هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

ویولت به یک‌باره گویی حشره‌ای گزیده باشدش. دوباره به چشمان جیمز خیره شد و چیزی.. دلش را به درد آورد..

واقعیت این است که آدم‌ها به نگاه عادت می‌کنند. به نوعی از نگاه که در چشمان یک دوست می‌بینند. به نوعی از لبخند که روی لب‌های یک دوست می‌نشیند و نوعی از احساس آسودگی که به محض دیدنتان، در صورتشان موج می‌زند. نوعی اعتماد که.. حالا در چشمان ِ میشی ِ آشنای جیمز نبود! شیطنتی که به محض دیدن ویولت، با برق چشمانش ابراز وجود می‌کرد؛ دیگر وجود نداشت. و آن بی‌اعتمادی مطلق!.. آن..

گویی غم، نقطه ضعف مروپی هم بود. در ذهنش عقب نشست و به احترام دردی که ویولت حس می‌کرد، خاموش ماند.

ویولت، به آرامی چوبدستی‌ش را به سمت ِ جیمز دراز کرد:
- بگیرش.. ولی من مروپی نیستم.. طلسمم نکن جیمز.

چرخید و برخاست. صدای غرّش مروپی که در سرش پیچید، دوباره برای حفظ تعادلش به دیوار چنگ زد. لعنتی! زن ِ لعنتی!

جیمز با چشمان هوشیار و مشکوکش، همانطور که چوبدستی‌ش را به سمت او نشانه رفته بود، بلند شد:
- مشکلت چیه تو؟ چرا انقدر..

کلمه‌ی مناسبی را پیدا نکرد. ویولت زیر لب جواب داد:
- درگیرم؟ خب.. توی ذهنم یه لعنتی دیوونه داره جولون می‌ده.

با زمزمه حرف می‌زد. تمام توانش روی درگیری ذهنی‌ش متمرکز بود:
- جیمز. باید بریم سریع‌تر! لحظه به لحظه کنترل مروپی داره واسه من سخت‌تر می‌شه و نمی‌دونم اون چقدر ممکنه بیهوش بمونه!

جیمز با اخم نگاهش می‌کرد. چقدر شبیه ویولت بود و نبود! به هر حال، چوبدستی ویولت را در دستانش چرخاند و قاطعانه جلوتر رفت:
- بریم؟! تازه باید فلیت رو نجاتش بدیم! بجنب!

و ندید که ویولت، قبل از بیرون رفتن به دنبال ِ او، چوبدستی لرد ولدمورت را برداشت!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
یک‌بار، کسی ماجرای مبارزه‌ی مالی ویزلی و بلاتریکس لسترنج را برای ویولت تعریف کرده بود و گفته بود: «مالی مثل یه پلنگ وحشی شده بود!» و البته این اصلاً، بودلر ارشد را قانع نکرد که چطور، مالی ویزلی از پس بلاتریکس لسترنج برآمده بود. ولی حالا، می‌توانست احساس او را درک کند!..

طلسم‌های رنگارنگ آیلین از هر سمتش عبور می‌کردند و او با خشمی فزاینده، یکی را پس از دیگری دفع می‌کرد. درد، با هر قدمی که از طاق‌نما فاصله می‌گرفت، بیشتر می‌شد و همین، به خشم ِ حیوانی‌ش دامن می‌زد. صدای تدی در ذهنش می‌پیچید: «مواظبش باش ویولت!» و حس می‌کرد جیمز دقیقاً پشت سرش است. اگر تسلیم می‌شد.. اگر می‌باخت.. اگر آیلین از او عبور می‌کرد!..

نمی‌دانست خطاب به تدی یا به خودش، غرّید:
- مواظبش هستم!

با چنان شدتی طلسم سکتوم‌سمپرای آیلین را برگرداند که اگر پرنس ِ اصیل سرش را به موقع ندزدیده بود، می‌توانست بعد از سر هم کردن خودش، عروس فرانکشتاین شود.

و آیلین متحیر مانده بود. نمی‌توانست بفهمد این دختربچه از کجا..

