هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
ساعت 10 شب - اتوبوس شوالیه

ارنی پراگ؛ راننده ی اتوبوس شوالیه مرتب دنده عوض می کرد و گاز می داد و برای تمرکز بیشتر در رانندگی از خودش صدا در می کرد:

- قاااااااااااااااااااااااااااااااااااااننننن! قان! قان! قان! بیب! بیب! برو کنار آقاهه! بیب! بیییییییییییییب! قانننننننننن!

استن شانپایک با دو لیوان چای از انتهای اتوبوس خودش را به صندلی راننده رساند و می خواست چایی ارنی را در جالیوانی اش بگذارد که...

- اییییییییییییییژژژژژژژژژژژ! (افکت ترمز شدید؛ اجرا شده توسط ارنی)

استن با چایی هایش رفت توی شیشه و باعث ترک برداشتن عکس پیاله ی ساقی روی شیشه شد.
ارنی سرش را از پنجره بیرون برد و داد زد: هوی! ساختمون دیوونه! وسط خیابون چه غلطی می کنی؟ کوری؟ نمی بینی ماشین میاد؟!

صدای بمی از بیرون اتوبوس جواب داد: ببخشید آقا! فصل کوچ ساختموناست و ما راه جنوب رو گم کردیم. می تونید کمکمون کنید؟
- برید طرف شرق!

چند دستگاه آپارتمان به کندی عرض خیابان را طی کرده و در حالی که چند کلبه جست و خیز کنان لابلای آن ها قایم موشک بازی می کردند از مقابل اتوبوس عبور کردند.

ارنی که روی فرمان ضرب گرفته بود زیر لب غرید: از فصل مهاجرت ساختمونا متنفرم!
استن خودش را از روی زمین جمع کرد. لیوان های شکسته را غیب کرد و گفت: این دلیل نمیشه که بهشون آدرس غلط بدی. مگه نه ارنی؟
- میشه!
- رانندگیت هم خیلی بده. مگه نه ارنی؟
- نه!
- میذاری من رانندگی کنم. مگه نه ارنی؟
- نه!
- چرا نه ارنی؟
- تو پایه یک نداری بچه جون! بد ترمز می گیری هممون میریم تو شیشه.
- خودت هم بد ترمز می گیری.مگه نه ارنی؟
- چایی چی شد؟
- بد ترمز گرفتی رفتم تو شیشه. چایی ها هم ریخت. ندیدی ارنی؟
- یه چایی نمی تونی بدی دست شوفر! اونوقت می خوای پشت این سالار بشینی؟ بپر یه لیوان چای بیار... ای بابا! این ساختمونا چرا تموم نمیشن؟! بیپ! بیییییییییپ! رد شو دیگه کلنگی!

بالاخره آخرین آپارتمان که بلندترینشان هم بود و پدر خانواده به نظر می رسید از خیابان رد شد و به نشانه ی احترام آخرین طبقه اش را از سر برداشت و با صدای بمش گفت: از راهنماییتون متشکرم آقا! حالا می تونیم خودمونو به گله برسونیم! شب خوش!

اتوبوس تازه راه افتاده بود که...

- این مودی چش باباقوریه. نه ارنی؟
- اوهوم! کجا میره؟
- وزارتخونه!
- مسیرمون نمی خوره!... قان!
- ولی باید نگه داری.مگه نه ارنی؟
- اوهوم!... پسسسسس!فیسسسسسس! خرررخررررخرررخرررر!(افکت ایستادن اتوبوس و کشیدن ترمز دستی)


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۷ ۱۵:۰۳:۰۴


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: بنیاد آموزش داوطلبان کنکور (بادک)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۰
- سلام خانم ویزلی! کلاس من کدومه؟
- اومدی پاتر؟ چقدر دیر! انتهای سالن-دومین در-سمت راست. استادتون هم سر کلاسه.

جیمز با عجله به سمت کلاس رفت. در را باز کرد و...

- کروشیو!

جیمز بر اثر برخورد طلسم پرتاب شده و با دیوار روبروی کلاس یکی شد.
صدای سرد و بی روح لرد ولدمورت از داخل کلاس به گوش رسید: دیر میای سر کلاس. در هم نمی زنی؟ پس بابای کله زخمی تسترال شانست چی بهت یاد داده، پاتر؟

جیمز لنگان لنگان وارد کلاس شد و روی نزدیکترین صندلی خالی نشست: آقا اجازه! چرا میزنی؟ تنبیه بدنی خلاف قوانینه. به بابام میگم ازت شکایت کنه ها.

