هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (سیبل.تریلانی)



Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۰
#41
آنتونین با عجله دنبال سوروس میره و اونو برمیگردونه.
-تو این کارو بلدی!ارباب خودش میگفت تو این کار مهارت داری.حاضری به ما کمک کنی؟
-نه!
-چرا؟
-برای چی باید این کارو بکنم؟چی به من میرسه؟

لینی درحالیکه سعی میکرد لحن صداش وسوسه انگیز به گوش برسه جواب میده:
-مثلا طلسم مو چرب کن دائمی...دیگه لازم نیست همه حقوقتو بابت خرید روغن بدی.

سوروس کمی فکر میکنه و بالاخره جواب مثبت میده.هر سه مرگخوار بطرف جاگسن که مچ یکی از مرگخوارای تازه واردو درحال تقلب گرفته میرن.سوروس کمی سعی میکنه..ولی موفق نمیشه.
-شما باید اینو ثابت نگه دارین...خیلی تکون میخوره!


دنگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ


صدای بلندی از پشت سر جاگسن به گوش میرسه.چشمای جاگسن در حدقه میچرخه و میچرخه و جاگسن نقش زمین میشه...بعد از افتادن جاگسن مرگخوارا سیبل تریلانی رو میبینن که گوی بلورینش رو بالا گرفته.
-درست زدم به هدف...بفرمایین.الان دیگه ثابت شد.خدمت شما!

سوروس با افسوس سری تکون میده.:متاسفم.ذهن یه آدم بیهوش رو نمیشه خوند.منم عجله دارم.باید خودمو به محفل برسونم و نقشه بعدی شما رو براشون توضیح بدم.بعدم نقشه اونا رو بگیرم و برای ارباب بیارم.

با دور شدن سوروس ، لینی و آنتونین با عصبانیت به سیبل خیره میشن.سیبل گوی بلورینشو روی زمین میذاره و روش میشینه.
-خب حالا نگران نباشین.من خودم ذهن خوانی بلدم.سوروس این کارو از من یاد گرفته!
لینی و آنتونین:


اندکی بعد:


-سیبل تو مطمئنی اینجوری میشه ذهن کسی رو خوند؟
سیبل تکه کوچکی از مغز جاگسن رو برمیداره و با دقت بررسیش میکنه.
-آره آره...میشه.مثلا من اینجا سیاهی میبینم.تاریکی میبینم.مرگ میبینم...این عالیه. شاید از این به بعد بتونم فال مغزم بگیرم.

آنتونین به جمجمه جاگسن که با همکاری گوی بلورین سیبل متلاشی شده اشاره میکنه و میگه:
-اینجوری نمیشه.بهتره جمعش کنیم.مغزشم بریزین تو جمجمه.هیچی توش نبود!


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ جمعه ۱۳ خرداد ۱۳۹۰
#42
سالها پیش...هاگوارتز:
(یا بطور دقیتر:سال دوم ورود هری پاتر به هاگوارتز)


-باشه...قول میدم.میتونی رو من حساب کنی تام...
-هزار بار بهت گفتم نگو تام....بگو ارباب.اون لبخند کریه رو هم از رو صورتت پاک کن!
-باشه باشه...تمرین میکنم.شما مطمئن باشین...خیلی زود از تو اون دفترچه میارمتون بیرون ارباب.
.
.
.