ناگهان.. هوا چند درجه سردتر شد.. ویولت فهمید. در کسری از ثانیه فهمید چه اتفاقی دارد می‌افتد و آیلین؟.. دیگر نمی‌توانست حتی حمله کند..

در میان زمین و هوا چوبدستی‌ش بی‌حرکت ماند. وحشت‌زده چرخید و رو در روی انبوه دیوانه‌سازهایی قرار گرفت که می‌لغزیدند و پیش می‌آمدند.

با بیچارگی برگشت و به ویولت نگاه کرد. چشمان تیره‌ش گشاد شده بودند. نفس عمیقی کشید، موهایش را از صورتش عقب زد و جلوتر آمد:
- مشکل جدیدی داریم خانوم پرنس خانوم.

آیلین تازه توجهش به مدل حرف زدن او جلب شد: نوعی لاتی حرف زدن ساده و صریح.

لحظه‌ای مکث کرد. رنگش به وضوح پریده بود و دستانش می‌لرزیدند:
- من.. من بلد نیستم..

ویولت برای مدت زمانی، به اندازه‌ی یک تپش قلب، ماتش برد. چی؟! این را بلند گفت:
- چی؟!!

آیلین که کم کم داشت سپر خونسردی و آرامشش فرو می‌ریخت، خیره به دیوانه‌سازها یک قدم عقب رفت و کلمات مانند سیلی بی‌اراده از دهانش بیرون ریختند:
- من بلد نیستم. من هیچ خاطره‌ای ندارم برای سپر مدافع درست کردن. من بلد نیستم باهاشون.. جلوشون واسم. تو عمرم سپر مدافع درست نکردم!

ویولت می‌توانست بزند زیر خنده، اگر موقعیت تا آن حد گریه‌آور نبود. مرگخواری که بلد نیست سپر مدافع بسازد!!..

آهی کشید. به دیوانه‌سازها نگاه کرد و لبخندی شیطنت‌بار روی لب‌هایش نقش بست:
- برو پُشت من. و بدون..

ذهنش را روی خاطره‌ای شیرین متمرکز کرد و چشمانش برق زدند:
- یکی طلبمه آیلین خانوم!..




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱:۳۶ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
بعد در همون لحظه، آلیس متفکّرطور گفت:
- ویو، مگه دانگ محفلی نیست؟! نباس اینجا باشه؟!

ویولت که از اون خونواده‌هاش بود که اگه یه گندی هم می‌زنن، هیـــچ به روی خودشون نمیارن، از غیب جلد ِ نمی‌دونم چند رو ظاهر کرد و فصل نمی‌دونم چند رو که توش دانگ خودشو وسط هوا غیب کرد و زد به چاک، توی دماغ ِ آلیس فرو کرد:
- از این به بعد کتابو با دقت بیشتری بخون!!

و به صدای تو دماغی ِ آلیس که داشت به گروه‌های کنار ِ آواتار چپ و چوله‌ی دانگ اشاره می‌کرد هم هعچ توجه ننمود. بعد از اونجا که می‌دونست اجمعین محفلیون هیچ مهارتی هم توی زندگانی‌شون نداشته باشن، سپر مدافع و اکسپلیارموس رو خوب می‌زنن و اصن حدیث دارن که "هرکس اکسپلیارموس نداند، از ما نیست!" و البته این ربطی به سپرمدافع نداره؛ کارو بهشون سپرد و رفت دنبال نقشه‌ی موزه تا ببینه این پیرمردو کجا گذاشتنش لاکردار!

آخه یکی هم نی بگه پیری! سر پیری معرکه گیری؟! آبت نبود، نونت نبود، محفل دُرُس کردنت چی بود؟! حالا گیریم ققنوس قرقر تا قیامت بود که تا یه چیزی تو زندگی مشترکتون به نومش نکنین..

-

جیمز در میانه‌ی افکار بسیار مهم و عمیق و دقیق ویولت، چونان جیغ کشید که در لحظه‌ای، حتی تدی ِ جیغ‌پروف و لارتن جیغ‌آداپته‌شده به انصمام ِ سایر محفلیون با سقف کعنهو ولدمورت ِ اکسپلیارموس خورده‌ی محفل، محشور شدند!