لرد آنقدر صورتش را به صورت جیمز نزدیک کرد که اگر دماغ داشت به دماغ جیمز می چسبید: به بابام میگم عیه یه یه یه! بابای کله زخمی چارچشمکیت وقتی فرم ها رو امضا می کرد کور بود؟ ندید ما قوانین مخصوص به خودمون رو برای تربیت دانش آموزا داریم؟ بیشتر از این وراجی کنی اخراجی! و طبق فرم هایی که امضا کرده اون بابای کله زخمیت حتی یه نات از شهریه هم به اخراجی برنمی گرده! روشنه؟

لرد برگشت و خودش را روی مبلی که اختصاصی برای او گذاشته بودند انداخت و سخنرانی اش را شروع کرد:

- خب! همونطور که قبل از اومدن بچه ی کله زخمی بهتون توضیح دادم برای اینکه بتونید به تست های درس مسخره ی دفاع در برابر جادوی سیاه پاسخ بدین اول باید جادوی سیاه یاد بگیرین. چون تا چیزی رو نشناسین نمی تونین در برابرش از خودتون دفاع کنید. خب. برای جلسه ی اول ورد کروشیو رو تمرین می کنیم. پاتر! بیا اینجا وایسا!... چوبدستیتون رو به طرف پاتر بگیرین و بگین کروشیو! اینجوری... کروشیو! ...یاد گرفتین؟

1 ساعت بعد

در کلاس باز شد و لرد ولدمورت خوش و خرم از کلاس خارج شد. پشت سرش ملت جادوگر و آخر از همه جیمز نالان و لنگان از کلاس بیرون رفته و در راه سالن به جمعی از دانش آموزان برخورد کرد که دور مورفین را گرفته بودند و به توضیحاتش گوش می دادند:

- خلاصه اینکه بچه هاژونم! اگه میخواین مختون قوی بشه و مشقاتون رو خوب بفهمین و فقط با نیم شاعت خواب تا 48 شاعت شارژ بشین، چاره ی کارتون فقط و فقط این قرصاست. این قرصا تازه اختراع شده و دانشمندای طراژ اول دنیا تاییدش کردن.
- آقای گانت! راسته میگن استفن هاوکینگ از این قرصا استفاده کرده و بعدش...

مورفین با صدای بلند گفت: بــــــــــله! درشته! راشته! بــــــــــله! و ادامه ی صحبت دانش آموز که "...افتاده رو ویلچر؟" بود در بین تاییدهای مورفین به گوش کسی نرسید.

- آقای گانت اینا اعتیاد آور نیست؟
- دیگه اژ این حرفا نژن که پشتیبانیت نمی کنم ها! اینجا یه موششه ی فرهنگی آموژشیه. ما داریم اژ تمام اکتشافات و اختراعات نوین اشتفاده می کنیم که همتون رتبه ی یک بیارین! اینا جدیدترین متدهای آموژشه. اصلا من دو بشته ی اول رو بهتون مجانی میدم. اگه معتاد شدین دیگه اشتفاده نکنین. تضمین از این بالاتر؟



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


بنیاد آموزش داوطلبان کنکور (بادک)
پیام زده شده در: ۲:۱۶ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰
-جیـــــــــــــــــــغ!
-مــــــــــــــــرگ! چته اول صبحی؟!

صبح دلنشین یکی از اولین روزهای تابستان بود. هری پاتر و خانواده اش دور میز نشسته و مشغول صرف صبحانه بودند و این صدای جیغ جیمز بود که با ابراز احساسات هری پاسخ داده شد.

- من امسال سال پنجمی میشم بابا!
- خب به درک! این جیغ کشیدن داره بچه؟!
- بابا من امسال کنکور سمج دارم!
- خب که چی؟ منم سال پنجم کنکور سمج داشتم. همش هم توسط ولدمورت کنترل می شدم و خوابای پریشون می دیدم و دامبلدور هم تحویلم نمی گرفت و شب کنکور هم رفتیم وزارت و با ولدمورت و مرگخواراش جنگیدیم و من همون شب پدرخونده ام رو از دست دادم و آسیب روحی بهم وارد شد... ولی آخر سال تک رقمی آوردم!

آلبوس سوروس دست از خوردن شیر و برشتوکش کشید و با حیرت به پدرش خیره شد: راس میگی بابایی؟!
هری بادی به غبغب انداخت. چایی شیرنش را هم زد و هورتی کشید و گفت: پس چی بابایی! تازه سال اول که هنوز با طلسم فوق العاده موثر و قدرتمند اکسپلیارموس آشنا نبودم با دست خالی...

هری جوگیر شده، استکان چایی را ول کرد و دستهایش را جلوی صورت پسر کوچکش گرفت:

-...با همین دستام با ولدمورت و کوییرلش جنگیدم. کوییرل رو کشتم و ولدمورت رو از پس کلش کشیدم بیرون.

استکان چایی به زمین افتاد و شکست و جینی دو دستی کوبید توی سرش: خاک به سرم! فرش دستباف جهازم لک شد! لیلی! پاشو ننه! پاشو برو اون پارو و تشت و شلنگ آب رو از تو حیاط وردا بیار.

