هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
#71
آستوریا با نهایت قدرتش ناخن هایش را در دست اسکورپیوس فرو کردو گفت:فکر کردی منو بابات احمقیم؟البته که بابات هست اما فکر میکنی منم احمقم؟
فکر میکنی نمیفهمم همینجوری داری میچرخی تو گروها اول گریفندور بعد هافلپاف بعدشم لابد ریونکلاو..پس کی نوبت اسلیترین میشه؟
-ما...ما....
-داری ادای گاو ها رو در میاری؟
-مامان...توروخدا
دراکو که میدانست پسرش در چه عذابی است با لحن عاقل اندر صفیحانه ایی گفت:
-رز با اینکه ویزلیه اما گله!و البته مرگخوار هم هست!وشاید بتونی یه تجدید نظری بکنی.
آستوریا برای بار اول آرام شده بود تصمیم گرفت تا کمی فکر کند!
سوهان ناخن هایش را در آورد و حدود یک و نیم ساعت در همان حال باقی ماند.
-اهم!... اهم.. دراکو.
-جانم؟
-اون دختره رو یادت میاد؟
دراکو با حالت پوکر وارانه ایی جواب داد:
-نه.کدوم؟
-همون که اومده بود میگفت مرگخوار بکنیدم خفن میشم.همون که خانواده باباش اسلیترینی ان همون دوست رز!
دراکو که تازه متوجه منظور همسرش شده بود گوشی مشنگی اش را از جیبش در آورد و گفت:بابام خوشحال میشه!تازه میتونیم فکر رز و موز یا هرچیز دیگه ایی رو از ذهنش بیرون کنیم!
شماره ای را گرفت و بعد از گذاشتن قرار خواستگاری خودش را به حمام آپارات کرد.
فلش بک-عمارت ترینگ
صدای خنده های شیطانی همه جا را پر کرده بود.
-هو ها ها ها ها!جسیکاااااا جسیکااااا شب خانواده ی مالفوی میاد هو ها ها هاها ها
-
-
بابا چیکار کردید؟
بابای جسیکا با نگاهی ترسناک وار او را نگاه کرد و گفت:
-امشب قرار خواستگاری گذاشتم
خلاصه جسیکا که تازه متوجه عمق فاجعه شده بود سعی کرد تا خود را به جزایر بلاک آپارات کند.اما هیچ کس نمی توانست خود را به آنجا آپارات کند پس نظرش را عوض کردو خودش را به حمام آپارات کرد...


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶
#72
لرد با حرکتی ورزشی خود را به اتاقش رساند و نفس نفس زنان گفت:من مشکل تنفسی دارم!باید استراحت کنم.
لرد روی تختش پرید و ملافه سفید را روی خود کشید و خودش را به مردن زد.
بعد از حدود دوساعت ولدمورت بیدار و سر حال روی تختش نشسته بود و به فکر نقشه ایی برای فرار بود.
گلرت هم کله اش را می خواراند در همین هنگام به ذهن ارباب نقشه ی شومی خطور کرد و لرد آن را با گلرت در میان گذاشت.
-اهم ببین حالا که اینا از کله ی پیتبول مانند ما خوششون اومده و میخوان باهاش کله پاچه بپزن من میتونم از پیتبول خواهش کنم که بیاد و خودشو جای من جا بزنه بعدشم کله شو بپزن و چوبدستیمونو پس بدن.
-
-چیه؟ینی میگی نقشمون حرف داره؟
-نه منظورم این بود که نقشه ات حرف نداره!
خلاصه ولدمورت که می دانست پیتبول وانریکه فردا در لندن کنسرت دارند تلفن را که آن سوی اتاق بود را برداشت شماره پیتبول را گرفت و...
-دای دای دای دام دام دامدام دما
-اه این پیشواز مزخرف چیه گذاشته رو گوشیش؟
بعد از مدتی پیتبول گوشی را برداشت:
-بله؟
-منم. اهم یعنی ماییم!
-شما؟
-ما اربابیم!
متاسفانه پیتبول کتاب های هری پاتر را خونده بود پس ارباب راشناخت و بعد از شنیدن نقشه گفت که خودش را سریع می رساند.
بعد از نیم ساعت لامبورگینی سفید رنگی جلوی در دارالمجانین توقف کردو...


