هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۱
سوژه ی جدید

- الهی گور به گور شی ماروولو!

مورفین، تنها داخل باجه تلفن ورودی وزارتخانه که در حال پایین رفتن بود ایستاده بود و منتظر بود تا به بخش اداری برسد و در همان حال با خودش غرولند می کرد:

- صد بار بهت گفتم بابا! بیا قبل مرگت تکلیف این چارتیکه اموالت رو مشخص کن. هی امروز فردا کردی! هی پشت گوش انداختی! آخرشم نه وصیتی نه چیزی؛ سرتو گذاشتی زمین و فاتحه...! من موندم و اموال بی صاحابت و یه خواهرزاده ی ناتو! حساب گرینگاتزت رو که به هفتت نرسیده خالی کرد! یه بار تو خلوت بهش گفتم دایی جون! قربون کله ی کچلت! یه کم از اون پولای بابا ماروولو رو بده که پول لازمم. یه بادی به غبغبش انداخت و کجکی نگام کرد که اولا دایی نه و ارباب! دوما همه ی پولاش خرج کفن و دفنش شد. مگه چقدر پول داشت؟

راستشو بخوای این دروغ گفتناش منو یاد مروپ میندازه. اون خدابیامرزم تابلو دروغ می گفت. خواستم بگم آخه پسره ی خون لجنی! مگه یه قطره آب از دست ماروولو می چکید که تو می پرسی مگه چقدر پول داشت؟ هر چی حقوق و پاداش بازنشستگی و درآمدش از فروش عتیقه جات سالازار بود همه رو ریخته بود تو حساب گرینگاتزش و تا زنده بود یه ناتش هم خرج نکرد! بعد تو میگی همش خرج کفن و دفنی شد که دولت رایگان انجام داد؟!

آره باباجون... خواستم اینا رو بهش بگم، ولی نگفتم. نه اینکه بگی چون بنیه ام یکمی ضعیفه و اونم قویترین جادوگر قرنه ازش ترسیدم ها! نه! این دل لامصب نذاشت! بالاخره یه خواهرزاده که بیشتر ندارم. گفتم نوش جونش! این از پولات.

عتیقه های سالازار هم که همشو خودت آب کرده بودی. مونده بود یه مشت خنزر پنزر مثل چه میدونم... لیف و دمپایی و گردن آویز و انگشتر و سیب زمینی پوست کن سالازار که یا فروختشون به بورگین یا هورکراکسشون کرد! حالا از دار دنیا برام مونده ی خانه ی گانت ها که اونجا هم آسایش ندارم. شده پاتوق خودش و مرگخواراش. یا جلسه می گیرن یا ماموریت میدن یا مانور میرن. آخه بابا بی انصاف! خونه ی اعیونی ریدل ها با اون همه زرق و برق و عظمت بست نیست که میای خونه ی منم تصرف عدوانی می کنی؟!

خلاصه اینکه ماروولوجون! این همه بدبختی که من می کشم همش زیر سر توئه. اگه عینهو بچه ی آدم وصیت می کردی همه چی به پسرت برسه، اینجور مال و اموالم به تاراج نمی رفت. اما هنوزم دیر نشده. الان میرم سازمان اسناد و املاک وزارتخونه؛ خانه ی گانت ها رو که هنوز به نام توئه و تام به فکر نیفتاده رسما تصاحبش کنه، قانونی به نام خودم می کنم. بعدشم یه ماموری، کارآگاهی چیزی می برم خونه م رو از هرچی مرگخواره تصفیه می کنم! بابا منم آدمم. منم میخوام تشکیل خانواده بدم. پیر شدم! تام الان 60 سالشه، من 30 سال از تام بزرگترم. فردا پس فردا بخوام زن بگیرم باید سقف یه آلونک بالا سرمون باشه یا نه؟!

زمانی مورفین از تفکرات و اوهام و غرولندهایش دست کشید که باجه تلفن آسانسوری یا آسانسور باجه تلفنی مدت ها بود به ابتدای راهروی ورودی طبقه ی مورد نظر رسیده بود و عجیب بود که هیچ سر و صدایی در سازمان نبود. اثری از کارمندان و مراجعین و حتی موشک های کاغذی که همیشه بین اتاق ها رد و بدل می شدند به چشم نمی خورد. وزارتخانه سوت و کور بود. مورفین نگاهی به ساعت جیبی اش انداخت: نکنه باز گیج بازی در آوردم نصفه شبی اومدم وزارتخونه؟!... نه ساعت که ده و نیمه... نکنه ده و نیم شبه؟!... نه بابا روز بود که اومدم تو باجه. نکنه تا شب تو باجه غرق در افکار خودم بودم؟ بعید نیست... بازم سوتی دادم. برم فردا بیام.

مورفین دوباره سوار آسانسور شد و برگشت. ولی وقتی به پیاده رو رسید روز بود.

- ای بابا! دوباره صبح شد؟ چه زود گذشت! مگه من الان پایین بودم شب نبود؟ نکنه اثر چیزاست، توهم زدم! ما اسیران در چنگال اعتیاد چه زندگی دشواری داریم!هی...... نه بابا! من وقتی کار اداری داشته باشم از 24 ساعت قبلش چیز مصرف نمی کنم که یه وقتی اگه گفتن قیافت تابلوئه باید آزمایش بدی، جوابش منفی بیاد، بخندیم. من که مورفین گانت؛ 24 ساعته پاکم؛ پس این توهم لعنتی چیه؟:vay:...نکنه اصلا توهمی در کار نیست. پس چرا هیشکی تو وزارتخونه نیست؟ برم دوباره ببینم.

مورفین دوباره وارد باجه و بعد وزارتخانه شد. همه ی سازمان ها و طبقات را گشت. داد کشید. فریاد زد. دفاتر کار را به هم ریخت. بی فایده بود. هیچکس در وزارتخانه نبود. مورفین تصمیم گرفت به دفتر وزیر برود و از اوضاع موجود شکایت کند. همچنان که در راه دفتر وزیر بود با خود گفت:

- الان میرم پیش وزیر! یعنی چی؟ این چه نظارتیه؟ وزیری که نتونه رو ساختمونی که توش مستقره مدیریت داشته باشه، چطور می تونه یه جامعه رو اداره کنه؟ وزیر باید جواب این همه نابسامانی رو بده. یه وزیر خوب کسیه که پاسخگو باشه و اشکالات دولتش رو بپذیره و سعی در رفع اونا داشته باشه و اگه در انجام این کار ناتوانه بهتره که کناره گیری کنه تا دیگران که بهتر می تونن به وظایف رسیدگی کنن، به وظایف رسیدگی کنن! بله! این اولین گام به سوی پیشرفت یک کشور در حال توسعه است. الان بدون در زدن وارد اتاق وزیر میشم و میگم... اوه! اصلا الان وزیر کیه؟

مورفین به دفتر وزیر رسیده بود. خبری از منشی نبود و پشت میزش مثل بقیه ی میزهای وزارتخانه خالی بود. مورفین برخلاف تصمیمش آهسته در زد و منتظر پاسخ شد...
خبری نبود...
دوباره در زد.
باز هم سکوت.
با احتیاط دستگیره را چرخاند و در را باز کرد و ناگهان...