ویولت می‌تونست در اون لحظه حتی روبانشو بندازه دور گردن جیمز و دارش بزنه:
- چتـــــــــــــــــه؟!
- طفره‌زن اومــــــــــــــــدههه!
- چی چی آوردهههه؟!
- خبرای نــــــــــــــو!
- با صدای چـــــــــــــــی؟!
- درد!

آخرین دیالوگ، متعلق به تدی ِ تازه رها شده از سقف ِ کعنهو ولدمورت اکسپلیارموس خورده‌ی محفل بود که بازی خعلی هیجانی و جذّاب جیمز و ویولت رو خراب کرد.

روزنامه رو از دست ِ جیمز قاپید و با دیدن تیترش، از بلافاصله به تبدیل شد:

به دنبال توافقات ِ سری ِ انجام شده، مرلین کبیر، به موزه‌ منتقل خواهد گشت!




ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۲ ۱:۴۳:۳۰

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۰:۵۷ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
سارا همونطور که خوشال و شادون خندون و فیلان، می‌دویید بره سمت کتابخونه، با مغز رف تو شیکم ِ دانگ که دم ِ در، داشت واسه خودش زنجیر تاب می‌داد:
- سام‌علک آبجی. کوجا با این عجله حالا؟!

سارا که همچنان عجله داشت بره پیش رز و می‌دونست هر لحظه تأخیر به افزایش های رز و خرابی کتابخانه، هاگوارتز، دریاچه، جنگل، کوه، کدوم کوه؟ همون کوهی که دلبر.. :hungry1: هممم؟ چیزه ینی.. عجله داشت خلاصه، جواب داد:
- دارم می‌رم پیش رز. ریونیا که تو کتابخونه نباشن، آدم آرامش داره!

دانگ یه مهارت انکارناپذیر داشت برای بو کشیدن لحظاتی که می‌شد به پولدار شدن منجر شه!
- ریونی‌ها کجان مَعه؟!

سارا شونه‌شو انداخت بالا:
- نمی‌دونم. رفتن تو جنگل پی ِ چیزی!

و دانگ به دو نکته پی بُرد:
1- چیزی که کل ریون رو بکشه توی جنگل، چیز کم ارزشی نیست قطعاً!
2- برای این که از یه "گروه" جلو بیفته، به یه "گروه" احتیاجه!

و عربده‌ای کشید چونان که ویبره‌ی رز در برابر لرزه‌ی هاگوارتز هیچ بود:
- هافلیـــــــــــــــــا!! بریزین بیـــــــــــرووون!!

خب.. دانگ که هیچوخ ریونی نبود که حالا بخواد به ذهنش برسه با این عربده، شاخک‌های اسلیترینی‌های خارج از بازی، حساس شدن که سهله.. دیه باس باشن که نفهمن یه رقابتی داره شکل می‌گیره دیه!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳

- خیله خب! خیلــــه خب! شاید یه کم اشتباه کرده.. هی!

بالشتی که جیمز به سمتش پرت کرد، را گرفت و همانطور که می‌خندید، ادایی در آورد. خودش روی تخت ِ تدی نشسته بود و روبه‌رویش، جیمز، روی تخت خودش. تدی هم به تخت ِ برادرش تکیه داده بود و هر سه نفر، داشتند می‌خندیدند.

تدی با خنده گفت:
- جداً خجالت نمی‌کشیدی واسه پسر هری پاتر ِ کبیـــــر، شاخ و شونه می‌کشیدی؟!

این دفعه نوبت تدی بود که بگوید "هی!" و پشت ِ سرش را بمالد. یک روز آرام تابستانی بود و برای بعضی روزها، مرور خاطرات اولیه از هرچیزی لذت‌بخش‌تر است.

جیمز رو کرد به ویولت و ادایی در آورد:
- "بعضیا معروف شدیم، چون بچه‌های جیگردار و باهوشی بودیم؛ بعضیا هم معروفن چون.. رسم خونوادگی‌شونه!" منو بگو می‌خواستم باهاش رفیق شم.

