تنها و خسته توی دفتر مدیریت نشسته بودم. تمام اتفاقات اون روز مثل فیلم سینمایی جلوی چشمام حرکت میکردن و نمیذاشتن رو هیچ کدوم تمرکز کنم. شاید کم خوابی باعث عدم تمرکزم شده بود ولی بیشتر از اون احتمال میدادم که مکالمه عجیبم با محفلی ها تمام فکرم رو مشغول کرده باشه.
از سر جام بلند شدم و به طرف قدح اندیشه رفتم. نیاز بود که یه سری از افکار رو از خودم دور کنم تا بتونم با تمرکز بیشتری به اتفاقات افتاده فکر کنم. چوب دستیم رو از جیبم در آوردم و روی مغزم گذاشتم. خاطره ملاقات دیروزم با مینروا رو در آوردم و درون قدح انداختم. اعتراضات هاگرید در مورد بدرفتاری دراکو رو هم بهش اضافه کردم. کارهایی که آرسینوس تو وزارت خونه انجام میداد رو هم توی قدح انداختم. بعدا وقت کافی برای بررسی اون اتفاقات داشتم و الان برام مهمترین مساله محفل و محفلی ها بود.
صبح اون روز، هنوز رو تختم دراز کشیده بودم و حتی نورخورشید نمیتونست تکونم بده. دوست داشتم یه ذره بیشتر روی تخت بمونم و استراحت کنم اما صدای در دفتر مدیریت مجبورم کرد که بالاخره بلند شم. هنوز یه ذره گیج بودم و برای همین با مراقبت بیشتری به طرف در رفتم. دستی به ریشهای معروفم کشیدم و در رو باز کردم. الستور، یوآن و آرتور جلوی در ایستاده بودن و با نگرانی بهم خیره شده بودن. بدون اینکه حرف بزنم از جلوی در کنار رفتم و روی صندلی جلوی پنجره بزرگ دفتر مدیریت نشستم. ققنوس زودتر از خواب بیدار شده بود تا نون سنگک بخره یه نون پنیر اساسی بخوریم.
واقعا همه به یه ققنوس فداکار نیاز دارن.
با دستم به محفلی ها اشاره کردم که رو صندلی های باقی مونده بشینن و حرفشون رو بزنن. تقریبا میدونستم موضوع چیه ولی میخواستم که خودشون بحث رو شروع کنن. بعد از نشستن بدون مکث، الستور شروع به صحبت کرد.
-پروف، ما نگرانیم.
میدونستم نگران چی هستن. نگرانیشون منطقی به نظر میرسید اما هنوز حرفی نزدم. این بار آرتور شروع به حرف زدن کرد.
-پروف، یه مدتی هست که محفل و مخصوصا شما فعالیت کمتری دارین.
پروف های زیادی اومده و رفته بودن و این حق رو بهشون میدادم که نگران سلامتیم باشن. منتظر موندم تا یوآن هم حرفش رو بزنه.
-نگران محفل و جنگ با مرگخوارها هستیم. انگاری که محفلی ها دیگه سر حال نیستن. انگار که دیگه دنبال نابودی سیاهی نیستن.
از سر جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. خیلی عمیق به بیرون نگاه کردم تا بهترین کلمات ممکن به ذهنم برسه. نسیم صبحگاهی خواب رو از سرم فراری داد و سر حالم کرد. از دور دست ها ققنوس رو دیدم که سنگک به دهن داره میاد. به طرف محفلی ها برگشتم و گفتم:
-به شما حق میدم که فکر کنین محفلی ها به نظر خسته میرسن اما این طور نیست. مرخصی اجباری به اعضای محفل دادم که با تمرکز بالایی به امتحانات مشنگی برسن. اما این به این معنی نیست که ما خسته ایم. اتفاقا خیلی سر حالیم. اینقد سرحالیم که دیروز با بچه ها والیبال ساحلی زدیم.
یوآن، آرتور و الستور لبخندی زدن و با خوشحالی از جاشون بلند شدن. غیرتم اجازه نداد که محفلی ها رو گرسنه بفرستم خونه و همشون رو دعوت به صبحونه با چایی شیرین فراوان کردم.
وسط صبحونه متوجه شدم که حرف از نگرانی واین صحبت ها بهونه ای بیش نبود و در اصل این سه نفر دنبال نون سنگک من و ققنوس بودن. به راستی که حضور ویزلی ها تو محفل همه رو به ویروس گرسنگی مبتلا کرده بود.