نقل قول:
:hungry1::hungry1::hungry1::hungry1:
- هی! تفلد! تفلد! تفلدت مبارک! مبارک مبارک تفلدت مبارک! بیا چیزا رو دود کن که تا آخر عمرت زنده باشی! بله! امروز روز تولد مورفینه!رولینگ امروز رو روز تولد مورفین اعلام کرده!به مورفین تبریک بگید! مورفین عضو مهم جامعه ی جادوگریه و اونقدر مهمه که وزیر براش جشن ملی اعلام کرده و شخصا تولد گرفته! تولدت مبارک مورف!

...

خیلی دوست داشتید این پست اینجوری تموم بشه! ها؟ اشتباه می کنید. پست اینجوری تموم نمیشه و این مثلا متن مخفی () صرفا جهت تبلیغ کلاه بوقی دامبلدور بود! کلاه بوقی بخرید و با اینکارتون به توسعه و قدرتمند شدن محفل کمک کنید فرزندان من! جشن تفلدهای شاد با کلاه بوقی دامبل و مک گون!


بله... مورفین در را باز کرد و تنها چیزی که در اتاق دید یک میز و صندلی معمولی بود با یک پاکت باز شده ی نامه و یک کاغذ روی میز. خبری از وزیر یا هیچ شی جاندار یا بی جان دیگری در اتاق نبود.
مورفین سرش را خاراند و با کلافگی و کمی کنجکاوی به نامه ی روی میز خیره شد. بالاخره کنجکاوی اش بر بی حوصلگی غلبه کرد و نامه را برداشت و خواند:

نقل قول:
از:بچه های بالا
به:وزیر سحر و جادوی وقت
موضوع: پاسخ به درخواست استعفا

وزیر محترم پس از مطالعه ی بلیت شما و مشورت با مجموعه ی بچه های بالا با درخواست استعفای شما موافقت گردید. لذا مستدعی است در اسرع وقت جول و پلاستان را جمع کرده، دوست و آشنا و فامیل و پسرخاله و دخترعمه هایی را که در پست های گوناگون نصب نموده اید عزل کرده و ساختمان وزارتخانه را تخلیه کنید و کلیدها را حتما در جاکفشی بگذارید چون ساختمان را سپرده ایم بنگاه که بدهند اجاره و گفتیم جای کلیدها در جاکفشیست. وزیر و وزارت هم دیگر بی وزیر و وزارت. همینجوری کارها راحت تر و بی دردسرتر پیش می رود.

با تشکر-بچه های بالا


مورفین که با چشمانی خمار، ابروهایش را بالا برده و لب پایینش را جلو داده بود، نامه را روی میز انداخت و سلانه سلانه از راهی که آمده بود برگشت:

-تاریخ نامه مال یه سال پیشه. پس بگو چرا همه جا اینقدر سوت و کور بود. یه ساله اینجا بی صاحبه. پس ملت ارباب رجوع بیچاره چیکار می کردن تو این یه سال؟ شاید اصلا ارباب رجوع نداشتن تو این مدت! چقدر وسایلش سالمه. چطور اینارو تا حالا دزد نبرده؟! چمیدونم! شاید چون تنها خلافکارا و دزدا باند خودمونه که اونم تا حالا خبر نداشت... ها! چی؟! حالا که خبر داریم! آخجون! الانه زنگ می زنم اسی قالپاق، نیسانش رو بیاره، همه رو بار بزنیم ببریم چهارشنبه بازار لندن آبشون کنیم.
مورفین شاد و خندان خود را به باجه ی تلفن رساند و همین که می خواست گوشی را بردارد فکر تازه ای از ذهنش گذشت و با این حالت: برگشت و به آرامی به سمت اتاق وزیر به راه افتاد:

- می خواستم خونه ی خودمو پس بگیرم ولی بهتر از اون گیرم اومد. یه وزارتخونه ی خالی که همه ی اسناد و مدارک و مهرهاش هم سرجاشهو حالا اینجا چی کم داره؟... مسلما یه وزیر!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۲۸ ۱۱:۰۳:۲۵


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۹:۵۸ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۱
چرا بعضی از شکلکای قدیمی حذف شدن؟
مثلا اونی که با عصبانیت حرف میزد یا اونی که از روی یه متن سخنرانی می کرد یا اونی که لانچیکو دستش بود یا اونی که غمگین بود و آه می کشید یا اون یارو اسقفه. (این لیست به مرور تکمیل خواهد شد!)
در عوض بعضی شکلکای جدید اضافه شدن که هر چی فکر می کنم نمی دونم به چه دردی ممکنه بخورن. مثل این:

نمیشه کلاه این رو هم بردارین. ساده باشه خوشگلتره ها!

یه چی دیگه: من بخوام متن مخفی توی پستم بذارم باید چیکار کنم؟


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۲۸ ۱۰:۱۹:۳۱
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۲۸ ۱۰:۲۵:۵۲
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۲۸ ۱۰:۳۵:۱۶


پاسخ به: خبرگزاري سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۱
اطلاعیه شماره 2

ملت محفل و مرگخوار و بیکار
همانا پس از افشای اسناد تاریخی که دامبلدور و محفل را زیر سوال برد، یکی از سرهای سابق محفل که توسط ارباب هرکول صفت جدا شده بود، دوباره رویید!

این عضو معلوم الحال در رویش دوباره ی خود ضمن نشر اکاذیب و تشویش اذهان عمومی سعی در پنهان نمودن لکه های ننگ محفل و دامبل نمود ولی چون بسیار ریزه میزه بود و لکه های ننگ هم بسیار گنده منده بودند موفق به پوشش دادن تمامی لکه های ننگ نشده و بخش عظیمی از این لکه ها همچنان آشکار ماندند.

جیمز سیریوس پاتر در پست خود اکاذیب فراوانی منتشر نموده که در این برهه از زمان بنده نیاز و حوصله ای به پاسخ دادن به آنها نمی بینم.
لکن تنها موردی که برای افشا کردن و بی آبرو کردن این عضو معلوم الحال قابل ذکر است را بدین شرح اعلام می نمایم تا درس عبرتی باشد برای سایرین.
ایشان در ابتدای پست خود لینکی تحت عنوان "این یکی سند مهم تر تاریخی" داده و ادعا می نمایند که این لینک به پستی از ایشان که حاوی اسناد مهم تر تاریخی است ختم می شود.
این در حالیست که به رغم این ادعا ما با دنبال کردن این لینک به پست کاربر مورفین گانت می رسیم که واقعا باید گفت عجیباً غریبا و یعنی که چه این کارها؟!

هدف این ناشر اکاذیب از این کار چیست؟
آیا هدف از این عمل قبیح یک سرقت ادبی نیست؟
آیا جیغک قصد ندارد با این کار پست یک مرگخوار زحمت کش قشر کارگر را که با دست هایی پینه بسته پستش را تایپ نموده بالا بکشد و به نام خود ثبت کند؟
آیا هدف جیغز دزدیدن شناسه ی مورفین گانت است؟
آیا جیمز قصد دارد با این کار آبروی چندین و چند ساله ی مرگخوار خوشنامی چون مورفین گانت را در جامعه ی جادویی ببرد؟

جیغ چه پاسخی برای این کار زشت خود داشته و با چه توجیهی می تواند افکار عموم ملت پاک جادوگران را پاسخ دهد؟
آیا با عقل آدمیزاد جور درمی آید که مثلا جیمز بگوید من پست زده ام ولی پستم نیست و تبدیل به پست مورفین شده؟! آیا این ادعا مضحک و خنده آور نیست؟
آیا صحیح است که تنها اسم جیمز سیریوس پاتر را که به عنوان آخرین فرستنده ی پست در تاپیک تنبیه سرای هاگوارتز ثبت شده است را به عنوان سندی مدعی بر درستی حرف های این وفادار به دامبلدور بدانیم؟
اگر اینجور است و جیمز آخرین فرستنده است؛ پس کو پستش؟ما که پستی نمی بینیم!