ویولت با حالتی تمسخر‌آمیز، دستش را در هوا تاب داد و سرش را اندکی خم کرد:
- اوه.. سرور من! پسر ِ پسری که زنده ماند! چه افتخاری! چه سعادتی! اجازه بده یویوت رو تمیز کنم برات!..

از اداهای اغراق‌آمیز ویولت، دوباره سه نفری زدند زیر خنده. متأسفانه برای جیمز و خوشبختانه برای ویولت، هیچ جسم ِ منقول ِ قابل ِ پرت کردن ِ دیگری دم ِ دست پاتر ارشد نبود تا به سمت ِ همتایش در خانواده‌ی بودلرها پرت کند. فقط توانست از میان خنده‌هایش، به سختی بگوید:
- ازت متنفرم!

ویولت، مانند هنرمندی که در برابر تشویق تماشاچیان، ادای احترام کرد:
- می‌دونم عزیزم!

و خاطرات اولین دیدار، مانند برق از ذهنشان گذشت..
___________________


بعد از تخلیه‌ی کلاس معجون‌سازی پروفسور آبوت با حمله‌ی برقک‌ها به دستبند‌های برّاق و گل‌سرهای درخشان ِ دخترهای کلاس و حتی خود ِ پروفسور آبوت، جیمز با خیل ِ دانش‌آموزان گریفندوری و ریونکلاوی از کلاسی که حالا در طبقه‌ی دوم، نزدیک پنجره بود؛ بیرون آمد. داشت در ذهنش یادداشت برمی‌داشت تا از این ایده در کلاس‌هایی با اکثریت مؤنث استفاده کند که صدایی، توجهش را جلب کرد.

- ویولت! کار تو بود! می‌دونم که کار تو بود!

صدای هیجان‌زده‌ی پسرک ریونکلاوی عینکی را شناخت. اسمش را دقیقاً به خاطر نمی‌آورد. اسم قدیمی خاصی داشت. ولی دختری را که جلویش، با نیشخندی کج به دیوار تکیه داده بود؛ می‌شناخت: ویولت بودلر!

ریونکلاوی سال سومی، مدافع ِ تیم کوییدیچ. در حقیقت از زمین کوییدیچ می‌شناختش. اسم پسر عینکی یادش آمد: کلاوس بودلر. بودلرهایی که همه از شدت تفاوتشان متعجب بودند.

به سمت ویولت رفت. باید بابت این حرکت محشر و پیچاندن کلاس یکی از بی‌عرضه‌ترین و کسل‌کننده‌ترین استادهایشان، از او تقدیر به عمل می‌آورد.
- هی! بودلر!

و ویولت او را دید. نه که قبلاً ندیده باشدش. فقط به طرزی غریب، از پسربچه‌هایی که به خاطر بابای نازنین ابرقهرمانشان اعتماد به نفس مسخره‌ای دارند، خوشش نمی‌آمد. همان‌قدر که از اسکورپیوس کوچولوی مطمئن به پول و اصالت ِ بابا جانش خوشش نمی‌آمد.

نیشخندش تغییری نکرد، ولی جیمز توانست تفاوتی را در نگاهش احساس کند. یک جور.. نمی‌دانست! دیگر نیشخند شیطنت‌آمیزش خوب نبود. با حالت خشکی گفت:
- حرکت باحالی بود. می‌تونه معروفت کنه!

چشمان ویولت برق زدند. تا به حال کسی حال ِ این جوجه‌پاتر را نگرفته بود؟! خب.. او ایده‌ی خوبی داشت. با بی‌خیالی چوبدستی‌ش را در دستش چرخاند.
- خب.. پاتر. بعضیامون معروف شدن، چون بچه‌های جیگردار و باهوشی بودن. بعضیامون هم معروف شدن، چون رسم ِ خونوادگیه!

