هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۲


هدیه ی لرد سیاه تاریکی!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۲
برای سران محفل از طرف منجی آخرالزمان، نابود کننده ی سفیدی و وایتکس و مَن و ...، لرد سیاه! .


پیوست:



jpg  1660901_10152232007424868_614724555_n_001.jpg (40.35 KB)
35510_52f7acbf6a249.jpg 300X297 px




پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۲
لینی یه نگاهی به اطراف میندازه و بعد از مطمئن شدن از اینکه مرلین بین جمعشون نیست، به شدت به هوش ریونی خودش فشار میاره و زیر لب با خودش تکرار میکنه:
- فشـــــــــــار... فشـــــــــــــــار... انفجار نوترونی! اورکا!

لینی بعد از کنترل کردن خودش و با تلاش فراوان برای مخفی کردن ذوق و شوقی که داشت، میپره جلوی گروه و میگه:
- مگه شما نگفتی که جادوگرایی رو که بقیه رو تعقیب میکنن رو میگیرین و نابود میکنین؟

- نگفتیم؛ فرمودیم!

- اینجا بین ما ساحره ها، جادوگر می بینی؟

- نخیر!

- و شما که همتون جادوگرین داشتین ما رو تعقیب میکردین؟

- آره؛ باید شما رو دستگیر میکردیم خب!

- بچه ها خودشون اعتراف کردن، جادوگرایی که ما رو تعقیب میکردن، بگیرینشون!

-

خانه ی ریدل ها:

لرد ولدمورت نگاهی به مرگخوار هایی که به شدت سعی داشتند با بالا نگه داشتن چوبدستی هایشان و ارسال انواع طلسم های روشنایی و گرمایی، از وقوع عصر یخبندان در خانه ی ریدل جلوگیری کنند، انداخت و با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- تا ده ثانیه بعد از تموم شدن حرف من، هرگونه تلاش برای روشن کردن رو متوقف میکنید و میرید پی اسرار مو؛ ما بعد از مدت ها اراده کرده ایم که مو داشته باشیم. همتون باید در اقصی نقاط شهر لندن و در آرایشگاه های مختلف پخش بشین و در ضمن جاسوسی، اسرار مو دار شدن رو برای ما بیارید...

- ولی ارباب ما چطوری میتونیم این کار رو بکنیم؟

- پرپریوس گلبرگیوس رز! حرف من تموم شده بود که وسطش پریدی؟

رز اشک هایی رو که تو چشماش جمع شده بود رو پاک کرد و به نشانه ی مخالفت سری تکان داد و دوباره مشغول گریه کردن شد.
- می فرمودیم؛ هر کسی در این ماموریت موفق بشه و بتونه این راز رو بیاره، به مقام دست راست ارباب ارتقا پیدا میکنه و هر کسی نتونه، بهتره خودش خودشو بکشه تا به دست ما پاره پاره نشده!

کوچه ی دیاگون:

بلاتریکس که شوق از بین بردن دامبلدور وخدمت به عشق ابدی ـش ذره ذره ی وجودشو پر کرده بود، در حالیکه ریش مرلین را به زور پشت سر خود میکشید، از دیوار حیاط خلوت پاتیل درزدار وارد کوچه ی دیاگون شد.
- یکم دیگه مونده پیامبر اولوالعزم ِ خانه ی ریدل، کمکتون میکنم بازم؛ شما با ارتباط وایرلستون میتونین جاشو پیدا کنین. مگه نه؟

و بعد از کمی بالا آوردن به دلیل قیافه ی مظلومانه ای که گرفته بود، ریش مرلین را رها کرد و آماده ی پیدا کردن ریجابز شد.




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۲
تکالیف:

فرزند، من اومدم اینجا تا برات از تاریخ بگم نه از تکالیف، از تک تک اتفاقایی که برای جامعه ی جادوگری افتاده؛ بیا فرزند، بنشین و همراه با بقیه به حرفهام گوش کن.

