هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۱۳ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۶
#31
- بانز؟ صدامونو می‌شنوی بانز؟ چی شد؟ کاغذپاره‌ها رو پیدا نکردی؟

صدا از بالا میومد.
بانز چند متر اون‌طرف‌تر دوید، از دل تاریکی بیرون اومد و زیر نور وایساد. نوری که از لای روزنه‌ای می‌تابید که بانز از طریقِ اون، وارد این شهر قهوه‌ای شده بود.
- صداتونو می‌شنوم بچه‌ها. اینجام!
- کجایی؟ نمی‌بینیمت.
- اینجام بابا. اینجا! وسط این محوطه‌ی خیلی نورانی. نور اونقد شدید داره به چشام می‌تابه که نمی‌تونم سقف رو درست ببینم. ولی شماها دیگه باید منو دیده باشین.

- کوشی؟
- کسی بانز رو می‌بینه؟
- من که نمی‌بینمش.
- منم همینطور.
- اون محوطه‌ی خیلی نورانی که خالیه. کسی زیرش نیس که.

بانز:

- مهم نیس. بگو ببینیم، این زیر چیکار کردی؟ به نتیجه‌ای نرسیدی؟
- چرا. اتفاقاً وسط راه توی یه دریاچه‌ی قهوه‌ای شیرجه زدم و با اینکه الآن بوی گند میدم، ولی عوضش با آغشته شدن به مواد قهوه‌ای تونستم تا یه مدت مرئی باشم و... آها! این پایین پایینا هم کلّی عتیقه پیدا کردم. تازه! یه سرنخ‌هایی از وجود چندتا قاچاق‌چی هم گیرم اومد. خیلی شهر عجیبیه این شهر قهوه‌ای! همه‌چی توش پیدا میشه!
- و تا الآن اون کاغذپاره‌های لعنتی رو پیدا نکردی؟
- اممم... نه.
- مرد حسابی! رفتی اون پایین برا خودت چرخ بزنی و پُشت سرهم سوژه‌ی فرعی باز کنی؟! زود باش برو دنبال کاغذپاره‌ها بگرد. از زیر سنگ هم که شده پیداشون می‌کنی. تا پیداشون نکنی، این روزنه رو برات باز نمی‌کنیم! فهمیدی؟! هن!

و همزمان با بسته‌شدنِ روزنه، محوطه‌ی نورانی‌ای که بانز زیرش وایساده بود، از بین رفت.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۶
#32
- داداش؟
- جونم؟
- ببین، من الآن نفر چهاردهمی‌ام. شوما سینزهمی. سینزه عدد نحسیه. شوما هم که خیلی لاغر مردنی هستی. میگن هرکی لاغر مردنی باشه و تو صف هم نفر سینزهمی باشه، می‌میره!
- عه؟!
- جون تو. بیا جاهامونو عوض کنیم.
- دمت گرم رفیق. واقعاً جونمو نجات دادی.

و ماندانگاس نفر سیزدهم شد!

نفر بعدی، آرنولد پفک پیگمی بود.
ماندانگاس خم شد تا گربه رو اغفال کنه. ولی ناگهان، خودِ آرنولد یقه‌ی ماندانگاس رو گرفت.
- هوی دانگ! من الآن دوازدهمی‌ام، تو سیزدهمی. بیا جامو بگیر! بیا خودت دوازدهمی شو! یالا!
- حله حله داداش. اوکی. ول کن یقه رو، خفه شدم.

آرنولد یقه‌ی دانگ رو ول کرد و خودش سیزدهمی شد و دانگ هم به‌صورت توفیق اجباری، دوازدهمی شد.
دانگ آرزو می‌کرد که اِی کاش بقیه‌ی اعضای صف هم مثل آرنولد مهربون و نیکوکار باشن.
نگاهی به جلوش انداخت. یازده نفر مونده بودن!
توی این شرایط، یه شارلاتان ناچاراً باید تموم استراتژی‌های شارلاتانیش رو روی یازده نفر اعمال می‌کرد.
ولی دانگ شارلاتان نبود. یه سوپر شارلاتان بود!
پس خودش رو از جایگاه دوازدهمی جدا کرد و سوت‌زنان وایساد سر صف و به دنبالش، ملّت معترضانه ریختن سرش.

