هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲
باید کسی این را به شما گفته باشد. شب‌هایی که حالتان خراب است. یا شب‌هایی که بغض دارد گلویتان را فشار می‌دهد و فشار می‌دهد. یا وقتی عزیزی را از دست داده‌اید یا در پایان یک روز نفس‌گیر و جان‌فرسا..

باید کسی این را به شما گفته باشد که «بخواب. فردا حالت بهتر می‌شه.» و باور کنید، این حرف خالی از حقیقت نیست. همیشه فردا صبح، اوضاع کمی بهتر به نظر می‌رسد.
-__________________-

- آخ! لعنتی! چیکار داری می‌کنی هلگا؟!
- بچه‌ننه‌بازی در نیار تدی، بذار گوشتو روی لبت.

جیمز با اخمی که چهره‌ی پر شر و شورش را از این رو به آن رو می‌کرد، به برادرش تشر زد:
- اون خیلی بهتر از منه. آروم بگیر بذار کارشو بکنه.

آلیس، قوری قهوه به دست، وارد آشپزخانه‌ای شد که در آن هلگا داشت زیر نگاه سختگیر و تزلزل‌ناپذیر جیمز، فکری به حال زخم‌های ریز و درشت تدی می‌کرد. پشت سرش، رون خمیازه‌کشان، ویولت با ماگت روی شانه‌ش و بقیه‌ی اعضای محفل تک به تک وارد آشپزخانه شدند.

آلیس به تعداد حاضران فنجان‌های قهوه را از طبقات با چوبدستی‌ش بیرون آورد و روی میز چید. بعد همانطور که قوری شناور در هوا را به ریختن قهوه برای همه وا می‌داشت، با خجالت لبخند زد:
- هیچی مثل یه قهوه‌ی خوب، حال آدمو سرجاش نمیاره.

دامبلدور با لبخندی، حرف آلیس را تأیید کرد:
- حقیقتاً هم که این یه قهوه‌ی خوبه آلیس عزیز. و ما همه‌مون ازت متشکریم.. تدی لوپین، باید بگم قیافه‌ت از چیزی که دیشب بوده، خیلی بهتر شده.

بعد نگاهش متوجه ویکتوریا گشت:
- دخترم. برای از دست رفتن خونه‌ت خیلی متأسـ...

تدی به جلو خم شد. در چشمان تیره‌ش، برقی عجیب می‌درخشید:
- اون خونه هنوز از دست نرفته. ما یه نقشه برای پس گرفتنش داریم، نه؟ نمی‌ذاریم اون لعنتیایی که مثل قارچ همه‌جا سبز شدن...

دامبلدور دستش را بالا آورد، اما تدی اعتنایی نکرد:
- خونه‌ی ویکی رو ازش بگیرن. اونجا...
- تد ریموس لوپین!
- به من نگید تد ریموس لوپین!!

تدی با عصبانیت گوشتی را که قرار بود روی زخم‌هایش صورتش بگذارد، روی میز کوبید:
- اگه بذاریم خونه‌ی ما رو ازمون بگیرن، چطوری قراره مدافع خونه‌ی بقیه آدما باشیم؟!

لحظه‌ای در آشپزخانه سکوت برقرار شد و بعد...

دامبلدور لبخندی زد. چشمان آبی آسمانی‌ش، شاید از برق غرور و افتخار، درخشیدند:
- و دقیقاً به همین خاطره که ما، به ویلای صدفی برمی‌گردیم..

و با تحکم، خطاب به دو برادر غیرهم‌خون، حرفش را به پایان رساند:
- اما! این بار با یک نقشه!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۶ ۲۲:۰۶:۱۱

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲

قور.. قور...

تلپ! [ افکت صدایی پریدن قورباغه روی میز پیروف. ]

خش خش خش. [ افکت صدایی باز کردن لوله‌ی کاغذ پوستی که قورباغه آورده. ]

" پروف دامبــــلدوووور!!

خیلی بد شدن. خسته کننده شدن. توصیف ندارن. طولانی شدن. دوسشون نـــــــــــــدارم!

شما اینـ ـو نظاره بنموی مِن باب ِ مثـــال!

