هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۹۶
#71
رودولف نگاه تسترال اندر اصطبلى به تام انداخت.
-برگه دستت رو مورد حمله قرار داد؟ بيام دست تورو نجات بدم ؟!

تام سعي كرد از تأثير گذارترين نگاهش استفاده كنه.
-رودولف يا الان دست مارو نجات ميدي و يا...

مثل اينكه نگاه تام، تاثيرش را گذاشته بود.

-نه...لازم نيست ادامه بدي...نجاتت ميدم. اما خب، بعدش چي؟ چي به من ميرسه؟!

نه! مثل اينكه خيلي هم تأثير نگذاشته بود!

-تو به ما كمك ميكني و ما هم اين كمكت رو فراموش نميكنيم...در آينده، تورو در زمره ياران وفادارمون قرار ميديم.

رودولف با تعجب به تام نگاه ميكرد.
كم كم داشت از گير افتادن با او، در اتاقي پر از برگه هاي امتحانى وحشي ميترسيد. خصوصا كه چوبدستي اش هم كار نميكرد.
به خودش قول داد بلافاصله بعد از رها شدنشان از اين اتاق، تام را به سنت مانگو معرفى كند!
ولى فعلا چاره اى نداشت. بهتر بود برگه را از تام جدا كند. وگرنه مجبور ميشد تمام اتاق را به تنهايي مرتب كند!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶
#72
اعدام...!
مشنگ ها، مجرمانشون رو به روش هاى مختلف اعدام ميكنن...نميدونم كدوم روش راحت تره... هيچوقت هم بهش فكر نكردم...اما...چيزي كه هميشه برام سوال بود، شب قبل از اعدامه! شبى كه ميدوني آخرين شب زندگيته و فردا قراره بميرى!
يعني اون شب، چه حسي دارى؟! به چيا فكر ميكنى؟!

هميشه برام سوال بود... چه حسي داره كه بدوني قراره فردا بميري؟!
بعضي وقتا فكر ميكردم احتمالا از هر كاري كه انجام بدي لذت ميبري... واقعا و از صميم قلب...!

اما حالا...حالا كه كمتر از بيست و چهار ساعت باقي مونده... حالا ميفهمم چه حسي داره...!

خبر رو رز برام آورد...
-آستوريا...ارباب تصميم گرفتن...فردا شب...!

فردا شب، هيچوقت به نظرم اينقدر نزديك نيومده بود...! فردا شب...!

به حياط رفتم، به هواي تازه احتياج داشتم.
رودولف تو دكه نگهبانيش نبود...لبخند زدم...معلوم نبود باز كدوم ساحره اي رو كجا گير...
رودولف تو دكه نگهبانيش نبود!
يعني...
يعني ميتونم از اينجا برم بدون اينكه كسي ببينتم!
ميتونم برم و تا آخر دنيا، فرار كنم...
اگه نخوام، هيچكس نميتونه پيدام كنه...
ميتونم زنده بمونم!
يه قدم ديگه به دروازه نزديك شدم...
فرار كنم؟! كجا برم؟!
زنده بمونم با علامت شومي كه ديگه با سوزشش نميتونم برگردم...بدون خونه ريدلي كه توش از خواب بيدار شم...
گيريم فرار كردم...رفتم... زنده موندنم دور از اينجا، به چه دردى ميخوره؟!

برگشتم...
آره...ميتونم تا آخر دنيا فرار كنم و كسي هم پيدام نكنه...ميتونم برم و زنده بمونم...
اما بلد نيستم...
بلد نيستم نفس كشيدن بيرون از اين خونه رو...!




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶
#73
ارباب.

سلام ارباب. خوبين ارباب؟ خوشين ارباب؟

ارباب ميگم حالا كه من رفتنيم، آخرين نقدمم ميشه بدين؟

ارباب ميشه منو نكشيد؟!
جان؟...برم عقب؟...خيلي عقب؟!...عقب تر حتي؟!...اربااااااااااب.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶
#74
ملتِ ارزشمند ترين دارايي به دست، با دهن هاي باز به وينكي كه خيلي جدي، سعي در نابودي اربابشون داشت، خيره شدن.

-وينكى جنِ گيج شده ! وينكى نتونست به چندين دستور، با هم عمل كرد. ارباب بايد اجازه داد وينكي داراييش رو نابود كرد و بعد دستورات ديگه داد! وينكي جن مُعَمِلِ خوب ؟
-آخه جن! اگه مارو نابود كني، ما چطور دستور بعدي رو بهت بديم ؟!

وينكي نتونست راه كار بعديش رو ارائه بده. چراكه ليسا با ظرف محتوي قهر دوني هاش، فرق سر جن بيچاره كوبيد!
وينكي بي هوش روي زمين افتاد و ظرف قهردوني ها هم شكست، قهر دوني ها، با فرياد "قهر،قهر،قهر" خاكستر شدن.

-ببريدش...فقط اين جن رو از اين اتاق ببريد بيرون!