از خودمان میگوییم، در آن زمان که ما وجود داشتیم، دقت کن، وجود داشتیم، ما هرگز به وجود نیومدیم، از همون اولش بودیم و تا آخرش هم هستیم. میگفتیم، اون زمان که وجود داشتیم، هر کسی نمیتونست جادو کنه، کلا تعداد جادوگرا به تعداد آدمای مشنگ، مثل تعداد موهای سر لرد سیاه به تعداد موهای دامبلدور بود؛ برای همین جادوگرا رو آزاد گذاشته بودیم تا بخورند و بیاشامند و اصراف کنند؛ اما امان از بچه های نا خلف، که همه جا آشوب درست میکردند و ما مجبور بودیم جمعشون کنیم. به همین دلیل و چون ما خیلی پیر بودیم، هر وقت که اینا رو جمع میکردیم فکر میکردند پدرشون هستیم و هی به ما گلایه میکردند و ما هم تمام خساراتی رو که اونا زده بودند رو جبران میکردیم و همه چیز رو مثل اولش میکردیم. و ما در نزد مشنگ ها همان ارج و قربی را پیدا کردیم که در کنار جادوگران داشتیم تا بدانجا که با به قدرت رساندن آرتور و جریان مردرد و ... در آداب و فرهنگ و اساطیر مشنگ ها جایگاه ویژه ای پیدا کردیم و آنها بدون هیچ سند و مدرکی و صرفا به دلیل علاقه ی به ما، میگویند که ما زنده ایم ( که البته هستیم) و به تمام جادوگران و ضعیفان و ... کمک می کنیم. پس این از تصور مشنگ ها در مورد ما.
در مورد جادو و جادوگری، ما از ابتدا یک جادوگر به دنیا آمدیم، همانطور که میدانید یا شایدم نمیدانید، در زمان کودکی، سوار بر یک تکه چوب به اینور و آنور میرفتیم و خوش میگذراندیم یا همینطوری بدون هیچ چیزی از روی دریاچه و رود و ... عبور میکردیم. ما خودمان جادو بودیم و جادو، خود ِ ما بود! کافی بود اراده کنیم تا چیزی بوجود بیاید یا از بین برود. لینی، ای استاد تاریخ، به یاد بیاور خوانده هایت را و شنیده هایت را؛ مرلین از درون آب های اقیانوس اطلس به دنیا آمد تا دنیا را بهتر کند، دنیایی را که جادوگران قرون وسطی به نابودی کشانده بودند. تا دنیا را دوباره درست کند و باز برگردد، همانطور که مدت ها قبل با بابلی ها این کار را کرده بود و با مصری های باستان. مرلین کبیر که ما هستیم، هیچگاه از هیچ چیزی به عنوان وسیله ی انتقال جادو استفاده نکردیم؛ چرا که جادوی تمام جادوگران از ما نشأت میگیرد.

حالا میخواهم بخشی از تاریخ را که تا ابد ناگفته میماند اگر ما نمیگفتیم را برایتان بازگو کنم، چرا که طلسمی بر روی این خصوصیت تاریخ گذاشتم که هیچگاه نشود آنرا نقل کرد و در صورت نوشتن، پاک شود و در صورت گفتن فراموش تا زمانی که خودم نقل کنم.
لینی، استاد عزیزتر از جان، ای فرزند خلف من، به یاد بیاور که جادوی تمام جادوگران از من نشأت میگیرد. پس بگذار برایت تعریف کنم، روایتی از زمان های دور، روایتی برای زمان های نزدیک!
در ابتدای بازگشتمان به بریتانیا، و بعد از وضع طلسم منشا، تمام جادوگران بریتانیا به راحتی میتوانستند بدون هیچ وسیله ای جادو کنند، بدون هیچ وسیله ی خاصی برای انتقال جادو، هر کاری را که میخواستند میتوانستند بکنند ولی عمو چی تمام کارهای آنها را رصد میکرد و نمیگذاشت کار های خلاف انجام دهند یا در دید مشنگ ها جادو کنند. در اروپای شمال غربی هم وضع به همین منوال بود ولی با دور شدن از بریتانیا، قدرت جادو کمتر میشد. ولی تا وقتی من بودم، یعنی تا زمان مرگ آرتور، کسی به چوبدستی احتیاج پیدا نکرد.
بعد از رفتن من و در زمانی نزدیک به من، جادوگران مجبور به استفاده از چوب های جادوگری شدند، چوب هایی که خودم ساخته بودم و روش ساختش را در چندین طومار در جای جای بریتانیا پنهان کرده بودم تا جادوگران این گنج را به رنج خویش بدست بیاورند. چوبدستی هایی از جنس تمام چوب درختان موجود، و با هر مغزی که میخواستند.
مدت های بعد، نزدیک به زمان حال دیگر همه ی چوب ها و همه ی مغز ها جواب ندادند و باز جادوگرانی به دنبال راهنمایی های بیشتر به ایتالیا رفتند تا طومار هایی را که در آنجا پنهان شده بود را بیابند و بدانند که اکنون باید فقط از سه موجود و ده درخت استفاده کنند.
اما در آینده، که دیگر اینها نیز جواب نخواهند داد، فقط موی سر خودم و عصاهای جادوگری ای از جنس فلزات به کار شما خواهند آمد؛ بدانید و آگاه باشید و دنبال طومار ها در دنیای جدید بگردید.

