هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ سه شنبه ۲ تیر ۱۳۹۴
آرسینوس کمی دیگر نگاه کرد تا اینکه بالاخره شک و شبهاتش برطرف شد... برای همکار مرگخوارش خوشحال بود... هکتور که از نظر آرسینوس بی استعداد ترین شخص دنیا در هنر معجون سازی بود، موفق شده بود یک معجون سالم درست کند. آرسینوس همچنان که با وقار در جای خود ایستاده بود سرش را با ناامیدی تکان داد.
- اوووه... همچین بالا و پایین میپره انگار که معجزه ی قرن رو انجام داده!
- میبینی؟! دیدی من هم معجون سازم؟ دیدی؟
- اوف.... یکم دیگه بگذره از بندری زدن تبدیل میشه در آوردن ادای تارزان روی سقف. اصلا واقعا ما داریم به کدام سو میریم؟!
- به سوی تبدیل شدن من به معجون ساز رسمی خانه ی ریدل!
- اون که مقام منه... تو هم که چتر دار ارباب هستی... بسه دیگه.
- نه! من باید معجون ساز بشم!

- میشه اول این استخون لامصب رو از بین ببریم؟

هکتور ویبره زنان از روی دیوار پایین پرید... آرسینوس نگاهی به لرزش های او کرد و تصمیم گرفت زیاد به او نزدیک نشود، چرا که به نظر میرسید کوچکترین برخوردی با "هکتور ویبره زن" موجب پرتاب شدن شخص به مسافتی دور و البته خرد شدن استخوان هایش میشود!

دو معجون ساز نگاه دیگری به یکدیگر کردند و سپس به سمت ایوان حرکت کردند. اسکلت با حدقه های خالی چشمانش به دو مرگخوار نگاهی کرد و با لبخندی گفت:
- سلام بچه ها!

- چی؟!

آرسینوس به سرعت با حرکت دستش هکتور را نگه داشت. بارقه ای از امید در قلبش زنده شد... به نظر میرسید حافظه ی ایوان برگشته است. اسکلت همچنان که به دهانش حالتی همچون لبخند داده بود، گفت:
- خب... شما ها همکلاسی های سال دوم من هستید... دوستای من هستید... معلومه که بهتون سلام میکنم.

کورسوی امیدی که در دل آرسینوس به وجود آمده بود به فنا رفت... آرسینوس داغ کرد، خیس عرق شد و ناگهان نعره زد:
- یه چکش بیار بکشیم این لامصبو؛ هیچ امیدی بهش نیست! چکش بیار! چکش بیار! چکش بیار!

هکتور که هنوز به خود میبالید از گوشه ی اتاق چکش بزرگی آورد و به دست آرسینوس داد. مرگخوار نقاب دار یک قدم جلو رفت، یک پایش را جلو گذاشت و یک پایش را عقب، سپس چکش را با تمام قدرت چرخاند و مستقیما روی صورت استخوانی ایوان فرد آورد... ایوان از شدت لرزش فرو ریخت... استخوان های پوک با برخورد به زمین پودر میشدند.

- هکتور... یه کیسه بیار که جمعش کنیم.

هکتور که هنوز بسیار خوشحال بود کیسه ای از جیبش خارج کرد و آرسینوس هم با یک حرکت چوبدستی پودر استخوان را از روی زمین بلند کرد و به داخل کیسه ریخت.

همچنان که دو مرگخوار خوشحال بودند ناگهان کیسه که همچنان در دست هکتور بود شروع به لرزش کرد و به زمین افتاد.

هکتور و آرسینوس:

همچنان که چشمان دو مرگخوار از تعجب گشاد شده بود ایوان روزیه، صحیح و سالم از میان کیسه بیرون آمد.

هکتور که دوباره سرخورده شده بود:

آرسینوس که تلاش میکرد جلوی خودش را بگیرد که هکتور را با دست خالی نکشد:



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ سه شنبه ۲ تیر ۱۳۹۴
سلام علیکم.

