- جیمز سیریوس پاتر! دست برادر بیفکرت رو بگیر و برگرد. دخترم اینجاست. دامبلدور هم همینطور و باید بگم، اصلاً دلتون نمیخواد بدونید چقدر عصبانیه!
جیمز به آرامی، دستش را روی شانهی تدی گذاشت. به نظر میرسید بعد از زیر پا گذاشتن کل هاگزمید، زیر و رو کردن پاتیل درزدار، کوچهی دیاگون و کوچهی ناکترن حتی، حالا کمی آرامتر شده بود.. آرامتر که نه.. غمگین.. نگران..
پاترونوس بیل ویزلی در هوا محو شد، تدی نگاهش را از شیون آوارگان برداشت:
- همیشه از اینجا میترسید، ولی همیشه باهام میومد..
نگاهش در نگاه برادرش گره خورد. برادر کوچکتر، درد را در چشمان تدی دید:
- حق با توئه. ویولت از اون بیکلهتره، اون خیلی بیشتر از ویولت میترسه.. ولی همیشه.. به خاطر من..
چیزی راه صدایش را بست. دیگر نمیتوانست ادامه دهد. گویی تا آن لحظه، وحشت گم شدن ویکتوریا، تمام اندوهش را عقب نگه داشته بود و همین که این بار، از روی شانههایش برداشته شد، بغض هجوم آورد. حالا که جای ویکتوریا امن بود.. حالا که پیش پدرش بود.. حالا که تک تک خاطراتش را هرجا که رفتند، مرور کرد..
جیمز اشتباه میکرد. موضوع هیچوقت زیبایی ویکتوریا نبود. موضوع ترسش بود. نگرانیش. ظرافتش. این نیاز به تحت مراقبت واقع شدنش. حسادتها و رنجشهای کودکانهش.. به تمام معنا یک بانو بودنش..
تدی کوشید بغضش را پس بزند، ولی از لرزش شیون آوارگان پشت حجابی از اشک، دانست ناموفق بوده:
- اون میترسه، ولی کاری رو که من بخوام انجام میده.
این معنی شجاعته جیمز!با حالتی مابین خشم و درماندگی، جملهی آخر را به برادرش خطاب کرد. و بعد.. جیمز به آرامی سرش را تکان داد:
- درسته.. این معنی شجاعته داداش. بیا برگردیم. ویکی جاش امنه و..
مکثی کرد. اخمهایش ناخواسته گره خوردند و با نگاهی به برادرش، فهمید او هم متوجه همان نکته شده است. پاترونوس بیل ویزلی، چیزی از ویولت نگفته بود!
-__________________________-
دامبلدور پشت میزش نشسته بود. با اخم خفیفی، شقیقههایش را فشار میداد.
مادر سیاهتر از دختر. دختر خطرناکتر از مادر. ولی در پایان، از دختر حذر کن..ویکتوریا میگفت او را ندیده است.اصرار داشت در کنار تدی نازنینش بجنگد..
از دختر حذر کن..؟
جستجوی خانهی دلاکورها بیهوده نبود. میدانست! میدانست فلور دلاکور هرچقدر هم با تمسخر و بیاعتنایی، ولی آن خاطره را نقل خواهد کرد.
من که آخرش نفهمیدم چرا انقدر غمگین بود وقتی گفت: همیشه راهی برای هدایت شدن هست. همیشه راهی برای پاک شدن هست...
خب، سانتورهای عزیز. من هدایت شدم. من عضو محفل ققنوسم!نفس عمیقی کشید. بیل ویزلی نباید به ویلا میآمد و...
صدای ضربهی در، رشتهی افکارش را از هم گسست:
- دامبلدور، پسرا برگشتن.
بیل ویزلی سرش را از لای در به درون آورد و به دنبال «ممکنه لطفاً بهشون بگی بیان اینجا؟» ، تدی و جیمز از پشت بیل ویزلی وارد شدند.
- پروفسور..
- ویولت..
- آقایون!
دامبلدور لبخندی به جبران صدای بلندش، تحویل جیمز و تدی داد. سپس به آرامی، گفت:
- دوشیزه بودلر احتمالاً هنوز دنبال ِ...
همین که جیمز دهانش را باز کرد، صبر دامبلدور به سر آمد:
- واقعاً فکر میکنید شما بیشتر از من نگران رازدار ِ محفل ققنوس هستید؟ یا فکر میکنید من فکری نکردم؟ گاهی برای این پیرمرد کمی احترام قائل بشید بچهها.
جیمز نگاه شرمآگینش را به زیر انداخت:
- منظورم..
دامبلدور در دل اندیشید «عجیب به پدرت شباهت داری جیمز پاتر!» و این فکر، لبخندی روی لبهایش نشاند:
- بیتابی شما رو درک میکنم، ولی به قول قدیمیا، آسیاب به نوبت. چطوره اول شما دو نفر کاری رو که قبلاً باید انجام میدادید انجام بدید؟ اینجا خاطرهای هست که باید دیده بشه تا بدونید چرا یکیتون باید اینجا، با دوشیزه ویزلی بمونه و دیگری با ما بیاد ویلای صدفی. و بعدش هم.. ویلا منتظرمونه! دوشیزه بودلر میتونن کمی بیشتر منتظر بمونن!
دامبلدور، پیرمرد خردمند و باهوشی بود، ولی از دو چیز اطلاع نداشت:
1. خطری که تدی را در صورت تنها ماندن با ویکی تهدید میکرد.
2. شیوهی مبتکرانه و نوین بلاتریکس لسترنج در شکنجهی دخترکی که قرار بود " منتظر بماند " !
-____________________________________-
با پوزش از طولانی شدن پست. سعی کردیم روند داستان رو یه کم نظم و جهت بدیم.