-نشد؟
-نزدیک بود....ولی دختره موقرمز دفترخاطرات شما رو پیدا کرد.به نظر من خیلی راحت میتونین روش اثر بذارین.این ویزلیا کمبود محبت دارن.شما هم که جذاااااب...
-من دیگه دارم خسته میشم.شدم بازیچه دست چند تا بچه مدرسه ای.در مورد پاتر هم که کاری از پیش نبردی.
-منو ببخش تام....یعنی ارباب.بهتون قول میدم.شما رو زدن مخ دختره کار کنین.این ویزلیا نقطه ضعف پاترن.مطمئن باشین پاتر با پای خودش میاد سراغتون.
-ابله...این دیالوگ معروف من بود.تو نباید میگفتی.کلی خودمو براش آماده کرده بودم.
.
.
.
-من تا کی باید حرفای عاشقانه به این کک مکی بزنم؟دیگه حالم داره از خودم به هم میخوره!
-ارباب کمی صبر داشته باشین.پیامی که به دستور شما روی دیوار نوشت اثر کرده.
-ببین...صبر و حوصله من زیاد نیست.یهو دیدی باسیلیسکو آزاد کردم کل مدرسه رو یه جا قورت داد.
-نه ارباب...شما کمی صبر داشته باشین.خودم پاترو میفرستم اون پایین.مطمئنم امشب برای نجات دادن اون دختره میاد.شما منتظر باشین.
.
.
.
-ارباب...منو ببخشید.اوه ارباب...در این جایگاه جدیدتون هم به همون اندازه با ابهتین!
-ابله...یه تیکه از روح باارزشم به خاطر تو نابود شد.اون ققنوس از کجا پیداش شد؟اون شمشیر مسخره از کجا اومد؟همه نقشه های منو به باد دادی.هرگز نمیبخشمت.
-ارباب خواهش میکنم.میتونم توضیح بدم.اون شمشیرو دادم دست این پرنده که بره بندازه رو سر پاتر و بکشدش!....عین همون داستانی که پرنده ها سنگ میریختن رو سر یه لشکر و نابودشون میکردن.ولی نقشه نگرفت.وقتی پاتر شمشیرو پیدا کرد و هیولای نازنینتونو نابود کرد این پرنده ابله از فرط ناراحتی و خجالت نشست و گریه کرد.اشکاشم که قربونشون برم شفابخش بودن و زخمای کله زخمی رو خوب کردن.ارباب من نمیدونم چی بگم...ارباب کجا رفتین.خواهش میکنم برگردین تو قاب آویز...من هنوز براتون حرف دارم!من میخوام مرگخوار بشم.میخوام به عنوان مرگخوار، بازنشسته بشم.ارباب من پشیمون شدم.میکشمش...قول میدم.سال دیگه اون قاتل جانی خائن -سیریوس بلک- رو میندازم به جونش، اگه نشد براش مسابقه سه جادوگر برگزار میکنم و تو هزار تو نابودش میکنیم.اینم نشد میکشونیمش به وزارتخونه و اونجا حسابشو میرسیم.اینم نگرفت یه کمد میذاریم تو هاگوارتز...شما از این راه مرگخواراتو بفرست و نابودش کن...البته یه حسی بهم میگه از اینجا به بعدش دیگه من نیستم......خودتون باید مشکلتونو حل کنین!
-نه آلبوس...ارباب مرگخواری داره که آینده رو میبینه...سیبل برام توضیح داد.شکستهای پی در پی تو در این نقشه ها، بی لیاقتی ها و خرابکاریهای پشت سر هم...روزی رو میبینه که به سوروس التماس میکنی که تو رو نکشه...فقط برای اینکه فرصت دیگه ای برای خدمت به ارباب داشته باشی.ولی من...دیگه نمیخوام فرصتی بهت بدم!
-نــــــــــــــــــــه! ارباب برگردین...ارباب کجا رفتین؟یه فرصت دیگه...خواهش میکنم!


فریادهای التماس آمیز دامبلدور در فضای دفترش منعکس میشد...ولی اثری از چشمان سبز و شرور لرد سیاه در قاب آویز نبود.آلبوس میدانست که تکه ای از روح لرد هنوز آنجاست. آه سردی کشید و به جای خالی علامت شوم روی ساعت دستش نگاه کرد.قاب آویز را به گردنش انداخت و زیر ردایش پنهان کرد.هنوز مصمم بود.باید روی قولی که به گلرت گریندل والد داده بود می ایستاد.باید یک جادوگر سیاه بزرگ میشد.


_____________________

نکته:این پست تکی و در راستای اجرای ماموریت ارباب بزرگ، لرد سیاه بود.کسی نیاد ادامش بده!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۳ ۱۵:۳۳:۳۷

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰
#43
خونه شماره 12:

-سیریوس بگیرش....بکش...از اون طرف...چرا نمیشه؟

سیریوس واقعی در حالیکه از شدت عصبانیت سرخ شده طنابا رو دور روح خبیث که روی صندلی نشسته و خمیازه میکشه میپیچه.ولی طنابا از توی روح رد میشه و در نتیجه روح بسته نمیشه!
ریموس با حالت تهدید آمیزی برای بار سوم به روح اخطار میکنه:ببین...یه بار بهت گفتم مثل بچه آدم بسته شو.اگه بسته نشی که ما نمیتونیم ازت بازجویی کنیم.

