هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: بهترین ایده سال (زننده بهترین تاپیک)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
آنتونین دالاهوف! چون سوژه های طنزش واقعا باحال پرماجران!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بهترین نویسنده سال در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
آلبوس دامبلدور!!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: ناظر سال
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
به نظر من روفوس اسکریم جیور بهترین ناظر بوده.
چون خیلی برای انجمن زحمت میکشه و اون انجمن واقعا براش مهمه.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
گودریک مو های سیاهش را با حرکت زیبای سرش از روی پیشانی عقب داد و با چشمانی که هر دختری را مجذوب میکرد به آۀیس خیره شد و با آقا منشی دلبر گفت:
- کاری داشتید بانو؟

گویی به پذیرایی از خانم ها عادت داشت. میز کوچک و صندلی آورد و برای آلیس در اتاق قرار داد. بستنی کوچکی همراه با یک لیوان قهوه آورد و جلوی آلیس قرار داد. آلیس مشغول خوردن شد. و گودریک با چنان نگاه خیره و دل نشینی به او نگاه کرد که قلب دخترک به تپش افتاد.

خانه ی ریدل

- ارباب، بالاخره به من میگین نقشهه چیه یا نه؟
- البته که میگم!!! میخوام شب عیدیه برای اینکه تو خرج نیوفتیم خرج هممون رو محفلی ها بدن!! فقط جیمز میتونه دامبلو راضی کنه! نه کس دیگه!سریع کارای عروسی شونو جور کن!


محفل


جیمز بالاخره وارد اتاق گودریک و آلیس شد و با منظره ای رو به رو شد که از گفتنش معذوریم!

-نــــــــــــــــــــــــــــه!! آلیس! چطور تونستی!!

و همه ی ماجرا را با دیدن علامت شوم روی بازوی برهنه ی آلیس() فهمید. چیزی که گودریک نفهمیده بود. سریع به سمت آلبوس به راه افتاد تا ماجرا را به او بگوید. هر طور شده باید پیدایش میکرد.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
لوسیوس و بلا سر برگرداندند و به پشت سرشان خیره شدند. شخصی با بدنی جامد تر از ارواح ولی کم مایه تر از انسان به آنها نزدیک میشد. لوسیوس و بلا شروع به دویدن کردند و توانستند قبل از اینکه آن موجود به آنها برسد فرار کنند. و آنها دیدند که آن موجود کم کم سرعتش را کاهش داد و ایستاد. سری خم کرد و درون قبری فرو رفت. لوسیوس از پشت درخت بیرون آمد و به سمت آن قبر عجیب رفت. روی آن کلمه ای نوشته شده بود که به سختی قابل خواندن بود. لوسیوس برف های روی قبر را با پشت دست پاک کرد و توانست نام مالفوی را تشخیص دهد. جد جدش در اینجا آرمیده بود! اما چند لحظه پیش پشت سر آنها راه میرفت. لوسیوس سرش را به سمت بلا برگرداند و با چشمانی که ترس و وحشت در آنها موج می زد به او خیره شد. گویی با زبان بی زبانی از او میخواست کاری کند. بالاخره به حرف آمد و گفت:
- بلا... اتفاق عجیبی داره میفته.... مطمئنم اگه بخوایم میتونیم وارد اون قبری که اسممنو روشه بشیم... چیکار کنیم؟

بلا سری تکان داد و برخلاف میل باطنیش، بالاخره ترس به او غلبه کرد.
- باید هر چه سریعتر از اینجا بریم. دراکو گفت که با اسکورپیوس دم زندان منتظره. میتونیم به اونا برسیم. فقط سریعتر.

