در تنبیه سرای هاگوارتز مسئولین، اساتید و باباهای مهربون مدرسه با سخت کوشی تمام در حال تنبیه و شکنجه ی دانش آموزان خاطی و پلید بودند:
- بگیر بالاتر دستتو پدرسوخته! عنکبوت میندازی تو خشتک آرتور ویزلی! ها؟ تو نمی دونی ویزلی از عنکبوت می ترسه؟
- آقا مدیر! غلط کردیم به خدا... اوخ... تو رو ارواح هاگوارتز نزن پرفسور... همش تقصیر ویزلی بود. باس... اوخ... حقش رو میذاشتم کف دستش.
- خفه شو بچه غول! توجیه می کنه بی انضباطیش رو!
- ارواح آقام توجیه نمی کنم، آق مدیر!... اوخ... ویزلی اومده مالی چاقالو رو سوار فنگ می کنه!... آخ... زوزه ی سگ بیچاره تا ته جنگل ممنوعه اومد!
- تا کجا اومد؟
- وای!:worry:... تا... تا دم در کتابخونه!:worry:
- بازم رفته بودی جنگل ممنوعه؟! پرفسور بینز! لطفا اگه کارتون با فلک تموم شده بدین ببندمش به پای هاگرید!
پرفسور بینز که اون زمان روح نبود و کلی هم قدرت داشت و در حال تنبیه دانش آموز بخت برگشته ای با فلک بود، جواب داد:
- نه پرفسور دیپت! من حالا حالاها با این فلک کار دارم. این گانت ننه مرده، نمی دونم با چه ترفندی سیگار و قرص و فلیکس فلیسیس میاره تو مدرسه. پخش می کنه بین بچه های مردم. امروز باید آدمش کنم. بگیر که اومد! یعععع! یوعععع!
بگیر! پدرتو درمیارم! چرا پس صدات درنمیاد؟! مُردی؟!... گانت! با توام!...
پسره ی بی نزاکت! موقعی که تنبیهت می کنم چرت نزن! تو باید فریاد بکشی و به خاطر اشتباهاتت اظهار پشیمونی کنی!
تنبیه ها همچنان ادامه داشت که ناگهان در تنبیه سرا باز شد و پرفسور دامبلدور جوان در حالیکه دانش آموز خوش تیپ و خوش قیافه و پر قدرت و فوق العاده و جذاب و بی نظیر و یگانه و با استعداد و باهوشی را پشت سر خودش روی زمین می کشید وارد شد و بدون معطلی این دانش آموز یگانه ی تاریخ هاگوارتز را به غل و زنجیر بست و یک شلاق 2 متری برداشت و کشید به تن و بدن دانش آموز بیچاره.
همه ی مسئولان و اساتید و باباهای مهربون مدرسه و دانش آموزان دست از تنبیه کردن و تنبیه شدن برداشتند و با دهان باز به دامبلدور و دانش آموز خوش قیافه خیره شدند.
سکوت تلخی حکمفرما بود و فقط صدای ضربه های بی رحمانه ی شلاق و هق هق های خفه ی دانش آموز معصوم به گوش می رسید.
ناگهان پرفسور دیپت با فریادی غیورانه سکوت را شکست و طی حرکتی متهورانه خود را جلوی ضربات شلاق دامبلدور انداخت تا از پسرک بیچاره دفاع کند:
- دارید چه غلطی می کنید پرفسور دامبلدور؟! شما دارید باهوش ترین و با استعدادترین و خوش قیافه ترین و ارشدترین و پرسی ترین دانش آموز هاگوارتز یعنی تام ماروولو ریدل رو تنبیه می کنین؟ این یه جنایت بزرگه!
دامبلدور که خون جلوی چشم هایش را گرفته بود همچنان به شلاق زدن ادامه می داد و پرفسور دیپت بیچاره هم صبورانه ضربات بی رحمانه ی دامبلدور را تحمل می کرد.
دامبلدور فریاد زد:
- زودتر خشت ها رو جابجا کنین برده های بدبخت. این هرم باید یک ماه پیش تموم می شد تن لش ها!
دیپت از زیر ضربات وحشیانه و در حالیکه خون از سر و صورتش فواره می زد داد زد:
- چی زر زدی؟
دامبلدور همچنان که با جدیت به شلاق زدن ادامه می داد گفت:
- هیچی! اشتباه شد... پرفسور دیپت! من همین الان پیش سیبل بودم و می خواستم آینده رو برام پیشگویی کنه تا ببینم مدیر میشم یا نه!
- چی؟! هرگز! تا من زنده ام اجازه نمیدم آدم بی لیاقتی مثل تو...