آیا صحیح است که این را اشکالی از جانب cms برتر؛ زوپس قهرمان پرور؛ این سیستم از همه بهتر بدانیم؟!!! کلا و حاشا! و ای توبه و تقصیر که ما زوپس قهرمان یگانه cms برتر دوران را مقصر بدانیم!
چطور می شود که زوپس برای همه بدون اشکال کار می کند ولی عدل! برای پسر کله زخمی می پکد؟!
این ادعا نیز بسیار دور از ذهن و مضحک و خنده دار است.

پس حقیقت چیست؟
واقعیت کدامست؟
آیا سیاه، سیاه است یا سفید سیاه است؟ و داستان این پست نامرئی و بلکم نامردی چیست؟
چه کسی پرده از این راز سر به مهر خواهد افکند و به روزهای دهشتناک سرگردانی پویندگان راه حقیقت پاسخ خواهد داد؟
بی شک دکتر مورفین گانت (دارنده ی دکترا و فوق تخصص تزریقات از دانشگاه دراگسنتر بوگوتای کلمبیا) برای پاسخ به همین سوال اینجاست!

حقیقت این است که اصلا پستی در کار نیست!
این پسرک بنگاهی گرگینه صورتی شیاد با همکاری پدرش یعنی وبمستر اصلی که همان کله زخمی بوده و باطنش از ظاهرش بر همگان آشکارتر است، دست به یکی نموده و فقط نام جیغک را بر روی پست مرگخوار گانت وصله کرده اند و خبری از پست نیست! اینان توطئه ای چیده اند تا علاوه بر زیر سوال بردن مورفین گانت مظلوم، اسناد تاریخی وی را نیز زیر سوال برده و اذهان عمومی را مشوش کنند و زهی خیال باطل که مورفین از توطئه ها نمی هراسد و تشت رسوایی این پدر و پسر معلوم الحال را بر زمین می کوبد.

اینجانب در پایان از اذهان عمومی به خاطر مشوش نشدن و همراه شدن با ما تشکر می کنم.
همچنین تشکر می کنم از ارباب چون ارباب است و وظیفه ی هر مرگخواری است که هر 8 ساعت یک بار دو قاشق از ارباب تشکر کند!
و همچنین تشکر ویژه دارم از ایوان روزیه چون یک مدیر مرگخوار درستکار است که در برابر دیکتاتوری وبمستر می ایستد و نمی گذارد در این سایت تقلب بشود. همچنین از ایشان تقاضا دارم به تاپیک تنبیه سرا رفته و همان اسم جیمز را هم پاک کند و اگر احیانا پستی هم بود (که نیست) آن را هم پاک کند و شیفت دیلیت کند که اذهان عموم مشوش و تشویش و نشر اکاذیب و افترا و مغشوش نشود.
و همچنین از همینجا بر علیه جیمز سیریوس پاتر اعلام جرم کرده و از دیوانه سازان زحمتکشی که با دستان گندیده و پینه بسته ی خود به صورت خستگی ناپذیر و شبانه روزی در آزکابان روح مجرمان و متقلبان را می مکند، تقاضا دارم بیایند این جیغ را هم ببرند بمکند و عموم ملتی را از تشویش اذهان برهانند.

پ.ن: بنده هم اکنون متوجه شدم در پروفایل این کاربر نیز هیچگونه اثری از پست مذکور نمی باشد و این نیز دلیل دیگریست بر درستی مدعای ما. همینجا اعلام می کنم که کافیست یک پست دیگر در تنبیه سرا بخورد تا آن نیمچه نام جیغ هم از یاد و خاطره ها محو گردد و حقیقت پیروز گردد.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۲۴ ۱۰:۵۳:۳۰
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۲۴ ۱۱:۰۱:۴۷


پاسخ به: ققنوس نیوز
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۱
اطلاعیه

واقعیت چیست؟
حقیقت کدامست؟
آیا جبهه ی سفید واقعا سفید است؟
آیا جبهه ی سیاه واقعا سیاه است؟
دامبلدور شایسته ی خدمت است یا لرد سیاه؟ مساله اینست!

ای محفلیان بی خبر و پاک و معصوم!
اگر می خواهید از حقیقت تاریخ و دامبلدور و لرد سیاه آگاه شوید این سند مهم تاریخی را مطالعه کنید و آنگاه در مورد انتخاب جبهه تصمیم بگیرید زیرا...
این سند جنایت پهلویست!!!

لازم به ذکر است که این سند توسط یکی از شاهدین واقعه یعنی مورفین گانت افشا شده است و لازم به ذکر است که مورفین گانت قدیمی ترین عضو سایت است و حتی از هری پاتر اورجینال هم قدیمی تر است زیرا تاریخ گرفتن نقش کله زخمی 25 فروردین 1385 است ولی تاریخ گرفتن نقش مورفین گانت 10 دی 1348 است! این هم مدرکش، خودتان ببینید:

پروفایل کله زخمی<پروفایل مورفین گانت

این یعنی مورفین گانت خیلی قدیمی است و حرفش سند است. پس به حرفش گوش کنید و اسنادش را باور کنید که او خیر و صلاح شما را می خواهد.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۲۳ ۱۲:۳۵:۰۹
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۲۳ ۱۲:۴۱:۲۰
دلیل ویرایش: دلیل؟این قرتی بازیا یعنی چه آقا؟ من برای ویرایش پست خودم هم باید دلیل بیارم؟پس آزادی و دموکراسی چی؟!


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۱
در تنبیه سرای هاگوارتز مسئولین، اساتید و باباهای مهربون مدرسه با سخت کوشی تمام در حال تنبیه و شکنجه ی دانش آموزان خاطی و پلید بودند:

- بگیر بالاتر دستتو پدرسوخته! عنکبوت میندازی تو خشتک آرتور ویزلی! ها؟ تو نمی دونی ویزلی از عنکبوت می ترسه؟
- آقا مدیر! غلط کردیم به خدا... اوخ... تو رو ارواح هاگوارتز نزن پرفسور... همش تقصیر ویزلی بود. باس... اوخ... حقش رو میذاشتم کف دستش.
- خفه شو بچه غول! توجیه می کنه بی انضباطیش رو!
- ارواح آقام توجیه نمی کنم، آق مدیر!... اوخ... ویزلی اومده مالی چاقالو رو سوار فنگ می کنه!... آخ... زوزه ی سگ بیچاره تا ته جنگل ممنوعه اومد!
- تا کجا اومد؟
- وای!:worry:... تا... تا دم در کتابخونه!:worry:
- بازم رفته بودی جنگل ممنوعه؟! پرفسور بینز! لطفا اگه کارتون با فلک تموم شده بدین ببندمش به پای هاگرید!