من هم سوال دارم الان!

در قوانین گفتید که یکی از تکالیف رول باشه حتما... مثلا دو تا از سوال ها رول باشه عیبی داره یا فقط یک سوال میتونه رول نویسی باشه؟



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
آرسینوس و رودولف یک نگاه به یکدیگر و سپس یک نگاه به آگوستوس انداختند و هردو با چشمان گشاد شده فریاد زدند:
- یکی از عاشقان ارباب؟! یک مرگخوار؟!

آگوستوس ملاقه ای جیبش بیرون کشید و با حالتی تهدید آمیز آن را تکان داد.
- چیز دیگه ای گفتم؟ یا باید دقیقا شفاف سازی کنم واستون؟

- دقیقا اگر شفاف سازی کنی ممنونت میشیم!
- یک خائن بین ما مرگخوارا وجود داره که نمیدونیم کیه. فهمیدید؟

آرسینوس جوابی نداد... تنها یک نگاه دیگر به کاغذ انداخت و سپس به رودولف که در حال خارج شدن از اتاق بود، تا مرگخواران را جمع کند، گفت:
- رودولف... جمعشون نکن!
- چرا؟ سرنخ جدید گیر آوردی؟
- نه... متوجه شدم که کل مرگخوارا از وفادارا و عاشقان ارباب هستن و اصولا اگر بخوایم به یکی از اونا اتهام دزدی بزنیم باید به همشون بزنیم!

رودولف یک لحظه متعجب شد... جمله ی آرسینوس بسیار سنگین بود، رودولف یخ کرد، رودولف نتوانست جمله را هضم کند، در نتیجه گفت:
- خب... الان دقیقا چه غلطی بکنیم؟

- اول... آگوستوس رو نگه دار تا ازش بازجویی کنم. دوم... سر موقع بهت میگم حالا. الان باید حواسم به بازجوییم باشه.

رودولف آگوستوس را روی صندلی نشاند و خودش هم با اشاره ی آرسینوس از اتاق خارج شد؛ سپس آرسینوس ناگهان یک بطری معجون از جیبش بیرون کشید، آن را به آگوستوس داد و دستور داد:
- بخورش... معجون راستیه... فقط برای اطمینان.
- چی؟! معجون راستی؟! آی ایهاالناس! این داره به میرازی ارباب... به آشپز خانه ی ریدل معجون راستی میده!
- نمیخواد بخوری بابا! این کارا چیه میکنی؟!
- خب... من آگوستوس راک وود، آشپز خانه ی ریدل هستم، معروف به میرزا و من جان پیچ ارباب رو ندزدیدم.

آرسینوس در دل به زمین و زمان ناسزایی فرستاد و در همان حال با انگشتانش روی میز ضرب گرفت و سرال بعدی را پرسید:
- وقتی چراغ ها خاموش شد، تو دقیقا کجا بودی؟
- من تو آشپز خونه بودم... بعد مگه چراغ ها خاموش شد؟!

- یعنی چراغ های آشپز خونه خاموش نشد؟

- نه... نشد... من هم اونجا چیز مشکوکی ندیدم... همه سرشون به کار خودشون گرم بود.
- خیلی خب... ممنون بابت اطلاعات، میتونی بری.

آگوستوس در همان حال که از جا بلند میشد و به سوی در اتاق میرفت برای آخرین بار گفت:
- ولی بازم میگم... دزد یکی از مرگخواراس!

آرسینوس لب هایش را برهم فشرد و فکر کرد: "اگر یکی از مرگخواراست کدومشون؟ نمیشه فقط با همین حرف کاری انجام داد... مجبورم از همشون بازجویی کنم تا دزد رو پیدا کنم." او با این فکر دوباره فریاد زد:
- رودولف... نفر بعدی رو بیار... سیاه یا سفیدش هم فرق نداره... فقط بیار!



