ من نیستی، اصن مگه حرف حالیش می شد؟ هی می گفت بیا جون تو تو کتاب پنج با من برقص. منم اینقدر اصرار کرد دیگه باهاش رقصیدم. شما نمی دونین چون ویدا اسلامیه سانسورش کرد. این جوجه فلامینگوش که اصن یه وعضی. هر دفعه خروس خون قارقارش تو فضا می پیچید. مگه ما جرئت داشتیم بش بگیم بالای چشمش کاکل؟ چنان چشم غره ای به ما می رفت که نگو، حالا بعضی وقتا خودش می اومد با اون صدای نکره ـش با کفترش هم صدا می شد که بماند.

- چکش چکش. بسه. نکست.
- چی چیو نکست؟
- والا اگه اینا شکایته من چی بگم؟ تو باز خوبی. منو که جون به جون کرد. می گفت قرصامو سر ساعت یاد آوری کن بخورم. بعد حالا یادآوری که هیچی، من باید قرص رو می کردم تو حلقش. اینم تازه یادش می اومد خر ما رو می کشید که آریانا رو چرا کشتی؟ چرا به من خیانت کردی؟ هر دفعه ساعت 3 نصفه شب پی ام می داد برم دفترش. بعد خاطرات مردم رو به من نشون می داد و با دهن روزه غیبت می کرد. مرلین ازش نگذره. هی به من نگاه نمی کرد می گفت تو چشات سگ هورکراکس داره. منم که خیلی دل شکسته می شدم می رفتم مردم رو تو رویا نیش می زدم. وسط شب پا می شد می اومد دم خونه ی حاج آقا ورنونمون که "من که برات جادو می کنم، بذارم برم؟" بعد حالا عمو هم ما سال دیگه بر می گشتیم اینقدر می زد که معده ـمون بره جای مغزمون. بد جاهایی رو هم می زدا. اصن مدرک هم دارم.

هریِ قاضی بلند شد تا ردایش را کنار بزند که آن جاهای کبودش را نمایان کند که فریاد حضار در آمد.
- خب، خب، باشه. خلاصه این که، نکســــت!


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۸ ۱۶:۲۲:۴۵

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
#37
دستان بلک، خونی بودند و چهره اش سرد. به آرامی قدم برمی داشت؛ انگار تمام زمان دنیا را داشت. کمی جلوتر رفت و باز هم. اندکی دیگر هیچ راهی برای قربانی باقی نمی ماند. آخرین روحی که باید می گرفت؛ از چهار طرف احاطه شده بود و هیچ راه فراری نداشت.

ریگولوس با این دید بزرگ شده بود. او از همه ی آن ها بالاتر و برگرداندن برادرش، حقش بود.گرفتن جان پنج نفر چه اهمیتی داشت اگر می توانست باری دیگر برادرش را زنده بیند؟
اگر بهای جان برادرش، کشتن این ماگل و چهار هم نوعش بود، با خوشحالی انجامش می داد... آن ها چه اهمیتی داشتند؟
او حتی او را نمی شناخت. نمی دانست که نامش چیست؛ زندگی اش به چه منوال می گذرد؛ خانواده ای دارد یا نه. مگر مهم بود؟ در هر صورت چند لحظه ی دیگر نامش از صفحه ی گیتی پاک می شد. خیلی زود از یادها می رفت.

برایش جالب بود؛ تقلای آن مرد. تمنای او برای این که رهایش کند.
ریگولوس تکان خوردن دهانش را می دید؛ اما مدت ها بود که گوشش را بر روی التماس هایشان بسته بود.

یک تکان چوبدستی کافی بود. برادرش بر می گشت.
سر چوبدستی را به او نشانه گرفت. می خواست تمامش کند. یکی دیگر، فقط یک روح دیگر... برای تنها برادرش.

- اواداکداورا!

__________


مرگ مانند همیشه در سایه ها بود؛ در جایگاه ابدیش.
آخرین مشتری اش را دید که چگونه روح آن فرد را درید. چگونه روح خودش را درید...
مشتریانش... آن ها نمی دانستند؛ با کشتن پنج تن، دیگر مانند قبل نمی شدند تا از بازگشت دلبندشان لذت ببرند و مرگ این را می دانست. خیلی خوب هم می دانست.

