هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳
وینسنت که از پا درآمد و با طناب نامرئی، جمعش کرد؛ چشمان جستجوگرش را در تمام میدان چرخاند. باید پیدایش می‌کرد. باید آن زن را پیدا می‌کرد. زنی را که چنین بی‌رحمانه دخترک پر شر و شور محفل را از پا درآورده بود.. زنی که چندین سال قبل، خودش را از پا درآورده بود.

چشمانش برقی زدند. پیدایش کرد! بی‌اعتنا به طلسم‌هایی که از کنارش می‌گذشتند، از میان میدان مبارزه به آن سمت دوید. اهمیتی نمی‌داد.. به هیچکس اهمیتی نمی‌داد.. فقط باید دستش به او می‌رسید..!

با خنده و تفریح دور خودش می‌چرخید و هم‌زمان با سه نفر می‌جنگید. نفر سوم که با انفجاری دلخراش به گوشه‌ای پرتاب شد، لارتن به سمت بلاتریکس چرخید تا..

- نــــه! اون مال ِ منه!

آلیس جیغ‌زنان به آن سمت دوید. اجازه نمی‌داد.. دیگر اجازه نمی‌داد به کسی آسیب بزند. لحظه‌ای گویی همه‌چیز از حرکت ایستاد. لارتن و بلاتریکس، به زن گیسو نقره‌ای خیره شدند و بعد...

لارتن لبخندی زد و آرام گفت:
- با کمال میل.

سپس به سرعت چرخید و دور شد. آلیس و بلاتریکس، شکنجه‌گر و شکنجه‌شده، بعد از سال‌ها بهم رسیدند. این‌بار دیگر آلیس در هم نمی‌شکست.. این بار دیگر فرار نمی‌کرد!

پوزخندی روی لب‌های بلاتریکس رقصید:
- روزت به شر و بدبختی.. آلیس لانگ‌باتم!

آلیس خندید. آرام بود.. به طرز عجیبی، آرام!
- روز بخیر بلا.

و بلاتریکس فهمید حقیقتاً از آن آلیس سابق، چیزی باقی نمانده‌است..
-____________________________-

نفسش بند آمد. نه این که زیبایی آن زن، تأثیری رویش داشته باشد، بلکه شباهتش با آن چشمان آشفته و اشک‌آلود، که بی محابا می‌جنگید و پیش می‌آمد؛ به دختری که دوستش می‌داشت؛ نفسش را بند آورد.

از کنار دافنه و پادما که در تلاش بودند بر ویلبرت با آن سرعت خیره‌کننده‌ش غلبه کنند، گذشت. فلور که چرخید تا از روی پیکر بی‌حرکت کسی بگذرد، مرد جوان را رو در روی خودش دید.

تدی به آرامی گفت:
- دفعه‌ی اول...

فلور به میان حرفش پرید:
- ویکی کجاست؟!

ولی تدی بی‌توجه، ادامه داد:
- هیچ‌شباهتی بین تو و اون نبود. تو یه پارچه شرارت و بی‌رحمی بودی و اون یک پارچه معصومیت و مهربونی. ولی حالا...

فلور حتی قدرت تکذیب حرف‌های او را نداشت:
- عوض شدی زن‌دایی. حالا خیلی شبیه ویکی ِ منی.

لبخندی زد که می‌شد گفت دوستانه است:
- و باور کن این چیزیه که خیلی باید بهش افتخار کنی..

قطره اشکی از گوشه‌ی چشم فلور روی گونه‌ش چکید:
- تنها چیزیه که شاید بهش افتخار کنم..

و ناگهان چرخید. دیگر روبه‌روی تدی نایستاده بود..!
-__________________________-

- ویکی..

ویکتوریا، نگران و پریشان، به سمت ویولت پرید. دختر ریونکلاوی، با سخت‌کوشی یک هافلپافی در تلاش بود چیزی را به ویکتوریا بگوید.
- چیزی نیست ویولت. جات امنـ...
- ویکی.. معذرت می‌خوام..

ویکی به چهره‌ی دردکشیده‌ی ویولت که حتی پاک کردن خون‌ها هم کمکی به بهتر شدنش نکرده بود، خیره شد. چه گفت؟! معذرت خواست؟!
- برای چی؟!

ویولت به چشمان درشت و شفاف ویکتوریا خیره شد. زیبا بود. نه به خاطر چشمانش، یا رنگ موهایش یا پوست صاف و بدون نقصش. زیبا بود.. چون خودش هم حتی نمی‌دانست چقدر زیباست.. زیبا بود، چون پاک بود..
- معذرت می‌خوام.. که.. دیر رسیدم.. ویلا.. برای.. نجاتت..

احساسی غریب، ملغمه‌ای از اندوه و خنده و ناباوری، وجودش را در نوردید. دست ویولت را محکم گرفت و فشار داد. با صدایی ملایم و نرم گفت:
- تو همین الان هم منو نجات دادی.. هیــس.. آروم بخواب.. من پیشتم..

و اشکی که در چشمانش جمع شد، حقیقی‌ترین لبخند دنیا را به تصویر کشید..


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۲۰:۲۷:۱۵

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۰:۱۷ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳

- پروفسور شايد...

- نه جيمز، براى بار هزارم، نه. اگه مى شد تدى رو هم مياوردم با خودمون. هيچكس نمى دونه اونا با چند نفر دارن ميان.ما به تمام نيرو مون اينجا احتياج داريم.

جیمز همان طور که با نارضایتی طلسم های مختلف را روی ورودی های ویلا می گذاشت، غرولند کنان گفت:
-من نمی فهمم چرا جای دایی بیل من نمیتونستم پیش تدی بمونم.

