بالاخره بهار به پایان رسید و تابستان گرم در لندن آغاز شد.قطار سریع و سیری که از فرانسه حرکت کرده بود در ایستگاه لندن ایستاد.
_ رسیدیم.باورم نمیشه اینجا حتی تابستون هم بارون میزنه ، هیچ چیز این شهر سر جاش نیست....بیل بیا این چمدونا رو بیار پایین من نمی تونم.
_عالیه .بالاخره تو هم محفلی شدی .
_ تو خانواده ای که تک تک اعضاش محفلین فکر کنم فقط من مونده بودم . حالا باید بریم خیابان گریمولد.
آپارات به خیابان گریمولد خانه شماره 12دامبلدور کنار پنجره ایستاده بود و به دور دست می نگریست تا اینکه صدای کوبیده شدن در را شنید.
_بیا تو فرزند روشنایی
بیل و فلور وارد اتاق شدند.
_ سلام پروفسور .حالتون خوبه ؟خیلی وقت بود ندیده بودمتون.
_ همچنین ما فرزند روشنایی
.کسی که در کنارت ایستاده رو معرفی نمی کنی ؟
_پروفسور شما منو یادتون نمیاد ؟
دامبلدور با نگاهی دقیق تر به فلور نگاه کرد و ناگهان فریاد زد.
_ فهمیدم
....نه شما رو به یاد نمیارم.البته قبلا کسی رو در هاگوارتز دیده بودم موهای هم رنگ شما داشت و همیشه همه ی (ر) ها رو (غ ) تلفظ می کرد .
فلور که با ناامیدی به دامبلدور نگاه می کرد گفت
_ پروفسور یعنی هیچ شباهت دیگه ای حس نمی کنین ؟
فقط همون از من یادتونه ؟ من فلور دلاکورم.
دامبلدور ناگهان خشمگین شد و با عصبانیت گفت
_ فلور دلاکور
. حتما با اون دلاکوری که در مرگخواران نسبتی هم داری .بیل چطور تونستی اونو به محفل بیاری ...
دامبلدور همینطور ادامه میداد و بیل و فلور با تعجب بسیار به او نگاه می کردند .که ناگهان دامبلدور ناپدید شد.و دیگر اثری از او باقی نماند.
_پروفسور
.چی شدین یه دفعه ؟
بیل همینطور با نگرانی به دنبال دامبلدور می گشت و فلور هم چنان با تعجب به این وضعیت نگاه می کرد تا اینکه کسی از تاریکی اتاق وارد روشنایی شد.
_ نگران نباشید فرزندانم
.اون یه سراب بود .قبلا هم تو یه سوژه ی دیگه ازش استفاده کرده بودم ولی ظاهرا هنوز نیاز به کار داره.اما بیست دقیقه تونست مقاومت کنه.
فلور که هنوز در شوک اتفاق پیش آمده بود با نارحتی گفت
_ و تقریبا داشت ما رو به سکته می داد.
_ متاسفم فرزند روشنایی. ورودت را به محفل ققنوس ، محفل روشنایی خوش آمد می گویم
.