لبخند ساده لوحانه ای که از چند دقیقه قبل روی لبهای بی رنگ روح بود کم کم تبدیل به لبخندی شیطانی میشه و...

خونه شماره 13:

لرد برای سی و چهارمین بار روحها رو سرشماری میکنه.
-خب،هشت، نه، یازده، دوازده!

یکی از ارواح با صدای بلند میزنه زیر خنده:بازم اشتباه کردینا.بعد نه دهه، نه یازده!

لرد سرجای اولش برمیگرده و دوباره شروع به شمردی میکنه ولی اینبار از انگشتاش هم کمک میگیره.
-خب،نه، ده...انگشتای دستم که تموم شد.دو تا هم انگشت پا...میشه دوازده.شما دوازده تایین .درحالیکه باید سیزده روح خبیث باشین.اون یکی کجاس الان؟مرده؟خیانت کرده؟وسط ماموریت خوابش برده؟دستگیر شده؟

یکی از ارواح با بی حوصلگی جواب میده:ارواح نه میخوابن، نه میمیرن، نه دستگیر میشن...چون از چیزی ترسی ندارن معمولا خیانت هم نمیکنن.هرجا باشه پیداش میشه.

درست در لحظه ای که لرد قصد داشت مجددا ارواح رو به صف کنه و بشمره هاله نقره ای رنگی از دیوار وارد اتاق میشه.لرد با عصبانیت رو به روح سیزدهم میکنه:بالاخره!میتونم بپرسم کجا بودین؟

روح سیزدهم بدون توجه به ابهت لرد از داخل جسمش عبور میکنه و جایی نزدیک پنجره متوقف میشه.
-بله...متاسفانه دو تا از اونا منو دیدن.مجبور شدم بکشمشون!ما که مثل شما نمیتونیم حافظه شونو پاک کنیم.قبل از مرگ، یکیشون مثل سگ واق واق میکرد و دومی مثل گرگ زوزه میکشد.

لرد با تعجب میپرسه:جسد؟جسداشونو چیکار کردی؟

روح :خب...راستش...یکیشونو گذاشتم توی دستشویی،مسواکشم دادم دستش که شک نکنن!همونجوری ثابت مونده!
دومی رو هم گذاشتم روی صندلی و یه کتاب گذاشتم جلوش که هر کی دیدش فکر کنه داره کتاب میخونه.کلی هم بهشون عطر زدم!حالا بهتره به نقشه بعدی فکر کنین.اونا از نظر روحی کاملا آسیب پذیر شدن.میتونیم هر طور دلمون میخواد بهشون ضربه بزنیم.


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۲ ۱۴:۰۲:۱۵

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ سه شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۰
#44
آگوستوس ماسکشو روی صورتش میزنه و وارد اتاق میشه.لرد خوش تیپ روی تخت دراز کشیده و با اشتیاق خاصی به عکس گذشته خودش خیره شده.
-اومدی دکتر؟زودتر کارتونو شروع کنین.صبر و تحمل من دیگه تموم شده.میخوام مثل قبل ترسناک به نظر برسم.

آگوستوس به آرومی بالای سر لرد میره وشروع به توضیح دادن میکنه:
-خب ارباب...ببینین...این عمل جراحی بسیار پیچیده و سختیه.ولی من با مهارتهای خاص خودم مطمئنم که به خوبی از پسش بر میام.شما اصلا نگران نباشین.چون من تجربه زیادی در این زمینه دارم. آماه این؟

لرد با تعجب میپرسه:پس بقیه دکترا و پرستارا کجا هستن؟شما که قصد ندارین شخصیت به این مهمی رو به تنهایی عمل کنین؟

آگوستوس به سختی آب دهنشو قورت میده:
-اممم...خب...من که گفتم من مهارت و تجربه زیادی دارم.شما که یادتون نمیاد..من دکتر مخصوص خانه ریدل بودم...حالا اگه اجازه بدین این عمل سخت و پیچیده رو با وسیله های مخصوصم شروع کنم؟