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
آرسینوس بین دو راهی گیر کرده بود... از یک طرف معجون های هکتور یکی از اندک چیز هایی بود که او را میترساند... از طرفی اصلا دلش نمیخواست لرد سیاه را از خود ناراحت کند؛ چرا که به خوبی میدانست لرد وقتی از شخصی عصبانی شود به سختی او را میبخشد.

هکتور یک نگاه به آرسینوسی که به نقطه ای نامشخص خیره شده بود و در فکر فرو رفته بود انداخت و گفت:
- آرسی؟ بریزم یا نه؟!
- ها؟
- میگم بریزم یا نه؟
- واخ... تو هم که با این معجون های بنجل و خرابت!
- چیزی گفتی آرسینوس؟
- نه، نه... بریز! تو فکر بودم... به تو چیزی نگفتم.
- ولی من فکر میکنم راجب به معجون های من صحبت کردی!
- نه... همچین حرفی نزدم... خیالت راحت!
- یعنی من اشتباه شنیدم که به معجون های من گفتی "بنجل و خراب"؟
- میریزی معجون رو روی این اسکلت یا نه؟
- داری از جواب طفره میری!
- خیله خوب! من فقط داشتم میگفتم معجون هات سالم و خوب هستن!

هکتور نا باورانه به آرسینوس نگاه کرد... خشم را درون چشمان آرسینوس میدید ولی میدانست که اگر یک کلمه دیگر صحبت کند آرسینوس احتمالا یک زهر کشنده را درون حلقش خالی خواهد کرد، پس نگاهی به سه ایوان روزیه که در مقابلش در یک خط ایستاده بودند، انداخت و تشتی که پر از معجونی به رنگ بنفش بود را برداشت که روی آنها بریزد.

- وایسا! مطمئنی معجون درسته؟ یهو معجون مرگ یا یه همچین چیزی نریزی!
- به من شک داری؟
- به نفعته که در موردش صحبتی نکنم!



پاسخ به: دادگاه آزکابان
پیام زده شده در: ۹:۵۰ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
بلاتریکس با شنیدن صدای شوهرش که او را صدا میزد، سرش را برگردند و طبقه ی بالا را نگاه کرد و شوهرش را دید که از پنجره آویزان شده و با عشق او را نگاه میکند؛ نگاهی پر از نفرت به مردی که هاشقش بود انداخت و به سمت خانه رفت.

دقایقی بعد:

بلاتریکس درون خانه روی یکی از صندلی ها نشسته بود، پاهایش را روی میز مقابلش انداخته بود و تخمه میشکست و پوست تخمه ها را روی زمین میریخت و در همان حال یک فیلم ترسناک تهوع آور را در تلویزیون جادویی خانه نگاه میکرد.

در طرف دیگر خانه شوهر مجنونش که بلاتریکس را همچون لِیلی میدید، پیشبندی سفید به خود بسته بود، پارچه ای سفید را همچون کلاه روی سر خود گذاشته بود و بالای نردبانی ایستاده بود تا به دستور بلاتریکس دیوار ها را رنگ کند. همچنان که داشت با روش های مشنگی یعنی با قلم و رنگ دیوار را سیاه میکرد ناگهان بلاتریکس فریادی کشید:
- اوهوی! پاشو بیا اینجا رو تمیز کن. نمیبینی چقدر پوست تخمه جمع شده؟

شوهرش که بلاتریکس را همچون فرشته ای زیبا و دوست داشتنی میدید به سرعت به ندای او گوش جان فرا داد و سرش را سیصد و شصت درجه چرخاند تا او را نگاه کند که همین کار موجب شد تا او به سختی از روی نردبان سقوط کند و چون چوبدستی اش به عنوان تنبیه توسط بلاتریکس ضبط شده بود با مغز پخش زمین شد.
- عهه... ب...ب...بلا جان... گفتی کجا رو باید تمیز کنم؟
- کوری مگه؟ ببین من کجا نشستم... باید بیای اینجا رو تمیز کنی! سریع!

شوهر نگون بخت که تمام بدنش کوفته شده بود و درد میکرد به سختی از جا بلند شد و لنگان لنگان به سمت بلاتریکس رفت.

- اومدی اینجا چیکار کنی؟ زود باش اینجا رو تمیز کن.
- عزی... بلا جان... ماه و ستاره ی من... میشه چوبدستیم رو بدی که سریعتر بتونم کارو تموم کنم؟
- نمیشه. باید با روش های مشنگی این پوست تخمه ها رو برداری.
- چشم بلای عزیزم.

همچنان که مرد نگون بخت میرفت تا وسیله ای برای پاک کردن پوست تخمه ها پیدا کند بلاتریکس گفت:
- هنوزم من رو دوست داری؟ هنوزم نمیخوای ازم جدا بشی؟
- البته که نه عزیزم! تو همسر منی! تو ماه و ستاره های منی! تو خورشید منی!
- این حرفا رو نزن به من! حالم بهم میخوره!



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴
خلاصه:

لرد برای رونمایی از جانپیج جدیدش مراسمی گرفته که در اون همه ی جادوگر ها اعم از محفلی،مرگخوار و خنثی دعوت هستن...در هنگام رونمایی از جانپیچ(که یک دستمال بود)چراغ ها خاموش میشه و وقتی که نور برمیگرده،جانپیچ دزدیده شده بود!آرسینوس جیگر هم به عنوان بازجو وظیفه پیدا میکنه که از تک تک حاضرین در اون مراسم بازجویی بکنه!

اسامی افراد بازجویی شده تا به این پست: روبیوس هاگرید، آلبوس دامبلدور، فیلیوس فلیت ویک، سلستینا واربک، دلوروس آمبریج، ریگولوس بلک، سیوروس اسنیپ، هکتور دگورث گرنجر، مورگانا لی فای، جروشا مون، ریتا اسکیتر، لیلی لونا پاتر،سلینا ساپورثی.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه داستان:

آرسینوس خسته شده بود...بسیار خسته بود و دیگر مغزش قد نمیداد که باید چکار کند... پس دوباره رودولف را صدا زد:
- رودولف... بیا تو... کارت دارم.

رودولف که از کار خسته شده بود در حالی که با نوک یکی از قمه هایش لای دندان هایش را تمیز میکرد وارد شد و جویده جویده گفت:
- چی شده آرسی؟

- هیچی... برو دوباره! هنوز دارم فکر میکنم!

-

آرسینوس که با اینکار کمی از خستگی اش کاسته شده بود دوباره شروع به تفکر کرد... و ناگهان از جا برخواست.
- رودولف! بیا... فکر کنم فهمیدم از کی باید بازجویی کنم!
- از کی؟
- جیمز سیریوس پاتر!
- جیمز سیریوس پاتر؟! پسر کله زخمی؟! اون جیغ جیغو؟!
- به توانایی من در تشخیص مجرما شک داری؟
- اصولا من هم اگر بعد از سیزده بازجویی شکست میخوردم ملت بهم شک میکردن!
- میری بیاریش یا خودم برم با چک و لگد بیارمش؟
- آخه من سوالم اینه که دقیقا چرا بهش مشکوک شدی؟
- ببین... اون پسر کله زخمیه خوب؛ قطعا کار خودشه. یک میلیون درصد مطمئنم!

رودولف فهمید که تصمیم آرسینوس جدی است پس قمه ای را که با آن دندان هایش را تمیز میکرد غلاف کرد و از اتاق خارج شد تا جیمز سیریوس پاتر را پیدا کند.