هری همچنان با شور و حرارت ادامه می داد: سال دوم با ولدمورت و باسیلیسکش جنگیدم. سال سوم با ولدمورت نجنگیدم ولی با خادمش که خیلی قوی بود جنگیدم و تازه! سیریوس بلک هم می خواست منو بکشه و عمو ریموستون هم دوست سیریوس بود و گرگینه بود و دندوناش هر کدوم این هواااااااااااااا بود!!!

جینی شروع کرد به داد و بیداد: واسه چی بیخودی خالی می بندی برای این طفل معصوم؟ پاشو با جیمز سر این میزو بگیر ببرینش بیرون. الان زندگیمو مورچه ورمیداره!
- زبون به دهن بگیر زن! نذار اول صبحی بزنم سیاه و کبودت کنم ها! من دارم تجربیاتم رو به نسل بعدیم انتقال میدم که جامعه بی پسر برگزیده نمونه. می فهمی یا نه؟
- ای مرده شور اون برگزیده بودنت رو ببره! یه استکان چایی رو بدون کثیف کاری نمی تونه بخوره. اونوقت چپ و راست پز برگزیده بودنشو میده!... جیمز! کدوم گوری رفتی؟ بیا کمک کن این میزو بردارین دیگه. اه! ذله شدم به خدا!

جینی همچنان که غر می زد پس گردنی ای حواله ی آلبوس سوروس کرد:پاشو دیگه بلا گرفته! نمی بینی بابات گند زد به سفره؟داداشت که نیست. پاشو کمک کن میزو جمع کنم.

کوچه دیاگون

- بکش بالا! بالاتر! بالاتر مرگخوار احمق معتاد! تو که زورت نمی رسه غلط می کنی میری بالا که تابلو نصب کنی!

لرد ولدمورت با عصبانیت به دو مرگخواری خیره شده بود که روی پشت بام ساختمان دو طبقه ای ایستاده بودند و سعی داشتند تابلوی بزرگی را بالا کشیده و بر سردر ورودی نصب کنند.

- ارباب ژون! بابا، من که گفتم بنیه شو ندارم.خودت گفتی بیام بالا.
- حرف اضافه موقوف! حالا میگم بیای پایین. ایوان! برو کمک کن با فنریر تابلو رو بکشین بالا. رز! اینجا وایسا، حواست باشه تابلو رو کج نزنن. آنتونین! دنبالم بیا.

لرد و آنتونین وارد ساختمان شدند و متوجه افتادن تابلوی بزرگ و له شدن رز در زیر تابلو نشدند.

- آنتونین! مطمئنی این طرح جواب میده؟
- بله ارباب! تو دنیای ماگلا هم این موسسه های کنکور پول پارو می کنن. بهتون قول میدم خبر افتتاح موسسه که بپیچه کلی بچه کنکوری بریزن اینجا. کلاس میزاریم. برنامه میدیم. آزمون می گیریم. بودجه ی خانه ریدل که تا 100 سال آتی تامین میشه هیچ، حسابای شخصیمون هم پر گالیون میشه.

دم در موسسه

فنریر داد زد: رز! خوبی بابا؟ پاشو تابلو رو بده زودتر نصب کنیم، پختیم از گرما!... هوی! بچه! کمک کن اون تابلو رو وردار.

جیمز که از خوردن صبحانه در خانه نا امید شده و آمده بود تا در کله پزی فورتسکیو یک دست کله بزند به طرف فنریر و بعد تابلویی برگشت که یک جفت دست و پا از زیرش بیرون زده بود.
تابلو را با کمک چوبدستی اش برداشت و بی توجه به رز که کتلت شده بود، نوشته ی روی تابلو را خواند:

نقل قول:
بنیاد آموزش داوطلبان کنکور (بادک)
مدیریت: ارباب لرد ولدمورت کبیر


با تشکر از همکاری ناظران عزیز یعنی سیریوس و زنوفیلیوس این موسسه ی کنکور با عنوان بادک افتتاح میشه.
توی اولین سوژه از اونجایی که ارباب همیشه! همه جا! همه وقت! و در تمامی حالات و احوالات اول بوده و یگانه جادوگر ابرقدرتمند تمامی دوران و جهان به حساب میاد! مدیریت موسسه رو در داستان سپردیم دست لرد و مرگخواراش. اما در سوژه های بعدی مدیریت اینجا می تونه دست هر کسی باشه، حتی شما مافلدا هاپکرک عزیز!