- اوهو اوهوی! چه خبرتونه باو؟ یه لحظه صب کنین! آقا ولم کن! خانوم ولم کن! ... ملّت! زود قضاوت نکنین. بذ توضیح بدم. شاید فک کنین من الآن دسته‌جمعی حق‌تونو زیر پا لِه کردم و الکی‌الکی نفر اول شدم. ولی سخت در اشتباهین! من هنوزم نفر آخرم. این صفه که برعکس شده. جهت صف عوض شده. رفته اونور. لادیسلاو الآن داره از دَرِ پُشتی مغازه گالیون می‌گیره و اجازه‌ی ورود میده. باور کنین! من شاید شارلاتان باشم، ولی خب، شریف که هستم! صف رو رعایت می‌کنم!

ملّت هم که باورشون شده بود، بیخیال دانگ شدن و صف رو برعکس کردن.
دانگ شارلاتان نبود. ملّت شومپت بودن!
در این لحظه، لادیسلاو و آرسینوس از مغازه بیرون اومدن.

- اِ لادیسلاو جون، کجا به سلامتی؟
- میریم حق دینگی را که دنگ می‌نامیم، بگذاریم کف دستش!
- خب لااقل کارمونو راه بنداز بعدش برو.
- آخر کمدی در کار نمی‌باشد که کارتان را راه بیاندازم.
- کمدی در کار نی؟ صب کن ببینم. منظورت چیه؟
- بشکست! کمد بشکست!

لادیسلاو این رو گفت و به همراه آرسینوس دور شد.
این وسط، دانگ حیرت‌زده موند و یه کمد داغون‌شده و یه صفی که برعکس بود و از هیچی خبر نداشت.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۶
#33
سوژه‌ی جدید:


خانه‌ی ریدل

- یکی این تلویزیون رو روشن کنه ببینیم این محفلیا چی توی شبکه‌شون نشون میدن!

بلاتریکس اطاعت کرد و تلویزیون رو روشن کرد. رودولف هم آنتن رو به سمتِ محفل‌سات چرخوند.
ولدمورت کنترل رو گرفت و مشغول تعویض کانال شد.

- به برنامه‌ی "با ققنوس، آشپز شو!" خوش اومدین. امروز قصد آموزش پختِ نون و پنیر و سبزی رو داریم و...

بعدی!

- می‌خواستم بگم مـــن که عاشق‌ترینـــم... تو فرصت ندادی! تو فرصت ندادی! تو فرصت نداااااااااادی!

بعدی!

- و حالا حرکت بعدی رو تمرین می‌کنیم. اسم این حرکت ورزشی "آغوش دو به یک" ـه. در این حرکت، شما باید به همراه یارتون، طرف مقابل رو با تموم زورتون در آغوش بگیرین. طوری که هیچ‌جوره نتونه فرار کنه. این حرکت در حالت‌های مختلف قابل انجامه. از "دو به یک" گرفته تا "صد به یک".

ولدمورت تلویزیون رو با دکمه‌ی قرمز کنترل خاموش کرد، از جاش بلند شد و به سمت در رفت.

- اِ ارباب، کجا دارین میرین؟
- میریم محفلِ زپرتیِ ققنوس رو نابود و به سبک خودمون بازسازیش کنیم!

محفل قفنوس

- باباجان؟ بی‌زحمت آب دستتونه، بذارین زمین و این تلویزیون رو برای این پیر خرفت روشن کنین. تام شبکه‌شو بهم پیشنهاد داده. ببینیم چی داره؟

کالین تلویزیون رو روشن کرد و آرنولد هم آنتن رو به سمتِ ریدل‌بِرد چرخوند.
دامبلدور کنترل رو گرفت و مشغول تعویض کانال شد.

- Love is Deeeeeeead! LOVE IS DEEEEEEEEEEEEEEAD!

بعدی!

- یوهوهاهاهاهاها! امروز قراره بهتون یاد بدیم که چجوری با کم‌ترین هزینه و امکانات، به بهترین شکل ممکن آدما رو سلاخی کنین! خب خب خب، اول از همه... قیچی عظیم‌الجثه رو برمیداریم!