جیمز خشکش زد. نه برای این که تا به حال کسی را ندیده بود که از او با آن موهای سیاه نامرتب و چشمان فندقی گستاخ خوشش نیاید و نه برای این که تا به حال کسی به خاطر معروف بودنش و پدرش، به او طعنه نزده بود.. فقط ویولت از آن مدل‌هایی بود که انتظار می‌رفت با هم دوست باشند. طرفدار پر و پا قرص ِ کوییدیچ. از آدم‌های شرّ و شوری که سر نترس دارند و مثل تدی، پایه‌ی هر شیطنتی! انتظار نداشت چنین حرفی را از چنین آدمی بشنود.

مثل خودش، بی‌اعتنا گفت:
- منم بهت گفتم می‌تونه معروفت کنه، چون ظاهراً جزو هیچکدوم از اون دو دسته نبودی!

و روی پاشنه‌ی پایش چرخید و رفت. ویولت نمی‌دانست، ولی وقتی جیمز برای برادر بزرگترش این ماجرا را تعریف کرد، تدی خندیده بود:
- ازت خوشش اومده جیمز! سه ساله می‌شناسمش.. ازت خوشش اومد و داشت سبک سنگینت می‌کرد!
___________________


چند لحظه خنده‌شان قطع شد و به یکدیگر نگاه کردند. چشم‌هایشان برق می‌زد. شاید بعضی‌ها بگویند از خنده و شاید بعضی‌ها بگویند از شیطنت حتی.. ولی این نبود.. برق چشم‌هایشان از جای ِ دیگر آب می‌خورد..

از..

زندگی!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
- شیرجه بزن ویولت!

ویولت بودلر، در واکنش به ندای ناجی ِ درونش، قبل از این که حتی فکر واکنش نشان دادن به سرش بزند، خودش را به سمت دیگری پرت کرد. طلسم مخوف ِ آیلین، هرچه که بود، قسمتی از دیوار سنگی پشت سر ویولت را با صدای گوشخراشی، خُرد کرد.

پشت پیچ ِ راهرویی پناه گرفته بود. می‌بینید؟ تفاوت میان زنده ماندن و مردن، همین است: زمان‌هایی وجود دارند برای این که بایستید و مردانه مبارزه کنید، و زمان‌هایی وجود دارند برای این که بزنید به چاک. آن لحظه، با آن وضعیت و درد جانفرسای دور شدن از روحش، بله.. فقط وقت فرار کردن بود!

کجا بود اصلاً؟ راهروی طویل و تاریک، به راهروی سازمان اسرار ِ وزارتخانه می‌ماند. در آن دنیا هم وزارتخانه داشتند؟!

باید فکری می‌کرد. قطعاً از پس آیلین پرنس ِ مرگخوار، خونسرد و به وضوح، سالم، بر نمی‌آمد.

- دوشیزه بودلر کوچولو. تا ابد که نمی‌تونی فرار کنی!

ویولت دستش را در جیبش فرو برد. با خنده جواب داد:
- تا ابد؟ فقط کافیه جیمز رو پیدا کنم و بزنم به چاک!

آیلین ندید اخمی حاکی از درک ناگهانی، روی صورت ویولت نشست. روبان ِ لعنتی را به برادرش داده بود.
و ویولت هم ندید پوزخند بی‌اعتنای آیلین را که قدم به قدم، با خونسردی به محل اختفایش نزدیک می‌شد:
- دخترجون. من خیلی بیشتر از شما می‌دونم. شما نمی‌تونی هروقت که خواستی از این سرزمین بری بیرون!

ویولت عقب عقب رفت. در دلش بد و بیراه‌هایی به جیمز گفت که می‌توانست دغدغه‌ی تدی در ارتباط با تربیت برادرش را، دوچندان کند. پاتر ِ ابله در این مدت کوتاه، کجا غیبش زده بود؟
- شاید بقیه زنده‌ها نتونن آبجی، ولی من قطعاً می‌تونم!

