چیکار:
جمع کردن کارت های شکلات غورباقه ای
جمله کامل:
نیمفادورا تانکس وقت گل تله شیطان در کوچه دیاگون با ولدمورت کارت های شکلات غورباقه ای جمع می کردند =)
نیستم ولی هستم
انها جلو و جلو تر می رفتند. کم کم هوا داشت به تاریکی می رفت. تعدادی از بچه ها به هم دیگه چسبیده بودند. سکوت وحشتناکی بود.
بوم بوم
همه از ترس پریدند هوا و وقتی به سمت زمین زمین بر می گشتند؛ سدریک چند تا بالشتشو فدا کرد و زیرشون انداخت. بعد از فرود انها متوجه شدند که صدای بوم بر اثر نشستن برادر هاگرید ایجاد شده است.
_رودلف، درخت کو؟
_من از کجا بدونم.
رودلف این را با عصبانیت گفت و نوری به هوا فرستاد تا بهتر ببیند.
_رودلف من توی یک کتاب خوندم که وقتی یک غول میشینه یعنی سرش به یک چیزی گرمه. میگم نکنه که....
پومانا حرف گابریل را قطع کرد و فریاد زد:
_نگاه کنید. داداش هاگرید می خواد درخت رو به عنوان بالشت بزاره زیر سرش.
شروع صحنه اهسته
همه سر هایشان را به سمت برادر هاگرید گرفتند. او داشت بید کتک زن را که شاخ و برگ میزد بر میداشت. او بید را کج کرد تا زیر سرش بگزارد، شازده کوچولو جیغ زنان یک شاخه را گرفته بود و کمک می خواست.
_نه(تمام دیالوگ ها به صورت صحنه اهسته خوانده شود)
_بزارش زمین.
_شازده رو بگیرین.
پومانا همه را کنار زد و گفت:
_برید کنار.
چوبدستی اش را بیرون اورد و بعد با یک حرکت سیلی به سمت برادر هاگرید، بید کتک زن و شازده کوچولو فرستاد.
سیل باعث شد که بید از دست برادر هاگرید بیفته.
پایان حرکت اهسته
بید تا از دست فشار های برادر هاگرید خلاص شد چند تا ریشه قرض گرفت و پا به فرار گذاشت.
_حالا چی کار کنیم؟
_معلومه میریم دنبال بید.
_نخیر رودلف داداش هاگرید رو بر می گردونیم.
_میگم، میریم دنبال بید.
_نه، داداش ...
_بس کنين. مرگخوار ها برن دنبال بید محفلی ها داداش هاگرید رو برگردونند.
همه به زاخاریاس نگاه کردند باورش سخت بود اما اون تونسته بود با نظارتش مشکل رو حل کند. بعد از چند دقیقه سکوت و درک این مطلب بچه ها دو دسته شدند.
نیستم ولی هستم
نام: پومانا اسپراوت
گروه :هافلپاف
نژاد:دورگه
جبهه: سفید
ویژگی های ظاهری: مو های خاکستری و فرفری، چشمانی قهوه ای سوخته، کمی چاق
ویژگی های خاص :کلاه و بارونی وصله دار
علاقه مندی ها :دفاع در برابر جادوی سیاه، اصول تغذیه و سلامت جادو
پاترانوس: لاک پشت
چوبدستی: چوب درخت بلوط با مغز ریسه قلب اژدها
جارو:نیمبوس 2017
ویژگی های فردی: مهربان، مراقب، شوخ، بسیار احساساتی
توانایی جادویی: کنترل خطرات طبیعی(البته این بستگی به موقعیت داره چون هم زمان هم کنترلشون میکنه هم میترسه)
زندگینامه:
خانواده مادری او جادوگر و خانواده پدریش ماگل بودند. همه فکر می کردند او یک فشفشه است. اما در سن 11 سالگی برای او یک نامه از طرف هاگوارتز اومد. وقتی وارد مدرسه شد؛ مدرسه پر بود از خطرات عجیب غریب. او در مدرسه با وجود اون همه خطر متوجه شد که میتواند خطرات را کنترل کند. (درست همانند مادرش اما چون همه خطرات در خانه شان توسط مادرش کنترل میشد او متوجه این قدرت نشده بود) او در گروه هافلپاف افتاد و با گابریل تیت دوستانی صمیمی شدند.