که البته کاملا توسط دامبلدور نادیده گرفته شد. جیمز هم توقع نداشت به گریمولد بازگردانده شود. یعنی... خب هر کسی یک روشی برای مقابله با نگرانی و دلشوره دارد و روش جیمز هم غر زدن بود. در آن لحظه هیچ چیز به اندازه ی غر زدن جواب نمیداد. دهانش را باز کرد تا دوباره...

-پروفسور خبرای مهمی داریم. شاید مجبور شیم توی برنامه هامون تغییری بدیم. داریم میایم.

دهانش را بست. سکوت که میکرد دلشوره اش شدت می گرفت و پاترونوس تدی که به یک باره میان ویلای صدفی ظاهر شد، سکوت مرگباری را حکم فرما کرد. لحظه ای هیچ کس از جایش تکان نخورد و بعد، دامبلدور به آرامى، از ويلبرت خواست:
- ممكنه طلسم ضد آپاراتت رو..؟

ویلبرت با سرفه ی مودبانه ی دامبلدور به خودش آمد و با دستپاچگی گفت:
- بله، البته.

طلسم ضد آپارات منحصر به فردی که روی ویلا گذاشته بود را شتابان برداشت و همین که دستش را پایین آورد با صدای "پاق" خفیفی بیل و تدی پدیدار شدند.

جیمز بدون اینکه از جایش تکان بخورد با دهانی که خشک شده بود پرسید:
- ویکی کجاست؟

و از نگاه تدی دهانش خشک تر هم شد. برادرش به آرامی گفت:
- من فکر میکنم بهتره سریعتر دنبال ویولت بگردیم. ویکی تحت طلسم فرمان بوده.

باز دوباره سکوت برقرار شد.گویی ثانیه ها کش می آمدند. آلیس سکوت اضطراب آور را شکست.
- یعنی... از کجا فهمیدید؟ ویکی کجاست؟

تدی دستانش را بالا آورد:
- طلسم فرمان رو از روش برداشتیم و الان توی گریمولد خوابیده. سعی کرد به من حمله کنه و از اینجا فهمیدیم تحت طلسم فرمانه.

واقعا زمان مناسبی نبود که جیمز با خشم به دامبلدور بگوید «دیدی گفتم؟!»، و الا بدون تردید گفتنش می توانست لذت بخش باشد. صدای تدی او را به زمان حال برگرداند.
- فک میکنم الان ویلا دیگه خیلی مهم نباشه پروفسور. به نظرم...

نگاهش به یک باره رو به رویش میخکوب شد. جیمز نمی خواست بداند... نمی خواست برگردد... نمیخواست ببیند تدی پشت پنجره های ویلا چه دیده است...

- دامبلدور و بقیه ی محفلی های سفید که اون تو قایم شدید...

صدای بلاتریکس نبود... نه... صدای بلاتریکس نبود...

- و آلیس عزیزم که با هم خاطره های شیرین زیادی داریم.

جیمز چرخید. به کندی چرخید و مثل تمام همرزمانش، رو به روی پنجره قرار گرفت. می دانست که نمیخواهد ببیند. چشمانش میدید و قلبش، بی طاقت از پذیرش سر باز می زد. دختری که غرق در خون اما به وضوح هوشیار دنبال بلاتریکس لسترنج روی سنگلاخ کشیده می شد و می آمد، ویولت نبود. نمی توانست باشد. میان موهای گره خورده اش روبانی دیده نمی شد. ویولت نبود... نه...؟

-براتون یه نمایش مفرح و هیجان انگیز تدارک دیدم. مطمئنم از این یکی خیلی خوشتون میاد. کروشیو!

طلسم شکسته شد.فریاد زد:

- ولش کن! لعنتی! ولـ..

چوبدستی اش را بیرون کشید تا بی محابا به آن زن هجوم برد که دستانی او را محکم نگه داشتند. نمی دانست چه کسی. اهمیتی هم نمیداد. پیچ و تاب میخورد و فریاد میزد.

-ولم کن! ولم کنین! باید جلوشو بگیریم...
- جیمز آروم باش. این هیچ کمکی...
- آروم باشم؟ ! صدای جیغ هاشو نمی شنوی؟ داره می کشدش!
-جیمز وایسا!
- تو اهمیتی نمیدی!

خودش را با چرخشی از دستان برادرش رهاند و رو به رویش ایستاد. چهره ی تدی رنگ پریده و خشمگین بود. شايد حتی بیشتر از جیمز. هر دو در چشمان هم خیره شدند. تدی با تحکم ولی به آرامی گفت:
- سر جات وایسا جیمز. خودتو به کشتن دادن کمکی به اون نمیکنه!

جیمز با نگاهی گستاخ و آشفته، فقط به تدی خیره شد.صدای قهقهه ی بلاتریکس و جیغ های ویولت در سرش زنگ می زد. به تندی برگشت، پنجره را باز کرد و فریاد زد:
- همه ی قدرتت همینه بلاتریکس؟ شکنجه ی دختری که حتی چوبدستی هم نداره؟به اندازه ی اربابت ترسو و بی عرضه ای لسترنج!

صدای سرد و بی روحی خبر از نزدیک شدن زمان رویارویی نهایی دو جبهه داد:

- ما بی عرضه و ترسوییم پاتر؟ شاید بد نباشه با حضور شجاعانه ت جلوی یاران ما این موضوع رو دوباره بررسی کنیم.

بعد مکثی کرد:
- بلاتریکس. به حریفتون چوبدستی بدید اگه مشکلش اینه...هر چند بعید میدونیم بتونه روی پاهاش وایسه!

خنده ی دسته جمعی مرگخواران، به محفلی ها فهماند که آنها خیلی بیشترند. خیلی خیلی بیشتر! ...