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: رویارویی با ناظران دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
اینکه همه لینکاش خرابه.
خدایی من که نفهمیدم باید چیکار کنم.
حالا شما مجوز بده من میام پست میزنم همونجا بعد زیرشو ویرایش کن گالیون بده. بعد دوباره ویرایش کن گالیوناتو بردار.
قسطاش هم 5 ساله ببند که ارباب نیست حقوق بده. اوضاع مالیمون خرابه.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: رویارویی با ناظران دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
سلام ناظر
یه دو کیلو از این مجوزات بپیچ ما ببریم.
می خوایم یه موسسه کنکور سمج راه بندازیم برای این بچه جادوگرا. بیان اونجا، کلاس برن. تست بزنن. برن قبول بشن مایه ی افتخار خونوادشون بشن.
یه آب باریکه ای هم میشه برای ما. جلوش یه سد می زنیم که حسابای سوییسمون رو پر کنیم. بعدشم بریم از افغانستان چیز میز بیاریم بدیم دست جوونای مردم از این زندگی نکبتی فارغشون کنیم. حق حساب شما هم محفوظه.
بپیچم؟!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۴ ۲۲:۴۵:۱۳


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
با شنیدن دستور لرد بلاتریکس ناگهان از شدت عشق به ارباب غش کرد؛ ایوان و آنتونین و لینی به یاد آوردند که باید در جلسه ی فوق سری مدیران شرکت کنند؛ جن ها با لودو تماس گرفتند و گفتند حتما باید او را ملاقات کنند؛ به پتی گرو خبر دادند که مادربزرگش در صعود به ارتفاعات آلپ زیر بهمن مانده و نیاز فوری به کمک دارد؛ خبر رسید که حساب گرینگاتز بلیز خالیست و الان است که چکش برگشت بخورد و...

و به این ترتیب در کمتر از 10 دقیقه همه ی مرگخواران غیب شده و هر کدام در پشت مرجانی، داخل غاری، لای تخته سنگی پناه گرفته و به تنها مرگخوار باقیمانده در برابر لرد خیره شدند.

لرد آهی کشید و با نوک کفشش سیخونکی به مرگخوار ژنده پوشی که کف دریاچه افتاده بود زد و چرتش را پاره کرد:

-هوی! مورفین! پاشو برو ماموریت اربابت رو انجام بده.
- بی خیال شو، ارباب. حال و حوصله ندارم ژون تو.
- بهت گفتم بلند شو مرگخوار معتاد بی عار! به یه دردی بخور مفنگی! اصلا تو برای چی مرگخوار شدی؟ پاشو!

مورفین غرولند کنان بلند شد و در حالیکه علامت شومش را می خاراند گفت: من چه می دونم واشه چی مرگخوار شدم.20 شال پیش من بدبخت تو خانه ی گانت ها خوابیده بودم که تو اومدی این داغ رو جیز کردی رو دشت من و گفتی تو اولین مرگخوار آزمایشی لرد ولدمورت کبیری! تا دو هفته از شوزش دشتم خواب نداشتم. دروغ میگم تامی؟
-ببند دهنتو... اصلا... یعنی چه؟!... چی؟تامی!!! به من نگو تامی! من اربابم! ارباب! اربااااااااااااب!
- باشه ارباب! خون خودتو کثیف نکن. موهاتم نکن، زشت میشی. حالا ماموریتت چی هشت؟

لحظاتی بعد- مورفین در راه شکار هیولا

- نمی دونم چرا هر چی ماموریت شکار هیولا و غول و نهنگه می افته گردن من؟ باید با ارباب در این مورد منطقی صحبت کنم و متقاعدش کنم که منو به ماموریت های آشونتری بفرشته.

مورفین همچنان که شنا می کرد و لای گوش ماهی ها دنبال هیولا می گشت، ایستاد و کمی فکر کرد:
و بعد نتیجه گیری کرد: ولش کن! میرم همون دایناشور شکار می کنم، از متقاعد کردن ارباب آشون تره.

مورفین که غرق در تفکر و جستجو بود متوجه هیولای غول پیکر که از پشت به سمتش می آمد نشد و...

شلپششششششششش!


هیولا با دمش مورفین را به بیست هزار فرسنگ زیر دریا شوت کرد.

-هوی! بزمجه! مگه مریضی؟... دِ بیا! این که همون هیولاست که ارباب می گفت. هیولاجون! بیا بابا. بیا از این قاقاها بخور! بیاه بیاه بیاه بیاه!

هیولا آماده ی حمله ی دوم می شد که ناگهان رام شد و به طرف مورفین رفت و پاکت های پلاستیکی پودر سفیدی را که مورفین جلویش انداخته بود، بلعید.

لحظاتی بعدتر- جلوی دروازه

مورفین چوبدستی اش را پایین گرفت و هیولای بی رمق را که این شکلی شده بود: جلوی پای ارباب و مرگخواران به زمین کوبید.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
در همان حال که لرد سعی می کرد ماهی را در حلق دامبلدور بچپاند و دامبلدور هم ناامیدانه تلاش می کرد با کوبیدن قلاب ماهیگیری اش بر فرق کچل لرد خودش را خلاص کند، سیریوس که با عجله خود را به محل درگیری رسانده بود با حرکتی ناجوانمردانه از پشت به لرد سیاه حمله کرد و موفق شد او را بیهوش کند.