چاکریم. "

خش خش خش... [ افکت صدایی نوشتن جواب روی کاغذ پوستی. ]

قور.. قور..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲

بعضی‌ها ربطش می‌دهند به تربیت خانوادگی، ولی من به شما می‌گویم، این‌ها حرف مفت است! و الا همه‌ی بودلرها باید مثل کلاوس مؤدب و متشخص بار می‌آمدند. بعضی چیزها در ذات آدم‌هاست. این که بودلر کوچک‌تر، آن‌قدر مبادی آداب بود که اجازه نداد حالت کلی چهره‎ش پس از شنیدن نقشه‌ی درخشان جیمز و تدی اندکی تغییر کند، به خودش ربط داشت؛ نه هیچ‌کس دیگر!

علی‌رغم کوشش فزاینده‌ی کلاوس، جیمز ناگهان زیر نگاه خیره و ساکت او احساس ناراحتی کرد:
- ببین پسر. ما فقط به این فکر کردیم که یه چیزی اونجاس که این مرگخوارا می‌خوانش. خب وقتی رسیدیم اونجا کشفش می‌کنیم دیگه.

سه پسر جوان محفل، در یکی از کوچه پس‌کوچه‌های نزدیک به وزارتخانه پنهان شده و داشتند راه‌های ورود به آنجا را بررسی می‌کردند و جیمز هم تمام ماجرا را برای کلاوس توضیح می‌داد. تا این که توضیحاتش تمام شد و چهره‌ی موقر کلاوس، حس نشستن سر کلاس مینروا مک‌گونگال را به او داد، آن هم وقتی جواب احمقانه‌ای می‌دهی.

کلاوس با دقت عینکش را برداشت و با دستمالی که همیشه همراهش داشت، تمیزش کرد:
- من معتقدم که می‌تونیم همین حالا هم حدس بزنیم اون‌ها دنبال چی هستند.

تدی که با بی‌قراری، مدام در طول کوچه قدم می‌زد، یک‌باره سرجایش ایستاد:
- چی؟

کلاوس عینکش را به چشم زد و با لبخندی نسبتاً خجالتی، دفترچه‌ای از جیبش بیرون کشید:
- خب، منم مثل خیلی‌های دیگه ماجراجویی‌های پدر جیمز برام همیشه جالب بوده. چیزهای زیادی که دیده و البته بی‌اعتنا از کنارشون گذشته و فکر کنم حتی خودش هم دیگه یادش نمیاد...

همانطور که دفترچه‌ش را ورق می‌زد، ادامه داد:
- مرگ سیریوس.. پوزش منو بپذیرید که این موضوع دلخراش رو مطرح می‌کنم.. مرگ سیریوس، به قدری پدرت رو تحت تأثیر قرار داد، که وقایع جنبی‌ش رو از یاد برد. در حالی که پدرتون اون شب، چیزهای عجیب زیادی رو دیده بود.

روی صفحه‌ای مکث کرد. سرش را بالا آورد و به تدی چشم دوخت:
- همون لحظه‌ای که به من گفتید تد خواب مُرده‌ها رو می‌بینه. همون لحظه‌ای که به مُرده‌ی عزیز و از دست رفته‌ی مرگخوارا فکر کردم، بلافاصله یاد تعریف‌های خانم پاتر افتادم. اون شب، توی وزارتخونه...

جیمز صدای تپش قلبش را می‌شنید. حس می‌کرد دستانش یخ کرده‌اند و از هیجان، به لرزه در آمده‌اند. خودش هم از مادرش شنیده بود. خودش هم می‌دانست...

- پدرتون یک طاقی رو دید. طاقی که سیریوس بلک پشتش ناپدید شد و طاقی که طبق تحقیقات من...

جمله‌ی پایانی کلاوس، مثل کوبیدن شدن مهر " مختومه " بر روی پرونده‌ای بود. سهمگین، تکان‌دهنده، شوکه‌کننده!

- دروازه‌ی جهان ِ مردگانه!
______________________________

طاقه رو که یادتونه؟ از پشتش صدای حرف میومد و اینا. آباریکلا!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۲

پیرمرد خسته، آرنج‌هایش را روی میز چوبی واکس‌خورده گذاشته و سرش را هم به دستانش تکیه داده بود. صدای خشک و خشن کندرا دامبلدور، چنان‌که گویی زنده باشد، در ذهنش پیچید: «آرنجتو از روی میز بردار آلبوس.» و گویی در واکنشی ناخودآگاه به این شبح محو، دستانش را از روی میز برداشت. این نیاز پایان‌ناپذیر انسان به کنترل شدن.. این عصیان همیشگی در برابر کنترل‌کننده‌هایش...

کاغذ‌پوستی صاف و تمیزی، روی میزش افتاده و شاهینی که از حیث وقار و شکوه، با ققنوس جوان، فاوکس، برابر می‌کرد، روی لبه‌ی پنجره، منتظر پاسخ بود.