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶
#73
جسیکا معجون دو رنگش را که برایش زحمت زیادی کشیده بود را به آرامی باخودش حمل میکرد.
در زد و وارد شد.
-اهم استاد!
-هکتور که داشت با کرم فلوبرش بازی میکرد جواب داد:
-چیه؟
-اومدم معجونمو بهتون بدم!
هکتور با اشاره دستش گوشه اتاق را که پر از معجون های دانش آموزان دیگر بود را نشان داد و گفت:
-بزارش اونجا
از آنجایی که قطعا معجون او میان آن همه شیشه گم میشد ،جسیکا چوبدستی اش را در آورد و روی شیشه معجونش نوشت:
معجون خفن***** توسط :جسیکا ترینگ
معجون را به آرامی روی معجون آلیشیا اسپینت گذاشت و بی سرو صدا از دفتر هکتور خارج شد.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶
#74
آرسینوس شاخه خشکیده را با لبخندی که زیر ماسکش بود بالا آورد و با مهربانی تمام گفت:متشکرم!
مادر بزرگ ارباب هم که هنگ کرده بود پس از وصل کردن خودش به وای فای خانه ریدل و آپدیت ویندوزش جواب داد:
-واسه چی متشکری؟
آرسینوس که تازه به عمق فاجعه پی برده بود گل را بالا تر گرفت و گفت:
-متشکرم که این گلو .. یعنی شاخه زیبا رو که تیغاش... نه ! که هیچ مشکلی نداره رو از من قبول میکنین و میمیر...اهم با من شام میخورین.
مادربزرگ که در زیبایی چیزی از زیبای خفته و سیندرلا کم نداشت دستش را بالا آورد تا شاخه را از دست آرسینوس بگیرد.
آرسینوس هم با هر اینچ تغییر جای دست مادربزرگ هیجان زده تر میشد،دست مادربزرگ در حدود یک میلیمتری یکی از تیغ های رز بود که نور فضا کم شد و باد ها شروع به وزیدن کردند.
-ای احمق دوباره مشنگ آوردی تو خونه ریدلمون؟ یا رودولف آورده؟
ارباب سفید تر و خوشتیپ تر از همیشه به آرسینوس و مادربزرگ ناشناسش نزدیک شد.
-ا..ارباب ایشون مشنگ نیس..
ولدمورت که دهانش از زیبایی مادربزرگ جوانش باز مانده بود و نفس کشیدن از آن دوحفره برایش سخت تر گفت:
-این خانوم زیبا..اهم ینی با ادب اینجا تو خونه ما چیکار دارن؟
مادربزرگ با لحن مودبی جواب داد:
-میخواست بهم گل بدن بریم شام بخوریم!
پس از خاموش شدن آتش سر ولدمورت توسط آتش نشانان خانه ریدل آرسینوس به سرعت قبرش را کند و خودش را در آن خاک کرد.
ارباب هم که دید اوضاع خوب است و شاخه خشکیده همانجا، شاخه را برداشت و به سمت مادربزرگش دراز کرد.
مادربزرگ هم که محو ابهت و سفیدی و خوشتیپی او بود گل را گرفت و در کسری از ثانیه روی چمن ها ولو شد.
ولدمورت برای اولین بار از مرگ کسی خوشحال نشد و شروع به فریاد های جومونگی کرد.
-نههههههههههه سوسانو..اهم یعنی خاااانومهههه.هکتوررررر احمقااا بیاین اینو نجاتش بدیننن.
در همین هنگام جسیکا آرام آرام نزدیک آنها شد و در گوش ارباب حرف قانع کننده ایی زد اما ارباب از مرگ مادر بزرگ پیرش خوشحال میشد نه مادربزرگ جوان...