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۵:۰۲:۰۰
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۵:۰۸:۳۲
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۱۴:۵۲:۳۰
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۱۵:۳۳:۱۶

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۳
- جیمز سیریوس پاتر! دست برادر بی‌فکرت رو بگیر و برگرد. دخترم اینجاست. دامبلدور هم همینطور و باید بگم، اصلاً دلتون نمی‌خواد بدونید چقدر عصبانیه!

جیمز به آرامی، دستش را روی شانه‌ی تدی گذاشت. به نظر می‌رسید بعد از زیر پا گذاشتن کل هاگزمید، زیر و رو کردن پاتیل درزدار، کوچه‌ی دیاگون و کوچه‌ی ناکترن حتی، حالا کمی آرام‌تر شده بود.. آرام‌تر که نه.. غمگین.. نگران..

پاترونوس بیل ویزلی در هوا محو شد، تدی نگاهش را از شیون آوارگان برداشت:
- همیشه از اینجا می‌ترسید، ولی همیشه باهام میومد..

نگاهش در نگاه برادرش گره خورد. برادر کوچکتر، درد را در چشمان تدی دید:
- حق با توئه. ویولت از اون بی‌کله‌تره، اون خیلی بیشتر از ویولت می‌ترسه.. ولی همیشه.. به خاطر من..

چیزی راه صدایش را بست. دیگر نمی‌توانست ادامه دهد. گویی تا آن لحظه، وحشت گم شدن ویکتوریا، تمام اندوهش را عقب نگه داشته بود و همین که این بار، از روی شانه‌هایش برداشته شد، بغض هجوم آورد. حالا که جای ویکتوریا امن بود.. حالا که پیش پدرش بود.. حالا که تک تک خاطراتش را هرجا که رفتند، مرور کرد..

جیمز اشتباه می‌کرد. موضوع هیچ‌وقت زیبایی ویکتوریا نبود. موضوع ترسش بود. نگرانی‌ش. ظرافتش. این نیاز به تحت مراقبت واقع شدنش. حسادت‌ها و رنجش‌های کودکانه‌ش.. به تمام معنا یک بانو بودنش..

تدی کوشید بغضش را پس بزند، ولی از لرزش شیون آوارگان پشت حجابی از اشک، دانست ناموفق بوده:
- اون می‌ترسه، ولی کاری رو که من بخوام انجام می‌ده. این معنی شجاعته جیمز!

با حالتی مابین خشم و درماندگی، جمله‌ی آخر را به برادرش خطاب کرد. و بعد.. جیمز به آرامی سرش را تکان داد:
- درسته.. این معنی شجاعته داداش. بیا برگردیم. ویکی جاش امنه و..

مکثی کرد. اخم‌هایش ناخواسته گره خوردند و با نگاهی به برادرش، فهمید او هم متوجه همان نکته شده است. پاترونوس بیل ویزلی، چیزی از ویولت نگفته بود!
-__________________________-


دامبلدور پشت میزش نشسته بود. با اخم خفیفی، شقیقه‌هایش را فشار می‌داد.

مادر سیاه‌تر از دختر. دختر خطرناک‌تر از مادر. ولی در پایان، از دختر حذر کن..

ویکتوریا می‌گفت او را ندیده است.اصرار داشت در کنار تدی نازنینش بجنگد.. از دختر حذر کن.

جستجوی خانه‌ی دلاکورها بیهوده نبود. می‌دانست! می‌دانست فلور دلاکور هرچقدر هم با تمسخر و بی‌اعتنایی، ولی آن خاطره را نقل خواهد کرد.

من که آخرش نفهمیدم چرا انقدر غمگین بود وقتی گفت: همیشه راهی برای هدایت شدن هست. همیشه راهی برای پاک شدن هست...
خب، سانتورهای عزیز. من هدایت شدم. من عضو محفل ققنوسم!


نفس عمیقی کشید. بیل ویزلی نباید به ویلا می‌آمد و...
صدای ضربه‌ی در، رشته‌ی افکارش را از هم گسست:
- دامبلدور، پسرا برگشتن.

بیل ویزلی سرش را از لای در به درون آورد و به دنبال «ممکنه لطفاً بهشون بگی بیان اینجا؟» ، تدی و جیمز از پشت بیل ویزلی وارد شدند.
- پروفسور..
- ویولت..
- آقایون!

دامبلدور لبخندی به جبران صدای بلندش، تحویل جیمز و تدی داد. سپس به آرامی، گفت:
- دوشیزه بودلر احتمالاً هنوز دنبال ِ...

همین که جیمز دهانش را باز کرد، صبر دامبلدور به سر آمد:
- واقعاً فکر می‌کنید شما بیشتر از من نگران رازدار ِ محفل ققنوس هستید؟ یا فکر می‌کنید من فکری نکردم؟ گاهی برای این پیرمرد کمی احترام قائل بشید بچه‌ها.

جیمز نگاه شرم‌آگینش را به زیر انداخت:
- منظورم..

دامبلدور در دل اندیشید «عجیب به پدرت شباهت داری جیمز پاتر!» و این فکر، لبخندی روی لب‌هایش نشاند:
- بی‌تابی شما رو درک می‌کنم، ولی به قول قدیمیا، آسیاب به نوبت. چطوره اول شما دو نفر کاری رو که قبلاً باید انجام می‌دادید انجام بدید؟ اینجا خاطره‌ای هست که باید دیده بشه تا بدونید چرا یکی‌تون باید اینجا، با دوشیزه ویزلی بمونه و دیگری با ما بیاد ویلای صدفی. و بعدش هم.. ویلا منتظرمونه! دوشیزه بودلر می‌تونن کمی بیشتر منتظر بمونن!