من به شدت دوست داشتم با لرد سیاه هم عصر می بودم در ابتدا، ولی حیف که نشد ولی خواهد شد، و شد! دوست داشتم چوبدستی او را داشته باشم، چوبی که در چوبدستی او وجود دارد و مغزی که در چوبدستی وی به کار رفته است، قدرتمند ترین چوبدستی جادوگری تمام اعصار را تشکیل داده است و در دستان قدرتمند او، بیش از پیش ویرانی به بار خواهد آورد. لرد سیاه نقل قول:
قدی بلند همراه با سری تاس و صورتی بی مو، تا باشد که شما را از این همه ریش و مو نجات دهد، همان شخصی که دماغ ندارد تا گندگی دماغ آن ریش دراز که همان دجال جادوگران است را جبران کند. همان دلاور شجاعی که همیشه سیاه می پوشد و به استخوان و سیاهی علاقه دارد تا باشد که جامعه ی شما را به توازن برساند و همگان را به رستگاری هدایت کند.




پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۲
ذهن فلور به سرعت اتفاقات افتاده شده رو پردازش کرد و با یک دستش دست مورفین رو گرفت و با دست دیگه ش آیلین رو چسبید. در یک چشم به هم زدن تمام ساحرگان سازمان به انضمام مورفین در مرکز شهر لندن بودند.
- خب بچه ها، موفقیتتون رو بهتون تبریک میگم، ماموریت ما به عنوان ساحرگان سیاه انجمن حمایت از ساحرگان، از الان شروع میشه!

- و جادوگران!

-

- به ما بد نگاه میکنی؟ از نظر فیزیولوژیکی ما و ایشون جزو ساحرگان حساب نمیشیم! یادت رفته؟

- اوه بله بله! دوستان، با افتخار مرلین کبیر رو به شما معرفی میکنم. ایشون افتخار همراهی رو به ما دادن...

- آیلین، مثل اینکه چند هفته ای میشه مرلین با ماست؛ پرچم هم بالاست! نمیخوای بگی چیکار باید بکنیم؟

آیلین نگاهی به آپولین انداخت و در حالیکه سعی میکرد ظاهرشو حفظ کنه، گفت:
- درسته آپولین، ما باید دو هدف رو در راستای همدیگه جلو ببریم، اولیش پیدا کردن ریجابز برای ارباب و دومی هم برگردوندن مورفین به وزارت، حالا...

- بژارین من برم یه لحژه کار دارم و میام.

- کجا میخواین برین وزیر؟

- وژیر دیگه کیه؟ من فقط مورفین هشتم. بذارین برم یه لحژه کار دارم و بیام!

- بگین ما هم بیاییم باهاتون. راستی بچه ها، کی اون کاغذی که نقشه روش رسم شده بود رو برداشت؟

مورفین با شنیدن اسم نقشه، در حالیکه سعی میکرد از جلوی دید ساحرگان و مرلین جیم شود، تکه کاغذ را بیشتر در جیبش فرو برد و فکر کرد:
- من باید هر شه ژودتر اینو آب کنم، مشکل خودشونه، میخواشتن بهم مواد میدادن که من اینو کف نمیرفتم؛ حتما محفل پول خوبی بالاش میده. ( اعتیاد در پوست و گوشت و استخوان و بالطبع، تصورات مورفین رخنه کرده است! )

- بشه ها، ما کژاییم؟

آیلین اشاره ای به اسم خیابانی که در آن قرار داشتند کرد و گفت:
- 221Bخیابان بیکر! .




پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱:۴۳ چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۲
تکالیف:

1. الهه ی ماه را لطف کرده و توصیف کنین!8 نمره

بانویی زیبا و جذاب و درخشنده، صورتی به نسبت کشیده، با بینی و دهان کوچک و چشمانی که از شدت زیبایی تمام حواس فرد مقابلش را می رباید. با قدی متوسط و بدنی لاغر، دست ها و پاهایی لاغر ولی زیبا، بدنی در نهایت تناسب که گویی تراشکار ماهری آنرا به دست خود تراشیده است. با نهایت وقار و طمانینه راه میرود و از هر جایی که عبور میکند، نشاط و طراوت را به ارمغان می آورد. تمام افرادی که او را می بینند دلباخته ی وی می شوند. زیبایی وی از ماه هم بیشتر است و ماه خود به او غبطه میخورد. اندوهی در چهره ش وجود دارد که هیچ کس تا به حال دلیلش را درک نکرده است. کافیست چند کلام با او هم صحبت شوید تا بدانید از تک تک اتفاقات زمین با خبر است.

2. شب چهاردهم است و ماه در آسمان نیست، دنیا را در رولی توصیف کنید!12 نمره

دختر نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
- مامان، چرا ماه تو آسمون نیست؟ مگه نباید وقتی شب چهاردهم هر ماه، قرص کامل ماه توی آسمون باشه؟ چرا الان بدقولی کرده؟

مادر نگاهی به فرزندش انداخت و در حالیکه سعی میکرد نگرانی و ترس صدایش را مخفی کند گفت:
- نمیدونم عزیزم، احتمالا ماه گرفتگیه و درست میشه، نگران نباش.

- اما من ماه رو خیلی دوست دارم، من ماهم رو میخوام! نباید بدقولی میکرد، من چهارده روزه که منتظر همچین روزی هستم که بشینم با ماه درد و دل کنم.

مادرش لبخندی به او زد و مشغول کارش شد. دختر به سمت بالکن اتاقش رفت و به آسمان نگاه کرد، نمیتوانست باور کند که ماه هم او را تنها گذاشته بود، آنها که به هم قول داده بودند تا همیشه کنار هم باشند، و او هر شب توی بالکن بنشیند و ماه هم از آن بالا او را نگاه کند و با هم حرف بزنند. دختر عادت داشت از اتفاقاتی که در طول روز برایش افتاده بود را بگوید و ماه هم در کمال سکوت، به حرف او گوش میداد و پا به پایش بیدار می ماند.
- خیلی بدقولی، دیگه به تو هم اعتماد نمی کنم، تو همیشه این جا بودی، حالا که دیدی من بهت احتیاج دارم و میخوام باهات درد و دل کنم، رفتی؟ اصلا کجا رفتی بدون اجازه ی من؟

دختر با لحن طلبکارانه ای با جای خالی ماه حرف میزد، از دنیای اطرافش خبر نداشت و در حالیکه اشک میریخت به ماه گلایه میکرد، چند باری از شدت اشک ریختن مجبور به سکوت شده بود و در هر سکوت حس میکرد که چقدر تنها ست، بی هیچ کسی در کنارش.

باد شروع به وزیدن کرده بود و موهای پرپشت و بلند دختر را به رقص واداشته بود؛ صورت دختر با برخورد اولین باد، مانند اینکه با دوستی قدیمی رو بوسی میکند و از شدت خوشحالی قادر به حرف زدن نیست، خوشحال شذ. خوشحالی محض در تک تک اجزای صورت دختر نشسته بود. حسی به او میگفت که قرار است ماه را ببیند، ولی نمیدانست چگونه.

دختر فریادی از سر خوشحالی کشید، دستانش را باز کرد و باد را در آغوش گرفت و با نگاهش به جای خالی ماه خیره ماند. دیگر اشک نمی ریخت، غرق در شادی و خوشحالی شده بود.
- دارم میام دوستِ بدقول ِ دوست داشتنی من!

در کسری از ثانیه تمام پیکر دختر را نوری نقره ای رنگ گرفت، چند لحظه بعد ماه دوباره در آسمان خودنمایی میکرد. اما جای دخترک برای همیشه بر روی زمین خالی می ماند...


این بود آخرین برگ زندگی مردی که تمام دنیایش را در شبی که ماه نبود از دست داد. دنیایی که به خاطر نبودن ماه نابود شد و مرد را نیز با خود به سمت نابودی کشاند.