پرفسور بینز که اون زمان روح نبود و کلی هم قدرت داشت و در حال تنبیه دانش آموز بخت برگشته ای با فلک بود، جواب داد:

- نه پرفسور دیپت! من حالا حالاها با این فلک کار دارم. این گانت ننه مرده، نمی دونم با چه ترفندی سیگار و قرص و فلیکس فلیسیس میاره تو مدرسه. پخش می کنه بین بچه های مردم. امروز باید آدمش کنم. بگیر که اومد! یعععع! یوعععع! بگیر! پدرتو درمیارم! چرا پس صدات درنمیاد؟! مُردی؟!... گانت! با توام!... پسره ی بی نزاکت! موقعی که تنبیهت می کنم چرت نزن! تو باید فریاد بکشی و به خاطر اشتباهاتت اظهار پشیمونی کنی!

تنبیه ها همچنان ادامه داشت که ناگهان در تنبیه سرا باز شد و پرفسور دامبلدور جوان در حالیکه دانش آموز خوش تیپ و خوش قیافه و پر قدرت و فوق العاده و جذاب و بی نظیر و یگانه و با استعداد و باهوشی را پشت سر خودش روی زمین می کشید وارد شد و بدون معطلی این دانش آموز یگانه ی تاریخ هاگوارتز را به غل و زنجیر بست و یک شلاق 2 متری برداشت و کشید به تن و بدن دانش آموز بیچاره.
همه ی مسئولان و اساتید و باباهای مهربون مدرسه و دانش آموزان دست از تنبیه کردن و تنبیه شدن برداشتند و با دهان باز به دامبلدور و دانش آموز خوش قیافه خیره شدند.
سکوت تلخی حکمفرما بود و فقط صدای ضربه های بی رحمانه ی شلاق و هق هق های خفه ی دانش آموز معصوم به گوش می رسید.
ناگهان پرفسور دیپت با فریادی غیورانه سکوت را شکست و طی حرکتی متهورانه خود را جلوی ضربات شلاق دامبلدور انداخت تا از پسرک بیچاره دفاع کند:
- دارید چه غلطی می کنید پرفسور دامبلدور؟! شما دارید باهوش ترین و با استعدادترین و خوش قیافه ترین و ارشدترین و پرسی ترین دانش آموز هاگوارتز یعنی تام ماروولو ریدل رو تنبیه می کنین؟ این یه جنایت بزرگه!

دامبلدور که خون جلوی چشم هایش را گرفته بود همچنان به شلاق زدن ادامه می داد و پرفسور دیپت بیچاره هم صبورانه ضربات بی رحمانه ی دامبلدور را تحمل می کرد.

دامبلدور فریاد زد:
- زودتر خشت ها رو جابجا کنین برده های بدبخت. این هرم باید یک ماه پیش تموم می شد تن لش ها!

دیپت از زیر ضربات وحشیانه و در حالیکه خون از سر و صورتش فواره می زد داد زد:
- چی زر زدی؟

دامبلدور همچنان که با جدیت به شلاق زدن ادامه می داد گفت:
- هیچی! اشتباه شد... پرفسور دیپت! من همین الان پیش سیبل بودم و می خواستم آینده رو برام پیشگویی کنه تا ببینم مدیر میشم یا نه!
- چی؟! هرگز! تا من زنده ام اجازه نمیدم آدم بی لیاقتی مثل تو...
- اونو ولش کن. مهم نیست. اتفاق مهم اینه که یهو چشمای سیبل چپ شد و با صدای دورگه اش گفت که تام ماروولو ریدل در آینده تبدیل به سیاه ترین جادوگر تاریخ خواهد شد و جنایات بی شماری انجام خواهد داد و به دنبال جاودانگی خواهد بود!
- چی؟!
- بله پرفسور! ما باید جلوی این فاجعه رو بگیریم. ما باید تام رو زیر ضربات شلاق از بین ببریم و آینده ای سرشار از عشق و اکسپلیارموس رو برای نسل آینده تضمین کنیم!

پرفسور دیپت که حالا دیگر گوشتی به صورتش نمانده و شبیه ایوان روزیه شده بود پرید و دو دستی گلوی دامبلدور را گرفت و فشرد:

- لعنتی دروغگو! تو میخوای من این چرندیات رو باور کنم؟ باور کنم که باهوش ترین و با استعداد ترین و خوش قیافه ترین و ارشدترین و پرسی ترین دانش آموز هاگوارتز در آینده تبدیل به سیاه ترین جادوگر جاودانه ی تاریخ میشه؟ و اینو کی داره میگه؟ جادوگری که همکاری ها و روابط کثیفش با جادوگر سیاه؛ گریندل والد شهره ی عام و خاصه و به خاطر اون خواهرش رو کشته و با نیکلاس فلامل برای دستیابی به عمر جاویدان همکاری های تحقیقاتی داشته و تمام گذشته اش پر از تاریکی و سیاهیه!
- اشتباه می کنی، آرماندو!
- نه! اشتباه نمی کنم! تو می دونستی که من میخوام تام رو به عنوان جانشینم برای مدیریت مدرسه به هیئت امنا معرفی کنم و چون خودت به این مقام چشم دوختی براش پاپوش دوختی تا به اهدافت برسی! فکر می کنی نمی دونم دستت با تریلانی تو یک کاسه است؟

دامبلدور خودش را از چنگ دیپت آزاد کرد و خنده های شیطانی سر داد:
-دوهاهاهاهاهاها! تو به نقشه ی من پی بردی آرماندو و به همین خاطر متاسفم که بگم هیچ شاهدی بر علیه من از اینجا زنده بیرون نمیره!

و به این ترتیب دامبلدور با طلسم "اکسپلیارموس آواداکداورایی" دیپت را کشت و همه ی مسئولین مدرسه را هم کشت و بینز را هم کشت و جوری طلسمش کرد که فکر کند در موقع خواب مرده و بعد از مرگ هم به زندگی روتینش ادامه دهد و همه ی دانش آموزان را هم کشت و فقط مورفین را نکشت چون پشت ستون چرت می زد و از عالم بی خبر بود و دامبلدور هم ندیدش. و هاگرید را هم نکشت چون هاگرید اعلام وفاداری کرد و گفت یک باسیلیسک در چاه توالت هاگوارتز قایم کرده که می توانند همه ی این کشت و کشتارها را بیندازند گردن او و بعد هم بگویند باسیلیسک مال تام بوده و چون دامبلدور درس دفاع در برابر جادوی سیاه را به تام نداده، اینجوری انتقام گرفته.با این کار می توانستند از تام یک چهره ی منفور بسازند. دامبلدور هم قبول کرد و قول داد مسئولیت شکاربانی هاگوارتز را در دوران مدیریتش به هاگرید بدهد.

دامبلدور می خواست تام را هم بکشد ولی چون دیپت مثل لیلی که از هری دفاع کرده بود، از تام دفاع کرده بود؛ نیروی عشق باعث شد که طلسم دامبلدور فقط کله ی تام را کچل کند و دماغش را ببرد و چشم هایش را قرمز کند و قیافه اش را شبیه مار کند و بعد هم به خودش برگردد و ریشش را دراز کند!
تام با هزار بدبختی از تنبیه سرا و هاگوارتز فرار کرد و تصمیم گرفت گروهی چریکی تشکیل بدهد و نامش را مرگخواران بگذارد یعنی کسانی که آنقدر فداکار و از جان گذشته اند که مرگ و غم و غصه را خودشان می خورند تا زندگی و شادی برای دیگران باقی بماند و کارشان برعکس دیوانه سازهاست.
تام تصمیم گرفت با تشکیل این گروه در برابر جادوگر دروغگوی دیوانه ی خبیثی مثل دامبلدور بایستد تا دنیای جادویی را از یک فاجعه ی بزرگ نجات دهد.
بی تردید تام ماروولو ریدل بزرگ ترین و فداکارترین جادوگر تاریخ بود!