روی کاغذ پوستی، دست‌خطی به چشم می‌خورد که به طرزی وسواس‌گونه، تمیز و مرتب می‌نمود:

پروفسور دامبلدور.

در کمال تألم و تأثر، باید به اطلاعتون برسونم که به علت غم فقدان پروفسور فلیت‌ویک، حتی پیش از پایان مأموریت، ناگزیرم به انتظار دستورات بعدی بنشینم.

حسب‌الامر شما، به بررسی موقعیت پرداختیم. صحیحه. مرلین کبیر ظهور کرده و به نظر نمی‌رسه گوشه‌چشمی به جادوگران سفید داشته باشه. در سایه‌ی این ظهور مجدد، دنیای جادویی دچار اختلال شده یا خواهد شد.

دستورات بعدی رو به رویال بدید. فی‌الحال در راه بازگشتم.

با تقدیم احترامات فائقه

کلاوس بودلر


لبخند تلخی زد و به نرمی، رویال، شاهینی که مانند نامش، سلطنتی بود، را روانه کرد:
- برگرد بودلر جوان. به خونه‌ت برگرد.

نفس عمیقی کشید. به سمت در اتاق رفت. دیگر مادری نبود که به او بگوید چه کاری درست است. دیگر فقط دل‌نگران ِ آرنج‌های روی میز نبود....


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲

مالی تازه داشت به خودش مسلط می‌شد که چشمش خورد به تدی که با نیش باز پشت سر جیمز واساده بود و آب دهنش، کف آشپزخونه رو به چیز کشیده و دوباره، هـــوارش می‌ره آسمون:
- صد و پنجاه بار گفتم این توله‌گرگ بی‌ریختتو نیار تو آشپزخونه‌ی من!!
- توله‌گرگ من بی‌ریخت نیست!
- مثل بابات زبون آدمیزاد حالی‌ت نمی‌شه!
- با شوور من درست صحبت کن مامــــان!
- نجسی گرفت همه آشپزخونه رو!
- تدی پسر خوبیه!
- اونوخ می‌ری تو قلم پر می‌گی چرا بی‌بی بی‌نمازه؟!
- ریموس پسرشو به من سپـــرده مالــــی!
- وقتی ماه کاملــــه... :ran... ماه کامله؟

بعد از ساعاتی بسیار طولانی، از اون معدود دقایقی بود که بالاخره سکوت در کل خونه حکم‌فرما شد که اون هم ساعاتی بیش به طول نکشید:
- عربــــــــــــــــــــــــــــــدههههه !!

و هرمی و مالی و رونی و جینی و همه اونایی که نصف عمرشون کنار تخت هری تو درمونگاه گذشته بود، به سادگی تونستن این صدا رو تشخیص بدن.

- قورت!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
با نگرانی به آسمان نگاه کرد. ماه‌ها هم دنده دارند؟ خب، ماه کامل آن شب، از دنده‌ی چپ بلند شده بود. لعنتی! چرا تمام نمی‌شد؟ چرا غروب نمی‌کرد این ماه جنون‌آمیز؟ لعنتی.. لعنتی..

صدای زوزه‌ی دردآلودی را از دور شنید و قلبش، در سینه فرو ریخت. هجوم خاطرات به ذهنش، یک‌باره از وحشت او را فلج کرد. نمی‌توانست... نمی‌توانست برود و... دندان‌هایش را روی هم فشار داد و به سختی غرید:
- نمی‌ذارم تدی! نمی‌ذارم!!

هرکس که از دور به ساحل سنگی نگاه می‌کرد، از دیدن آن پیکر کوچک که با سرسختی می‌جنگید و پیش می‌رفت، متحیر می‌شد. باد، خشمگین و پر غوغا، به جیمز ریزنقش ضربه می‌زد ولی پسرک، بی‌اعتنا، با کله‌شقی مخصوص پاترها، قدم برمی‌داشت. او. باید. به تدی. می‌رسید!!

و همین لحظه، گویی زمین و زمان از حرکت ایستاد. چیزی، به جیمز می‌گفت این صدای خُــرخــُری که از پشت سرش می‌شنود، متعلق به تدی نیست. هیاهوی باد و حتی زوزه‌ی دلخراش گرگی در دور دست، لحظه‌ای ساکت شد.