دامبلدور تلویزیون رو با دکمه‌ی قرمز کنترل خاموش کرد، از جاش بلند شد و به سمت در رفت.

- اِ پروفسور؟ کجا دارین میرین؟
- نگران نباشین فرزندان. چیز خاصی نیستش. فقط قصد اینو دارم که شعبه‌ی دوم محفل رو توی خونه‌ی تام اینا احداث کنم.

***

توضیح: دامبلدور و ولدمورت از تیریپِ جبهه‌های همدیگه خوششون نمیاد. هردو بطور همزمان تصمیم می‌گیرن که رهبر جبهه‌ی دیگری بشن تا اون رو به سبک خودشون بازسازی کنن.


ویرایش شده توسط آرنولد پفک پیگمی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۵ ۱:۰۱:۵۲

Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۶
#34
پُست پایانی

- تدی؟
- هوم؟
- توئم به همون چیزی که دارم فک می‌کنم، فک می‌کنی؟
- آره جیمز. این نوشابه‌های کره‌ای که عمو تام می‌فروشه چقد تلخن. توئم به این موضوع دقت کردی؟
-
- چیه خب. توی این شرایط چه توقعی از ذهنم داریا. نمی‌دونم این مدت چِم بوده، ولی من کلاً از اولِ این سوژه تا الآن شومپت بودم.
-
- اهم اهم. نه حالا جدی جدی میگم. بذار ببینم... اممممم... لابد داری به ویولت و ریگولوس و پیدا کردن‌شون و گذاشتن حق‌شون توی کف دست‌شون فک می‌کنی دیگه؟
- اینم می‌تونست باشه. ولی الآن دارم به یه چیز خیلی مهم‌تر فک می‌کنم، تدی.
- یه چیز خیلی مهم‌تر از قضیه‌ی ویولت و ریگولوس؟ وایسا ببینم. مگه کلاً هدف مهم و اصلی‌مون توی این سوژه، پیدا کردن‌شون و گذاشتن حق‌شون توی کف دست‌شون نبود؟
- چرا. بود. ولی الآن نه تنها مهم‌ترین نیس، بلکه کلاً مهم نیس!
- منظورت چیه؟ ینی چی آخه؟
- ینی واقعاً نمی‌دونی الآن دارم به چه فاجعه‌ای فک می‌کنم؟ نگو که بعد این همه سال بلد نیستی فکرمو بخونی که بدجوری خراب میشما!
- نه خب. ببین جیمز، منی که الآن می‌بینی، اون تدی همیشگی نیس. من یکی از هزارتا تدی‌ای هستم که توی جهان‌های موازیه. من تدی اوریجینال نیستم. من یه تدی ضعیفم که خوب پردازش نشده. خیلی سرسری پردازش شده. تازه، کلی هم اینجا و اونجا زدم. مغزم داغون‌تر شده. توقع بالایی ازم نداشته باش، جیمز. حالا هم لطفاً بگو داری به چی فک می‌کنی؟
- تدی! ما داریم تموم میشیم!
- تموم میشیم؟ ینی چی؟
- ینی داریم به پایان نزدیک میشیم! ینی این سوژه قراره بسته بشه! اینجا دیگه آخر خطه، تدی! نه می‌تونیم بریم جلو و کلّه‌ی ویولت رو توی گونیِ آرد فرو کنیم و نه می‌تونیم برگردیم عقب و همه‌چی رو راست و ریست کنیم! ما داریم تموم میشیم!
- چرا آخه؟ این سوژه که کلی طرفدار داشت. اصلاً من بخاطرش یه بازدیدشمار کنار دَرِ ورودیش گذاشته بودم.
- داریم از بین میریم، تدی! می‌فهمی چی میگم؟! داریم از بین میریم! این وسط نگران بازدیدای این سوژه‌ی لعنتی‌ای؟!
- از بین میریم؟ چرا خب؟ این همه آدم اینجا و اونجان. چرا ما از بین بریم؟
- دلیلش ناراحت‌کننده‌س... هوووفففف... گلوم خُشک شد. چیزی تو بساطت نداری؟
- یه دونه شکلات قورباغه‌ای مونده.
- ردش کن بیاد.
- یه دونه‌س‌ها.
- ردش کن بیاد.
- فقط یه دونه‌س‌ها!
- پوووفففف! نصفش کن.
- باشه... بیا. اینم نصفش. خب، نگفتی دلیلش چیه؟
- از بین این همه آدم، این ماییم که باید تموم بشیم. چون دیگه آدمای جدیدی که میان اینجا، ما رو نمیشناسن. تدی، ما الآن ناشناخته‌ایم. هیشکی درباره‌مون نمی‌نویسه. هیشکی ما رو یادش نمیاد. دیگه سوژه‌هامون قدیمی شده. دیگه خریدار ندارن. باورت میشه زوج طلایی جیمزتدیا داره خاک میخوره؟
- نـــه! این حرفو نزن! ما باید... باید یه کاریش کنیم، جیمز. هنوزم میشه یه کاریش کرد. هنوزم می‌تونیم جیمزتدیا رو احیا کنیم. هنوزم می‌تونیم توی ذهن آدما رنگی‌تر باشیم. هنوزم میشـ...
- نه... نمی‌تونیم همچین کاری بکنیم. چون ما همین الآنشم تحت کنترل شخصی هستیم که ما رو فراموش کرده و ازمون می‌خواد که بعد از گفتن دوتا دیالوگ... اممممم... بریم.
- بریم؟ واسه چی بریم؟ افسانه‌ی جیمزتدیا که هنوز تموم نشده! تازه هنوز اولاشه! هنوز...
-
- ارسال شما نامعتبر است!
- اوپس! این همر یهویی از کجا پیداش شد؟ شرمنده که دیالوگتو هدر دادم، تدی. دوتا دیالوگ بیشتر نداشتیم، حالا فقط یه دیالوگ مونده... و اونم مال منه. خب... هوووووف... نفس عمیـــــــق... و حالا، دیالوگ آخرم رو میگم... آهای یارویی که منو تحت کنترلت قرار دادی! لااقل چند خط توصیف و فضاسازی بکن خب! پُستت همش شد دیالوگ که!

