- ولدکی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم. دوریش برایم مشکله، کاشکی اونو می بستم. ای مرلین چیکار کنم، ولدکو پیدا کنم؟
- اگه منظورت اربابه که همینجا روی همین مبل خوابیده بودن. الان دیگه نمی دونم کـ...!
- نه این شعر از شعر های قدیمی ـه. خودم می دونم ولدک کجاس.
- یا اسطقدوس! نکنه این...
اربـــــــــــــــابه؟!
وسط نشیمن خونه ی ریدل، لرد ولدمورت کبیر که همچنان در دو راهی تاریخی ای قرار گرفته بود و اتاق شخصی ـش رو پیدا نمی کرد، از فرط فکر کردن و فسفر و انرژی سوزوندن روی مبل خوابش برده بود. اینجور که از شواهد امر پیداس جیمز هم فرصت رو غنیمت شمرده بوده و کار هایی انجام داده بوده!
مرلین که یه دستش رو روی قلب تش گذاشته بود و نفس نفس می زد فریاد زد:
- این کیه؟! نگو که این اربابه!
- جیغ نزن! دارم کاردستی درست می کنم. ببین چه خوشگل شده!
- چه خبرتونه؟ چرا بالای سر ما دارین داد و فریاد راه می اندازین؟!
- بیا راحت شدی بیدارش کردی؟
مرلین وقتی
این قیافه ارباب ـش رو دید سریعاً مریدان خودش رو دورش جمع کرد. با یه نگاه 10 تاشون رو انتخاب کرد. از اون 10 تا 2 نفرشون رو حذف کرد. بین هشت نفر باقیمونده دو به دو در ذهنش مسابقه ای برگذار کرد و چهار نفر به مرحله ی نیمه نهایی راه پیدا کردن. دوباره دو به دو با هم مسابقه دادند ولی متأسفانه بازی ها به جنجال کشیده شد و در پایان 2 نفرشون همدیگه رو کشتن، یکی ـشون رو هم خود مرلین کشت و به یک نفر باقیمونده عبا و چوبدستی ـش رو داد. چهار طرف رینگ رو بوسید و جان به جان آفرین تسلیم نمود!
لرد که در همه ی لحظات با
همین قیافه نظاره گر دیوونه بازی های مرلین بود به جیمز نگاه کرد و گفت:
- این چشه؟
- هیچی لردکم. تو خیلی خوشگل شدی این حسود بود چشم دیدن ـش رو نداشت.
در همین لحظه رودولف وارد اتاق نشیمن شد و تا با چهره ی جدید لرد رو به رو شد فریاد زد:
- مرگخوارا کمــــک! دشمن! بیاین که مرلین رو کشتن! بیاین که بزرگترین دشمنمون خودشو شبیه لرد کرده!
لرد که همچنان از رفتار عجیب غریب مرگخواراش در عجب بود با همون حالت
به رودی زل زد!
جیمز سریع خودش رو به دربون خونه ی ریدل رسوند و سریع در گوشش گفت:
- ارباب این تیپ جدید رو برای خودشون انتخاب کردن. مرلین اومد اعتراض کرد بهشون زدن ترکوندن ـش و این ممد ریدل رو به جاش به پیامبری منصوب کردن. ببین اون اصغر ریدل هم بیکاره ها. اگه میخوای بشه دربون بازم سر و صدا کن!
اینجور که معلوم بود فعلاً مرگخواران باید این قیافه ی جدید رو تحمل می کردن!
اون طرف تر، خونه ی گریمولدگلرت با سرعت به سمت آشپزخونه می دوید و در به در دنبال آلبوس دامبلدور می گشت. هر طرف رفته بود پیداش نکرده بود. فقط امیدوار بود که اونو توی آشپزخونه ببینه. به محض این که در رو باز کرد پروفسور دامبلدور رو با ریشی بلند تر از همیشه و با لباسی ژولیده پولیده دید که پشت وسیله ای عجیب و غریب نشسته و دستاش به سرعت روی کلید هایی حرکت می کنه!
آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- سلام پروفسور! چیکار دارین می کنین؟!
- سلام فرزندم. هیچی بابا، این هاگوارتز که دخل و خرج ـش به هم نمی رسه. من مجبور شدم به عنوان شغل دوم برنامه نویس بشم. الانم یه دو تا پروژه توپ برداشتم که کلاً خیلی سرم شلوغ شده. الانم یه کم دیگه حرف بزنی میگم هری، پسرم! (
) بیاد یه اکسپلیارموس بزنه بهت!
گلرت با تعجب گفت:
- پروفسور! ولی شما که نمی دونین چی شده! تدی و جیمز و ویولت رفتن مرگخوار شدن!
بالاخره دامبلدور نگاه ـش رو از صفحه ی نمایش لپ تاپش به سمت گلرت چرخوند. نگاهی از بالای عینک نیم دایره ایش بهش کرد و با لحن جدی گفت:
- من به جیمز، ویولت و تدی اعتماد کامل دارم!
ملت پشت صحنه: