تصویر شماره پنج کارآگاه داستان نویسیهوا به شدت سرد و ابری بود و هر لحظه ممکن بود باران بگیرد پا تند کردم و به سرعت وارد قلعه شدم! نفس عمیقی کشیدم، به اطراف نگاهی انداختم به سمت پله ها رفتم...
جادوآموزان زیادی در راه پله ها جمع شده بودند بعضی ها با خوشحالی و بعضی دیگر با استرس به دور و اطراف نگاه میکردند همه منتظر بودند تا در بزرگ و قهوهای رنگ رو به رو باز شود!
من هم مانند تمامی جادو آموزان گوشهای ایستادم و به کتابی که در دست داشتم خیره شدم! نمیشود گفت که استرس نداشتم اما از طرفی نیز خوشحال بودم همیشه آرزوی آمدن به هاگوارتز را داشتم... اما هنوز نمیدانستم چه چیزی در انتظار من است آیا قرار است چه اتفاقاتی بیوفتد؟ آیا میتوانم دوستی خوب برای خودم پیدا کنم؟
یعنی قرار است در کدام یک از گروه های هاگوارتز بیوفتم؟
در افکار خود غرق بودم که در بزرگ و قهوهای رنگ باز شد و خانومی میانسال با ردایی سبز و چهرهای خندان بیرون آمد و رو به بچهها گفت:«به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز خوش آمدید. من پروفسور مک گوناگل هستم لطفا همگی به دنبال من بیایید»
همه بچهها به دنبال پروفسور مک گوناگل وارد سالنی بزرگ شدند. داخل سالن جادو آموزان سال دومی و سومی و... نشسته بودند. روی میزها پر از غذا بود سرم را پایین انداختم و رفتم به سمت میزی که برای جادوآموزان تازه وارد بود، روی یکی از صندلی ها نشستم و به مرد کهنسال که بر روی سکو ایستاده بود نگاه کردم! مردی با ریش بلند و سفید که ردایی شبیه لباس خواب پوشیده بود پس از سرفهی کوتاهی شروع به حرف زدن کرد:«سلام...به مدرسه هاگوارتز خوش آمدید من پروفسور دامبلدور هستم مدیر مدرسه...»
سپس شروع به سخنرانی کرد و در مورد پروفسور ها، نوع تدریس و اینجور چیز ها صحبت میکرد اما من غرق در افکار خود بودم و به سخنرانی های پروفسور دامبلدور گوش نمیدادم...
---
پاسخ:سلام، خوش اومدی.
توصیفای قشنگی داشتی که میشد باهاشون ارتباط برقرار کرد و این مهمه. تنها ایرادِ قابل ذکری که توی این مرحله نیاز میدونم بدونیش، اینه که بعد از هر دیالوگی که مینویسی اگر قراره توصیف باشه دوبار اینتر بزن تا دو خط فاصله بیفته و پستت تمیزتر بشه.
تایید شد.مرحله بعد:
گروهبندی