و بله!
جیمزتدیا که نتونسته بودن ویولت و ریگولوس رو پیدا کنن و بطور یهویی سر از یه جزیره در آورده بودن، توسط آب‌های خروشان دور و برشون محاصره شده بودن و تنها بخشِ غرق‌نشده‌ی جزیره، شعاع دو متری‌شون بود.
که خب...
بعد از چند دقیقه، متأسفانه همونم غرق شد و تنها اثرات باقی‌مونده از جیمز سیریوس پاتر و تد ریموس لوپین هم از بین رفت...


ویرایش شده توسط آرنولد پفک پیگمی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۴ ۱۲:۲۲:۰۵
ویرایش شده توسط آرنولد پفک پیگمی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۴ ۱۲:۴۵:۰۱

Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱:۲۱ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۶
#35
خدافس، مدیران لعنتی!
میخواستم یه‌کمی باهاتون حرف نزنم و...
هی!
واقعاً خیلی آسونه که با این زبون بحث کرد.
در نتیجه...

امشو شوِشه لوپاکریلیلوله تلی تولیتاتیتو! (افکت تغییر ۱۸۰ درجه‌ای زبون برا موقعیت‌های ضروری!)

آهاااااااا حالا شد!
خب. بریم سر اصل مطلب.
حالا مخاطبام فقط مدیرای فعلی نیستن. یکمیش هم میتونه به مدیرای قبلی مربوط باشه. ولی خب، به هر حال...
این شکلکا رو یه کاریشون نمی‌کنین؟

به نظرم لیست شکلک‌ها می‌تونه خیلی بهتر از اینا باشه. بهتر، جذاب‌تر، بیشتر، حتی شکلک‌های نخاله‌ی کم‌تر.
بهتر از اینا میشه به این لیست سر و سامون داد. میشه بهتر از اینا شکلک‌های جدید اضافه کرد. میشه بهتر از اینا شکلک‌های نخاله حذف کرد.
بعضی شکلک‌ها بوده‌ن که برام عجیب بوده که چرا حذف شدن. مثلاً همون پشمکی که نیشخند میزد. و در برابرشون، شکلک‌هایی هستن که نمیدونم چرا هیچوقت حذف نشده‌ن. مثلاً من الآن نمی‌دونم فایده‌ی شکلک چیه. تا حالا ندیدم کسی ازش استفاده کرده باشه. حتی اگه قرار باشه با دمنتوریا هم کل‌کل کنیم، باور کنین هیچ‌جوره از این شکلک خز استفاده نمی‌کنیم!