این پاسخ، توجه ِ آیلین را جلب کرد. اوه.. بدون شک، خیلی هم توجهش را جلب کرد!.. حالا ویولت را زنده احتیاج داشت، سربه‌راه و شکنجه شده شاید، ولی زنده!..
-__________________-


قبل از این که جیمز دهان بازکند و بگوید کوچکترین اهمیتی به آلیستر کراولی یا الستور مودی یا هر خر دیگری که هست، نمی‌دهد؛ چهره‌ی آلیستر با نارضایتی خفیف و افسوسی نمایشی در هم رفت:
- این رو به خاطر بسپار که ارواح ِ انسان‌ها خیلی خیلی قدرتمندند، تا بهت بگم چرا مجبورم اون احمقی رو که دنبال تو اومده توی برزخ بکشم و چرا اصلاً به این برزخ پر از ارواح، علاقه‌مند شدم..

قلب جیمز به یک‌باره فرو ریخت.. تدی!.. احساس کرد دستانش سرد شدند و بی‌حس.. تدی!.. کلمات آلیستر را گسسته و نامفهوم، می‌شنید..

- قدرت یک روح ِ دو قسمت‌شده.. توانایی در هم شکستن دروازه‌ی جهان مردگان برای یکی شدن ِ دوباره‌ش.. قدرت تمام ارواح حاضر در برزخ.. تبدیل شدن کسی که اون قدرت رو داره، به خدای حال حاضر..

و ناگهان جمله‌ای که سردرگمی و آسودگی را توأمان برای جیمز به ارمغان آورد:
- وقتشه دیگه. باید بدونی من هیچ مشکل شخصی‌ای با اون دختر ندارم البته.

جیمز هنوز نتوانسته بود جمله‌ی اول را تحلیل کند که با اطلاعات حیرت‌انگیز دیگری مواجه شد:
- تا حالا به این فکر کردی که دیوانه‌سازها از کجا میان؟ زاد و ولد که ندارن.. پس از یه جایی به وجود میان و به این دنیا منتقل می‌شن، نه؟!

و لبخند چندش‌آور آلیستر به او فهماند که خیلی زود، دیوانه‌سازها در سرزمین ِ خودشان، به استقبال "آن دختر" خواهند رفت!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
چیزهای مبهمی از لحظات بازگشتش به گریمولد به یاد می‌آورد. صحنه‌های تار و مخدوشی از اولین لحظات بازپس‌گیری ِ خودآگاهش و این زمزمه‌ی بی‌معنی:
- ردای سفری سبکم!..

گویی فقط می‌خواست بازگردد تا از شر این ردای سبز مخملی سنگین و گران‎قیمت خلاص شود. فقط می‌خواست ردای آبی ِ خنک خودش را بپوشد. ردای کهنه‌ی..

- نــــه.. نــــــه!..

مروپی هنوز در خودآگاهش حضور داشت. مثل ماده‌ببری می‌جنگید و پنجه می‌کشید و ضربه می‌زد. وقتی لُرد را طلسم کرد؛ صدای جیغ وحشتناکی در سرش پیچید. به دیوار چنگ زد تا نیفتد. جیغی نفرت‌آلود و توأم با هق‌هق.
- نــــه! بهش آسیبی نرســـون!!

ویولت لب‌هایش را گاز گرفت. این زن حقیقتاً عاشق آن هیولا بود، نه؟ متوجه شد - با وحشت تمام - که کنترل کردن مروپی سخت و سخت‌تر می‌شود. عشق سوزاننده‌ی مروپی به لُرد سیاهی که ویولت از او بیزار بود و می‌ترسید، می‌جوشید و سر بر می‌آورد.
اگر کسی او را می‌دید، می‌توانست از رنگ پریده و عرق سردی که روی صورتش نشسته بود، بفهمد ویولت بودلر و ذهن مشعشع‌ـش، درگیر چه مبارزه‌ی نفس‌گیری هستند!..

- تو تنها کسی هستی که ممکنه بتونه جیمز رو نجات بده!
- منو به اون خونه برنگردونین پروفسور.. خواهش می‌کنم!..

و آن چشمان آبی نگران، براق و ملایم..


- آخ!

به خود آمد و دید روی سنگ راهرو، بالای سر لُرد زانو زده است. چندشش شُد. وحشت کرد. به خودش تشر زد:
- ذهنتو کنترل کن بودلر! ناسلامتی مخترعی!