دامبلدور، پیرمرد خردمند و باهوشی بود، ولی از دو چیز اطلاع نداشت:
1. خطری که تدی را در صورت تنها ماندن با ویکی تهدید می‌کرد.
2. شیوه‌ی مبتکرانه و نوین بلاتریکس لسترنج در شکنجه‌ی دخترکی که قرار بود " منتظر بماند " !
-____________________________________-

با پوزش از طولانی شدن پست. سعی کردیم روند داستان رو یه کم نظم و جهت بدیم.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ جمعه ۱ فروردین ۱۳۹۳
روی پنجه‌ی پاش آروم آروم وارد آشپزخونه شد. با صدای جیرجیر وحشتناک کاشی‌ها، سرجاش خشکش زد. زیر لب آروم گفت «لعنتی!» و گوش تیز کرد تا ببینه کسی صدای کاشی رو شنیده یا نه. همه‌جا مثل قبرستون ساکت بود.. نفس عمیقی کشید و رفت طرف گاز. قرار بود برای سال نو کیک درست کنه و...

اینم می‌دونست که امکان نداشت هیچ‌کدوم از محفلیا بذارن اون به گاز نزدیک شه!!

نفس عمیقی کشید. روبانشو از جیبش بیرون آورد و موهاشو پشت سرش بست. چوبدستی‌ش رو گرفت بالا، بعد از مدت‌ها هم‌نشینی با ولدک و مادر از خود راضی‌ش، حالا یه چیزایی حالی‌ش می‌شد. همونطور که زیر لب آواز می‌خوند و سعی می‌کرد مثلاً سوت بزنه، شبیه فرشته‌هایی که توی زیبای خفته خودشونو واسه تولد پرنسس آماده می‌کردن، چیز میزای کیک درست کردن رو، روی میز درب و داغون آشپزخونه گذاشت.

یه کم سرشو کج کرد:
- قطعاً اون میزی که ما توی قصر بودلرا داریم خیلی بهتره.

بعد لبخند کجی روی صورتش نشست. یاد وقتی افتاد که برگشته بود..

در آشپزخونه چارطاق باز می‌شه. یکی با یه لبخند گنده و یه کمی خجالتی واساده توی چارچوب:
- تق تق تق! ببینید کی اینجـاست...

پروفسور می‌دونست. پروفسور کسی بود که کمکش کرد برگرده. فقط نگاش کرد. ولی جیمز جیغ زد:
- عرمیــ... ویولـــــــــــــــت!! تو برگشـتـــــــــــــی به این خونـــــــــــــــــهههه!!

و تدی پاهاشو از روی میز برداشت. بغلش کرد و با یه دنیا شور و شوق گفت:
- خالــــــــــــه... ویولت! ویولت! ویولت!


به خاطراتش خندید. شروع کرد تند تند تخم‌مرغ و آرد و اون یکی چی بود؟ جوش؟ جوش ِ چی؟ همون یکی! همه‌شون رو با حرکت چوبدستی هم زدن.

یه مدت اینجا نبود. یه مدت.. خودش نبود خب.. دنبال هیجان بود.. یه تجربه‌ی جدید.. یه اتفاق جدید.. به نظرش اون زن هم اجازه داشت زندگی کنه! یه تصویر دیگه تو ذهنش زنده شد:

اوه مادر! ویولت رو کشتید؟ وفادار بود ها!

باز دوباره چشماش برق زدن. معلومه که نمرده بود. یه تیکه از وجودش اونجا بود. همون تیکه‌ای که می‌دونست پسرش از این لقبا و قربون‌صدقه‌ها و لیست‌ها فراریه، ولی هرکاری دلش می‌خواست می‌کرد. اون زن تنها کسی بود که ولدک جلوش کوتاه میومد. باحال بود! دوست داشت رابطه‌شون رو. ولی خب..

یه نیگا به کیک انداخت. خب دیه مایه‌ش آماده بود. زیر لب غر زد:
- ولدک الان کجایی؟! خب من از کجا بدونم این پُف می‌کنه یا نه.

ولی خب، آدم که نباید با این چیزا روحیه‌شو از دست بده. ظرف مایه‌ی زده شده رو هل داد توی فر، با چوبدستی درجه‌شو روی چیزی که یاد گرفته بود گذاشت و توی دلش دعا کرد:
- لطفاً پُف کن. لطفاً شور نباش. لطفاً...

آخرین جمله‌شو خیلی یواشکی گفت: «منفجر نشو!» و نشست روی یه صندلی پشت به فر. چشمش روی ساعت. مصمم بود که این دفعه خرابکاری بالا نیاره.

- داری خرابکاری می‌کنی‌ها. حواست هست؟
- هووم؟ چشه؟ خوبه که!
- نخیر. شیطونه! موقر نیست.
- عع.. خو.. درستش می‌کنم.


با وقار و با وقار و با وقارتر. مروپی حلقه‌ی شخصیتی‌ش رو تنگ‌تر می‌کرد. ویولت بیشتر فشار میاورد. رز مدام اونجا بود. یه ناظر سختگیر و دقیق! رز.. ینی هنوزم مروپی رو بیشتر دوست داشت؟

یادش اومد که اواخر، مروپی دیگه کنترل کارو تو دست نداشت. حتی توی کلاس جیمز، رفتن خودش رفت شرکت کرد! مروپی دیگه نمی‌تونست کنترلش کنه..

چی شد یهو؟! خودشم نفهمید! یعنی حتی خودشم شوکه شد وقتی دید دوباره خودش کنترل جسمشو داره! تو خواب و بیداری.. راه افتاد که بیاد.. راه افتاد اینجا.. خونه‌ش...!