و بدین ترتیب راه افتادند هنوز به دروازه چند متری نزدیک نشده بودند که دو پیکر بسیار آشنا هر دو با مو هایی طلایی از دروازه وارد شدند. بلا و لوسیوس دیگر جرئت حرکت نداشتند منتظر ناجیان ماندند. اما وقتی به آنها رسیدند، تنها چیزی که دیدند چشم های مات دراکو و صورت بیش از حد بی رنگ اسکورپیوس بود....... آن دو بدون توجه به لوسیوس و بلا از درون آنها رد شدند و به سمت انتها ی قبرستان پیش رفتند و همان طور که انتظار می رفت بالاخره در قبری فرو رفتند. لوسیوس به خود لرزید. اما مردانه مقاومت کرد و دوباره به سمت دروازه به راه افتاد. اما با دیدن چهر هایی آشنا که مطمئن بود زنده اند، در حالی که بی رنگ و رو شده بودند و درون قبر ها فرو میرفتند، کم کم از پای در آمد. خیلی سخت است که بدانی تمام عمرت را بین مرده ها میگذراندی. لوسیوس چشمانش را بست و به بلا گفت:
- بلا. زمین مرده. دیگه انسانی وجود نداره. وجود هم نداشته. اینجا سیاره ی مرده هاست. ما همه مرده ایم. شاید هزار سال پیش.

و به خود لرزید.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۹
مینروا در حالی که سعی میکرد حالت افسرده ی خودش را حفظ کند در زد و وارد شد . فنجان چای را روی میز گذاشت و عقب ایستاد. کینگزلی دستش را به سمت چای میبرد و تپش قلب مینروا هر لحظه تند تر میشد. تا این که کینگزلی فنجان چای را برداشت و به سمت دیوار مقابل پرتاب کرد.فنجان هزار تکه شد و چای بر روی زمین ریخت.

- هه...هه... نبینم دیگه این طرف ها پیدات بشه ها!! خیط شدی؟ زود یه پارچه بیار اینجا رو تمیز کن.

مینروا به آبدار خونه برگشت و مطمئن شد که باید دور مقام قدیمیش را خط بکشد. کینگزلی در این لحظه افکار بلند پروازانه ای را در سر می پروراند.

10 روز بعد
جنب و جوش عظیمی در وزارتخونه به وجود آمده بود. کینگزلی به شدت وزارتخونه رو فعال کرده بود. همه از این طرف به آن طرف میدویدند چون هر روز برای کسی کاری تعیین میشد و اگر کسی نمیتوانست آن را تا پایان وقت کار انجام دهد بیست شلاق میخورد و حقوق دو ماهش از او گرفته میشد. کینگزلی در دفترش نشسته بود و پاهایش را روی میزش انداخته بود و سیگار میکشید و فکر میکرد که دیگر چه سختگیری بر ملت وزارتخونه اعمال کند. همین لحظه با فکری که به ذهنش رسید از خوشحالی بالا پرید و در بلند گوی همگانی گفت:
- از فردا ساعت کار از 3 صبح تا 2 شب قرار داده میشود.

همه ی کارکنان زحمت کش وزارتخانه خشک شدند و مبهوت به بلند گو خیره. تا این که شخصی با صدایی نه چندان بلند ولی رسا گفت:
- دوستان ما باید شورش کنیم!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۹
- مفتخرم بگویم که همه ی شما تک تک حاضرید جان خود را در این کار فدا کنید و بروید. خواهشمندم که اجازه دهید من مواد اولیه را حاضر کنم. خب، یالا قبول کنید.

مرگخواران که هم از تغییر لحن ناگهانی سوروس خنده شان گرفته بود و هم میترسیدند قیافه ی عجیبی به خود گرفتند. سوروس تک تک مرگخواران را از نظر گذراند و آه کشید. سپس برگشت تا از سالن بیرون رود و تصمیم گیری را به عهده ی خود مرگخواران بگذارد. همین که روی پاشنه ی پا چرخید...
- نکبت کور!! سرت خورد تو بینیم !

این صدای لرد سیاه بود که در همان لحظه وارد سالن شده بود.

-ببخشید ارباب بینی؟ شما که دماغ ندارین.....

- حالا هر چی... کروشیو ایوان! اگه فکر کردین من میذارم با موهای اون پیرمرد برام مو درست کنین...اگه فکر کردین که من میذارم آبرومو ببرین.... اگه فکر کردین من در این مورد به اون پیرمرد نیاز دارم...کور خوند.... میدونین چیه... احساس میکنم یه جورایی درست فکر کردین...