3. چرا ماه چنین تاثیری روی موجودات مختلف دارد؟10 نمره

موجود؟ ینی دیگه جزر و مد و جاذبه و اینا رو که در اثر نزدیکی و حسی که بودن ماه در کنار زمین به زمین دست میده و این ها به نوعی ابراز احساسات زمین به وجود ماه هست رو نگم؟ باشه نمیگم! من دانش آموز حرف گوش کنی بودم موقع دانش آموز بودنم!
در بقیه ی موارد، بجز موجودات جادویی که نور ماه به نوعی طلسمی رو که روی اونها گذاشته شده رو فعال میکنه و باعث میشه که به عنوان مثال تدی لوپین به گرگ تبدیل بشه، موجودات دیگه ای هم هستن که به نوعی با ماه عشق بازی میکنن. وجود ماه برای ادامه ی حیاتشون ضروریه، مثل غذا خوردن و خوابیدن و ...، دیدن ماه هم برای اونا ضروریه؛ مثل همین استاد دلاکور که بدون ماه فکر نکنم دووم بیاره و به خاطر ماهه که این همه کمالات داره و اینا!
بعضی حیوانات هم با دیدن نور ماه روشن میشن، نه مثل گرگینه ها که طلسمشون فعال میشه، مثل جغد و خفاش که شب کارن و با دیدن نور ماه، میفهمن که شیفت کاریشون شده و میزنن بیرون پی یه لقمه نون واسه خانواده.




پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۹:۲۳ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲
1-ﺷﻨﺎﺳﻪ: مرلین

2-ﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﺗﺮﻡ ﻫﺎﯼ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ ؟ من از ابتدای خلقت بودم و کلا هر ترمی بوده باشه، منم بودم!

3-ﮐﻼ‌ﺳﻬﺎﯼ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼ‌ﻗﻪ ﺧﻮﺩ را ذکر نمایید : نجوم و طلسم ها و دفاع در برابر جادوی سیاه




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲:۰۵ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۲
لوسیوس به بلاتریکس خیره شده بود و با حرکت او سرش را مثل پاندول ساعت تکان میداد. بعد از اینکه لوسیوس کاملا از تک تک نورون های مغزش استفاده کرد و تک تک سلول های خاکستری ـش رو نابود کرد، فکری به ذهنش رسید.
- بلاتریکس، میشه ازت یه سوالی بپرسم؟

- اگه کمتر از دو ثانیه طول میکشه جواب دادن بهش، بپرس.

لوسیوس در حالیکه مدت زمان لازم برای جواب دادن بلا را حساب میکرد، گفت:
- تو و نارسیسا چه رابطه ای دارین با هم؟

- خواهریم! یک ثانیه ت گذشت!

- و نارسیسا با من چه رابطه ای داره؟

- مگه قراره رابطه ای داشته باشه بوقی؟ ینی چی؟

-

- خب زنته.

- پس من و تو هم فامیل میشیم و ارباب گفته که چهار چشمی مراقب من و فامیلام باشی! تو الان داری از دستور ارباب سرپیچی میکنی.

چشمان بلاتریکس در تلاش برای پردازش حرفی که لوسیوس گفته بود و حس خیانتی که بهش دست داده بود، به صورت :hyp: در آمد.
- خب پس یعنی چیکار باید بکنم؟

- باید خودتو هم زیر نظر بگیری و همینطور چون این مدت اصلا خودتو زیر نظر نگرفتی، باید مدام به خودت نگاه کنی.

- ساکت شو مالفوی! من واقعا نمیدونم چرا خواهرم با تو ازدواج کرده. به جای این چرت و پرتا به نقشه ی من گوش کن.

-

- من خودمو هم زیر نظر میگیرم و همونطور که ارباب ( ) گفتن، چهار چشمی به خودم نگاه میکنم و برای اینکه این سرپیچی ـم جبران بشه، چند وقتی فقط به خودم نگاه میکنم. من حتی از یه ریونی هم باهوشم!

-

بلاتریکس در تلاش برای نگاه کردن به تک تک اجزای سازنده ش، همه ی چهار تا چشمش به صورت کج و معوج درمیان ولی بعد از مدتی با توجه به قلق گیری درست، خوب میتونه خودشو زیر نظر بگیره در این حین آوازی برای خودش زمزمه میکنه:
- به به؛ چه سری؛ چه وز ِ مویی، چه ناخن های سیاهی...