در آشپزخونه رو دوباره باز کرد.. اونجا بودن.. مثل همیشه اونجا بودن.. آشپزخونه‌ای که حتی وقتی پروفم با ملت کار داشت، هلک هلک میومد اونجا و خودشو تیکه‌پاره می‌کرد تا زوزه‌ی تدی و جیغ جیمز و هوار ننه هلگا و سر و صدای بر و بچه‌های روشنایی بخوابه و حرفشو بزنه. آخرش یحتمل می‌رفت بالا میز داد می‌زد:
- فرزندان روشنایـــــــــــــــــــــــی!!

ملت هم دو دیقه آروم می‌گرفتن و دوباره روز از نو، روزی از نو!

درو که باز کرد، این دفعه هیشکی جیغ نکشید. هیشکی از جاش نپرید. تدی برگشت سمتش. آروم و بدون هیچ نشونه‌ای از هیجان.

لبخند زد:
- سلام. من برگشتم!

هیچی نگفتن. نه جیمز، نه تدی. نه جیغی، نه بندری‌ای، هیچی! فقط...
-

از بالای شونه‌ی تدی، پروف رو نگاه کرد. چشمای آبی‌ش برق می‌زدن. اونم هیچی نگفت. یه چیزی ته چشماش بود. یه حالتی از اطمینان.. یه حالتی که انگار می‌گفت: «می‌دونستم برمی‌گردی خونه‌ت.»


همون‌جا ایستاده بود. همون‌جا کنار پنجره. بغل ِ همین فر... هووم؟! فــِــر؟! فــــِـــر!!!

بووووووووووم!!


از لابه‌لای آوار که سرشو آورد بیرون و آوار دوم سرش خراب شـد:
- ویولت بودلــــــــــــــر!!

با نگاهی وحشت‌زده به آشپزخونه‌ی نیمه‌ویرون گریمولد، داد زد:
- من نبـــودم پروفســـــــــــــــــــور!!

و وقتی که دامبلدور رو با کلاه خواب منگوله‌دار به همراه کل اعضای نیمه‌خواب و نیمه‌بیدار محفل جلوی خودش دید، آروم و یواشکی گفت:
- عیدتون مبارک!

چطوری آخه ممکنه فر منفجر بشه؟! :|



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ جمعه ۱ فروردین ۱۳۹۳

موضوع همین بود، همیشه موضوع همین است. یک مرگخوار هرگز تردید نمی‌کند. اگر راهی بداند برای غلبه بر حریفش، خواه شکنجه باشد خواه کشتار و خواه طلسمی مخوف و باستانی، بدون تردید آن را اجرا خواهد کرد. ولی ویولت، قبل از طلسمی که می‌فرستاد، قبلش باید از خود می‌پرسید: «این کار انسانی هست؟» و اگر می‌دانست با طلسمی، می‌تواند فلور دلاکور را شکست دهد، نیمی از ذهنش پیشاپیش درگیر بود که «به چه قیمتی؟»

برای همین در صحنه‌ی مبارزه‌ی فلور و ویولت، همان‌طور که ویکتوریا شاهد بود، کفه‌ی ترازو به سمت فلور سنگینی می‌کرد. بودلر ارشد، جسور بود و چابک. به نرمی و هوشیارانه از میان طلسم‌های فلور جاخالی می‌داد، طعنه‌ می‌زد و می‌کوشید پریزاد مو بلوند را متوقف سازد، ولی اگر هری پاتر آنجا بود، می‌توانست بگوید این صحنه، چه خاطره‌ای را برایش تداعی می‌کند...

فلور کم کم داشت به خشم می‌آمد، با حرص جیغ زد:
- این دفعه دیگه نمی‌ذارم دخترمو ازم بدزدید! اون دختر منه! مال منه!

ویولت فریادزنان جواب داد:
- کسی دخترت رو..آخ..

آخ ضعیفی از میان لب‌های ویولت بیرون آمد. شعله‌های ارغوانی، از میان قفسه‌ی سینه‌ش گذشتند و او را، به زانو انداختند. لحظه‌ای، ناباورانه به فلور خیره شد و بعد، بیهوش روی زمین افتاد.

ویکتوریا که مات و مبهوت، به ویولت بیهوش خیره شده بود، با حرکت فلور، به خود آمد. چوبدستی‌ش را با دستانی لرزان بالا گرفت:
- به من نزدیک نشو...

فلور به نشانه‌ی تسلیم، دستانش را بالا گرفت. صدایش اندکی می‌لرزید:
- ویکی من.. عزیز دلم...

صدای مادرش در سرش پیچید: " دیگه نمی‌ذارم دخترمو ازم بدزدید... " و آرام گفت:
- منظورتون.. منظورت چی بود که گفتی منو ازت بدزدن..؟
-_______________-


فلور، همانطور که چوبدستی ویولت را در جیب خودش می‌گذاشت، دوباره یادآوری کرد:
- قسمت اولش، تحویل دادن یه محفلی بود که ما می‌گیم این کار توئه. قسمت دوم هم...

ویکی که زانوهایش را بغل کرده بود، سری تکان داد:
- می‌دونم مامان. من می‌رم گریمولد. توام اونو ببر...

با سر به ویولت بیهوش اشاره کرد. از او بیزار بود. از دختری که می‌خواست تدی را از او بگیرد بیزار بود. از دختری که جیمز دوستش داشت، بیزار بود...

دامبلدور به قدرت عشق اعتقاد داشت..؟
ولدمورت با نیروی نفرت می‌آمد!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
داداش!
حاجی‌ت اینجا نافُرم اعتراض داره داوش، پنجاه تا سؤال پرسیدیم، چرا نیومده بود توی مصاحبه؟ فک کردی ما ارزشی هستیم؟ فکر کردی ما بی‌کاریم؟ فکر کردی فخط واس دور همی پاشدیم اومدیم سؤال پرسیدیم؟ فک کردی خواسـّیم بگیم خعلی تخیلمون قویه؟!