لحظاتی بعد-دژ زندگی(شکنجه گاه جادوگران سیاه)!!!

لرد سیاه کت بسته روی صندلی نشسته بود و سیریوس و دامبلدور و مودی از او بازجویی می کردند.

دامبلدور: راستش رو بگو تام. چرا اومدی اینجا؟ میخوای ماهی های عزیز منو شکار کنی؟ چرا نمی ری از جوب کوچه ی خودتون ماهی بگیری؟
مودی: اومدی اینجا جاسوسی کنی یا قصدت حمله بوده؟ سریع توضیح بده.
لرد سیاه: من هیچ توضیحی به شما سفیدهای بی مقدار نمی دم. دستور میدم آزادم کنید.
سیریوس: اینجا تو دستور نمیدی اسمشونبر! ماییم که دستور میدیم و تو اطاعت می کنی. حالا با زبون خوش بگو چرا اومدی اینجا؟
لرد سیاه: اگه چوبدستیم رو نگرفته بودین که الان شما رو این صندلی ها نشسته بودین... نه...الان مرده بودین.
سیریوس با بی حوصلگی گفت:خب. مثل اینکه زبون خوش حالیت نمیشه. آلبوس شروع کن.

دامبلدور به طرف لرد رفت. دهانش را به زور چوبدستی باز کرد و 10 سانتیمتر اول ریشش را در حلق لرد فرو کرد و گفت: اعتراف کن تامی! شاید کمی از بار گناهانت کم شه.

- جواب نمیده آلبوس! شدت شکنجه رو دو برابر کن.

دامبلدور 10 سانت دیگر از ریشش را در حلق لرد فرو کرد.
لرد می خواست بالا بیاورد. به شدت دست و پا میزد. مقاومت در برابر ریش دراز بی فایده بود. با گفتن حقیقت هم که اتفاقی نمی افتاد. تصمیم گرفت راستش را بگوید و خودش را از شر پشم های نشسته ی دامبلدور خلاص کند. به همین خاطر با اشاره به سیریوس فهماند که حاضر به اعتراف است.
دامبلدور ریشش را بیرون کشید و لرد بعد از سرفه هایی که چند گلوله ی پشمی را از حلقش بیرون انداخت با چشمانی اشکبار اعتراف کرد:
سیل غارتگر اومد/ از تو رودخونه گذشت/ پلا رو شکست و برد/ زد و از خونه گذشت/ دست غارتگر سیل/ خونه رو ویرونه کرد/ پدر پیرمو کشت/ مادرو دیوونه کرد...

دامبلدور:آه! سیل زده ی بیچاره! بیا این پتو رو بپیچ دور خودت پسرم. مطمئن باش ما خانوادت رو پیدا می کنیم. الستور! برای پسرک بیچاره قهوه ی داغ بیار. اوه! تامی کوچولوی من!

سیریوس:جوگیر نشو آلبوس! حالا که لردسیاه در چنگ ماست، می تونیم امتیازات زیادی از مرگخوارهاش بگیریم. منابع بودجه ی محفل محدوده.

مقر جدید مرگخواران

وزیر دیگر زیر چتری بر پشت بام کاخ جدید نشسته و با بی سیمش صحبت می کرد: امر ملکه مطاع!... مطمئن باشید بانوی من!... با موقعیت جدیدی که به دست آوردم شکوه از دست رفته ی امپراطوری بریتانیای کبیر رو برمی گردونم. طولی نخواهد کشید که دوباره خورشید در قلمرو فرمانروایی شما غروب نخواهد کرد.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۱:۵۹:۱۴


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ سه شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۰
مورفین کتاب را از دست ایوان قاپید و یواشکی زیر گوشش زمزمه کرد: مگه تو توی غار نبودی؟ مگه دنبال گنج جدت نبودی؟ مگه فیلمنامه رو نخوندی؟ بدوبرو همونجا تا کارگردان نفهمیده. من ادامه نقشت رو بازی می کنم.

بله... و اینجوری شد که ایوان غیب شد و دوباره در غار ظاهر شد تا دوباره بریم سراغش و مورفین هم آخرین دیالوگ ایوان را تکرار کرد: منم صفحه های مربوط به پادزهر رو پیدا کردم. ذوق کردم!

بلاتریکس با نگرانی پرسید: پادزهرش چیه مورفین؟ زود باش بگو! ارباب داره از دست من میره/با دستای خودش داره همه هستیمو میگیره...

مورفین در حالیکه جیب های شلوار گشاد و کثیفش را می گشت گفت: نگران نباش بلاژون! پادزهرش چایی نباته.
- مورفین، الان وقت خوبی برای شوخی نیست.
- شوخی چیه باباژون؟! ایناهاش! اینجا تو کتاب نوشته.