- اونو ولش کن. مهم نیست. اتفاق مهم اینه که یهو چشمای سیبل چپ شد و با صدای دورگه اش گفت که تام ماروولو ریدل در آینده تبدیل به سیاه ترین جادوگر تاریخ خواهد شد و جنایات بی شماری انجام خواهد داد و به دنبال جاودانگی خواهد بود!
- چی؟!
- بله پرفسور! ما باید جلوی این فاجعه رو بگیریم. ما باید تام رو زیر ضربات شلاق از بین ببریم و آینده ای سرشار از عشق و اکسپلیارموس رو برای نسل آینده تضمین کنیم!
پرفسور دیپت که حالا دیگر گوشتی به صورتش نمانده و شبیه ایوان روزیه شده بود پرید و دو دستی گلوی دامبلدور را گرفت و فشرد:
- لعنتی دروغگو! تو میخوای من این چرندیات رو باور کنم؟ باور کنم که باهوش ترین و با استعداد ترین و خوش قیافه ترین و ارشدترین و پرسی ترین دانش آموز هاگوارتز در آینده تبدیل به سیاه ترین جادوگر جاودانه ی تاریخ میشه؟ و اینو کی داره میگه؟ جادوگری که همکاری ها و روابط کثیفش با جادوگر سیاه؛ گریندل والد شهره ی عام و خاصه و به خاطر اون خواهرش رو کشته و با نیکلاس فلامل برای دستیابی به عمر جاویدان همکاری های تحقیقاتی داشته و تمام گذشته اش پر از تاریکی و سیاهیه!
- اشتباه می کنی، آرماندو!
- نه! اشتباه نمی کنم! تو می دونستی که من میخوام تام رو به عنوان جانشینم برای مدیریت مدرسه به هیئت امنا معرفی کنم و چون خودت به این مقام چشم دوختی براش پاپوش دوختی تا به اهدافت برسی! فکر می کنی نمی دونم دستت با تریلانی تو یک کاسه است؟
دامبلدور خودش را از چنگ دیپت آزاد کرد و خنده های شیطانی سر داد:
-دوهاهاهاهاهاها! تو به نقشه ی من پی بردی آرماندو و به همین خاطر متاسفم که بگم هیچ شاهدی بر علیه من از اینجا زنده بیرون نمیره!
و به این ترتیب دامبلدور با طلسم "اکسپلیارموس آواداکداورایی" دیپت را کشت و همه ی مسئولین مدرسه را هم کشت و بینز را هم کشت و جوری طلسمش کرد که فکر کند در موقع خواب مرده و بعد از مرگ هم به زندگی روتینش ادامه دهد و همه ی دانش آموزان را هم کشت و فقط مورفین را نکشت چون پشت ستون چرت می زد و از عالم بی خبر بود و دامبلدور هم ندیدش. و هاگرید را هم نکشت چون هاگرید اعلام وفاداری کرد و گفت یک باسیلیسک در چاه توالت هاگوارتز قایم کرده که می توانند همه ی این کشت و کشتارها را بیندازند گردن او و بعد هم بگویند باسیلیسک مال تام بوده و چون دامبلدور درس دفاع در برابر جادوی سیاه را به تام نداده، اینجوری انتقام گرفته.با این کار می توانستند از تام یک چهره ی منفور بسازند. دامبلدور هم قبول کرد و قول داد مسئولیت شکاربانی هاگوارتز را در دوران مدیریتش به هاگرید بدهد.
دامبلدور می خواست تام را هم بکشد ولی چون دیپت مثل لیلی که از هری دفاع کرده بود، از تام دفاع کرده بود؛ نیروی عشق باعث شد که طلسم دامبلدور فقط کله ی تام را کچل کند و دماغش را ببرد و چشم هایش را قرمز کند و قیافه اش را شبیه مار کند و بعد هم به خودش برگردد و ریشش را دراز کند!
تام با هزار بدبختی از تنبیه سرا و هاگوارتز فرار کرد و تصمیم گرفت گروهی چریکی تشکیل بدهد و نامش را مرگخواران بگذارد یعنی کسانی که آنقدر فداکار و از جان گذشته اند که مرگ و غم و غصه را خودشان می خورند تا زندگی و شادی برای دیگران باقی بماند و کارشان برعکس دیوانه سازهاست.
تام تصمیم گرفت با تشکیل این گروه در برابر جادوگر دروغگوی دیوانه ی خبیثی مثل دامبلدور بایستد تا دنیای جادویی را از یک فاجعه ی بزرگ نجات دهد.
بی تردید تام ماروولو ریدل بزرگ ترین و فداکارترین جادوگر تاریخ بود!