به بازی دادن آن ها... تمام لذتش در آن بود و مهم نبود که مرگ چند بار اجرای آن عروسک های خیمه شب بازی را دیده باشد. پشیمانی و نومیدی آن ها همواره برایش تازه بود. لذتی بود تکرار ناشدنی.

شاید بلک خبر نداشت که آن ماگل کیست؛ اما مرگ می دانست. او پدر یک دختر و دو پسر بود؛ شغل آبرومندی داشت و پس از سال ها پس اندازه، می رفت که به خانواده اش خبر دهند بالاخره می خواهند به آن سفر که خیلی دلشان می خواست بروند.

- می بینم که از پسش براومدی.

صدایش در فضا پیچید. لرزش اندام های ریگولوس را حس کرد. خودش را نشان داد: تبریک می گم؛ ریگولوس بلک. تو الآن دارای رسمی روح برادرتی.

مرگ پس از گفتن آن جمله محو شد و ریگولوس را برای بار دیگر با جسد یک ماگل و روح برادرش تنها گذاشت.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
#38
کمی آن طرف تر، برادران متوهم بجز ماندانگاس با خمیازه بیدار شدند و این بار خود را درون ساندیسی بزرگ دیدند. آه از نهاد همگیشان برخاست و هاگرید بته هایش را خاراند: شاید.. شاید.. آه ملت! ما در حال آزمون دادنیم. کلاغ! واییییی، کلاغ! وووووووی. کجایی آلیمپ؟ ببین که روبیوست رو خوردن. ووووییی کلاغ! من از کلاغ می ترسم. اعععع، صحنه عوض شد. این سگه رو ببینین، هوووم؟ چاقو بزنیم دل و روده ـش رو بریزیم بیرون یا رامش کنیم؟ هر دوتا! چی؟ من دایورجنتم؟ دادا، گیر آوردی ما رو؟ من فقط پنج تا ترس دارم؟ نـــه! عاقو من می خوام اسمم هاگرید بمونه. فایو چیه! اعععع! مثل این که دوباره داخل تیتاپ اومدیم! :دی

و بله! آن ها همچنان داخل تیتاپ بودند و توهم این که توهم داشتند می زدند، توهمی بیش نبوده و همه دسیسه ی قدرت های خود خوانده ی شیری ـست. آخ... آخ... نزن، وزیر. اوخ، سوژه رو منحرف نمی کنم که، دارم می گم...آیییی، به این گاومیشات بگو این قدر بهم شاخ نزنن... اصن من لبنیات قهوه ای گاومیش خوردم... باشه، اوففففف. آن ها از تیتاپ بیرون آمدند. بیا! بیا! خیالت راحت شد؟ بی جنبه ی لوس.

یک دفعه هری داد زد: نه! استن رو آزادش کنین. استن مرگخوار نیست. اسکریم جیور بی شعور، می گم استن رو آزادش کن. آره. من نوکر سرسپرده ی استنم. اصن به تو چه؟ استنم رو آزاد کن. اوخ، اوخ، جای زخمم. مرگ بر وزارت!
- هیچ کس حق نداره در حضور من به باروفیو توهین کنه. فنگ! هری رو بخور.
- فنگ کیه. من الان دلفیم.
- تو که دیدی دلفی توی این نمایش نامه مسخره هه بود، دوباره فنگ شده بودی!
- ئئیی! راس می گی. یادم رفته بود. واق واق عووووو!

خرچچچچچ خوچچچچ شرررچرچ

- آی! ولم کن سگ بزمچه. به تنبون من چی کار داری؟ هاگرید، برای سگت تنبون نمی خری؟ بابا، تنبونمو ول کن. کاری نکن اکسپلیارموس بزنما! هی می گفتی هری! عرعر، دستم به زخمت، عنکبوتم شهید گمنام شد، بیا تشیعش کنیم، می گفتم چشم. هی می گفتی هری! عرعر، من باید از هاگ برم. مواظب دائاشم باش، می رفتم پوشک اون داداش نره خرت رو عوض می کردم، هی می گفتی هری! عرعر، اینا می خوان هیپوگریف منو بکشن، می رفتم با زمان برگردان نجاتش می دادم، هی می گفتی هری! عرعر، تو یه جادوگری! الانم این سگ گربه نره ـت خشتک برگزیده منو گرفته ول نمی کنه. دیگه این تن بمیره، بش بگو ول کنه تنبون ما رو.