آنتونین کتاب را از دست مورفین گرفت و با صدای بلند شروع به خواندن کرد:
هیولای دریاچه ی لاکنس! محل زندگی این گونه، دریاچه ی لاکنس است. طبق افسانه های باستانی این هیولا نگهبان گنجیست که در اعماق دریاچه مدفون شده اما این ها همه اش افسانه است و برای کسی آب و نان نمی شود. پس اگر مورد گزیدگی این حیوان قرار گرفتید، محل زخم را با محلول جوشانده ی چای و نبات شستشو داده و سپس پانسمان کنید.

مورفین که حالا وسایل لازمش را پیدا کرده بود و نبات را در استکان چای هم می زد گفت: دیدی راشت میگم.

مرگخواران با محلول معجزه آسای مورفین شکم پاره ی لرد را شستشو داده و باندپیچی کردند و بعد از 5 دقیقه لرد به هوش آمد و باندها را باز کرد و شکمش مثل روز اولش سالم شده بود.

[spoiler=پیام بازرگانی]آیا به درد بی درمان دچارید؟
آیا دکترها جوابتان کرده اند؟
آیا در کنار دریاچه مورد حمله ی هیولا قرار گرفته اید و شکمتان پاره شده و می ترسید بمیرید؟ نترسید! نمی میرید!
با چایی نبات معجزه آسای مورفین هر درد بی درمانی دوا خواهد شد.
تنها چایی نبات مورفین چاره ی درد شماست. چایی نبات های دیگر را نخرید. به دردتان نمی خورد. چایی نبات مورفین بخرید که معجزه آساست و تویش معجزه دارد.
چایی نبات مورفین را از فروشگاه های غیر معتبر خریداری کنید.
در هنگام خرید به هولوگرام علامت شوم سیگارکش، توجه فرمایید![/spoiler]
لرد با اینکه سالم شده بود اما هنوز کمی گیج و منگ بود: ایوان!... من کجام؟... ایوان کوش؟... گنج... نــــــــــه! هیولا!... هیولا داره به ما نزدیک میشه... ایوان! جای گنج رو به من بگو و بعدش برو با هیولا بجنگ... ایوانو بدین هیولا بخوره... ایوان! هیولا رو بخور... نه ایوان! منو نخور! هیولا رو بخور... هیولا داره به ما نزدیک میشه. نـــــــــه!

بلاتریکس چند قطره آب به صورت لرد پاشید: هیولا نیست،ارباب!منم. درد و بلاتون بخوره تو سر ایوان! آروم باشید. هیولا رفت خونشون! شما در امانید ارباب. بگید اون پایین چه اتفاقی براتون افتاد؟

لرد به دور و برش نگاه کرد و کم کم به خودش آمد و قضیه را برای مرگخواران تعریف کرد.

آستوریا گفت: پس شما در لحظات آخر دیدین که هیولا ایوان رو با خودش برد! ارباب!بیاین برگردیم خونه. بی خیال این گنج بشین.
- هرگز! من؛ ارباب لرد ولدمورت کبیر! تا با انگشتان دراز و باریک و کشیده و رنگ پریده و سرد و بی روحم گنج باستانی رو لمس نکنم تسلیم نمیشم. مرگخوارها! بپرید توی آب و در مخفی رو پیدا کنید. من همینجا منتظرتون می مونم. وقتی راه ورود رو پیدا کردین به من خبر بدین تا بیام و در تمام طول مسیر از اربابتون در برابر هیولاها محافظت کنید. حرکت کنید!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۴ ۱۰:۵۳:۴۳
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۴ ۱۰:۵۸:۳۳


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۰:۳۳ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۰
خون لرد آب را رنگین کرد و ایوان با دیدن این صحنه جیغی بنفش تر از رنگ هیولا کشید که به صورت حبابی بزرگ از دهانش خارج شد و در پی آن حباب های زیاد دیگری نیز از دهان ایوان خارج شدند که اگر خارج از آب بودند به جملات زیر تبدیل می شدند:

- ارباب!... چت شد ارباب؟!... جون ایوان نمیر،ارباب!... قیصر!... نه، منظورم اینه که... سالازار! کجایی که نواده ت رو کشتن!

ایوان تصمیم گرفت ارباب بیهوش و زخمی اش را به سطح آب برساند اما هیولا دم باریک و درازش را دور ایوان پیچید و او را با خود به اعماق دریاچه کشاند.

کنار ساحل-جمع مرگخواران

- خون!
- چی؟!
- خون!
- خون که خوراک نیست فنریر!
- چرا! خوراکِ خودمه!