مانند مارگزیده‌ای، دستش را می‌رفت به سمت ِ صورت لُرد سیاه، عقب کشید و تمام قدرتش را جمع کرد تا مروپی را عقب براند. غرّید:
- از توی ذهن من برو بیرون!

و در کشاکش ِ این افکار، چوبدستی‌ش را چرخاند و جیمز را آزاد کرد. پسرک با صدای بلندی روی زمین افتاد. چیزی از سرمای وجود مروپی، ذهن ِ ویولت را لرزاند:
- مُرده.. قطعاً مُرده!

بدنش، گیج و گنگ میان دو فرمانروای کاملاً متفاوت، به سختی فرمان می‌برد. ویولت به سمت جیمز رفت.. آهسته.. ولی رفت.
- خفه شو! فقط خفه شو!

صدای مروپی را پس زد و شانه‌ی رفیق قدیمی‌ش را گرفت و برش گرداند. دلتنگی عمیقش با نفرت مروپی در هم آمیخت. گرچه.. می‌توانست احساسات خودش را تشخیص بدهد. موهای سیاه جیمز را از صورتش کنار زد و در دل آرزو کرد چشمان فندقی‌ش را باز کند.
- بیدار شو رفیق.. یالّا!

و گویی در واکنش به این خواهش ِ پریشان، چشمان درشت میشی دوست قدیمی‌ش؛ یک‌باره گشوده شدند.. گیج و گنگ.. خیره به "مادر ِ سیاه‌ترین جادوگر قرن"!..

زمان ِ لعنتی به سرعت می‌گذشت..!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
- ویولــــــــــــــــــــــــــــت!!

صدای جیغ جیمز که بلند شد، تدی چشمشو نیمه‌باز کرد تا برادرشو ببینه و مطمئن شه خونه آتیش نگرفته. وگرنه روزی نبود که خونه‌ی گریمولد با هوار ِ "جیــــــــــــــــــمز!! " یا " ویولــــــــــــــــــت!! " روزشو شروع نکنه.
قیافه‌ی جیمزو که دید، چشمش کامل باز شد. صورتشو از روی بالش بلند کرد و چتری‌های آشفته‌ی فیروزه‌ای‌شو از تو صورتش زد کنار.
- جیمز؟!

و قبل از این که جوابی بشنوه، برادرش که معلوم نبود رنگش از عصبانیت یا ترس پریده، با همون حالت ِ "می‌کشمــت!!" که تدی خیلی خوب می‌شناخت، از اتاق بیرون دویید. خیله خب.. امروز کتک‌کاری هم داشتن به عنوان ِ دسر.

صدای جیغ دوم از طبقه‌ی پایین شنیده شد و تدی اهمیت نداد. هر روز همین بساط بود. قشنگ می‌تونست اتفاقا رو پیش‌بینی کنه. صدای جیغ ماگت و.. آها! این صدای خفه، مال وقتی بود که جیمز ماگتو از آشپزخونه پرت می‌کنه بیرون و.. تق! در آشپزخونه رو می‌بنده و صدای وحشتناک برخورد یه چیز فلزی به دیوار سنگی.. خوبه! ویولت جا خالی داده بود.

با خونسردی پاشد و کش و قوس اومد..
- چطوری.. ازت متنفــــــــرم!!

خمیازه‌ای کشید. صدای فلزی بعدی.. الانه که مالی پدر جفتشونو در بیاره!
- برای چی.. جیمز!!

سر بوقک رو خاروند. جغدشم حتی به این سر و صداها عادت داشت.
- ازت متنفرم!! تو می‌دونی من از اون جونورات بدم میاد!! جا خالی نده! سر جات واسا!

تدی اخم کرد. "جونورا" ؟! برگشت سمت ِ تخت ِ جیمز. چشماش گرد شد. لعنتی! مارمولــک؟!! و بدون هیچ تردیدی، مارمولک ِ ویولت!!
- یه دقه آروم بگیر! جیمز! چیزی پرت نکن!
- بسه دیگه جیمز! آروم باش!
- من کاری نکردم! نمی‌فهمم داری از چی حرف می‌زنی؟!