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶
#75
بهترین لباس هایم را پوشیده بودم . این اولین و آخرین بار بود.لباس خفنم نظر همه ماگل ها را به خود جلب میکرد. اما برایم مهم نبود.چون من خیلی خفن بودم و این از چشم هیچ کسی پنهان نمی ماند.
در زدم در رنگ و رو رفته ساختمان با صدای غیژی باز شد.
وارد شدم بوی خاک و جنازه های متعددی را میتوانستم حس کنم.همه آنهایی که توسط لیسا به قتل رسیده بودند!
شاید من هم یکی از آنها خواهم بود!
تا چشم کار میکرد جنازه بود جنازه و جنازه(تقریبا مثل قبرستون )اما هیچ مرده شوری نبود و هیچ کشیشی وهیچ کسی که گریه کند.
من برای همین آنجا بودم؟جواب واضح است نه! در زدم.
-قهرم با اینکه نمی دونم کی هستی اما میتونی بیای تو.
در را باز کردم به داخل رفتم و روی صندلی قدیمی که معلوم بود تک تک جنازه های جلو در رویش نشسته بودند،نشستم.
-قیافت نشون نمیده ،از کی ساحره بودی؟
می خواستم بگویم از زمانی که بدنیا آمدم اما نگفتم چون عاقبتم مانند آنهایی میشد که این جواب را داده بودند.
-اهم ...از1396.27.3 خیلی خیلی تازه واردم
لیسا بدون اینکه چیزی بگوید کاغذش را در آورد و چیزی روی آن نوشت.
-هدفت چیه که اومدی اینجا؟
-من میخوام سیاه(مشکی نه سیاه!) باشم با دسته اوباش هم باشم .خوبه؟
لیسا سرش را بالا آوردو با لحن قهر مانندی گفت:بدک نیست. حالا بگو ببینم یه عمل ضد وزارتی شرح بده!
-من کلا سر انتخابات فقط با یه دولت بودم و برای سرنگون کردن دولت قبلی فعالیت های انقلابی شدیدی در چتر و بعضی از قسمت های دیگه داشتم.
-
-
من نمی دانستم چه بگویم ؟اوباش؟ جدی جدی؟اوباش؟ اما بله قطعا این اولین قدمم برای ورود به تاریکی بود.میدانستم که اگر با همچین خبری به خانه برگردم شیرینی های مادر بزرگ از من استقبال میکنند ،اما واقعا میتوانستم همچین کاری بکنم ؟من در دوران طفولیتم حتی یک کار اوباشانه هم انجام نداده بودم!
مطمئن بودم اگر سوال بعدیش در مورد اوباشانه ترین کارم باشد حتما به جمعیت مرده دم در میپیوندم.با نگاهی ملتمسانه نگاهش کردم او هم مرا نگاه کرد.
-قهرم!حالا میتونی بری!


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
#76
هافلپافvsگریفندور



نزدیک شدن فصل کوییدیچ و مسابقاتش به معنای دردسر های زیادی از جمله انتخاب اعضا پیدا کردن رختکن نگهداری از توپ ها و... است. اعضای سخت کوش هافلپاف هم تمام سعی خود را برای آماده سازی در این راستا به کار گرفته بودند.

تعدادی که کلا در وضعیت لودینگ متوقف شده بودند، با لم دادن روی مبل های زرد قدیمی و رنگ و رو رفته هافلپاف، از صبح تا شب هیچ کاری انجام نمی دادند. تعدادی هم با دور زدن دور سالن وسرک در پنجره های مجازی مثلا گرم می کردند. در این بین اعضای تیم غیور هافلپاف در گرمای هلاک کننده تابستان در رختکنی دو متری دور هم نشسته و درحال برنامه ریزی برای بازی فردا بودند.

بوی کنسرو لوبیا مانده از سال پیش دماغ همه را پر کرده بود و تعداد قیافه های پوکر با احتساب ارواح بازیکنان پیشین، به حدود 10000 می رسید. جسیکا با خودش فکر کرد " شرط می بندم همه ی این ارواح از بوی کنسرو خفه شدن. " .

با وارد شدن کاپیتان، رز زلر، با نهایت زلزله ی ممکنه، جسیکا را از جست و جو برای مرگ بازیکنان پیشین باز داشت. رز ویبره زنان و با خوشحالی گفت:
- یافتمش یهو!
- چی رو یافتی رز؟
- راه پیروزی در برابر ترامپ و گریفندوری های اف بی آی اش!