بلاتریکس با بی حوصلگی توضیح داد: باید یه چیزی بنویسی که همه بتونن بخورن وگرنه منم می نویسم خرخاکی؛ بعدشم میگم ققنوس ریش دراز خرخاکی میخوره! اینکه نمیشه. اسم-فامیل قانون داره. امتیاز نمی گیری. صفر بذار. آنتونین تو چی نوشتی؟
- خمیر!
- خمیر که خوراک نیست.
- پس چیه؟ بلا داری جر میزنیا!
- من جر میزنم؟! خمیر خوراکه؟! امشب بگم آنی مونی برات خمیر درست کنه بخوری؟!
- نگفتی غذای کامل که! گفتی خوراک. خمیر هم یه ماده ی خوراکیه. من 10 امتیازو میدم.
- تو بیخود می کنی! صفر بذار!
- ایــــــــنم 10 امتیــــــــــــا...ززززز!
- یعنی چی؟ داری جر میزن...

- خون!

- تو ساکت باش فنریر! خون رو همه قبول دارن خوراک نیست.
- نه بابا! خون! بوی خون میاد.
- خب، حتما مال لاشه ای چیزیه. برو بخورش. اینقدر مزاحم نشو.
- حرف دهنتو بفهم! من لاشخور نیستم. بعدشم این بوی خون عادی نیست. یه جورایی ترسناکه. مثل بوی خون... خون اربابه!

***

هیولا همچنان میرفت و ایوان را هم بسته به دمش با خود می کشید. درست زمانی که ایوان حس می کرد دیگر نفسی برایش نمانده و الان است که خفه شود هیولا به در فولادی محل گنج رسید. با نزدیک شدن هیولا در خودبخود باز شد و ایوان و هیولا وارد غاری در کف دریاچه شدند.
هیولا ایوان را به آرامی روی ساحل غار زیرزمینی گذاشت و خودش هم لابلای دالان های غار گم و گور شد.
ایوان که هنوز از حمله ی هیولا در شوک بود، سراسیمه به اطرافش نگاهی انداخت. فضای غار را مشعل های روی دیواره ها که گویی سال ها بود می سوختند، روشن می کردند و در وسط غار صندوقچه ای کوچک به چشم می خورد. ایوان به طرف صندوقچه رفت. بازش کرد و دفترچه ی کوچکی را که داخل صندوقچه بود برداشت و شروع کرد به خواندن:

نقل قول:
نواده ی گلم! این دفترچه نقشه و در واقع کتاب راهنمای همین غار است و بدون کمک این، عمرا نمی توانی به گنج برسی.
گرچه فکر نمی کنم با کمک دفترچه هم به جایی برسی... در واقع هم اکنون که این نامه را برایت می نویسم به هیچ وجه امیدی ندارم که جُربزه اش را داشته باشی و یکروزی بیایی که گنج جدت را پیدا کنی. اصلا شک دارم بدانی جدت کیست.
صبر کن ببینم! نکند اصلا جادوگر نباشی؟ نکند نسل فشفشه تحویل جامعه داده ام؟ نه! خدا نکند! بلا به دور!
به هر حال، اگر این را می خوانی پس معلومست یک چیزهایی بارت هست که تا اینجا رسیده ای و حداقل فشفشه نیستی.

راستش را بخواهی، من اصلا اهل این سوسول بازی ها و گنج قایم کردن برای نواده و حفره درست کردن و هیولا تدارک دیدن و سیسمونی چیدن نبودم ولی چکار کنم... انقدر این سالازار، نواده ی ناقص العقلش را که معلوم نیست می خواهد چه گِلی به سر جامعه ی جادویی ببندد را به رخ ما کشید و انقدر تو سر نواده های هنوز به دنیا نیامده ی ما زد که بالاخره مرا سر کل انداخت.

نواده جان! تو هم که میدانی(البته نمی دانی، چون به دنیا نیامدی. ولی بدان.) من اگر سر کل بیفتم، عمرا کم بیاورم. یکبار با روونا سر فطیر پختن کل انداختیم... ولش کن! حالا بعدا، برایت تعریف می کنم.

خلاصه اینکه با سالازار سر کل افتادم و گفتم چه خیال کردی؟ من هم بلدم حفره و گنج و هیولا بسازم و برای نواده ام به ارث بگذارم. و می بینی که ساختم و گذاشتم.
حالا هم ننه جان! سعی کن گنجی را که مخفی کردم پیدا کنی که روی سالی و آن نواده ی جزجگرزده اش کم شود،الهـــــــــــــی!

هلگا هافلپاف

پ.ن1: هوی! هوا برت ندارد که تو نواده ی من نیستی و اشتباه شده ها! فقط نواده ی من می تواند درِ صندوق دفترچه را باز کند که تو باز کردی، پس نواده ی منی. در ضمن، حالا که تا اینجا آمدی به هیچ بهانه ای حق نداری بی خیال گنج شوی. من آبرویم را از سر راه نیاورده ام که! بخواهی بدون گنج از این غار خارج شوی، نفرینی رویت اجرا می شود که جفت پاهایت را قلم کند. خیال کردی!