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۱
همینطور که دو مرگخوار به سمت میز سخنرانی می رفتند هوگو گفت: آقا ایوان! ما که تا حالا سخنرانی نکردیم که! سخنرانی بلد نیستیم که! ما فقط بلدیم چای بریزیم! یک شیش ماهی هم رفتیم دوره ی قهوه درست کردن ببینیم ولی یاد نگرفتیم دوباره آمدیم سراغ همین قوری و سماورمان. آبدارخانه ی اینجا کجایه؟ ما بریم چای بریزیم. مهمونا چند نفرن؟

ایوان یقه ی هوگو را که داشت فرار می کرد گرفت و دنبال خودش به طرف جایگاه کشید: بیا برو سخنرانیتو بکن. مسخره بازی درنیار.
- به جان عزیزت مسخره بازی نیست آقا ایوان! من همینجوریش درست نمیتانم حرف بزنم حالا برم سخنرانی کنم اونم برای این همه جنس مخالف؟ نه! روم نمیشه آقا! بیا در حق ما بزرگی کن خودت بشو کاندیدای وزارت. خودت هم وزیر شو. ما رو از این همه دردسر خلاص کن.
- مگه از جونم سیر شدم؟ تا همینجاشم به اندازه ی کافی گروه دارم. مگه هیکل استخونی من چقدر قوت داره که وزارت رو هم به گروهام اضافه کنم؟ بعدشم، ارباب تو رو انتخاب کرده. مگه دست خودته که انصراف بدی. وقتی ارباب دستوری صادر می کنن باید بی قید و شرط انجام بشه. فهمیدی؟ حالا برو سخنرانیتو بکن.

و هوگو را هول داد پشت تریبون و خودش هم شروع کرد به کف زدن و ملت ساحره هم هی جیغ کشیدند و هی کف زدند و هی از هوش رفتند.
هوگو با اضطراب نگاهی به جمعیت و بعد به ایوان انداخت: خو حالا چی بگم؟
- یه چی بگو دیگه. این همه سیاستمدار تو دنیا حرف میزنن چی میگن؟ تو هم همونا رو بگو دیگه.
- ها! بله! چشم!
هوگو دستش را بالا برد که زیر بغلش را بخاراند که ناگهان جمعیت فکر کردند می خواهد سخنرانی کند و همه ساکت شدند.
هوگو با دهانی باز و چشمانی گرد و صورتی سرخ و عرق کرده، زیر بغلش را خاراند و سرفه ای کرد: اهم!
ایوان دندان های جمجمه اش را به هم فشرد: شروع کن دیگه.
هوگو آب دهانش را قورت داد و شروع کرد:

اهم! اهم اهم! س... سلام. حال شما خوبه؟ من... آمدم که... چی... وزیر بشم. پس به من رای بدید که... وزیر بشم.

هوگو که دهانش خشک شده بود، ساکت شد که کمی آب بخورد. و جمعیت که انتظار شروعی چنین ساده، صریح و صمیمی را نداشتند ناگهان منفجر شده و با شور و احساسات شروع به تشویق کردند و جیغ کشیدند و بیهوش شدند.
هوگو با تردید لبخندی زد. کمی اعتماد به نفس پیدا کرد و ادامه داد:

من امیدوارم که بتوانم وزیر خوبی باشم و از دنیای جادوگری در برابر خطرات و بحران ها دفاع کنم... (تشویق حضار) من امیدوارم در دوره ی وزارت من امنیت، عدالت، آزادی و آسایش بر جامعه ی ما حاکم بشود.(تشویق حضار) من امیدوارم همه در کنار هم بتوانیم جامعه ای آباد و آزاد بنا کنیم. (تشویق حضار)

پنج دقیقه بعد هوگو دیگر خجالت نمی کشید. اضطراب و لکنت و لهجه نداشت و با شور و حرارت در حال سخنرانی بود:

آنچه که امروز مورد نیاز جامعه ی ماست خودباوری و استقلال است. آزادی و آزادگیست. ما اگر امروز خود را از دست بدهیم به دیروز پدرانمان و فردای فرزندانمان خیانت کرده ایم!
تنها با کار و تلاش است که می توان جامعه را ساخت و تنها با سر خم نکردن در برابر زورگویان می توان طعم آزادی را چشید.

کم کم جو بدجور هوگو را گرفت و چیزهایی گفت که نباید می گفت:

امروز امنیت از جامعه ی ما رخت بربسته. فرزندان ما با ترس از آینده ای تاریک می بالند و افق روشنی را نظاره گر نیستند. جنگ ها و درگیری های داخلی جامعه را عقب نگه داشته و فرصت پیشرفت را از ما گرفته. آبی و قرمز! چپ و راست! سیاه و سفید! تا کی باید سرگردان میان دوگانگی ها باشیم. تا کی باید جوانان ما به اسم اهداف موهومی چون "عشق" و "اکسپلیارموس" در برابر طلسم های مرگخواران از بین بروند؟ تا کی باید فرزندان خود را فدای مطامع اربابان و لردها کنیم؟ این همه خسارت مادی و معنوی به جامعه، کافی نیست؟این همه خونریزی میان دو جبهه، سران آن ها را سیراب نکرد؟ آیا زمان آن نرسیده که دست در دست هم داده و یکبار برای همیشه مهر پایانی بر اقدامات سیاهان و سپیدان بزنیم و خود را از این همه درگیری های بی حاصل رها سازیم؟ به پا خیز ای دنیای جادوگری! به پا خیزید ای جادوگران و ساحره ها! و یکپارچگی و اتحاد و خوشبختی را زیر سایه ی وزارت این بنده ی حقیر به خود و نسل های آینده هدیه کنید.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۷ ۱۵:۳۳:۳۹


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: خبرگزاري سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ جمعه ۲ تیر ۱۳۹۱
دینگ دینگ دینگ!
ساعت 15! اینجا لیتل هنگلتون است! صدای خانه ی ریدل؛رادیو مرگخوار.

ضمن عرض سلام خدمت شنوندگان عزیز و سیاهی دوستان، اینجانب رابستن لسترنج اخبار امروز خانه ی ریدل را به اطلاع شما عزیزان می رسانم.

- بازدید ارباب تاریکی از نیروگاه اتمی.
ارباب لرد ولدمورت کبیر همیشه جاوید در بازدید از نیروگاه اتمی سیاهان و روند ساخت بمب جدید جادویی ضمن انتقاد از میزان بُرد بمب های این نیروگاه خواهان اصلاح این نقیصه شده و فرمودند:"کروشیو ایوان! مگه قرار نبود نسل چهارم بمب جادویی قاره پیما باشه؟پس چی شد؟ این ماسماسک که تا در خونه ی دامبلم به زور میره!"
ایشان در ادامه به تشریح مواضع مرگخواران با ورد سکتوم سمپرا پرداخته و کل نیروگاه را به خاک و خون کشیدند!

- آلبوس دامبلدور خواهان سرنگونی لرد سیاه شد!