تدی بدو بدو از پله‌ها پایین رفت. "مارمولک" بحث شوخی‌برداری نبود. در آشپزخونه رو که باز کرد، ماگت پرید روی میز و رو به جیمز " فیــــش" ـی کرد. آشپزخونه به میدون جنگ می‌موند و.. مرلین رو شکر. آلیس زودتر دس به کار شده و جیمز تمام سعیشو می‌کرد که از دست آلیس خلاص شه تا یه چیز دیگه پرت کنه سمت ویولت که اونور میز آشپزخونه پناه گرفته بود.

ویولت و آلیس جفتشون برگشتن سمت ِ در. نگاه جفتشون کاملاً "جون ِ مادرت یه کاری بکن!" بود.

- تدی. داداش دیوونه‌تو جمع کن.
- شکر به مرلین که اومدی.. تدی.. تدی؟!

با قدم‌های بلند رفت سمت ویولت، یقه‌شو گرفت و تکونش داد:
- تو می‌دونی جیمز از مارمولک چقدر می‌ترسه. برای چی این کارو کردی؟! آدم با هرچیزی شوخی نمی‌کنه!

ویولت سعی کرد دستای تدی رو از یقه‌ش جدا کنه:
- من کاری نکردم! من همین الان بیدار شدم دیوونه‌ها!

تدی یقه‌ی ویولت رو ول کرد. جیمز هم آروم گرفت. با عصبانیت خودشو از دست ِ آلیس بیرون کشید:
- کاری‌ش ندارم آلیس. ولم کن.. می‌گم کاری‌ش ندارم!

جفتشون می‌دونستن وقتی ویولت می‌گه کاری نکرده، ینی کاری نکرده. مارمولک ِ لعنتی لابد خودش تخت جیمز رو پیدا کرده بود. دل به دل راه داره، نه؟!

یه لحظه سکوت برقرار شد. جیمز و تدی هردوشون خیره بودن به ویولت که گوشه‌ی پیشونی‌ش کبود شده بود [ یه لحظه تأخیر توی جاخالی دادن. ] و داشت نفس‌نفس‌ می‌زد. کاملاً عصبانی به نظر می‌رسید. شمام اگه یه جیمز دیوونه مث عذاب الهی اول صبحی بهتون نازل شه، همون شکلی می‌شید.

هر سه نفر چند لحظه به هم خیره شدند و بعد..

ویولت یهو زد زیر خنده:
- وای خدا جون. کاش قیافه‌تو می‌دیدم جیمز!!

و سریع از زیر دست تدی میزو دور زد و با یه جهش از آشپزخونه بیرون پرید و درو بست.. قبل از این که جیمز، میزو سمتش پرت کنه!...



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دفتر دیوانه سازها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳

اوهــــــــــــــــَـــــــــــــــه!!

دو روز حاجی‌ت نیومده بود اینجاها! چرو بساط ِ بیداد و ستم؟! چرو تک‌صدایی؟! چرو تبعیض نژادی؟! چرو ظلم بر نوگلان ِ باغ وطن؟! مسئولین چرو کپیدن؟!

از هیکل ِ .. همم.. استخونی‌ت به هر حال [ ] خجالت بکش و اون بچه‌ی زیر هیجده سالو رد کُن بیاد! کُجوی دنیا دیدی بچه‌ی زیر هیجده سال رو بفرستن آزکابان؟! کُجوی دنیا دیدی گرگینه رو بفرستن آزکابان؟ مدعیان دروغین حقوق بشـــــــــــر!!

جیمز و تدی آزاد باید گردد!

هممم.. علی‌الحساب!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: میتینگ بهاری 1393
پیام زده شده در: ۲:۲۲ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
لودر!

مزخرف می‌گه ملت. فردا ساعت چهار پاشید بیاید دم مترو مصلّی. فردا ینی امروز. ینی پنج‌شنبه!

لودو، تو روحت.



But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.