پاتر چشم فندقی، علی‌رغم درونی پر تشویش، با چهره‌ای خونسرد و آرام، برگشت و به پوزه‌ی گرگی در یک قدمی‌ش، خیره ماند.

گرگ پوزه‌ش را گشود و غرش وحشتناکی سر داد که زهره‌ی هر پسربچه‌ی دیگری را می‌ترکاند، ولی جیمز، برای تدی اینجا بود و برای رسیدن به او، جلوی هر گرگ بد گنده‌ای می‌ایستاد.

با شجاعت، کوشید حواسش گرگ را پرت کند تا چوبدستی‌ش را بالا بیاورد:
- شبا مسواک...

فنریر تشنه به خون، به جیمز مجال نداد. با پرشی بلند، او را به زمین کوبید و آماده‌ی دریدنش بود که صدای فریادی، آرامش را به آن صحنه‌ی پر تنش بازگرداند:
- استیوپفای!!

و دیالوگ بعدی که با صدایی آشنا ادا شد، جیمز گیر افتاده زیر بدن سنگین و لَخت فنریر را بین دو حس خندیدن و ناسزا گفتن معلق گذاشت:
- یه پاتر، همیشه یه پاتره! بجنب بریم!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱:۴۲ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
- ژانگولر اینجا! ژانگولر اونجا! ژانگولر همه‌جا! زنده باد ژانگولر! زنده باد ارزشی بازی! ریپر گازت می‌گیره! بیا بلغاری بزن! نـــــــــــــــــــه! من پی‌امای عمه مارجو نخوندم!

و در این لحظه، بی توجه به دیالوگ‌های فوق‌الذکر که اصن مهم نی از حلق ِ کی به در اومد، بی‌توجه به دلو و نشان ِعله‌کومان، بی‌توجه به کویی و دستارش و حتی دستیارش، بی‌توجه به تو کف موندن ِ خواننده و نگارنده از رول پیش و حتی همین رول، یک ممدی در اتاق فرمان، زرت انگشتشو گذاش روی دکمه‌ی قرمز اتاق کنترل و برای بعدها می‌گم... Don't Do This At Home !

جماعت مجانین همچو گله‌ای کرگدن بیرون ریخته، از روی دلو رد شدن و خودش و نشان عله‌کومانش و شناسه و دسترسی‌هاشو با هم یکی کردن.

و البته که کسی از روی کویی و دستار و دستیارش رد نشد. بلکه همه دور تا دورشو گرفتن و نفری یه پلاکارد از اینجا و اونجا کشیدن بیرون.

- لرد ما رو دزدیدن... با شناسه‌ش پز می‌دن!
- زندانی بالاکی، آزاد باید گردد!
- مورچه بزن خفه‌ش کن.. رو گردنش چپه‌ش کن!

جاسمی از بین جمعیت سعی می‌کنه مجانین رو آروم کنه:
- عاقا یه دیقه...

که مجنون شماره‌ی 35510 می‌پره رو کله‌ش، یه آوادا حرومش می‌کنه و جاسم می‌میرد. جاسم مظلومانه می‌میرد. جاسم بی صدا می‌میرد. جاسم نقش اول همیشگی رول‌های جادوگران می‌میرد، بدون این که کسی حتی بداند او نامش قاسم بود.

مجنون شماره‌ی 35510 چوبدستی‌شو غلاف می‌کنه:
- خائن ِ بوقی ِ جاه‌طلب! فک کرده ما نمی‌فهمیم نمی‌خواست لرد برگرده! کسی دیگه حرفی نداش؟! مخالفتا رو همین‌جا بگین ها، می‌شنفیم!

و چون نفس کسی در نیومد، به رهبری جمع آنقلابی باز می‌گرده:
- لُرد ما رو دزدیـــــــــــــــدن...

دستی از وسط جمعیت به زور بالا میاد:
- هیــــــــــــــــع...

ملت خشمگین لحظه‌ای به زیر پا نظاره می‌کنن:
-

و وزغ تشریح شده رو می‌بینن که داره جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کنه. بدون ری‌اکشن به رهبر آنقالابی‌شون نگاه می‌کنن تا مبادا به خیانتی چیزی متهم شن:
- عع، دلـــو؟! یالا! کمک کنین بکشیمش بیرون!

و وزغ رو دوباره بهم می‌دوزن تا چش وا کنه ببینه جریان چیه:
- وات ده هل؟! چه خبره؟ لُرد کجاست؟!

و صدایی از غیب شنیده می‌شه:
- ما پشت سر این مردک بی‌مقدار گیر کردیم!