لوسیوس که موقعیت رو مناسب میبینه، بدون توجه به اینکه بلاتریکس کم کم داشت عاشق خودش میشد، چشمکی به بقیه ی اعضای خانواده ش میندازه و با چاقویی که همیشه تو جیبشه، طناب هاشو می بره و از در مخفی عمارت بیرون میره...




پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱:۰۹ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۲
خوب، بد، زشت!


با سلام خدمت خوانندگان عزیز، امروز در این مقاله قصد دارم تا برخی از وقایعی را که در طی چند روز اخیر در جامعه ی جادوگری اتفاق افتاد را بررسی کنم. در ابتدا میخواهم به اتفاقات مهمی که پیش آمده ست اشاره کنم:

- کودتای آدولو و روی کار آمدن دولت زمستان
- مقاوت ارتش آزادی آزکابان و شکست مشکوک آنها
- روی کار آمدن دولت تخریب چی وزارت

در ابتدا توجهتان را به زمانی که این اتفاقات افتاد جلب میکنم، همگی آنها در نیمه شب و زمانی که مردم آسوده خوابیده اند و ما بیداریم، اتفاق افتاده ست. چرا که دزدی تو روز روشن هیچ نتیجه ای نخواهد داشت و فقط مایه ی آبرو ریزی و همچنین دستگیر شدن عامل می شود.

ای خوانندگانی که دارید این سطر ها را میخوانید، به یاد بیارید دولت آزادی و پرواز را، دولتی که به خدماتش برچسب جرم زدند و بر ضد وزیر محبوبمان، وزیر گانت، تهمت ها روا داشتند و حق خوری ها کردند.

آحاد جامعه ی جادوگری، نگاهی به اطراف خود بیاندازید، نگاهی به ذات خویش بیاندازید، مگر نه اینکه همه ی شما دلتان میخواهد ثروتمند باشید؟ حال نگاهی به ثروتمندان جامعه بیندازید و ببینید روز های کاریشان را! صفر! به یاد بیاورید اطلاعیه ی دولت پرواز را که روزهای تعطیل را چهار روز کرد و به شما امکان نزدیک شدن به ثروتمندی را داد. کاری که به عنوان جرم بر ضد او استفاده کردند و به وی تهمت بی عاری زدند. اما بدانید و آگاه باشید که وزیر گانت از کاری ترین مردم زمان بود.

به وزیر گانت عزیزمان تهمت بی عدالتی زدند و گفتند که وی از ظالمان عصر است، اما به یاد بیاورید کابینه اش را و اطلاعیه ی معاونش را که حرف های زیادی برای اثبات بی گناهی و پاکی و درستکاری وزیر گانت در آن اطلاعیه بود؛ معاونی که آن قدر درستکار بود که در دولت بعدی نیز ابقا شد.

و همین برای رد دو دولت دیگر، دولت زمستان و رانده شدگان بس که یک خیانتکار است و دیگری متقلب. نگاهی به اطلاعیه های وزیر گانت بیاندازید، در انتهایش چه می بینید؟ آزادی! شعار وزیر گانت چه بود؟ آزادی! و حال رانده شدگان دم از چه میزنند؟ آزادی! و این متقلبان، اهداف خودشان را از وزیر گانت تقلب کرده اند. دولتی که دارد وزارت سحر و جادوی که با خون دل ساختیم و اداره کردیم را خراب میکند، دولتی که به زحمات ما ارج نمی گذارد.

و دولت زمستان، دولتی خیانتکار و برای اثبات خیانتکاری اش همان بس که آدولو در هر برخوردی از وزیر گانت تعریف میکرد و خوشحال بود که در کنار وی است. اما افسوس که وقتی آب سربالا برود، وزغ هم ابوعطا میخواند در کنار قورباغه ها.

در کنار ما باشید برای بازگرداندن وزیر گانت به جایگاه حقیقی خویش، برای بازگشت دوباره ی آزادی و پرواز به آغوشمان، برای عدالت، برای ثروتمندی، برای چیز!

و کلام آخر خطاب به وزیر گانت:

دست روی دست گذاشتی تا کشور آرام باشد، جام زهر نوشیدی. می‌دانم چه رنج‌هایی در این راه کشیده‌ای؛ می‌دانم!