لرد با حرکت سر موافقت خودش رو اعلام میکنه.آگوستوس قیچی کوچکی از جیبش در میاره و روی میز کنار تیغ کوچکی که از قبل گذاشته بود قرار میده و شروع به توضیح دادن میکنه.
-خب...ما از موهاتون شروع میکنیم.من فکر میکنم با توجه به اینکه این موها موهای واقعی شما نیستن و ریشه اونا هنوز به خوبی در کله مبارک شما جا نیفتاده، با این دو وسیله بتونیم از شر موها خلاص بشیم.اگه این روش موثر نبود سراغ نقشه شماره دو یعنی سوزوندن موها خواهیم رفت.


لرد سیاه با شک و تردید به دکتر آگوستوس که با تیغ و قیچی بالای سرش ایستاده خیره میشه...


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۲ ۱۱:۰۷:۳۶

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۹
#45
چشمای آنتونین برق مرگخوارانه ای میزنه:
-خب هری...الان توضیح بده ببینم تو با جینی ویزلی چه رابطه ای داری؟

هری:راستش من اصلا از موهای قرمز اون دختره بی نمک خوشم نمیاد.ولی آشپزی فوق العاده مادرش و محبت های مادرانه و پدرانه والدینش باعث شد من خودمو بهشون مدیون بدونم و ...

بقیه حرفهای هری در میان صدای قهقهه مرگخوارا گم میشه.کمی بعد مرگخوارا دفتر و مدادشون رو در میارن و مرتب و دست به سینه، آماده درس خوندن میشن.
هری با حالت گیج و مسخ شده ای شروع به درس دادن میکنه:
-خب، حالا میتونیم درباره طلسمهای ممنوعه حرف بزنیم.کی میدونه در مقابل نفرین کروشیو چیکار باید کرد؟

لینی دستشو بلند میکنه.
-اجازه؟اگه کروشیو رو ارباب زده باشه هیچی!باید تحمل کرد!اگه آنتونین زده باشه باید وانمود کرد روح مافلدا پشت سرشه.اینجوری تمرکزش به هم میخوره و قدرت طلسم کمتر میشه و میتونیم اونو خنثی کنیم.اگه لینی زده باشه با اشاره به اینکه تازگیا چقدر چاق شده میتونیم حواسشو پرت کنیم.اگه از طرف یه سفید باشه که اصلا جای نگرانی نداره چون اونا از این استعدادا ندارن!

هری:خب، کی میدونه وقتی یکی میخواد طلسم ایمپریو یا همون فرمان رو روی ما اجرا کنه چطور میتونیم از خودمون دفاع کنیم؟
مرگخوارا میزنن زیر خنده.صدای آگوستوس از لابلای خنده ها به گوش میرسه:این یکی رو مطمئنم که خودتم نمیدونی!

هری سری تکون میده و به ادامه درس میپردازه...


روز امتحان:


مرگخوارا در گوشه و کنار سالن امتحانات پخش و پلا شدن و با جدیت سرگرم مطالعه یادداشتهاشون هستن.
زنوفیلیوس بعد از مدتها تمرین موفق میشه طلسم مخوف و پیچیده اکسپلیارموس رو روی آمیکوس اجرا کنه.
چند دقیقه بعد دامبلدور به همراه هیئت برگزار کننده امتحان وارد سالن میشن.دامبلدور طبق عادت همیشگی شروع به سخنرانی میکنه:
-دوستان سیاهپوش!.برای حفظ امنیت دانش آموزان تصمیم گرفتیم که امتحانات شما رو جداگانه بگیریم.امتحان تئوری سی دقیقه طول میکشه.شما باید ظرف این سی دقیقه به سه سوال خیلی ساده جواب بدین.بلافاصله بعد از امتحان تئوری میریم سراغ امتحان عملی...کسی سوالی نداره فرزندانم؟


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۷ ۱۴:۴۹:۱۱

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ سه شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۹
#46
ایوان:کجا فرار کنیم؟مگه تو اینو رام نکرده بودی؟

رز:خب رام کرده بودم.ولی گاهی خودش این موضوع رو فراموش میکنه.فعلا بهتره از جلوی چشمش دور بشین.