یه نکته‌ی دیگه هم مد نظرمه.
تنوع شکلکا واقعاً کمه.
مثلاً بعضی وقتا وسط یه دیالوگ که لحنش عصبیه، میرم یه نگاهی به لیست شکلکا میندازم. وقتی مرورشون میکنم، می‌بینم که هیچکدوم از شکلکای "عصبانی" به این دیالوگ نمیخورن. میزان عصبی بودنشون با این دیالوگ جور نیس.
مشکل اینجاس که تنوع شکلکا جوریه که نمیتونن شدت‌های مختلفِ یه احساس رو پوشش بدن. به نظرم تنها واکنش و احساسی که خوب پوشش داده شده، خندیدنه. انواع شکلک خنده داریم. با حالت‌های مختلف. با شدت‌های مختلف.
ولی به جز شکلکای خنده، بقیه چندان متنوع نیستن.

خلاصه اینکه یه فکری به حال لیست شکلکا بکنین. خیلی وقته که شکلک جدیدی اضافه نشده. شکلکای جدید میتونن رولا رو جذاب‌تر و متنوع‌تر کنن. میتونن سوژه‌ساز باشن.
و...
همین.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶
#36
- ارباب! اربـــاب! اربـــــــاب! من برگشتم! باورتون میشه؟ مـــن بـــرگـــشـــتـــم! واااااااااای! من که باورم نمیشه! هیچ‌جوره توی پوستِ خودم نمی‌گنجم! آه... سلام ارباب. سلام خانه‌ی قشنگِ ریدل. سلام اِی در و دیوار. سلام اِی دکه‌ی رودولف. سلام به خودِ رودولف. سلام روزای خوش. سلام باغچه‌ی تاریک. سلام حیاط زیبا. سلام اتاق من. اسمت چی بود؟ ... اممممم... آها. اسمت چنگیز بود. اتاق دوست‌داشتنیِ من، امیدوارم توی این مدتی که نبودم، اسمتو عوض نکرده باشی. همیشه دوست داشتم اسم اتاقم چنگیز باشه. راستشو بخوای، هزارتا چنگیز توی این دنیای بزرگ وجود داره. یکی از یکی چنگیزتر. ولی هیچکدوم‌شون چنگیزتر از تو نمیشن. تو تک چنگیزِ دنیای منی. اِی اتاق خوب من! ... اهم اهم. ببخشید ارباب! داشتم با اتاقم خلوت می‌کردم. می‌دونم دلش برام تنگ شده. منم دلم براش تنگ شده. ولی ارباب! بیشتر از اون، دلم برا شما تنگ شده! ارباب! سعادتِ دیدنِ دوباره‌تون غیر قابل وصفه. واقعاً شور و شوق درون دلم رو هیچ‌جوره نمیتونم توصیف کـ... ارباب؟ ارباب؟ چیزی شده؟ چرا قیافه‌تون این‌شکلیه؟
-

***


چند هفته‌ای از بازگشت آملیا سوزان بونز می‌گذشت.
و ولدمورت هر روزِ هر هفته، ناچاراً به وراجی‌های آملیا گوش میداد.
در مورد قاشق‌ها و روابط عاشقانه‌شون با چنگال‌ها.
در مورد دوستی‌هاش با صابون‌ها و شامپوهای رودولف.
در مورد اسم‌ها و خصوصیات اخلاقی خیابون‌ها، جاده‌ها، کوچه‌ها، پُل‌ها، جنگل‌ها، درخت‌ها، گُل‌ها، تابلوها، سرعت‌گیرها، کتاب‌ها، خودکارها، زیر پیرهنی‌ها، شلوارک‌ها و...
ساعت‌ها حرف میزد.
فقط و فقط حرف میزد.
بی‌وقفه!