رییس محفل ققنوس که در آخرین دوئلش با لرد سیاه به سختی دچار آسیب شده و جفت دست و پاهایش مثل کتاب 6 جزغاله شده بود، امروز پس از 6 ماه بستری شدن در بخش مراقبت های ویژه و 4 ماه بستری در بخش مراقبت های عمومی مرخص شده و به خانه ی گریمالد بازگشت. وی در مراسمی که به مناسبت بازگشت و همچنین بازنشستگی وی از سوی اعضای محفل برگزار شده بود، گفت:"تام و نوچه هاش باید بفهمن که نمی تونن در مقابل محفل و وزارت و جامعه ی جهانی و آزادی و دموکراسی و عشق و اکسپلیارموس دووم بیارن و روزی خواهد رسید که تام سرنگون میشه و سفیدی و ققنوس و ریش بر جهان حاکم میشه. من با تمام توانم و تا وقتی که حتی یک نفر در محفل بهم وفادار باشه رییس محفل می مونم و با بدی ها می جنگم!" وی پس از مشاهده ی عبارت «جشن بازنشستگی دامبلدور» بر روی بنر مراسم فریاد زد:"کدوم ننه مرده ای جرات کرده برای من جشن بازنشستگی بگیره؟ شماها خیال کردین چون من پیر شدم،کاری از دستم برنمیاد؟ من آمادگی هزارتا جوون رو دارم! حالا که اینجور شد همین الان یه تنه میرم تام رو سرنگون می کنم و میام! بهتون نشون میدم که دود از کنده بلند میشه!"

گزارش ها حاکی از این است که پای وی در خروج قهرآمیزش از خانه گریمالد به ریشش گیر کرده و از پله های طبقه ی دوم گریمالد سقوط کرده و هم اکنون در بخش شکستگی های بیمارستان سنت مانگو بستریست و دست کم تا 6 ماه آینده مرخص نخواهد شد.

- دفترچه های آزمون سراسری ویژه ی داوطلبان مرگخواری توزیع شد.

آنتونین دالاهوف؛ رییس سازمان سنجش خانه ریدل ضمن اعلام این خبر، از همه ی متقاضیان خواست ظرف 10 روز آینده دفترچه را تهیه نموده و پاترونوس های ثبت نام خود را به آدرس خانه ریدل بفرستند.
وی همچنین از افزایش 20 درصدی ظرفیت آموزشگاههای مرگخواری خبر داده و افزود:"علاوه بر افزایش ظرفیت، ما تعدادی رشته ی جدید هم برای داوطلبان امسال در نظر گرفتیم که از جمله ی اونها می تونم به «شکنجه های باستانی» با سه گرایش شکنجه ی محفلیان،مشنگان و گندزادگان اشاره کنم." رشته های «روش های بهره کشی از موجودات جادویی» و «اصول طراحی و اجرای حکومت اربابی:علوم سیاسی سیاه» از دیگر رشته های جدید این آموزشگاه هاست.

و در ادامه...
اخبار کوتاه خانه ی ریدل:

- کشف و ضبط 15 کیلوگرم پودر مشکوک از مورفین گانت در مرز فرانسه و بازداشت موقت وی توسط وزارت سحر و جادوی فرانسه. مورفین ادعا کرده که این ها پودر پرواز است.
- برملا و خنثی شدن پنجاه و سومین طرح کودتای لودو و روفوس بر ضد ارباب توسط هوگو ویزلی.این دو مرگخوار به مدت 24 ساعت بدون غذا در آبدارخانه حبس شدند.
- تصویب طرح ریاضت اقتصادی به دستور ارباب لرد ولدمورت کبیر و کاهش 85 درصدی حقوق مرگخواران.مرگخواران ضمن راهپیمایی در حیاط خانه ی ریدل از این طرح هوشمندانه حمایت کردند.
- بزرگداشت سالگرد افتتاح حفره ی اسرار توسط سالازار اسلیترین کبیر. در این مراسم که در سالن همایش های خانه ریدل برگزار شد، جمعی از مدیران سایت، مسئولان هاگوارتز و جادوگران سیاه و سالازارشناسان از سرتاسر جهان حضور به هم رسانده و از خدمات و آرمان های این جادوگر بزرگ تقدیر نمودند.

شنوندگان گرامی! هم اکنون به پایان این بخش از خبرها رسیدیم. ضمن آرزوی سلامتی و بهروزی برای لردسیاه، خواهشمندم به ادامه ی برنامه های رادیو مرگخوار توجه فرمایید...



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: بنیاد آموزش داوطلبان کنکور (بادک)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۱
خلاصه:
داستان از این قراره که مرگخواران به سرپرستی ارباب موسسه ی کچلچی تاسیس کردن که برای داوطلبان کنکور سمج، کلاس و آزمون بذارن و یه پولی به جیب بزنن. استقبال زیادی از این موسسه میشه و در میان خیل میلیونی جادوگران و ساحره ها، جیمز سیریوس پاتر؛ پسر هری پاتر معروف هم که سال پنجمیه، اومده ثبت نام کرده. لرد وقتی از این قضیه خبردار میشه تصمیم میگیره عقده هاش از هری پاتر رو سر پسرش خالی کنه و به این ترتیب جیمز سیریوس سر کلاس ارباب شکنجه میشه و به اصرار پشتیبانش که مورفینه قرص روانگردان مصرف می کنه و می افته رو تخت سنت مانگو و وقتی هری از مصرف قرص خبردار میشه داغ می کنه و با اینکه 5 میلیون گالیون برای ثبت نام پسرش خرج کرده، از خیر پولش می گذره و در بیمارستان داد میزنه:از این به بعد کانون کچلچی، بی کانون کچلچی! مفهومه!؟
و حالا ادامه ماجرا...

شب-دره گودریک-خانه ی هری پاتر

هری با چشمانی سرخ به صفحه ی تلویزیون LCD جادویی اش (!) خیره شده و کوییدیچ یورو 2012 بازی انگلیس-فرانسه تماشا می کرد و گوشه ی سبیلش را می جوید: دِ پاس بده لامصبو! کتی بلِ ضعیفه ی چلاق از تو بهتر بازی می کرد.

جیمز زیرچشمی به مادرش که مجله ی ساحره ی کدبانو می خواند نگاه ملتمسانه ای انداخت. جینی متوجه شد اما به روی خودش نیاورد. جیمز زمزمه کرد: مامان! بگو بهش دیگه.

جینی مجله را بست: قول میدی دیگه از این غلطا نکنی؟
- آره مامان! قول میدم! به خدا! به روح پرفسور دامبلدور! به روح دایی فرد! بابا، من که گفتم اصلا روحم از اون آشغالایی که پشتیبان چپوند تو دهنم خبر نداشت. فردا هم میگم پشتیبانم رو عوض کنن. تو رو جون دایی جرج مامان! فردا کلاس تغییرشکل با پرفسور بلک داریم. من تغییرشکلم ضعیفه. راضیش کن برم. تو رو جون دایی چارلی!خواهش! خواهش! خواهش!
- باشه توام. بذار ببینم چطور میشه.

جینی مجله را روی میز گذاشت. سیبی برداشت و پوست کند و قاچ کرد و جلوی هری گرفت: بفرمایید آقا!
هری دو قاچ سیب در دهانش چپاند و شروع کرد به لمباندن: دستت دلد مکمه خالوم!
و ناگهان هر چه سیب در دهانش بود به بیرون پرتاب شد: مرتیکه چماقچی! یارو نیم متر باهات فاصله داره. بلاجرو بکوب تو گوشش دیگه! ای بابا!... این چه ارنجیه فرستاده تو زمین مرتیکه؟ اینا به درد جاروکشی نمی خورن اومدن تو تیم ملی. مسخره ها!