هر کدوم از مرگخوارها به سمتی فرار میکنن.ایوان با هیکل لاغر و استخونیش پشت ستون باریکی پنهان میشه.آنتونین در تعقیب رز وارد کمد چوب دستیها میشه،ولی چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه که در کمد بار و آنتونین از داخلش به بیرون پرتاب میشه.
لرد سیاه هاج و واج وسط سالن ایستاده بود و به دایناسور نگاه میکرد.روفوس با نگرانی جلو میره و میگه:ارباب، اینجا خطرناکه.بیایین شما رو هم یه جایی قایم میکنم.
لرد مخالفت میکنه:یه ارباب هرگز قایم نمیشه.شماها برین من ببینم این جونور چی از جون ماها میخواد!

خیلی زود برق کله مبارک ارباب توجه دایناسور رو به خودش جلب میکنه.آروم بطرف لرد خم میشه.ظاهرا تا اون لحظه هرگز موجودی با این شکل و شمایل ندیده بود.نمیتونست درک کنه که این موجود لاغر و کوچولو که با عصبانیت بهش زل زده میتونه خطرناک باشه یا نه...بالاخره ریسک میکنه و پاشو بلند میکنه که جونور کچلو له کنه...ولی در آخرین لحظه انسان کوچولویی که کنار کچل ایستاده بود چوب دستیشو تکون میده و ...اینجاست که دایناسور میفهمه که هرگز نباید انسانهای کچل رو دست کم بگیره...ولی اینو نمیفهمه که چرا پاش تو هوا مونده و دیگه نمیتونه تکونش بده!

لرد لبخند پیروزمندانه ای میزنه و به بقیه مرگخوارا اشاره میکنه که از مخفیگاهاشون بیرون بیان.
لرد:خب...اینم از دایناسور.خودم حسابشو رسیدم!
روفوس:

لرد:خب، رز ویزلی.گذشته از حمله دایناسورا تو به ما حقیقتو گفتی.کله زخمی واقعا اونجا بود.ارباب به خاطر صداقتت تو رو میبخشه.مادر موقرمزت رو هم همینطور.میتونی بری.

لرد درحال دست دادن با رز بود که صدایی از ناکجا آباد به گوش میرسه و به دنبال اون هری پاتر از ناکجا آباد روی زمین فرود میاد!
-نــــــــــــــــــــــــــــــه!تو نمیتونی اونو بکشی...حسابتو میرسم اسمشو نبر عوضی!میکشمت.

هری پاتر تالاپی روی زمین میفته.لرد سیاه دست رز رو ول میکنه.
-معطل چی هستین؟دستگیرش کنین!

چند دقیقه بعد هری پاتر طناب پیچی شده جلوی لرد و مرگخوارا قرار میگیره.لرد طبق عادت همیشگی شروع به قدم زدن و سخنرانی میکنه...مرگخوارا که قبلا این صحنه رو تجربه کردن احساس میکنن لازمه که به لرد اخطار بدن!

پرسی:ارباب،ببخشید،میگم بهتر نیست قبل از اینکه از دستمون فرار کنه بکشینش؟
لرد:ساکت!شماها نمیفهمین.ارباب حرفهای نگفته ای داره که باید بزنه.
پرسی:آخه ارباب،شما الان دو ساعته زندگی خودتون و مادر و پدرتونو و عمو و عمه و خاله و حتی مادربزرگ دختر همسایه تونو تعریف کردین!الانه که باز روحی چیزی بیاد و این کله زخمی رو نجات بده ها!

لرد جلوی هری توقف میکنه.چوب دستیشو بالا میبره.مرگخوارا با خوشحالی و هیجان در انتظار دیدن صحنه مرگ هری پاتر انتظار میکشن.ولی لرد مجددا چوب دستیشو پایین میاره!
-میگم...اگه باز طلسم به خودم برگشت چی؟اصلا...مگه شما مرگخوار نیستین؟یکی از شماها بکشینش!