دیگه با موافقت لرد بزرگ جای شک و شبهه ای باقی نماند. همه برای جا کردن خودشان در دل لرد داوطلب شدند. بار و بنه ی خودشان را بستند و به سمت خانه ی شماره دوازده میدان گریمولد به راه افتادند.


دم در خانه ی گریمولد
خوب بچه ها. بیاین این ماسک ها رو بزنین. کی جای لوپین میره تو؟ بیا فنریر.... کی جای....

ده دقیقه بعد
- و آخرین نفر.... کی جای هری پاتر میره؟
- فقط خودت موندی آنتونین...
آنتونین آه کشید ماسک هری پاتر را به صورت زد و وارد شد. همین که گروه مرگخواران وارد شدند با صحنه ای مواجه شدند که هر انسان شجاعتر از مرگخواران را هم در ان صحنه میترساند. تمام اعضای محفل از جمله هری پاتر و ریموس لوپین و دیگر کسانی که ماسکشان روی صورت مرگخواران بودند آنجا ایستاده بودند.مرگخواران ابتدا به یکدیگر و سپس به هم زاد هایشان نگاه کردند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: جادوی حقیقی چیست ؟
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۹
جادوی واحدی وجود نداره.... برای هر کس یه چیزیه. برای من نیروییه که خشم و تنفر توی آدم به وجود میاره.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۹
مرگخواران منتظر بودند و سر اینکه چه کسی روی کدام صندلی قطار بنشیند صحبت میکردند. تنها کسی که در این بحث شرکت نداشت رز ویزلی بود که با چشمانی خیره به باجه ی بلیط فروشی نگاه میکرد. پس از مدتی سکوتش را شکست و رو به دیگران گفت:

- بچه ها... یه مشکلی اینجاست... من روفوسو نمیبینم.... اونم ناپدید شده..
- یعنی کجا میتونه باشه؟

داخل تونل
صدای جیغ مردی که در یکی از صندلی های قطار نشسته بود داخل تونل طویل به گوش می رسید.
- ای مانتیکور پدر سوخته.... آنتونین رو خوردی پدر پدر سوخته؟ بدهم پدر پدر پدرسوخته ت رو در بیارن؟ مو ها ها ها..

روفوس از شدت ذوق و هیجان فراموش کرده بود که آلودگی سوتی باعث بیماری های مختلف شده و به دیگران آسیب میزند و از رفتار های غیر بهداشتی و ناسالم پر خطر است. اما چیزی که در افکار او میگذشت چیز دیگری بود. او با پیدا کردن نجینی میتوانست یکی از مرگخواران بلند مرتبه و خوف ارباب شود. در همین لحظه هایی که روفوس در افکار شیرینش غرق بود جنب و جوشی را در پشت سرش احساس کرد. یک باسیلیسک بزرگ با چشمانی زرد رنگ و درشت به او خیره شده بود. همین که روفوس جیغی با آوای پدر سوخته زد و چشمانش را بست، رز عروسک باسیلیسک را انداخت و به مرگخواران اشاره کرد که به دنبال او بروند. ایوان هم با زدن قلم پایش به روفوس او را متوجه نحوه ی انتقام انها کرد و راه انداختش.آخرین کلمه ای که قبل از ناپدید شدن مرگخواران در تاریکی در دور دست شنیده شد صدای فس فسی بود که از جهت مخالف آنها به گوش می رسید. لرد سیاه و نجینی دور گردنش آنجا ایستاده بودند و با صدایی هیس هیس میخندیند. غافل از اینکه همین الان باسیلیسکی واقعی پشت سرشان می خزد و استخوان های لودو - محافظ انان- را با صدای قرچ قروچ میجود.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: تمام كتابهاي هري پاتر براي موبايل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۹
منم با آگوستوس موافقم. تو نباید دلسرد بشی. ادامه بده. من خودم شخصا دوست دارم هری پاتر رو داشته باشم واسه موبایل. ادامه بدهو ما همه پشتتیم.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!










هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.