دقایقی بعد:

آرسینوس در حال تنظیم کردن نور تنها چراغ داخل اتاق بود و سعی میکرد فضا را تاریک تر و خوف انگیز تر کند که ناگهان رودولف در حالی وارد شد که جیمز سیریوس را از قوزک پا سر و ته گرفته بود و جیمز هم سعی میکرد با یویوی معروفش داخل صورت او بکوبد!

- رودولف؟! این چه وضعیه؟!

اینبار نوبت آرسینوس بود که به رودولف بخندد، رودولف که چهره اش نشان میداد میخواد جیمز سیریوس را تکه تکه کند گفت:
- اول از بین جمعیت فرار کرد و کلی طول کشید تا بگیرمش... بعد همین که بلندش کردم با یویو کوبید تو صورتم و این شد که الان میبینی.

آرسینوس که به نظر می آمد کاملا روحیه اش را به دست آورده با آرامش گفت:
- بذارش رو صندلی... وقتی کارش تموم بشه میخوام بهش یه یویوی جدید بدم!
- حله آرسی!

رودولف جیمز سیریوس را که همچنان سعی میکرد او را با یویو بزند روی صندلی گذاشت و خودش از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست.

- خوب... شروع میکنم... نام، پیشه، قصد از دخول به مهمونی؟
- برو! مرگخوار بوقی! همچین با یویو بزنم که...

آرسینوس زمانی که جیمز دهانش را بست دستش را از روی گوش هایش که زیر نقاب قرار داشتند برداشت و خودش فریاد زد:
- داد نزن! داد نزن! داد نزن!
- میزنم! میزنم! میزنم!
- تقلید نکن! تقلید نکن! تقلید نکن!
- اگر جیغ نزنم بهم چی میدی؟
-بهت یویو میدم! فقط تو رو به مرلین و مورگانا آروم صحبت کن!
- خوب... حله... نام که جیمز سیریوس پاتر، پیشه هم که پسر هری پاتر، قصدم هم این بود که با یویو بکوبم تو کله ی اربابتون بخندیم!
- خوب... در مورد هورکراکس ارباب چی میدونی؟
- هورکراکس؟ همونا که بابام زد پوکوندشون؟ یدونه هم اینجا هست؟ بابا! بابا! بیا که اینجا یه جان پیچه!
- رودولف! بیا اینو از جلوی چشم من دور کن!

رودولف با شنیدن نعره ی آرسینوس وارد اتاق شد و جیمز سیریوس را از قوزک پا بلند کرد و با بیشترین فاصله ای که میتوانست او را از خود دور کرد و از اتاق خارج شد!

آرسینوس خسته شده بود...بیشتر از بازجویی های گذشته... او به هیچ وجه نمیتوانست باور کند که در چهاردهمین بازجویی هم شکست خورده!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۶ ۱۲:۳۱:۵۹
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۶ ۱۵:۱۲:۴۳
دلیل ویرایش: تغییر شکلک!


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴

نتایج ترین های فروردین و اردیبهشت تالار خصوصی گریفیندور:




بهترین نویسنده: الستور مودی وروبیوس هاگرید.

البته... مودی شناسشو بسته و در مقام دوم هم هاگرید قرار داره... و من فکر میکنم هاگرید رنک رو میگیره. بازم هرچی مدیران صلاح میدونند.


فعال ترین عضو: آرسینوس جیگر


بهترین عضو تازه وارد: -



پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۹:۱۹ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴
ستون اخبار
پیام امروز

25 خرداد 1394







اتمام محکومیت



صبح دیروز آرسینوس جیگر، زندانبان آزکابان با همراهی سه دمنتور وارد دفتر وزرای پیشین شد و در پس از ملاقاتی کوتاه از آنجا خارج شده و مستقیما به زندان آزکابان رفت. وی در حالی که به سمت محل کار خود در حرکت بود تنها جمله ای که به خبر نگار ما گفت چنین بود:« فردا صبح برای تهیه ی گزارش به آزکابان بیاید... خبر های مهمی خواهید داشت!»