هافلپافی ها که اصولا سرعت لودینگ و آپدیتشان کم بود بعد از چند دقیقه طولانی از رز خواستند تا نقشه را بگوید. رز هم به هر حال یک هافلپافی آن هم از نوع اصیلش بود، و با تاخیری طولانی تری نقشه را توضیح داد.

سوزان که به جز دو دقیقه ی اول بیدار نبود، چیزی از نقشه نفهمید.هر چند که بیدار ها هم به خاطر جمله بندی های رز چیز زیادی دستگیرشان نشد.
نقشه از این قرار بود که سه نفر از اعضای تیم، جسیکا، آملیا و رز ویزلی، وارد محل نگهداری توپ ها بشوند و گوی زرین را طلسم کنند تا مسابقه را با امتیازی بالا ببرند و تو دهانی بزنند به همه افرادی که هافلپاف را دست کم می گیرند.


تالار خصوصی گریفندور

آنجلینا و کلاه گروهبندی در حال پیدا کردن استراتژی حمله ایی بودند که هافلپاف را نابود می کرد.بقیه اعضا هم که طبق معمول یا دراز کشیده بودند یا داشتند بازی میکردند. کتی هم مثل همیشه به دنبال نقطه در تالار بود. در همین هنگام هری پاتری که اصلا در داستان وجود نداشت و دار و دسته اش، یهویی پریدند وسط سوژه و همه ی نقشه های قبلی را به بوق کشیدند.

مشاوران ترامپ خیلی از نقشه ی از هوا افتاده ی هری خوششان آمد و قرار گذاشتند که هری، رون و هرمیون برای اجرای نقشه بروند.

-همه آماده اید؟
هری درحالی که دستش را بالا می برد تا شنل از روی پایش کنار برود و قابل شناسایی برای بقیه باشد، جواب داد:
-آره میتونیم بریم!شماهام میتونید بیاید زیر شنل من چون هم من و هم شنلم برگزیده ایم!

با گفتن این حرف نور فضا کم شد.اما قیافه پوکر فیس هرمیون که "من چه گناهی کردم که به مرلین گیر این افتادم " درش موج می زد، نور فضا را روشن و هری را وادار به اعتراض کرد:
-آی کیو اون زمانا هنوز کوچولو بودیم میتونستیم بریم زیرش الان تا بالای کمرمون پیداست.
- ما برگزیده ایم!
- ولی من حاضرم شرط ببندم این نقشه به فکر هیچ کس نمی رسه!
سه شیاد کلاهبردار کلک زن، بعد از آماده کردن خود به سمت محل نگه داری توپ ها راه افتادند.

محل نگه داری توپ ها
جایی نمورتر و خیس تر از محل نگه داری توپ ها در هاگوارتز وجود نداشت به جز رختکن هافلپاف.
و چون گوی زرین تا به حال در رختکن هافلپاف نبود و عمق فاجعه را متوجه نمی شد فکر می کرد وضعیت خودش بد تر از همه است.

-آخ بالم آخ بالم!درد میکنه اون دختر وحشیه رو دیدی ؟دوستشو دیدی اسم یکیشون آم... آم نمیدونم چی چی بود! دیدی اون دختر وحشیا داشتن بالمو میکندن؟دیدی چقدر بد بود؟

توپ های دیگر سرشان را به نشانه تایید تکان دادند اما به دلیل تاریکی فضا گوی متوجه نشد!

صبح روز بازی -سرسرای بزرگ

سر میز گریفندور با وجود مستر ترامپ و توجه خبرنگاران به او بسیار شلوغ بود اما بازیکنان کوییدیچشان در خوردن امان ندادند و حتی بشقاب خاویار مخصوص با سس بوقلمون مستر ترامپ را هم خوردند همه چیز را دریدند و میز را ویران کردند.

نور دل انگیز صبحگاهی از پنجره ها وارد و روی بشقاب ها می افتاد ملت هافلپافی بدون اطلاع از نقشه شوم گریفندوری ها، صبحانه شان را خوردند و به رختکن شان رفتند.

زمین مسابقه کوییدچ

حدود یک ساعت از مسابقه گذشته بود و هنوز گوی زرینی پیدا نشده بود!
آیا امکان داشت این بار گوی زرین در دهان مون پیدا شود یا بابای ارباب؟مطمئنا بله! با توجه به اینکه تیم مقابل گریفندور بود و هری پاتر زمانی دانش اموز گریفندور بود، این واقعه خیلی دور از انتظار به نظر نمی آمد!