هممم.. خب دُرُس فک کردی.
-__________________________-


آیلی!

اولاً که هرچی گفتی و اینا، شرمنده کردی شدیداً. خعلی آقایی. سروری اصن. غلامم! تصویر کوچک شده


فقط من یه سؤالی داشتم، من باب همین ویزنگاموت، جسارتاً، سه تا ناظر؟! از لحاظ نوشته‌های سر در ویزن، که ما چهار تاییم، از لحاظ فعالین توی ویزن، که ما دو تاییم. خلاصع هرچی دودوتا چارتا کردیم آبجی حساب کتابتو ملتفت نشدیم!

البته این حرف اصلی‌م نبود، واسه یه چی دیه هلک هلک پاشدم اومدم تو تاپیک.

هم من، هم همه‌ی اونایی که رول‌هات رو به همراه اظهار نظرات خوندن، معتقدن که خودت رو دست کم می‌گیری.

نمی‌دونم توام اینطوری باشی یا نه، ولی من شخصاً اعتماد به نفسم، خیلی روی کیفیت رولم تأثیر داره. یعنی مثلاً وقتی میام تو اوج اعتماد به نفسم، جدی می‌نویسم، اصن بازی می‌کنم با روان خواننده‌‌م. ولی همین آدم، وقتی احساس می‌کنه جدی‌هاش بیخود و خسته‌کننده و فلانن، حتی یه خط هم نمی‌تونه بنویسه. ( واسه همین همیشه سعی می‌کنم موقع نوشتن رول‌هام خاله‌م رو پیدا کنم یه جایی، ینی اعتماد به نفسی می‌ده به آدم ها. )

چیزی که می‌خوام بگم، اینه که بیشتر خودت رو قبول داشته باش آیلین. تدی گفت و خودت هم گفتی که جدی نویسی، بیشتر بیا توی تاپیکایی که جدی‌نویسی در جریانه. با اعتماد به نفس پست بزن! با اعتماد به نفس بنویس. به خودت بگو: امکان نداره نتونم کسیو با این رول تحت تأثیر قرار بدم. و باور کن واقعیت پیدا می‌کنه.

به عقیده‌ی من، آیلین پرنس نویسنده‌ی بسیار بسیار بزرگتریه، از چیزی که خودش تصور می‌کنه. :)

سال نو، پیشاپیش مبارک.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲

در را که در حال بگو بخند و کل‌کل باز کردند، با دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده و پریشان بیل ویزلی، هر دو در جا خشکشان زد. تدی سریع دوزاری‌ش افتاد که مشکل ناجوری پیش آمده است.

با ذهنی پر از احتمالات ناخوشایند، بیل ویزلی را به تندی مخاطب قرار داد:
- چی شده؟

بیل نگاهی به او انداخت که قلب تدی در سینه فرو ریخت. این نگاه را می‌شناخت. این نگاه آرامش‌بخش و دردآلود را. نگاهی که پر از سکوت و پر از.. التماس!
- من و دخترم یه بحثی داشتیم که منجر به...
- تغییر نقشه‌های ما برای دفاع از ویلای صدفی شد.

دامبلدور همانطور که از پله‌ها بالا می‌آمد، جمله‌ی بیل را این‌گونه کامل کرد. لوپین جوان قلبش مثل سیر و سرکه می‌جوشید:
- جریان چیه؟ چه تغییری؟

دامبلدور کاغذ پوستی در دستش را لوله کرد و داخل آستین گشاد ردایش سراند. سپس چشمان آبی روشنش، با نگاهی جدی به تدی و ویولت خیره شدند:
- قرار بود قبلاً با تمام قوا از ویلای صدفی دفاع کنیم و نقشه‌ش هم به همراه تمام طلسم‌ها و بررسی موقعیت استراتژیک ویلا، کشیده شده. ولی الان باید کسی رو بفرستیم که دوشیزه ویزلی جوان و آشفته رو پیدا کــ..

تدی سراسیمه رشته‌ی سخن دامبلدور را بُرید:
- ویکی گم شده؟ چرا ؟! چطوری؟!
- من می‌رم دنبالش پروفسور!

پسرک هنوز از شوک خبر اول درنیامده بود، که ویولت او را به دومی مهمان کرد و.. دامبلدور هم، به سومی!
- عالیه دوشیزه بودلر. من به توانایی‌‌های شما شک ندارم.

قبل از این که جوان مو فیروزه‌ای، بتواند به جز باز و بسته کردن دهانش مانند ماهی از آب بیرون افتاده، کار دیگری انجام دهد، ویولت شانه‌ش را محکم فشرد و لبخندی زد:
- نگران نباش تدی. ما دخترا زبون همدیگه رو می‌فهمیم. من برش می‌گردونم پیشـِـت.

و بی آن که منتظر جوابی بماند، در امتداد راه‌پله‌، دنباله‌ی ردای لاجوردی‌ش ناپدید شد.

تدی به سمت دامبلدور چرخید تا جر و بحثی را شروع کند که او، دستانش را از هم گشود:
- حالا باید آماده‌ی پس گرفتن خونه‌مون بشیم آقایون!
-___________________-

فقط کافی بود که قانعش می‌کرد. با دستانی لرزان از هیجان و ناباوری، مشغول اجرای طلسمی باستانی "یافتن ِ هم‌خون" شد تا جای دخترَکَش را بیابد. فقط باید قانع می‌شد و...