جینی آهسته شروع کرد: چند چندن آقا؟
- 180 به 40 عقبیم. یه مشت گاریچی تو زمینن! حیف گاریچی!حیف!
- گای ریچی؟ اون که کارگردان خوبیه!
هری یک قاچ دیگر از سیب در دهانش گذاشت:هوم؟
- هیچی! میگما... آقا... این بچه طفلکی خیلی نگران درسشه. بذار بره سر این کلاسای کچلچیش. بلکم بتونه از این تجدیدیاش یکمی کم کنه.
- نمیشه خانوم جون. نمیشه. مگه ندیدی این مرتیکه ی کچل چه محیط فاسدی درست کرده اونجا. امروز بهش قرص دادن. فردا مواد میدن. پس فردا هم لابد بهش یاد میدن چطور جلو روی باباش وایسه. نمی خواد خانوم. تا همینجاش خونده بسه. هاگوارتز هم نمی خواد بره. از فردا می فرستمش ناکترن، وردست بورگین کار کنه. هیچی نشه، لرد که میشه. چیش از اون کچل کمتره؟
- وا! بلا به دور! پسر دسته گلم رو با اون کچل بی دماغ یکی نکن، مرد! بعدشم... خودت که میدونی. جیمز بچه ی پاکیه. اهل این کارا نیس. طفلک بچّم رو چیزخورش کردن. همش هم زیر سر اون دایی نکبت و مفنگی اسمشونبره که قرصا رو داده به جیمز. بچه ی من هم ساده! خیال کرده وقتی پشتیبان میگه یه چیزی خوبه حتما خوبه دیگه. خورده. حالا هم شما کوتاه بیا. بذار این طفل معصوم اینبارم بره سر کلاس. نوبت بعدی اگه خبطی کنه خودم فلفل به دهنش می ریزم. باشه آقا؟
هری آهی کشید و غرولند کرد: باشه بابا. ولی مسئولیتش پای خودته ها. گفته باشم.
- رو چشمم آقا! چشم! سیب میخوری برات پوست بگیرم؟
- نه. پرتقال بده. سیباش چینیه، مزه نداره.

جینی پرتقالی برداشت و چشمکی به جیمز زد که نیش جیمز را باز کرد. پرید از گردن هری گرفت و صورتش را بوسه باران کرد: مرسی بابا! دمت گرم! ایول! قول میدم معدلم 20 شه.
- باشه بابا! ولم کن.
- خیلی دوستت دارم بابا. خیلی مردی به مرلین. ماچ... ماچ... ماچ...
- باشه... باشه... ولم کن... ولم کن دیگه کره خر! همه ی صورتم خیس شد. برو اونور ببینم بازی رو چه گندی زدن. ای بابا! این چه دروازه بانیه؟ فاتحه ی بازی رو خوند که! رون ویزلی سوراخ رو دروازه بان میذاشتن از این کمتر گل می خورد.
- چی فرمودی آقا؟
- همون که شنیدی!
جینی پرتقال را کوبید به صورت هری:
- تو اصلا لیاقت محبت نداری! می خوام ببینم اگه رون دروازه بان شما نبود بازم قهرمان می شدی پسر برگزیده؟!
- پرتقال رو چرا حروم می کنی زنیکه! این کمربند من کجاست؟
- بمیر بابا! کمربند! کمربند! منو از کتک می ترسونی؟ فردا که مهریه ام رو گذاشتم اجرا می فهمی!
- برو هر غلطی دلت می خواد بکن.
- اصلا من خر رو بگو که برای توی بی لیاقت سیب و پرتقال...

بله! خانه ی پاتر به وضعیت عادی اش برگشته بود و جیمز ساعتی می شد که خوشحال و خندان به اتاقش رفته و خوابیده بود تا برای کلاس فردا که تغییر شکل با تدریس پرفسور ریگولوس بلک بود، آماده شود.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۳/۲۶ ۲۲:۲۲:۵۱


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
دم در خانه ی گریمالد محفلی ها از جاروهایشان پیاده شدند و هنوز هوگوی طناب پیچ شده را پیاده نکرده بودند که دامبلدور بدوبدو آمد و اردنگی ای نثار هوگو کرد: ببرید شکنجه اش کنید پدرسوخته ی خائن رو! انقدر اکسپلیارموسش کنید تا بالاخره بگه مخفیگاه تام کجاست!

دامبلدور دوباره پایش را دراز کرد که اردنگی دیگری بزند ولی ریموس هوگو را از محدوده ی خطر دور کرد: مخفیگاه تام چه صیغه ایه آلبوس؟ اسمشونبر تو خونه ی ریدل بود دیگه.
- ای بابا! پس چرا نگفتی همونجا بریم شکستش بدیم و دنیای جادویی رو نجات بدیم؟... خب. مهم نیست. ریموس! من دارم میرم یه جایی. یه جلسه ی خیلی مهم دارم. محفل رو میسپارم دست تو. با بچه ها اکسپلیارموس تمرین کن و در غیاب من بهشون یاد بده که این عشقه که بر جهان حکمرانی می کنه. به بچه ها بگو که پرفسور دامبلدور به خاطر عشق و اکسپلیارموس رفت به یک جلسه ی مهم و خطیر! اونقدر خطیر که ممکنه دیگه هرگز برنگرده!

لوپین آهی کشید و گفت: دوباره با مینروا قرار فرار گذاشتین؟

- نه! اینطور نیست! واقعیت اینه که هرچند کورنلیوس باور نمی کنه ولی تام برگشته و من سعی دارم دنیای جادویی رو بر ضد اون متحد کنم و الانم دارم میرم شکار هورکراکس!... اوه! خدای من! تو از کجا فهمیدی؟

- آخه تو پونزدهمین دامبلدوری هستی که داره با مینرواش فرار می کنه و ظاهرا ما باز هم بی دامبلدور می مونیم. ظاهرا نقش دامبلدور هم مثل تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه نفرین شده. نکنه یه روزی تام ریدل نقش دامبلدور رو خواسته و بعد که بهش ندادن این نقش رو نفرین کرده؟... شاید باید اسمشونبر رو بکشیم تا این نفرین باطل بشه؟... شایدم باید به اسمشونبر بگیم غلط کردیم. بیا دامبلدور شو؟...

و اینچنین ریموس در عالم خیال فرو رفت و دامبلدور هم با شنل زیبا و جذابش (ببین ارباب! ازت تعریف کردما!) راهی ملاقات با مینروا شد.

دم در خانه ی مینروا

دامبلدور زیر پنجره ی طبقه ی پنجم ایستاده بود و داد میزد: مک گون! موهاتو بنداز پایین، بیام بالا!
- اوه، آلبوس! مگه قرار نیست فرار کنیم؟ من باید بیام پایین!
- راس میگی؟ پس زود باش بیا. من پایین منتظرم.
- حواست کجاست، آلبوس؟ بابام منو اینجا زندانی کرده. تنها راه فرار من همین پنجره است.
- راس میگیا! پس زود بپر پایین، بریم.
- اوه آلبوس، چقد تو خنگی! من اگه از این ارتفاع بپرم دست و پای بلوریم میشکنه خب.:pretty:
- راس گفتی! اونوقت اگه دست و پات بشکنه کی ببرت بیمارستان با این هزینه های سنگین؟ بیمه هم که نداری، همشو باید از جیبم بدم. منم که سر گنج ننشستم برای دختر غریبه ی مردم اورت پول خرج کنم. تازه اگه بیفتی قطع نخاع بشی چی؟ تا آخر عمر وبال گردنم میشی. کارای خونه و بیرون کمه، تر و خشک کردن تو هم میفته گردن من. ولش کن اصلا. من از همون اولم می دونستم عشق نافرجام ما به سرانجام نمیرسه. ما برای هم ساخته نشدیم! خداحافظ گلم. من میرم با سیبل قرار بذارم. اونا خونشون طبقه ی همکفه!
- کجا داری میری آلبوس احمق! کمکم کن! کمکم کن! نذار اینجا بترشم بیشتر از این! اون شنل کثیف زشتتو (اینو مک گون گفت ارباب! من بی تقصیرم!) بگیر پای پنجره، من بپرم پایین!