هوا به طرز دیوانه واری گرم بود و خورشید تسترال وار نور هایش را به سمت زمین می فرستاد.
خستگی بازیکنان و نگاه های منتظر تماشاگران سالن را پر کرده بود. مهاجیمن دو تیم از شدت خستگی تلاشی برای ربودن توپ از یکدیگر نمی کردند و سوزان هم دروازه را بیخیال شده و به خواب فرو رفته بود. مدافعین بی هدف چوب هایشان را در هوا جابه جا می کردند و جست و جوگر ها به هوا خیره می شدند.همچنین، مستر ترامپ نگران خراب شدن موهایش و بابای ارباب نگران وضعیت کله پسرش زیر این آفتاب سوزان بود!

در همین وضعیتی که حتی گزارشگر هم زحمت گزارش را به خود نمی داد، ناگهان جستجو گر تیم هافلپاف با سرعت به سمت زمین شیرجه زد بقیه بازیکنان هم به محض دیدن توپ کوچک طلایی رنگ همان کار را تکرار کردند.بازیکنان هیجان زده دور گوی جمع شدند. بلاخره توپ پیدا شده بود.

گوی با نگاهی متلاشی و خسته به بازیکنان با صدای بلندی گفت:
-قهـــــرم .

رز با نگاهی تهدید آمیز فریاد زد:
- کپی از لیسا؟ توی روز روشن؟زیر سایه ارباب جان اندر جان اصلا؟
لیسا که باشنیدن نام خودش هیجان زده شد بود میکروفون را برداشت و با لحن مودبی گفت:
-قهرم!با همتون!

گوی با نگاه خسته ی دیگری گفت:
-هر دو گروه خواستید منو با طلسم فریب بدید! تازه یکی از شما احمقا نزدیک بود یکی از بالامو بکنه!کدومتون بودید؟

جسیکا با خوشحالی دستش را بالا برد و گفت:
-تاحالا گوی زرین واقعی ندیده بودم!مگه نه آملیا؟

آملیا که تازه از برج ستاره شناسی برگشته بود، گفت:
-آره!تازشم ما خیلی خفنیم!

گوی نگاهی ترسناک روانه ی جمعیت هافلپاف کرد. داور آن لحظه فقط از مرلین منویی می خواست که همه را به جزایر بلاک بفرستد و برود زیر کولر بنشیند و خستگی در کند. ولی متاسفانه منویی نداشت و فقط در حالی می توانست به زیر کولر برود که بازی تمام می شد. با خستگی گفت:
- کاپیتان ها بیان سنگ کاغذ قیچی کنن. هر کی برد برنده می شه. منم میرم خونه میخوابم!

تیم همیشه قهرمان هافلپاف بازی را برد و گوی را در دست گرفت و رفت تا برای شب وسایل جشن را آماده کند که، صدایی از پشت بلندگو گفت:
-فرزندانم!

همه ی حاضران به سمت دامبلدوری که قاعدتا باید الان در قبر می بود و توسط نوادگان آراگوگ تجزیه می شد، برگشتند.

-من به خاطر...به خاطر اینکه پسر برگزیده و گروهش را دوست دارم... و به خاطر اینکه اسم خودم پرسیوال است و به خاطر اینکه گریفندور با وجود مستر ترامپ همیشه برنده است؛ گریفندور را برنده ی این رقابت معرفی می کنم.

هافلپافی ها:

پایان داستان اینجا بود. داور گذاشته و به زیر کولر رفته بود و دامبلدور با برنده اعلام کردن گریفندور هفت نسل قبل و بعد اعضای تیم را برای ابد به پوکر فیسی در آورده بود و قسمتی از تالار گریفندور را هم به عنوان سرجهازی جینی، سند زده بود.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
#77
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!