مرگخوارا:


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ جمعه ۲۶ آذر ۱۳۸۹
#47
لرد و مرگخواراش بطرف سرد خونه حرکت میکنن.لرد سر راه چند تا پس گردنی نثار آنتونین میکنه.
-این ب خاطر استعفاهات، این برای اینکه نقشه دچار مشکل شد،این یکی برای اینکه نجینی سه روزه یرما خورده،اینم برای اینکه اینجا بوی الکل میده...هر جا خرابکاری میشه پای تو وسطه.من از دست تو کجا فرار کنم؟

آنتونین درحالیکه پس گردنیها رو نوش جان میکنه با چوب دستیش قلبی رو هوا میکشه.وسط قلب دو حرف A و M میدرخشه.لرد با عصبانیت یه L وسط A و M میکشه.حرفی که توسط لرد نوشته شده بین دو حرف دیگه میخزه و کم کم به شکل مار درمیاد و دو حرف دیگه رو قورت میده!
-فراموشش کن!تا من اینجا هستم تو به اون نمیرسی.این سردخونه لعنتی کجاس؟

یکی از مرگخوارا به دری که درست روبروی لرد قرار گرفته اشاره میکنه.در توسط دو مرگخوار باز میشه و لرد سیاه وارد سردخونه پر از جسد میشه.
-آنتونین، اینا چرا تعظیم نمیکنن؟
آنتونین:خب ارباب...شاید برای اینکه مردن!

لرد بطرف اولین جسد میره و سرگرم بررسی اون میشه:
-هوووم...این تازه مرده.همه جاشم سالمه.نمیدونم علت مرگش چی بوده...

آنتونین میپره وسط حرف لرد.
-ارباب شاید از عشق مافلدا سکته قلبی کرده باشه؟!
لرد پس گردنی چهارم رو تحویل آنتونین میده و به کاغذ بالای سر جسد اشاره میکنه:نخیر...اونجا نوشته خودکشی کرده.
آنتونین از رو نمیره:
-خب ارباب، شاید از دوری مافلدا خودکشی کرده باشه!
لرد سیاه:

به دستور لرد نارسیسا و روفوس سرگرم درست کردن معجون زامبی ساز میشن.این دفعه لرد سیاه خودش بر ساخته شدن معجون نظارت میکنه که مشکلی پیش نیاد.
صدای قل قل عجیبی از معجون بلند میشه.

نارسیسا:ارباب،فکر میکنم دیگه آماده شده باشه.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۸۹
#48
بلافاصله تمام میمونهای نارگیل انداز جزیره دور لرد و ساحره مجهول الهویه جمع میشن و شروع به تعظیم کردن میکنن.
لرد با خوشحالی دست ساحره رو میگیره و میگه:هوم...نیروی عشق اینارو هم رام کرد!

ساحره با تعجب دستشو عقب میکشه.
-شما دیگه نباید دست منو گرفت.شما افتخار بسیار بزرگی پیدا کرد.شما باید خوشحال بود.شما از این به بعد خدمتگذار اعظم ارباب جزیره.

لردکه تا اون لحظه فکر میکرد ارباب جزیره خودشه میپرسه:ارباب جزیره دیگه کیه؟اینجا فقط یه ارباب وجود داره اونم منم.

ساحره در یک چشم به هم زدن جلوی چشم لرد ، تبدیل به میمون ماده ای میشه!آستین لردو میگیره و کشون کشون با خودش به طرف غاری میبره.لرد و ساحره وارد غار میشن.
داخل غار روشن و نورانی و کاملا مجهزه.ارباب جزیره روی تخت مجللی وسط غار نشسته و سرگرم خوردن انگور از دستان زیباترین میمون جزیره اس.

لرد سیاه کمی جلوتر میره.ارباب جزیره ریش سفید و بلندی داره.ردای بنفش با حاشیه های طلایی رنگ...عینک...بینی شکسته و چشمان آبی!

-سلام تامی!اصلا فکر نمیکردم اینجا ببینمت.پس خدمتگذار جدیدم تویی؟عالیه.بهتره کارتو شروع کنی وگرنه این میمونها بشدت عصبانی میشن!


کشتی مرگخواران:


-دیگه نمیتونیم جلوتر بریم.همینجا لنگر میندازیم و خودمونو به جزیره میرسونیم.همه حاضر بشن.حبابهای جادوییتونو درست کنین.اون پایین هم نبینم کسی با کسی شوخی میکنه.حباب همدیگه رو نترکونین.این شوخی نیست.جون ارباب در خطره.