و به این ترتیب دامبلدور شنل را زیر پنجره نگه داشت و مک گونگال هم جفت پا پرید روی شنل و...

- خاک تو سرت، مک گون! شنل قشنگمو سوراخ کردی!
- وقتو تلف نکن آلبوس! زود جاروت رو آتیش کن تا بابام نفهمیده.

آلبوس و مک گونگال در حال فرار به سمت غروب آفتاب و خوشبختی بودند که ناگهان...

- پاک جارو جوانان گوجه ای! بزن کنار آقا!
- خاک به سرم آلبوس. آبرومون رفت. الان می برنم قاطی دختر فراریا.
- خاک به سرم مک گون! من گواهینامه و کارت جارو ندارم. الان می برنم قاطی باقالیا!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۲۱ ۱۵:۲۱:۵۸
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۲۱ ۱۵:۳۴:۴۸


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱
هاها! همانا با پست قبلی چهره ی خائنین و نفوذیان آشکار شد و بعضی افراد نشون دادن که در پشت نقاب مرگخواریشون ریشی دراز و سفید برق میزنه. آنان که در خیالات خود به دنبال سقوط و محو ارباب قدرقدرت تاریکی هستن و در کوچکترین فرصت ها و زیرکانه به عنوان اینکه اشتباه کردم و حواسم نبوده ارباب بزرگوار ما رو تحت سخت ترین شکنجه ها قرار میدن. بنده همینجا برائت خود را از این خائنین و اعمال خیانتکارانه اعلام کرده و همچنین اعلام میدارم هیچکس و با هیچ موقعیت و مقامی حق جسارت و توهین به ارباب و شکنجه ی ایشان را در پست های خود نداشته و متخلفین تحت پیگرد غیرقانونی مافیای سیاه قرار گرفته و صبح فردا جسد تاکسیدرمی شده شان از ورودی کوچه ی دیاگون آویزان خواهد شد تا درس عبرتی باشد برای دیگران!

و اما ادامه ی ماجرا:


مرگخواران از خدا بی خبر مشغول خوردن شیرموز و پسته بودند که ماری مکدونالد گفت: مگه آخرین نفری که مونده ارباب نیست؟ پاشین این بساط رو جمع کنین تا ندیده. زودی شکنجه رو شروع کنین. آی ایگور! بپر اون اره برقی رو بیار!

و به این ترتیب بساط عیش و عشرت برچیده و بساط شکنجه پهن شد و از هر گوشه صدای جیغ و ناله و فریاد برخاست و بوی خون و گوشت سوخته و سرب داغ فضای شکنجه گاه رو پر کرد.

اما بشنوید از لرد که بعد از شست و شو روی بند رخت پهن بود:

لرد با وزش کوچکترین نسیم ها روی بند رخت تاب می خورد و دل و روده اش به دهانش می آمد و به مرگخوارهای گیجش لعنت می فرستاد و کلا دنیا پیش چشمش تیره و تار بود.
مدتی گذشت و ناگهان لرد از دور سایه ای سبد به دست را دید که به بند رخت نزدیک می شد.
سایه ی مذکور زنوفیلیوس لاوگود؛ مسئول رختشویخانه ی خانه ریدل بود که بعد از شستن رخت ها، حالا می آمد که رخت های خشک را جمع کند و زیر لب اینطور غرولند می کرد: از دست این دختره ی بازیگوش! صد بار بهش گفتم به وسایل شخصی من دست نزن. معلوم نیس عینکمو...

تاپ! پای زنوف به سنگ بزرگی گیر کرد و زمین خورد.

- ای بابااااااااااااااا! ذله شدم بس که زمین خوردم! عینکمو کدوم گوری انداختی بچهههههههههه؟!

زنوف لنگان لنگان به بند رخت نزدیک شد و لباس ها و ملافه ها را یکی یکی جمع کرد و در سبد انداخت تا به لرد رسید:

- صد بار به ارباب گفتم ارواح سالازار، محل خدمت منو عوض کن. مردم از بس شستم و سابیدم. میگه تو باید به خاطر خیانتی که در حق ارباب کردی تنبیه بشی! میگم آخه ارباب! آخه بزرگوار! آخه کچل! من وقتی بهتون خبر دادم که هری و دوستاش تو خونه ی منن واقعا تو خونه ی من بودن ولی نمی دونم چی شد وقتی مرگخوارای شما رسیدن دیگه نبودن! صد بار گفتم! ولی به خرجش نمیره که نمیره. ای خدا! یا هورکراکسای این کچل ملعون خون لجنی رو نابود کن یا یه کاری کن من از این رختشویخونه ی لعنتی خلاص شم... ای بابا! این لباس چرا اینقدر کثیفه؟!

زنوف سر لرد را دو دستی گرفت و کشید: این لکه ی گنده چیه چسبیده بهش؟ نکنه باز گراوپ از اینجا رد شده، آدامسشو چسبونده به لباسا؟... اییییییی! کنده هم نمیشه لامصب! ای خدا منو بکش از شر این قوم یاجوج ماجوج راحت کن.

لرد آمد سر زنوف هوار بکشد ولی دل و روده اش پیچ خورد و فکش قفل شد و دوباره دنیا پیش چشمش تیره و تار شد.

زنوف به هر زحمتی بود لرد را از بند جدا کرد و کشان کشان به رختشویخانه برد و انداختش داخل تشتی بزرگ و هرچه وایتکس و سفیدکننده و پودر رختشویی و مایعات سفیدکننده و سیاه کننده دم دستش بود داخل تشت ریخت و شلنگ را گذاشت لب تشت تا پر شد و بعد هم پاچه هایش را بالا زد و جفت پا پرید توی تشت و با ضرب لگد و چوب رختشوری یکی دو ساعتی افتاد به جان لرد تا مطمئن شد دیگر کوچکترین لکه ی آدامسی نمانده. بعد آنچه را که روزگاری لرد بود از لای غلتک های دستگاه خشک کن گذراند و بعد یکساعتی با اتوی پرس خشکش کرد و سرانجام دوباره از بند رخت آویزانش کرد تا اندک رطوبت مانده هم خشک شود.
زنوف باقی لباس ها را جمع کرد و رفت و لرد همچنان روی بند رخت با کوچکترین نسیمی تاب می خورد.
:tab:

بنده همینجا فرصت را غنیمت دانسته و مجددا حکم می کنم: هر کس در پستش کوچکترین توهین و یا جسارتی به ساحت ارباب نموده و یا خدای ناکرده ایشان را تحت کوچکترین شکنجه و آزاری قرار دهد فرصتی برای تنظیم وصیت نامه نخواهد یافت و از دنیای جادوگری شیفت دیلیت خواهد شد!



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.