تابستان بود و آفتاب با نهایت قدرت زمین را گرم میکرد.
روی چمن های خانه نشسته بود.آن سال هم قرار بود خانواده ی مادرش برای بردن او به تعطیلات تابستانه بیایند.
مادربزرگش از پشت پنجره نگاهش میکرد و گاهی برایش دست تکان میداد.
صدای بلندی توجه خانواده و مردم اطراف را جلب کرد.
بله باز هم ماشین! فکر نمیکرد با ماشین به دنبالش بیایند. یعنی امیدوار بود!
-جسیکا!جسیکا!
با ناامیدی از روی چمن ها بلند شد و به داخل رفت.
با مادربزرگ مهربانش که حق مادری برگردنش داشت خداحافظی کرد و با چمدانی کوچک به بیرون آمد!
آن سال هم باید پیش ماگل ها میگذراند.
از این بابت ناراحت نبود اما نگاه های تکراری و خسته کننده شوهر خاله اش آزارش میداد.
البته آنجا را دوست داشت خاله اش همیشه با او مهربان بود و برایش خوراکی های خوشمزه می آورد.اوهم سعی میکرد رفتار های شوهر خاله اش را نادیده بگیرد.
و دختر خاله اش آمادا دختر زیبایی که همیشه با خوشحالی از او استقبال میکرد.قطعا آن سال هم سال خوبی بود.
از خانه بیرون آمد و به سمت ماشین دوید. در را باز کرد و داخل نشست.
-جسیکا! دلم برات تنگ شده بود.
-منم همینطور.خاله شما خوبید؟
خاله اش به عقب برگشت و بوسه ایی به گونه اش زد.
-معلومه که خوبیم مگه نه کارلوس؟
شوهر خاله اش با بی حوصله گی سرش را تکان داد.
***
نور های زیبایی خورشید چشمانش را مجبور به باز شدن کردند.
آمادا هنوز خواب بود.بعد از چند بار تکان دادن بیدار شد.
لباس هایشان را پوشیدند و برای صبحانه به طبقه پایین رفتند.
-صبح بخیر جسیکا!و آمادا!
پشت میز نشستند و شروع کردند به خوردن. باز هم روز تازه ای شروع شده بود و باز هم نگاه های سنگین کارلوس .از زمانی نگاه هایش شروع شد که متوجه شد دختر خواهر زنش که تاقبل از این دختری ساده و حرف گوش کن بود یک ساحره است.
رفتار خیلی ها همین گونه بود تقریبا عادت کرده بود.
بعد از مدتی ناگهان کارلوس چنگالش را روی میز کوبید و شروع به فریاد زدن کرد.
-اه قرار نیست این دختره همه تابستونمون رو خراب کنه!همین فردا از اینجا میره! به مادر بزرگش زنگ بزن!
-اما...
-نه!
برای اولین بار به شخصیتش برخورده بود اما گریه نکرد و حتی به قیافه اش نگرانی را راه نداد به صبحانه خوردن ادامه داد روز بعد مادربزرگش به دنبالش آمده بود و با لبخند همیشگی اش منتظر او بود. اورا بوسید دستش را گرفت و در گوش مادربزرگش گفت:
-انتقام میگیرم !از همه ماگل هایی که اینگونه رفتار میکنند و خودشان را برتر میدانند انتقام میگیرم!
مادربزرگ لبخند رضایت بخشی زد و بعد از خداحافظی به سمت خانه راه افتاد.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: راهروهای مجلس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶
#78
تاریخ عضویت در ایفای نقش (از اولین شناسه):1396/3/27
ساعت11:00

محدودیت زمانی برای فعالیت (ممکن است در چه ماه هایی کمتر به سایت سر بزنید):مهر بهمن خرداد

سوابق اجرایی شامل نظارت و همچنین گرفتن رنک ها:نوچ


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶
#79
دیدم همه اومدن....
گفتم بیام...
مبارکو اینطوریا باشه...
مسلسلت پر گلوله باد
وزارتت هم جاودان
وینکی همیشه جن خوب!

وینکی جن همیشه خوب؟ همیشه؟
وینکی تشکر کرد.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲ ۹:۰۸:۲۹

هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فراخوانِ عضویت در تیم‌های ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶
#80
وقت من از سه شنبه ها تا شنبه هفته بعدش آزاده(5 روز در هفته)
بقیشو کلاس دارم یعنی (2 روز)
و خوشحال میشم توی بخش اخبار همکاری کنم.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.