مرگخوارا با جدیت سرگرم اجرای جادوی حبابی میشن!


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۹
#49
سوژه جدید:


ظهر یک روز زیبای جادویی،کافه تفریحات سیاه:

-اعتراف میکنی یا بکشمت؟ببین من با کسی شوخی ندارم.حرف بزن.همدستات کجا قایم شدن؟

سکوت...

-پس خیال نداری حرف بزنی؟باشه.این چیزیه که خودت خواستی.من بهت فرصت دادم.میتونستی خودتو نجات بدی.مطمئن باش دیر یا زود تک تک دوستاتو پیدا میکنم و به جهنم میفرستم...بگیر که اومد.

بلاتریکس با عصبانیت مگس کش بزرگی رو که بالای سر پشه اسیر شده گرفته پایین میاره.درست در همین لحظه نارسیسا سر میرسه.با دیدن منظره دلچسب جسد پشه له شده روی میز کافه اخم میکنه و میگه:
-هی بلا....داری چیکار میکنی؟الان یه مشتری بیاد تو چی میشه؟یا بدتر از اون...مامورای کنترل بهداشت وزارت بیان!


جیلینگگگگ(صدای باز شدن در کافه)

بلا درحالیکه سعی میکنه با دستش جسد پشه رو قایم کنه خم میشه تا شخص تازه واردو شناسایی کنه.
-نگران نباش سیسی...سیبل اومده.بشین سیبل.مثل همیشه آیس گوی میخوری؟

سیبل آه بلندی میکشه و روی یکی از صندلی ها میشینه و زیر لب زمزمه میکنه:
-نه...من چیزی نمیخوام.راستش اصلا پولی ندارم که بابتش بپردازم.اهو اهو اهو...

نارسیسا با نگرانی به سیبل نزدیک میشه.کنارش میشینه و دستشو میگیره و میگه:
-اوه...من خیلی متاسفم سیبل.میگفتن حقوقی که اون پیرمرد میده کفاف یه زندگی تسترالی رو هم نمیده.حالا چیکار میخوای بکنی؟

چشمای سیبل برقی میزنه.اشکاشو با آستین نارسیسا پاک میکنه.
-خب...میدونی...من فکر کردم حالا که همه ما مرگخواریم درست نیست شما رو از استعدادهای شگفت آورم محروم کنم.برای همین تصمیم گرفتم لطف بزرگی بهتون بکنم و از این به بعد اینجا مشغول به کار شم.چطوره؟

نارسیسا نگاه ملتمسانه ای به بلاتریکس میندازه و من من کنان جواب میده:
-مم...میدونی؟راستش بلا خوشش نمیاد اینجا همکار داشته باشیم.همیشه میگه خود منم به زور تحمل میکنه.اصلا اینجا چه کاری از دست تو برمیاد؟

سیبل دماغشو بالا میکشه:من...خب...من فال میگیرم.اینجا کافس و بیشتر مشتریا قهوه میخورن.من میتونم فالشونو بگیرم!

بلا لبخند شرورانه ای میزنه:خب...راستش الان که فکر میکنم میبینم بد نیست یه همکار داشته باشیم.اونم از نوع مووزوزی تر...شاید ارباب با دیدن این پی به زیبایی ذاتی من ببرن!

سیبل بدون اینکه منتظر جواب نارسیسا بمونه با خوشحالی از جا بلند میشه.
-عالی شد.من از همین الان کارمو شروع میکنم.لطفا هرکی قهوه خورد به من اطلاع بدین.اکسیو پیشبند...

درحالیکه سیبل سرگرم بستن پیشبندشه نارسیسا آرزو میکنه که حداقل اون روز کسی سفارش قهوه نده!


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۸۹
#50
روفوس به سرعت به طرف طبقه منفی چهار پله ها رو دوتا یکی میکنه.
-دیگه فرصت ندارم.تو پرونده شون نوشته شده بود که فردا صبح به دادگاه منتقل میشن.باید همین امشب کارو تموم کنم.