ملت به هری که پس از نوزده سال بعد، دیگر خیلی برگزیده نبود و داشت به سال های آخر عمرش نزدیک می شد و نزدیک بود تبدیل به د بوی هو داید شود، توجهی نکردند و گذاشتند او با یک عدد فنگ چسبیده به تنبان جولان دهد و از پنجره ی اتوبوس به منظره ها چشم دوختند. به که چقدر آن جا قشنگ بود.
فکر می کنید آن جا پاریس بود؟ نه! چی؟ یونان؟ نه! هلند؟ نه!
بله! آن جا ناف دارغوزآباد بود. بله! به به، چه منظره هایی. قُل فتابارک الباروفیو احسن الباروفیوون.

_________

تصویر کوچک شده

عه عه عه ... دیدی چی شد؟! پات رفت رو محصولات غیر خوراکی گاومیش و سر خوردی رفتی تو طاق‌نمای وزارتخونه! آیا می‌توانی از بازی با مرگ زنده برگردی؟

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۷ ۲۱:۰۸:۰۷
ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۷ ۲۳:۰۱:۱۵
ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۷ ۲۳:۳۵:۰۱
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۸ ۴:۲۰:۴۵
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۷ ۰:۰۳:۳۹


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
#39
با باز شدن در و نمایان شدن پرنسس نجینی و پراکنش رایحه زلف اوی در فضا، هوش کورممدان از سرها پرید؛ پس آن ها آن مار توانا را بزرگ یافتند و دستان خویش را با چاقوانی بریدند و گفتند: منزه است ارباب! همانا این مار نیست؛ این اژدرماری بزرگوار است.

نجینی که چادر ملی اش را مانند شنل بتمن جلویش گرفته بود؛ با شنیدن این تعاریف رنگ از رخساره پراند و با کمرویی چای را بین آل و خاندان کورممدانی توزیع نمود که در حال باد زدن خویش بودند که شاید، شاید اندکی از دل فریبایی و دل ربایی و دل کشایی پرنسس کاسته شود که نشد.

زلیخا رودولف رو به کورممدیان گفت: او همان است که به خاطرش مرا سرزنش کردید. من از او مراوده خواستم؛ او پاکدامنی کرد و اگر آنچه امر کردم انجام ندهد، همانا از خوار شدگان خواهد بود و -

لرد سیاه کروشیوی سوی نشیمن گاه رودولف مرگخوار پراند: جلوی ما به پرنسس توهین می کنی؟ حتما دست بمار هم داری!

رودولف آن جای خیلی خاصش که کبود شده بود را مالاند و غرولند کنان گفت: اربابا! من دست به مار و جن خونگی و حتی رون ویزلی مونث هم دارم. البته از نوع دست های عشقی. از اون هایی که باهاش قلب درست می کنن. تازه من ناسلامتی قراره دخترشوهرتون بشم. یعنی چیز، چی بود... دامادتون بشم. کروشیو نداره که!
- مگه ما حاج عبد الدامبلدور پشمکیم؟ می خوای داماد لرد سیاه شی؟ می خوای ما عروست شیم؟ ما قیافمون شبیه مفسد فی الرضاست؟ کروشیو بر تو باد، رودولف! ارزش کروشیو هم نداری، اکسپلیارموس بر تو باد، صورت اکسپلیارموسی! حیف اون همه atp که برای تایید شکم طلایانی چون تو سوزوندیم. می خوای ما عروس چون تویی بشیم، مرتیکه ی لسترنج؟ ننگ، ننگ، ننگ!

بلاتریکس یکی از بازوان بال مرغی لرد را گرفت و زیرگوشش زمزمه کرد: ارباب! داماد یعنی شوهرِ دختر. اون دامادی که شما فکر می کنین نیست.

نجینی سر را بالا کرد تا نگاهی به شویش بیفکند که رنگش با دیدن آن مانتوی جلو باز رودولف که پشتش نوشته بود I am queen و شکمِ طلا و سگ سیبیلیت او پرید. رو به ابویش فیش فیشی کرد و لرد گفت: دخترمان می گوید می خواهد تحصیلش را ادامه دهد. برو یه وقت دیگه بیا.