وفاداری‌ش را، تنها با یک قُربانی، اثبات می‌کرد!


But Life has a happy end. :)


Re: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۶:۲۱ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
فلش‌بک

صدای داد و بیداد پسرها را از طبقه‌ی بالا می‌شنید. برایش کاری نداشت که از این تابلو به آن تابلو برود، وارد اتاقشان شود و مداخله کند. ولی..

با اندوهی غریب، تنها به صدای فریادهای دو برادر گوش سپرد و غرق در افکار تیره و دلگیرش شد. مدت‌ها از وقتی که می‌توانست با صدای سُرفه‌ی مؤدبانه‌ای آنها را از هم جدا کند، گذشته بود.

در طبقه‌ی بالا، جر و بحث جیمز و تدی هر لحظه بیشتر بالا می‌گرفت. برادر بزرگتر، مشتش چنان محکم به دور چوبدستی گره شده بود که هرآن، بیم شکستنش می‌رفت:
- بهت گفتم بشین، خودم می‌رم!
- تو باید بمونی، تو فرمانده‌ای!

جرقه‌های فیروزه‌ای، از نوک چوبدستی‌ش بیرون می‌پریدند:
- من نمی‌ذارم تو عصرونه‌ی بلاتریکس لسترنج باشی!

می‌خواست با مُشت به صورت برادرش بکوید:
- من یه بچه‌ی دست‌پاچلفتی نیستم!
- ولی یه بچه‌ای!

صدای فریاد جیمز، پنجره‌ها را لرزاند و طلسمی که ناخواسته از چوبدستی‌ش روانه شد، نقطه‌ای از قالی زیر پایشان را آتش زد:
- من دیگه بچه نیستم تدی!!

سکوت برقرار شد. قفسه‌ی سینه‌ی هردوشان، به سختی بالا و پایین می‌رفت. گویی کیلومترها دویده باشند. با نگاهی سرسخت و مصمم، به برادری خیره شد که از خون خودش نبود. به آرامی تکرار کرد:
- من دیگه بچه نیستم تدی..

و تدی حالا می‌دید. جیمز کوچکی که او پُشت ردای خودش پنهانش می‌کرد تا از شیطنتی، جان سالم به در ببرد، رفته بود...

چیزی، شبیه به بغض، شبیه به دلتنگی، شبیه به اندوه.. در نگاهش نشست. جیمز دیگر پشت ردای او پنهان نمی‌شد.

به چشمان فندقی‌ش چشم دوخت. چشمانی که بهتر از هرکتابی می‌توانست بخواند. دلتنگی خودش را در آن چشم‌ها دید. ملایمتی توأم با همدردی، ولی بدون نشانه‌ای از عقب‌نشینی...

نگاهش را از او گرفت و چوبدستی‌ش را غلاف کرد. با صدایی که بر اثر تلاشش برای کنترل لرزش آن، دورگه شده بود، گفت:
- نه. تو دیگه بچه نیستی برادر کوچیکه.

به یک‌باره، دستانی دور ِ او محکم شدند:
- ولی همیشه برادرت هستم تدی.

سرش را که بالا آورد، پسرک رفته بود و او حتی وقت نکرد برای آخرین بار، در آغوشش بکشد...

پایان فلش‌بک


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۵:۴۸ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
به مشرق بنگرُم، موی تو بینُم
به مغرب بنگرُم، موی تو بینُم
نود درصد محفل رو گرفتی
به هر جا بنگرُم موی تو بینم


اشعاری که مشاهده نمودید رو، بابا طاهر ِ پوشیده در وصف حال دامبلدور که در محاصره‌ی ویزلی‌های مو قرمز به سر می‌برد، سروده بود و سعی کرد حتی به دست دامبلدور برسوندش، ولی مع‌الأسف با دیدن وضعیت محفل، وضعیت دامبل، پایان ِ کتاب هفت هری‌پاتر حتی، گریبان‌ها دریدندی و سر به بیابان گذارندی و از آن پس، نامش به عنوان بابا طاهر ِ عریان در کتاب‌ها ثبت گشت.

بعله عزیزانم، این وضعیت دامبلدور بود که داشت به مخ و مخ‌چه به معیت پنج‌انگشت دعاگو [ هوم؟ مال اینجا نبود؟ مطمئنین؟ شاید مخ هم پنج انگشت دعاگو داشته باشه‌ها! هوم؟ چی؟ خفه شم بچسبم به رولـ... اوخ! خب بابا! ] و این حرفا خلاصه فشار میاورد و انقدر فشار آورده بود که سیم‌پیج و سی‌پی‌یو و مادِربُرد و ننه‌بُرد و بابابُرد و عمه و عمو و فک و فامیل لامصبا همه‌شون بُرد رو به عوامل پشت صحنه تقدیم کرده و دیه داش می‌رف که همراه با بابا طاهر بی‌تربیت سر ِ بی‌سیم‌پیچ و سی‌پی‌یو به بیابان گذارد کــه...

- به مغــــــــــــــرب بنگـــــــرُم...
- مووووعوووووی توعوووو بینــــــُـــــــم...
- به مشرق بنگــــــــــــرُم...

و همینطور که جیمزتدیا آوازه خوان و زوزه‌کشان نزدیک می‌شدن، کلیه هم‌محلی‌ها، خانه شماره یازده و خانه شماره سیزده و حتی تا خانه‌ی شماره چهل و هفت گریمولد و شماره‌ی چهار پریوت درایو، کاسب‌کاران، مأموران زحمت‌کش شهرداری، پلیس راهنمایی رانندگی گریمولد و خانواده‌ی محترم رجبی ( ) خونه زندگی‌شون رو رها کرده و به نواحی دور در تبت گریختند و قیمت مسکن پایین اومد و وال‌استریت با بحران مواجه شد و موج وضعیت خراب اقتصادی اروپا رو در نوردید و یونان ورشکست شد و...