از طرفی چهار کاراگاه به دنبال روفوس به طرف آسانسور میرن.سیریوس دکمه آسانسورو میزنه و با خنده تمسخر آمیزی میگه:صدای پاشو میشنوین؟به عقلش نرسیده از آسانسور استفاده کنه.داره از پله ها میره پایین.مطمئنم که بهش میرسیم.اه...این آسانسور چرا نیومد؟

روفوس با عجله پاتروناسی رو طرف دیوانه سازهای سر راهش میفرسته.دیوانه سازها پراکنده میشن.روفوس به در سلول مرگخوارا میرسه و از لای میله ها نگاهی به داخل سلول میندازه.چهار مرگخوار با خیال راحت روی زمین نشستن و سرگرم بازی مفرح یه قل دو قل هستن.روفوس نگاه مشکوکانه ای به در و دیوار سلول میندازه.حتی دستهای مرگخوارا هم بسته نیست.درست در همین لحظه یکی از مرگخوارا متوجه حضور روفوس میشه.
-هی...سلام روفوس!اوضاع چطوره؟
روفوس در حالیکه مواظب حمله احتمالی دیوانه سازهاس میپرسه:
-شما چرا آزادین؟پس تدابیر مخصوص؟محل نگهداری خاص چی شد؟
مرگخوارا با صدای بلند میخندن.یکیشون خمیازه ای میکشه و جواب میده:
خب تدابیر همینه دیگه!که تو روزنامه ها نوشتن که به روشهای خاصی از ما محافظت میشه که مرگخوارا به سرشون نزنه برای نجات ما بیان اینجا.ولی ظاهرافکر اینجاشو نکرده بودن که یکی از ما ممکنه کارمند وزارت باشه.
باشنیدن صدای آسانسور روفوس یکی از شیشه ها رو از جیبش در میاره.
-فکر کنم مهمون ناخونده داریم.ولی دیگه نمیتونم وقت تلف کنم.مجبورم نقشه مو اجرا کنم.
و با عجله شیشه رو سر کشید.به محض باز شدن در آسانسور و ورود کاراگاهها روفوس به آگوستوس تبدیل شد و لبخند مهرآمیزی به چهار جادوگر زد.
-بچه ها!شما باید دنبال روفوس باشین.وقتی دیدم با رنگ پریده داره به طرف اتاق کنترل میره فهمیدم باید ریگی به کفشش باشه.برای همین اومدم اینا رو کنترل کنم.به نظر من بهتره اینا رو به یه جای امن تر منتقل کنیم.
سیریوس نفس راحتی میکشه و میگه:
-پس رفته از اتاق کنترل در سلولو باز کنه.حق با شماست آگوستوس.رون سریع در سلولو باز کن.باید ببریمشون به بخش ویژه که دست اون مرگخوار بهشون نرسه.

با باز شدن در سلول روفوس لبخند شومی میزنه و با استفاده از غفلت و حواسپرتی کاراگاهها گردن رون رو میگیره و چوب دستیشو روی شقیقه رون میذاره و میگه:
-همین الان چوب دستیاتونو بذارین زمین.وگرنه یه ویزلی از دنیا کم میشه.
سیریوس بهت زده به آگوستوس خیره میشه.هیچ اثری از شوخی تو چشمای آگوستوس دیده نمیشه.با اشاره سیریوس کاراگاهها چوب دستیاشونو روی زمین میذارن و مرگخوارا فورا اونا رو برمیدارن و از سلول خارج میشن و در سلول رو به روی چهار جادوگر میبندن.
روفوس به مرگخوارا اشاره میکنه:صبر کنین به کار دیگه داریم.این چهار تا منو دیدن و نقشه رو فهمیدن.عاقلانه نیست همینجوری ولشون کنیم.یکیتون حافظه شو نو پاک کنه.من مواظب اطرافم.
مرگخوار شماره 2 زیر لب میگه:نمیگه من طلسم اصلاح حافظه رو بلد نیستم!میگه مواظب اطرافم...بله قربان.دستور اجرا میشه!

چند دقیقه بعد سیریوس و همراهاش از پشت میله های زندان با حالتی گیج و منگ به پنج مرگخواری که جلوی چشم اونا درحال فرار از آزکابانن خیره شدن.


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۴ ۱۹:۰۱:۰۷

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.