پ.ن2: راستی! بزن صفحه ی 4 برایت تعریف کنم بقیه ی قضیه ی فطیرها چه شد.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۲۹ ۰:۳۶:۰۵
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۲۹ ۰:۴۲:۳۳


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۰
بعدازظهر همان روز-حیاط خانه ریدل

وزیر دیگر با لباس ورزشی یکدست سیاه و دست به کمر وسط حیاط خانه ریدل ایستاده بود و مرگخواران همانجوری که به دور ارباب حلقه می زنند، دور او جمع شده بودند.تنها صدایی که در محوطه ی حیاط می پیچید، صدای وزیر دیگر بود:

- از فردا تا آخر ماه برنامه اینه: ساعت 4 صبح بیدارباش! تا ساعت 9 نرمش و ورزش!10 دقیقه استراحت و صبحانه.تا ساعت 12 کلاس های تئوری مرگخواری! 10 دقیقه استراحت و ناهار! تا ساعت 5 تمرین رزمی. 5 دقیقه استراحت. تا ساعت 10 تمرین نظامی. بعد هم خاموشی!
- شام چی؟
-نداریم!
-10 دقیقه که برای صبحانه و ناهار خیلی کمه.
- مگه خوردن یه کف دست نون و پنیر چقدر طول میکشه؟
- نون و پنیر؟ پس گوشت و حبوبات و تخم مرغ و میوه و سبزی و هرم غذایی چی میشه؟
- نداریم!
- یعنی چی مرتیکه؟ من اعتراض دارم!
- آواداکداورا!

ملت مرگخوار:
وزیر دیگر در حالیکه چوبدستی اش را دوباره در جیب گرمکنش می گذاشت گفت:بله! همونطور که دیدید من از طرف ارباب حق تیر دارم. کس دیگه ای اعتراض نداره؟!... بسیار خب! برای امروز یه تمرین دستگرمی میدم و از فردا برنامه ی اصلی رو شروع می کنیم. دالاهوف! بیفت جلو! بقیه پشت سر دالاهوف صد دور، دور حیاط می دویین بعدش گری بک بهتون نرمش میده. اگه کار مهمی داشتین من تو دفتر، پیش اربابم... خب! شروع کنید!

بعد سوتش را در دهانش گذاشت و با قدرت در آن سوتید!

خانه گریمالد-دفتر دامبلدور

هری پاتر یکوری به دامبلدور نگاه کرد: اونوقت این چوبدستی ها فرقش با چوبدستی های معمولی چیه؟
دامبلدور از پشت میزش و از پشت وسایل غژغژو و فرفروی روی میزش و از پشت شیشه های عینک نیم دایره ایش و از پشت صندلی اش و از پشت پرده و از پشت پنجره... کات! دامبلدور پرت شد تو خیابون! از همون پشت عینک ادامه میدیم...
بله... از پشت شیشه های عینک نیم دایره ایش نگاه نافذش را به چشمان هری دوخت:

-هری! یادت میاد تو کتاب چهار وقتی با تام مبارزه می کردی چه اتفاقی افتاد؟
-همونجا که چوبدستی ها قاط زدن؟
-بله. و میدونی چرا اون اتفاق افتاد؟
-چون ماده ی جادویی هر دو چوبدستی یکی بود؟
- بله. و اون ماده ی جادویی چی بود؟
-پر فوکس!
-آفرین! حالا اگه کلی چوبدستی با پر فوکس درست کنیم وقتی با تام و مرگخواراش مبارزه می کنیم، چوبدستی اونا قاط میزنه و ما پیروز میشیم و عشق بر جهان حاکم میشه!

هری آهی کشید: خب چوبدستی های ما هم قاط میزنه نابغه!
-نه هری! من فکر اینجاشم کردم. یادته تو کتاب دو با چه هیولایی مبارزه کردی؟
- باسیلیسک؟
- یادته چه بلایی سرش اومد؟
- مرد!
- و بعد جسدش چی شد؟
- موند تو حفره.
- آباریکلا! من بچه ها رو فرستادم، لاشش رو کشیدن بالا. فلس هاش رو کندیم و پودر کردیم و دادیم به الیواندر که با پر فوکس قاطیشون کنه بزاره لای چوب دستیا!
- خب بعد چی میشه؟
-هوم؟... خب... حتما... یه طوری میشه دیگه! بالاخره ما عصاره ی دوتا موجود جادویی قدرتمند و افسانه ای رو با هم ترکیب کردیم. مطمئنم چوبدستی های ما خیلی قوی میشن و چوبدستی های تام و دار و دسته اش رو شکست خواهند داد و عشق را بر تمامی عرصه ی این گیتی پهناور حاکم خواهند کرد!



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.