او با وجود آنکه صدایش از زیر نقاب اندکی افسرده و ناراحت بود این سخنان را بر زبان راند... هنوز مشخص نبود که چه اتفاقی خواهد افتاد. اما صبح امروز خبرنگار اعزامی ما با چهره ای متعجب به دفتر رسمی پیام امروز بازگشت و گزارش زیر را که ملاحظه میکنید تحویل داد:

امروز هوا آفتابیه و من ممد نانچیکو خبر نگار اعزامی پیام امروز به زندان آزکابان هستم. روز قبل زندانبان آزکابان جناب آرسینوس جیگر که به دولت قبلی بسیار وابسته بود در حینی که از دفتر وزرای قبلی خارج میشد از ما دعوتی برای تهیه ی خبر از زندان به عمل آورد.

بله... در مقابل زندان تعداد زیادی از اعضای محفل ققنوس مشاهده میشن که حالا فرصت رو برای نجات "ریتا اسکیتر" و "هری پاتر" از زندان مناسب دیدن و مشغول اعتراض هستن... بریم و با رئیس این گروه یعنی" آلبوس دامبلدور" مصاحبه ای انجام بدیم.
- ببخشید... پروفسور دامبلدور... دلیل اعتراض شما در حال حاضر چیه؟

- این زندانبان آزکابان که یک مرگخوار هم هست حاضر نیست حتی حالا که اسنیپ و بلک از وزارت برکنار شدن هری مارو پس بده! ما اعتراض داریم!

- در مورد ریتا اسکیتر چطور؟

- بله البته... ایشون هم همینطور! پسشون بدید خواهشا!

خوب... حالا سعی میکنیم از بین دمنتور های محافظ عبور کنیم و وارد بشیم اما.... بله! بله! خود آرسینوس جیگر در حال خارج شدنه! و چیزی که جالبه هری پاتر و ریتا اسکیتر هستن که با دستان باز و رداهای زندان در حال خارج شدن هستن! واقعا عجیبه! مثل اینکه آرسینوس میخواد صحبت کنه... بهتره به صحبت های ایشون گوش کنیم.

- خب... خب... خب... همونطور که میدونید یا نمیدونید وزیر اسنیپ و وزیر بلک از کار برکنار شدن و البته آخرین دستور وزیر اسنیپ پیش از واگذاری قدرت آزاد کردن "کله زخمی" و "ریتا استیکر بوده، و من به دستور ایشون این دو نفر رو آزاد کردم... وگرنه خودم قصد داشتم مراسم اعدامشون رو هم انجام بدم! حالا هم بیاید برشون دارید ببریدشون! کسی هم بخواد مصاحبه کنه با بوسه ی دمنتور ها طرفه! خلاص!

بله... همونطور که میبینید زندانبان آزکابان هنوز به وزرای قبلی احترام میذاره ولی با اینحال به دستور اونها دو نفر از زندانی های بسیار مهم رو آزاد کرد... امروز بسیار روز شگفت انگیزی بود!


پایان گزارش


بله... همونطور که دیدید پسر برگزیده بالاخره پس از مدتی طولانی ماندن در سلول تنگ و تاریک آزکابان آزاد شد و به آغوش جامعه ی جادوگری بازگشت. برای دنبال کردن ادامه ی اخبار لطفا به صفحه ی 65 همین روزنامه مراجعه کنید.



دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۹:۰۸ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴
سوژه ها راجع به طلاق و ازداج و خانواده و غیره است!


سوژه ی جدید به زودی قرار میگیرد.


با تشکرات.
زندانبان آزکابان، آرسینوس جیگر.



پاسخ به: ثبت نام از اساتید
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
سلام علیکم...

ما هم آمدیم...

1. معجون سازی

2. تغییر شکل.

روزش هم تقریبا همه روزه هستم... مسئله ای نیست!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۴ ۱۴:۲۲:۴۵
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۴ ۱۴:۲۴:۰۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.