- فهمیـــــــــــــــــــــــدم!!

این هم رز نبود ضمناً. استیو جابز و بیل‌گیتس و بروبچه‌های پُش صحنه موقع درست کردن سیم‌پیچ‌های این پیرمرد، دو سه تا سیم رو اینور اونور وصل کردن، بنده خدا بندری می‌زنه حالا!

پروف یه چیزی بین بندری و ویبره و قیافه‌ی نگاهی به خیل گریزون از خونه زندگی‌شون بر اثر آواز جیمزتدیا می‌کنه و لبخندی پروفانه می‌زنه:
- فرزندان روشنایی. فهمیدم چطوری مغازه‌دارهای ناکترن رو با استفاده از آواز عشق و محبت قانع کنیم برای اهداف والا، مغازه‌هاشون رو در اختیار ما بذارن...!



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۸ ۵:۵۵:۴۳

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۲
خلاصه:

نقل قول:
مرلین، جادوگر قدر قدرت دنیای جادوگری، با گرایش به سمت سیاهی ظهور کرده و در سایه‌ی ظهورش، تمام وسایل جادویی از کار افتادن و حتی حیوانات دنیای جادویی هم دارن می‌میرن.

دامبلدور، به همراه چوبدستی یاس کبود که تنها چوبدستی قادر به کار کردنه و فاوکس، به سمت جایی رهسپار شده که کسی نمی‌دونه. ولی قبل از اون، دستورهایی برای سر در آوردن از چطوری شکست دادن مرلین و چطوری جنگیدن بدون جادو، به بودلرها داده.

حالا، اعضای از همه‌جا بی‌خبر محفل ققنوس به همراه گیدیون پریوت...

-______________________________-


شما ممکن‌ است تعطیلاتتان را در یک اتاق نشیمن در حال خوردن پاپ‌کورن و فیلم دیدن بگذارنید یا شاید در یک اتاق‌خواب، گره‌خورده میان ملحفه‌ها و با دهانی نیمه‌باز، در حال خر و پف. حتی عده‌ای هم پیدا می‌شوند که بخواهند تعطیلاتشان در یک حمام بگذارند، در یک وان آب گرم، با آرامش تمام.

اما نمی‌توانید کسی را پیدا کنید که دلش بخواهد تعطیلاتش را در یک اتاق انتظار بگذارند. اتاق‌های انتظار، فارغ از این که منتظر شنیدن خبر تولد نوزادی باشید یا شنیدن خبر مرگ فردی که با بیست و هفت ضربه‌ی چاقو، خودتان بهش حمله‌ کرده‌اید؛ جای مزخرفی‌ست. هیچکس دلش نمی‌خواهد دلش مثل سیر و سرکه بجوشد تا خبری را بشنود. هیچ‌کس، یک اتاق انتظار را دوست ندارد.

اعضای محفل ققنوس و مهمان تازه‌رسیده‌شان، گیدیون، هم مثل سایر مردم عادی، از انتظار کشیدن متنفر بودند. بنابراین به آنها حق بدهید که وقتی در سه و نیم‌متری سرسرای قلعه با جیرجیری گوشخراش گشوده شد، همه‌شان به سمت تازه‌وارد بدوند.

ویولت، که از وقتی نامه‌ی دامبلدور را دریافت کرده بود تا لحظه‌ی گشوده شدن آن در، یک لحظه هم لرزش شکمش با حسی ناشی از اضطراب، پایان نگرفته بود، با دیدن تازه وارد، چهره‌ش گویی درخشید:
- کلاوس!

بودلر ارشد، به سمت برادرش دوید و او را در آغوش کشید. چهره‌ی کلاوس افتضاح بود و وقتی ویولت او را بغل کرد، فهمید حتی نمی‌تواند روی پای خودش بایستد. برادرش در آغوشش، نیمه‌بیهوش افتاد:
- ویولـ... دفترچه...

و پیش از این که سخنان جویده‌جویده‌ش را ادامه دهد، خستگی او را از پا درآورد.

ویولت به آرامی، برادرش را روی یک صندلی چوبی در آن نزدیکی گذاشت و دفترچه‌ای را که می‌دانست همیشه همراهش است، از جیب او درآورد.

سپس به سمت دوستان نگران و از همه‌جا بی‌خبرش برگشت:
- بچه‌ها، چیزهایی هست که دامبلدور برای من و احتمالاً برای کلاوس نوشته. چیزهایی که لازمه بدونید.

و به آرامی و شمرده‌شمرده، هرچیزی که می‌دانست را با دوستانش در میان گذاشت و آنچه در ارتباط با سفر کلاوس نمی‌دانست، از لابه‎لای دفترچه‌ش فهمید و به دانسته‌های خودش افزود. گیدیون، با بی‌صبری میان حرف او پرید:
- ولی من برای دامبلدور...

ویولت همانطور که موهایش را با روبانی بالای سرش می‌بست، حرفش را قطع کرد:
- می‌دونم گیدیون. ولی به نظر نمی‌رسه پروفسور به تو هم جوابی بیشتر بده. حالا وقتشه که یاد بگیریم مثل مشنگ‌ها زندگی کنیم و مثل اونا، بجنگیم!

نیشخندی به پهنای صورتش زد. دستش را در جیبش فرو برد و تلفن همراهی را بیرون کشید:
- بیاید با این شروع کنیم بچه‌ها.

چیزی در نیشخند و برق چشمانش بود که ترس را می‌راند. حالتی مابین شیطنت و تفریح. حالتی مثل آغوش به روی خطر گشودن!


But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.