جایگزین شود؛ لطفا
انجام شد.
انجام شد.
ویرایش شده توسط پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱۰:۵۱:۴۸
ویرایش شده توسط فنریر گریبک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱۶:۳۴:۴۵
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱۶:۳۵:۲۹
نیستم ولی هستم
خب هری چند تا راه داره یکی اینکه بده به تد لوپین یکی اینکه اون را در جایی از مدرسه قایم کنه تا فردی که لیاقتش رو دراه ازش استفاده کنه یکی دیگه هم بده به البوس
نیستم ولی هستم
در بین هیاهوهای دوست شدن محفلی ها با مرگخوارها پومانا در گوشه و کنار خانه دنبال یک مرگخوار بی خطر می گشت؛ که خواسته ی غیر ممکنی بود. همین طور که قدم میزد صدای ترس و ناله ی کسی راشنید. به سمت صدا رفت و یک دختر با موهای قرمز را دید که در گوشه ی اتاق نشسته و عرق از سر و صورتش میریزد. پومانا جلو رفت و پرسید:
_مشکلی پیش اومده؟
رکسان سرش را تکان داد و به گوشه ی دیگر اتاق اشاره کرد. پومانا دستش را روی غلاف چوبدستی اش گذاشت و برگشت. او بعد از حسابی دویدن و تقلا توانست خود را به ان طرف اتاق برساند اما انجا چیزی جز یک موشک کاغذی غول پیکر(که البته برای جثه او غول پیکر بود) ندید. دوباره بعد از حدود یک ساعت پیش رکسان برگشت و گفت:
_از چی میترسی؟ اونجا که جز یک موشک کاغذی...
رکسان جیغی ماورای بنفش کشید. پومانا بعد از تمام شدن جیغ های رکسان دستهایش را از گوش هایش برداشت و پرسید:
_از موشک کاغ...
رکسان تا خواست دوباره جیغ بزند؛ پومانا که مطمئن بود با یک جیغ دیگر به احتمال 97 درصد کر می شود، حرفش را عوض کرد و گفت:
_اسم من پوماناست. پومانا اسپروات.
_اسم من هم رکسانه.
_رکسان چی؟
رکسان بغض کرد اما ادامه داد:
_رکسان خالی؛ خالیه خالی. بدون ویزلی.
پومانا که هر چه می گذشت احساس می کرد احتمال اینکه حرف بزند و کر شود زیاد است تصمیم گرفت سکوت کند. بعد از مدتی سکوت رکسان سر صحبت را باز کرد و گفت:
_من از هیچی نمی ترسم جز اون.
_از هیچی هیچی؟
_اره از هیچی فقط همین یکی.
_چه جالب! راستی می دونستی که موشک کا...اخ ببخشید منظورم همونی که میدونی چقدر احتمال خطر داره؟
رکسان گل از گلش شکفت و پرسید:
_واقعا؟!
_اره. حق داری بترسی.
_یعنی تو منو سرزنش نمی کنی؟
_چرا میکنم.
قیافه رکسان از حالت گل شکفته به گل پژمرده تبدیل شد. پومانا نگاهی به رکسان کرد . خندید. رکسان با ناراحتی گفت:
_اره بخند. همه بهم می خندند تو هم بخند.
پومانا که فهمید او منظورش را نفهمیده، گفت:
_اما من به خاطر اون سرزنشت نمی کنم. من به خاطر اینکه از بقیه چیز ها نمی ترسی میکنم. اخه دختر جان اگه از چیزی نترسی احتمالات خطر به سقف می رسه.
رکسان از حرف او خوشحال شد و به او لبخند زد. پومانا هم لبخند.
_راستی نگفتی چرا اینقدر کوچیک شدی؟
_چیزه... راستش... میدونی...
_اهای مرگخوار ها به گوش باشین محفلی ها حمله کردند و می خواهند با ابراز دوستی کمر ما رو درهم بشکنن.
امار احتمال خطر ها مثل مور و ملخ تو ذهن پومانا ریختند. پومانا نگاهی به رکسان کرد دیر شده بود؛ رکسان چوبدستی را به سمت او گرفته بود سپس فریاد زد:
_اهای! بیاین. من یکی شونو گرفتم.
نیستم ولی هستم
حاجی رو منم حساب کن همه خطراتشون رو ریشه کن میکنم
نیستم ولی هستم