و ولدمورت تحت هر شرایطی، باز گوش میداد.
موقع آشپزی.
موقع استحمام مرگخواراش.
موقع تصحیح کردن برگه‌های امتحان دیکته‌شون.
موقع استراحت.
حتی موقع خوابیدن.
همیشه گوش میداد.
همیشه!

و بعد...

بالاخره یه روز...
کاسه‌ی صبرش لبریز شد.

***


- بسّه خانم... آملیا... سوزان... بونز! بـسّـه! ما واقعاً این حجم عجیب و غریب از وراجی رو هیچ‌جوره نمی‌تونیم تحمل کنیم! چه بلایی سر تو اومده؟ میشه توضیح بدی و بفرمایی که دقیقاً از چند سالگیت به این بیماری مزخرف مبتلا شدی؟ آیا تدریجی بوده؟ آیا مادرزادی بوده؟ نمیشه. واقعاً نمیشه. باید یه دلیلی داشته باشه این زیادی حرف زدنت. ترک کن آملیا. این عادت مسخره رو ترک کن. انقدر حرف نزن. کم‌تر حرف بزن آملیا. کم‌تر!

و دل گنجیشکیِ آملیا شکست!
- من... ارباب... من... من هیچوقت نخواستم با حرفام ناراحت‌تون کنم. من زیاد حرف نمیزنم ارباب. من به هیچ وجه زیاد حرف نمیزنم. این بقیه‌ن که کم حرف میزنن. اونا برخلاف من، هیچ قدرت تخیلی ندارن. اونا... هیچوقت نمی‌تونن جادوی اطراف‌شون رو درک کنن. اونا سوژه‌های کمی برای گفت‌و‌گو دارن، ارباب. ولی من قدرت تخیل محشری دارم. میتونم با اون سنگ پا حرف بزنم. میتونم با اون یخچال حرف بزنم. میتونم...
-
- اممم... بله ارباب... آه... اشکام دارن سرازیر میشن. نمیتونم... نمیتونم با دیدن این چهره‌تون جلوی اشکامو بگیرم. دوست ندارم اینو در حضورتون بگم، ارباب. ولی قلب من شکست. قلب آملیاتون شکست. دیگه حرفی برای گفتن ندارم. ارباب... بعداً... اممم... می‌بینمتون... فعلاً.

و آملیا رفت.
ولدمورت کلاً هیچوقت به هیچکس از احساسات درونیش چیزی نمی‌گفت.
ولی خب...
هیچوقت نتونست به آملیا بگه که ته دلش... چقدر به کارهاش و گفته‌هاش می‌خندید.
حتی اگه مسخره باشن.
حتی اگه طومار باشن.

- هی. پیست. بَرده.

ولدمورت این صدا رو می‌شناخت.
معنی "بَرده" رو هم می‌فهمید.
حتی می‌دونست که صدا از کجا میومد.
- بالای درخت نازنین‌مون چه غلطی می‌کنی، گربه‌ی فوشیاییِ بی‌ریخت؟! گم شو!
- ببین، من کلاً همه‌کاره‌م. ولی یه چیزی رو خواستم نگم. و اونم اینه که تو و آملیا منو شدیداً یاد ماریلا کاتبرت و آنه شرلی نمیندازین.
- آواداکداورا!

و آرنولد شانس آورد که گربه بود.
و فرز!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶
#37
قُل‌قُل‌قُل‌قُل‌قُل‌قُل... قُـــــل!

- ژون!

قال‌قال‌قال‌قال‌قال‌قال... قـااااال!

- ژووووون!

قیل‌قیل‌قیل‌قیل‌قیل‌قیل... قیــــــــــل!

- ژوووووووووووون!

لابه‌لای فضای دود گرفته‌ی اتاق، چهل‌تا معتادی که لای پتوهاشون پیچ خورده بودن، مدام انرژی تنفسی‌شون رو شارژ می‌کردن و با هر پُکِ دسته‌جمعی، مورفینی که چهل‌تا شیلنگِ قلیون بهش وصل شده بود، دودِ دریافتی رو توی مخزنِ سوختِ سفینه‌ش تخلیه می‌کرد.
- دمتون گرم بَشّه‌ها. پُر شد. مریخ رفتن‌مون قطعیِ قطعی شد. پاشین بریم.