تمام طرفدارانت هر روز غروب بر فراز تپه‌ی همیشه سبز و پرخشخاش جای جای کره ی زمین به امید بازگشتت به دوردست‌ها خیره می‌شوند؛
نمی‌دانی چقدر دلتنگت هستیم!

اکنون مدتی است که گل‌های خشخاش باز شده‌اند اما تو هنوز بازنگشته‌ای.
به نسیم گفته‌ایم تا چیز گل‌های خشخاش را برایت بیاورد.
به نسیم گفته‌ایم که خس و خاشاک سختی‌ها را از چهره‌ ـت بزداید.
ما را بیش از این منتظر نگذار قهرمان، برگرد!

با پیروزی برگرد!
با آزادی برگرد!
با پرواز برگرد!

زنده باد تابستان!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۳:۵۳ یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۲
سوژه ی جدید

آسمان تاریک شده بود و جغد های اطراف خانه ی ریدل برای شکار شبانه شان آماده میشدند. باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود و بر روی تک تک اجزای سازنده ی خانه ی ریدل ها فشار می آورد. لرد ولدمورت در حالیکه سعی داشت اشتیاق خودش را در صحبت در برابر اشخاص داخل اتاقش کنترل کنه، از پنجره بیرون به نگاه کرد و گفت:
- خب، همه ی کارای نقشه به خوبی پیش رفت؟ میتونیم این بار مطمئن باشیم که هیچ خرابکاری ای به بار نیاوردین؟

- خیالتون راحت باشه سرورم، تک تک جزئیات نقشه رو انجام دادیم و الان هم نقشه در حال اجرا شدنه، تنها کاری که لازمه بکنید اینه که بیایید داخل آزکابان و خودتون از نزدیک شاهد پیشرفت نقشه تون باشید.

- خوبه!

لرد ولدمورت سری تکان داد و به سمت چهار مرگخواری که رو به رویش ایستاده بودند برگشت؛ اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، نحوه ی ایستادنشان بود؛ مطیع و آرام. همانگونه که باید میبودند. همانگونه که تمام جادوگران و ماگل ها و ساکنان این جهان باید در برابرش می ایستادند.
صدای باد حواسش را پرت کرد، دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد؛ باد نیز باید تحت کنترلش در می آمد. هر چیزی که در این جهان بود باید مال او میشد و نقشه ای که در آزکابان در حال اجرا بود، اولین قدم او بود. رویش را به سمت وفادارترین مرگخوارش برگرداند و گفت:
- بلاتریکس، به همه ی مرگخواران اطلاع بده که ما میخوایم از آزکابان بازدید کنیم. هر کسی مایله بیاد، بیاد و هر کسی مایل نیست تا وقتی که ما حاضر میشیم فرصت داره خودشو بکشه.

- چشم سرورم.

زندان آزکابان، چند ساعت قبل:

- رز و لینی، اون زندانی ها رو بیارین و همشونو اینجا به صف بکنین. وقت شروع نمایشه.

- باشه بلا.

رز و لینی حدود ده زندانی را که زنجیر شده بودند به پیش راندند، در میان آنها چهره هایی همچون جیمز سیریوس پاتر، فیلت ویک و چارلی ویزلی و چند نفر دیگر از محفلیان دیده میشد. بلاتریکس لبخند وحشتناکش را که حاکی از پیروزی بود در برابر محفلی ها به نمایش گذاشت و خطاب به بقیه ی مرگخواران گفت:
- خب اینم از محفلی ها، وقتشه که نقشه مون رو شروع کنیم؛ من و ایوان و مورفین و سالازار میریم به ارباب خبر بدیم و ایشون رو به اینجا بیاریم؛ شما هم اون قفس ها رو بیارین و داخل سلول بذارین.

مرگخوار هایی که باقی مانده بودند به سمت انتهای راهرو رفتند، جایی که قفس های بزرگی از خطرناکترین موجودات جادویی در آنجا گذاشته شده بود. موجوداتی کوچک برای اهداف بزرگ لرد سیاه.

-----------------------------
من پست رو جدی شروع کردم ولی به نظرم جای کار به صورت طنز رو بیشتر داره، اگه خواستین میتونین طنز هم ادامه بدین، لزومی نداره که جدی باشه. :)








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.