اما مرگخواران بدجوری به اشک لرد نیاز داشتند.
- اربوب! حداقل اینا رو بفرستینشون تو یه اتاق با هم یه صحبتایی داشته باشن.

لرد ریشش را خاراند و گفت: خیر. از وقتی اون لانگ باتم پشکل مغز نجینیمونو کشت دیگه تنهاش نمی ذاریم. مرگخوار لسترنج همین جا حرفاشو بزنه.


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۷ ۲۰:۳۳:۴۷


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵
#40
- چیجوری مثلا؟
استرجس شانه بالا انداخت که با عث شد مرلین بگوید: خسته نباشی.
استرجس هم یکی زد پس کله ی اوی که "هوی! مرتیکه ی پیامبر، درس حرف بزن."


داخل دکان لادیسلاو:

- هوی تو! ای ناپاک دل، هزاران ننگ برتو باد! ددمنش سبک بار، دور دار ید درازت را ز کابینت رویایابیمان. همی گوش فرا دار چگونگی بکاربریَش را و همین گونه privacy policy ـش را نخوانده و نشنفته تیکش را کتبت مکن.

لادیسلاو غرولند کنان نحوه کار دستگاه را برای گلرت گریندلوالد توضیح داد و به او کمک کرد کمربندش را ببند و وارد خواب دامبلدور شود.

دامبلدور در دهه سی میلادی نمایان می شود که در کمال تعجب هیچ فرقی با کنونش ندارد و غرولند می کند: اما مامان!
- ساکت. دیگه با این پسره خل مشنگ نمی گردی. تسترال فهم شد؟


گلرت با هیجان گفت: به نام او، درود. اوه مـــــای گــــاد! اوه مااای گگگــگگگگــــآااادد! اوه مـــــاییییی... اووووووه! داره در مورد من حرف می زنه. چقدر یارم اون موقع قشنگ بود. در پناه او، بدرود.

و با دست، می ای که لادیسلاو به او تعارف کرده را کنار زد و گفت: به نام او، درود. تا وقتی یار رو دارم، باده می خوام چی کار؟وه! آلببببــــوووووووسسسســـس! فدای قد وبالات، فدای اون چارشونه ـت. فدای پشم و بته هات! بووووسسسس! من می خوام به اون زلف معطرت دست بکشم. می خوام تو ماهم باشی. اوه، الهی من فدای اون چشات، تو که چشمات خیلی قشنگه، می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟ نای نانای نانای نای نیش نای نای نیش نای نای دوپس دوپس دوپس. در پناه او،بدرود.

لادیسلاو نالان از گیتی آهی برآورد و ادامه خواب دامبلدور را play کرد.

مادر دامبلدور با خشم می گوید: مردم حرف در میارن. یه بچشون فشفشه ـست. اون یکی هم بوق بوق بوق.
- مامان!
- خفه شو، آلبوس!
- اون که من نبودم. آریانا بود.
- پاشو برو تو کمدت و تا وقتی اکسپلیارموست رو یاد نگرفتی بیرون نیا.
- مامان!
- درد! کوفت بگیری تو بچه.

کندرا با خشم آریانا را با زیرشلواری صورتی اش بلند می کند و با یک تیپا وی را پرت می کند به کمد خانه که از قضا، زیر راه پله هم بود. آلبوس هم با ناراحتی به اتاقش می رود و چوبدستی اش را روشن می کند با اینترنت Dial-up ـش تایپ می کند: تو همیشه همدمم بودی. حتی وقتی کسی نبود. هماره به امید دیدن لعل تو شب هام رو روز می کردم. اوه! الفیاس من...


گلرت با خشم از کمد رویابینی پیاده شد . الفیاس؟ الفیاس دوج؟ آلبوس چطور توانسته بود؟ آن الفیاس مشنگ را به او ترجیح داده بود؟
خشمش را سر کمد خالی کرد و چون خیلی جادوگر خاکستری ای بود، داد زد:اکسپلیاکداورا!

و کمد در هم شکست!


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۴ ۱۴:۱۰:۳۴

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.