رفقای مورفین:

- اَی باباااااااا! شِهِل و یه نفری بیشتر فاژ میده‌ها! ... بَشّه‌ها؟ ... نُش! مِشلِ اینکه باش یه نفری برم مریخ. شما شِهِل‌تا تنه‌لش همین‌ژا تو خُماری بپوشین تا ژونِتون درآد. ما که رفتیم!

مورفین شیلنگ‌ها رو یکی‌یکی از بدنش کَند و سینه‌خیز وارد سفینه‌ش شد.
جایی که روح حسن، روح ممد و روح ارژنگ کمین کرده بودن.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶
#38
رودولف جمله‌شو ادامه نداد و یه جور دیگه نسبت به حضور بلاتریکس واکنش نشون داد.
- وایسا ببینم. اصلاً تو یهویی از کجا پیدات شد؟ مگه الآن نباید توی انباریِ خونه‌مون مشغول شیر دوشیِ تسترالا باشی؟
- اتفاقاً الآن اونجام رودولف. ولی من همیشه پُشتِ سرتم. حتی اگه نباشم!
- ویژگیِ بودن در عین نبودن که مال منه!
- نخیرم! مال خاندان لسترنجه!
-

سینه‌ی رودولف داغ شد و قلبش تیر کشید.
ویژگیِ بودن در عین نبودن همون چیزی بود که رودولف رو خاص میکرد. امّا حالا فهمیده بود که آدم چندان خاصی نیست.
به دیوار تکیه داد و به آفتاب خیره شد. یعنی تموم زندگیش دروغ بود؟

آرسینوس که اوضاع روحی رودولف رو ناجور میدید، خودش دست‌به‌کار شد.
- ببین بلا، یادته قبلاً اومدیم پیشت و ازت پرسیدیم که از نظر یه ساحره، یه جادوگرِ جذاب چه خصوصیاتی داره؟
- خب؟
- ولی تو کمک‌مون نکردی...
-
- ینی کردیا. اتفاقاً کمک بسیار مفید و بزرگی بود و اگه کمکت نبود، هیچوقت به اینجا نمی‌رسیدیم. ولی خب... راستشو بخوای... قضیه اینه که ما الآن یه مشکل جدید داریم و اتفاقاً قرار بود به عنوان اولین گزینه برا پیدا کردنِ راه حل، بیایم پیشت. ببین، من الآن یه قرنی میشه که غیرِ این ردا و کراوات چیز دیگه‌ای نپوشیدم و حتی یه بارم اونا رو در نیاوردم و قبل از اینکه بپرسی، باید بگم که بله. حتی با همین لباسا حموم میکنم. من تموم عمرم جذابیتِ پوششی رو توی این لباسام حس کردم. ولی خب... از وقتی ارباب فرمودن که باید همیشه توی زندگی‌مون تغییرات کوچیک و بزرگ اعمال کنیم و زندگی‌مون رو از یک‌نواختی در بیاریم، منم تصمیم گرفتم که برا یه مدت ترک‌شون کنم. امّا واقعاً نمیدونم از این به بعد چی بپوشم. ولی چی بهتر از اینکه ساحره‌ی خوش‌لباس و خوش‌سلیقه‌ای مثل تو بهم پیشنهاد بده که چی بپوشم و چی نپوشم؟
- چرا انقد زر اضافی زدی؟ مرد حسابی، خب همون اول میگفتی که میخوای ببرمت بوتیک. زود راه بیفت بریم ببینم.

- منم میام!

این صدای رودولفِ ریکاوری‌شده بود.

- رودولف! اگه قرار باشه جایی ببرمت، بدون شک میبرمت شکنجه‌گاه‌مون! آرسینوس، راه بیفت بریم. رودولف، فکرشو هم نکن که دنبال‌مون بیای!

بلاتریکس دست آرسینوس رو گرفت و کشون کشون دنبال خودش کشوند.
چشمای رودولف تنگ شد. زیر لب زمزمه کرد:
- منم میام.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۴:۳۴ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۶
#39
- آرنولد؟ خواهش میکنم بذار در و دیوار خونه‌تو بیارم پایین! خواهش!
- هرطور عشقت میکشه عزیزم!