کویی:
دستار:
دستیار:
رهبران آنقالابی: بریزیـــــــــــد سرشــــــــــــــــــون!!

و البته نباس از حال باقی مجنون‌ها هم غافل شد خو. دکمه‌قرمزه در ِ همه اتاقا رو وا کرده لاکردار!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۴ ۱:۵۲:۵۳

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۲

آیلـــــــــی!

1. سلام! چرا جواب سلام واجبه اصن؟
2. تو جواب سلام می‌دی؟
3. چرا ؟
4. تأثیر بادمجون‌های بم بر انقلاب کبیر فرانسه رو بررسی کن و با رسم نمودار نشون بده که در این روند، جیمز سیریوس پاتر چه نقشی ایفا کرد؟
5. چی شده بود؟
6. دیشب شام چی خوردی؟
7. یادت نی؟ چرا یادت نی؟
8. صبحونه چی؟
9. نهار؟ نهارم یادت نیست؟
10. آیا توام موافقی که روزی سه لیوان شیر در سلامتی انسان ها مؤثره؟
11. آیا موافقی جیمز باید ساعت هفت شب بخوابه؟
12. راستی خودت شبا ساعت چند می‌خوابی؟
13. چرا؟
14. کی بود؟ نه نه.. همین! آره! همین که الان اسمس داد کی بود؟!
15. کسی نبود؟ همراه اول؟ چرا همراه اول باید اسمس بده بهت؟!
16. موافقی که مسئول قلم پر رو باس عوض کرد؟
17. چرا درخت گلابی سیب نمی‌ده؟
18. خب چرا درخت سیب گلابی نمی‌ده؟
19. چرا درخت هندونه، گردو نمی‌ده حالا؟
20. چی؟ درخت هندونه نداریم؟! خب چرا ؟!
21. نظرت در مورد من چیه؟
22. نظرت در مورد او چیه؟
23. نظرت در مورد اون یکی؟
24. این یکی؟
25. ایشونا ؟
26. اوشونا ؟
27. سوم شخص مفرد؟
28. سوم شخص جمع؟
29. اون یکی که بغل اون یکی شماره 23 بود چطور؟
30. این یکی؟ نه این نه، بغلی‌ش.. آها همون! اون چطور؟
31. دسمال من زیر درخت آلبالو گم شده، سواد داری؟
32. بی سوادی؟
33. چطوری هم سواد نداری هم بی سواد نیستی؟
34. این چه ربطی به دسمال ِ من داره اصن؟
35. چرا فک کردی باید همه چی به همه چی ربط داشته باشه؟
36. اون " بی بی " که جیمز پرسید کیه؟
37. پیرزنه چطور؟
38. گرامافون چیه؟
39. به جیمز چه که در گنجه بازه؟
40. اصن در گنجه بازه، حیای جیمز کجا رفته؟
41. چی؟ ارزشی؟! کی ارزشیه!؟ من ارزشیم؟!
42. آها! جیمز ارزشیه؟
43. به نظرت چطوری بهترین نویسنده شده پس؟
44. تبانی؟
45. توطئه؟
46. داداشش گرگه، رأی های مخالفو می‌خوره؟
47. باباش عله‌س؟
48. خانجونش مدیره؟
49. پروف ویزلیا رو می‌فرسته بهش رأی بدن؟

50. نفست نبریـــــــــــــــــــــــــــــــــــد!؟



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۲


گاهی وقت ها که گوش می‌ایستید، ممکن است چیزهای خوبی بشنوید. حرف‌های مفید و دلنشین یا حتی تعریف‌های اتفاقی. چیزهایی که شک ندارید در خوب بودنشان. چیزهایی که لبخند می‌نشانند روی لب‌هایتان. چیزهایی که سفیدند.

گاهی وقت‌ها هم خوب نیست. حرف‌های بدی می‌شنوید. دلخوری‌ها یا بد و بیراه گفتن‌ها یا حتی تمسخرها. چیزهایی که به وضوح، خوب نیستند. سیاهند. دوست نداشتنی‌اند.

اما کلاوس نمی‌دانست به استراق سمع ساعاتی پیش‌ش چطور واکنش نشان دهد. بودلر ِهمه‌چیزدان، گیج شده بود. باید به دامبلدور، این بت ِ دانش و خردش خبر می‌داد؟ یا باید با پاتر ِ پدر صحبت می‌کرد؟ سرش را روی دست‌هایش گذاشته و به پشت دراز کشیده بود.