و با مخالفتِ رضایت‌مندانه‌ی آرنولد، چهار دیواریِ خونه‌ش منهدم شد. خودش رو به زحمت از زیر آوار بیرون آورد و به قیافه‌ی بشاش کتی زل زد.
اِی کاش هیچوقت اون جعبه‌ی لعنتی رو از چنگِ پُستچی در نمیاورد و نمیاورد خونه‌شون. کادویی که توش کتی بلِ شورشی پنهون شده بود...

- آرنولد؟ میشه این خُرده آجرها رو از اینی که هستن، خُردتر کنم؟

آرنولد جوابی نداد. یه‌کم فکر کرد. واقعاً چجوری می‌تونست از شرّ همچین موجود موذی‌ای خلاص بشه؟
و فهمید!
-

یواشکی از دیدرسِ کتی قایم شد...

چند دقیقه بعد

- اهم اهم... کتی، من یه نقطه پیدا نکردم.
- پیدا نکردی؟ هروقت پیدا کردی بهم بگو.
- مث اینکه منظورمو گرفتی. من یه نقطه پیدا نکردم!
- خب پیدا نکردی دیگه. توقع داری هیجان‌زده بشم؟ برو با دست پُر برگرد.

آرنولد دیگه خسته شده بود. دیگه حوصله‌ی برعکس بودنِ فهم و واکنشِ دیگران در برابر حرف‌های درستش رو نداشت. پس خودش دست‌به‌کار شد و بازوی کتی رو گرفت و بردش توی یه باغ بزرگ و سعی کرد فقط با نگاه و اشاره بهش بفهمونه که اینجا، درست جلوی پاش، یه نقطه وجود داره.

- واااااای! اینجا رو! چه نقطه‌ی مامانی‌ای! قفونت بِلَم!
- سلام کتی!

آرنولد این رو گفت و دکمه‌ی قرمزِ کنترل رو زد.
فنر منقبض شده‌ای که زیر پای کتی با چمن مخفی شده بود، منبسط شد و کتی رو به دوردست‌ها پرت کرد...


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۳:۱۵ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۶
#40
تق تق تق!

آملیا موقتاً از رصد کردنِ ستاره‌ی پروکسیما قنطورس دست کشید و در رو باز کرد و با چندتا مرگخوار مواجه شد.

- اینجا خونه‌ی فیتلوورت‌هاس؟
- بله.
- تو آملیایی؟
- بله. امرتون؟
- اومدیم بزنیمت!

آملیا جیغی کشید و در رو محکم پُشت سرش بست. امّا مرگخوارها با لگدی محکم، در رو از لولا کَندن و گردن‌کلفتانه وارد شدن. آملیا با ترس و لرز عقب رفت.
- نـ... نـــه! خواهش میکنم باهام کاری نداشته باشین. خواهش! ... طارق؟ آهای طارق! کجایی طارق؟ بیا منو از دست این دیوونه‌ها نجات بده!
- چی میگی این وسط؟ طارق کیه دیگه؟
- طارق دیگه. نمیشناسینش؟ الطارق! و ما اَدراک ما الطارق؟! النَجم الثاقب!
- نفهمیدیم چی گفتی! خیلی خب، دیگه مقدمه‌چینی بسه. قبل از اینکه ما رو به زور متوسل کنی، خودت این وسط دراز بکش تا استخونِ قوزکِ پاتو در بیاریم و...
- نـــــــه! هــرگــز!
- پس باید خودمون دس‌به‌کار شیم!

ناگهان طارق به همراه زهره و شهاب ‌و عطارد ریختن توی خونه‌ی فیتلوورت‌ها و چون دیدن رفیق‌شون در خطره، غیرتی شدن و پریدن و مرگخوارها رو گرفتن و تا میخوردن، زدنشون.
آملیا هم معطل نکرد و فوراً از اتاقش فرار کرد.
غافل از اینکه طارق و رفقاش متوجه حضور یکی از مرگخوارها نشده بودن.
مرگخواری که حالا افتاده بود دنبال آملیا.
یه مرگخوار نامرئی!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.