به سقف سفید اتاق مشترکشان خیره شده و گیج بود.. خیلی گیج.. کاش خواهرش اینجا بود. همان خواهر بزرگتری که..

فلش‌بک - ساعاتی پیش

همیشه آن پاگرد ِپشت در اتاق جیمز و تدی جیرجیر می‌کرد، ولی نه این دفعه که کلاوس باید حرف‌هایی را می‌شنید:

- من می‌گم کلاً بی‌خیالش شیم جیمز...
- نه تدی. می‌ریم.
- چطوری وقتی کلاوس رو سپردن به ما؟ قراره هواشو داشته باشیم!
- خب می‌تونیم با خودمون ببریمش!
- زده به سرت؟ اون بودلره، ولی ویولت نیست!

پایان فلش‌بک

گیج بود.. دلش می‌خواست چه؟ دلش می‌خواست با جیمز دوست‌تر باشد؟ دلش می‌خواست مثل خواهرش باشد که نصف حرف‌های ادبی او را نمی‌فهمید؟ دلش می‌خواست...؟

از روی تخت پایین پرید و مصمم، به سمت در رفت. تصمیمش را گرفته بود...!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۳:۲۳ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
هم‌آوایی حیرت‌انگیز فلور، بلا و لینی به شکل ِ" همسر سرور من! تاج سر من! " بالا می‌گیره و جماعت مرگخوار و محفلی هرکدوم با توسل به ریش مرلین و کیش مرلین و چیزهای دیگه‌ی مرلین سعی کردند جایی پناه بگیرن تا آوار روی سرشون نریزه و از این مصیبت هم جون سالم به در ببرن.

با فرو نشستن گرد و خاک، مرگخوار و محفلی و لرد و دامبلدور، با نگرانی برگشتند سمت کره‌گی - میمبزلی تا از حالش خبردار شن که...

-
-
-
-

دافنه یهو متوجه شد همه بهش خیره شدن. خودشم به خودش خیره شد و بعد سرشو آورد بالا:
- عــــَـــرباب؟!
- به چه حقی به ارباب می‌گید عرباب دافنه؟!
- عــَـــربـــاب! من الان دافنه‌ی جادویی ِ مداومم، عـــَـــربــاب!

ملت اجمعین یه لحظه به شکل ِ در اومده و سپس، به شکلی هماهنگ و خودجوش همگی با هم تبدیل به شدن!

لُرد که از اختلاط دافنه و کره‌گی - میمبزلی به شدت قاطی بود، دیه خونش به جوش اومده و قاطی کرده، روی مرگخوار و محفلی چوبدستی کشید:
- کروشیو! کروشیو! کروشیو! به ارباب می‌خندین مرگخوارای بی‌مقدار! کروشیـ... تو به چی می‌خندی کُپه‌ی مو؟!

لرد با دیدن دامبلدور که از شدت خنده داشت مراتب سیر و سلوک به سوی خورشید ِ اعظم رو طی می‌کرد، همینطوری سرجاش واساد ببینه واقعاً وات ده هـِـل؟!

دامبلدور کوشید به خودش مسلط شه و بعد با لبخندی گشوده گفت:
- چراغ‌موشی ِ سوخته‌ی روشنایی. محفل از ادعاش صرف نظر می‌کنه. دافنه‌ی مداوم مال خودت. ببرش خونه و ازش خوب مراقبت کن...

بعد همونطور که داشت می‌رفت بیرون، وقارش ذره ذره دود می‌شد و می‌رفت هوا:
- عرباب...! آخ چراغ مــِــه‌شکن ِ روشنایی. عربااااب!!

لرد در حالی که به خروج دامبلدور خیره شده بود، تمرکزش با این صدا بهم می‌خوره:
- عــــَـــرعــــَـــربــــاب!!

و دیگه جونش به لبش می‌رسه:
- ما استعفاء می‌دیم! ما شناسه‌مونو می‌بندیم! ما می‌ریم امریک پلید می‌شیم! ولمون کنید بذارید بریم!!

لُرد گیسو کَنان، مرگخواران آویزان، لودو شناسه‌بندان، مرلین بلیت‌زنان و دافنه " عرعرباب " گویان، از صحنه خارج می‌شن و بعد...

تق...!
تلق...!

- آخ!!

سالازار به زحمت از زیر آوار بیرون میاد، یه نگاه به تقویم پشت سرش می‌کنه و بعد...

- خاک بر سریـَـم شد! مسابقات کوییدیچیه!

و بعد...

The Of The Story !




But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.