ملت فوري دست به كار شده و وينكي رو پشت در خونه ى ريدل گذاشتن.

-خب...نَفَر بعدي كيه؟ هوم...آستوريا...بيا ببينيم!

آستوريا با دست خالي، در حالى كه سعى ميكرد دست چپش رو قايم كنه، جلو رفت!
-ارباب...من خيلي گشتم...خيلي سعي كردم چيزي پيدا كنم كه برام با ارزش باشه...اما چيزي پيدا نكردم.
-هوم...كه چيزي پيدا نكردي؟!...بيا جلوتر ببينيم...دست چپت رو چرا قايم كردي پشتت؟ بيارش جلو!

آستوريا، با چشم هايي كه هر كدوم اندازه يه گاليون شده بودن، جلوتر رفت و دست چپش رو جلو برد اما اون هم خالي بود!

-دستت رو تكون بده... هوم واقعا چيزي نيست، اما حس ميكنيم چيزي رو پنهان ميكني آستوريا! خيلي خب! حالا كه چيزي نداري واسه نابود كردن، فردا شب خودت رو نابود ميكنيم! حالا برو تا نَفَر بعدي جلو بياد!

آستوريا كه نميدونست از اينكه ارزشمند ترين داراييش، روي ساعد دست چپش، جون سالم به در برده خوشحال باشه، يا بخاطر آخرين شب زندگيش گريه كنه، سر جاش برگشت و نفر بعد، جلو رفت.


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۳ ۲۳:۱۴:۱۳


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲:۱۹ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
#75
كراب لحظه اي فكر كرد... دادن ليسا، تحت عنوان "بچه" به تسترال ها، ميتونست باعث عصبانيت لرد سياه بشه...اما احتمالا، ارثيه اى كه بعد از پيشگويي بهشون ميرسيد، اين عصبانيت رو از بين ميبرد.
اميدوار بود كه ليسا، در اين راه باهاش همكاري كنه و مقاومت نشون نده...هرچند كه مرگخوارا براي خوشنودي ارباب، از مالشون هم ميگذشتن چه برسه به جون!

-هي ليسا !
-نميخوام!

كراب لحظه اي متوقف شد! يعني ليسا چه چيزي رو نميخواست؟! نكنه ذهن خواني بلد بوده؟!

-چي رو نميخواي ليسا؟!
-نميدونم...كلا الان ساعت قهرمه و من هيچي نميخوام!
-باشه...ولي حيف شد، ميخواستم يه تسترال سخنگو نشونت بدم!

ثانيه اي هيچ صدايي از ليسا در نيومد! دقيقا لحظه اي كه كراب، با شوق به تغيير حالت صورت ليسا خيره شده بود و به خودش آفرين ميگفت به خاطر قدرت گول زدنش، ليسا منفجر شد!
-عمه ات رو ببر تسترال سخنگو ببينه مرتيكه بوقي! اگه به ارباب نگفتم!

و قبل از اينكه كراب به خودش بياد، يه لنگه كفش، با بيست و پنج سانت پاشنه ، "ويــــــــژ" كنان به سمتش پرواز كرد و صاف، وسط پيشونيش فرود اومد!



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
#76
آيا واقعا عذر خواهي از كسي، براي لرد سياه آسان است؟
آيا اصلا لرد سياه در زندگي اش از كسي عذر خواهي كرده است؟
آيا بلاك شدن از يك سايت مشنگي، ارزش اين سنت شكني را دارد؟

همه براي دريافتن به پاسخ اين سوال ها، به چهره ى مبارك لرد سياه و لبخند روي صورتشان خيره شده بودند.
بله! لبخند روي صورتشان بود...و اگر يك مرگخوار باهوش باشيد، ميدانيد كه ديدن لبخند روي صورت لرد سياه، اصلا اتفاق خوبي نيست.

-ما بايد از رودولف عذرخواهي كنيم؟! هوم...خب...باشه! اين كه اصلا كار سختي نيست...بيرون! همه بريد بيرون!

ديدن همان لبخند، براي همه كافي بود تا با سر و كله به سمت در اتاق بدوند.

-تو نه رودولف...تو بمون!

رودولف با ترس و لرز، به دري كه پشت سر آخرين مرگخوار بسته شد، نگاهي انداخت ولي مرگخواران اصلا دلشان نميخواست به حال و روز رودولف داخل اتاق، نگاه بياندازند!

-به نظرتون ارباب...

با بلند شدن فرياد هاى درد آلود رودولف، نيازي به كامل شدن پرسش بالا باقي نماند!

دقايقي بعد رودولف، با پاي لنگان از اتاق خارج شد!
-ليني...رز...مانتيكور بخوردتون به حق رداي ارباب! به زمين خونه ي گريمولد بخوريد به حق ريش نداشته ي ارباب! بياين دسترسي ارباب رو برگردونيد! بياين كه اميدوارم داكسي حمله كنه به لباساتون! بياين !






پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۶
#77
رودولف به سرعت دست به كار شد و پيراهن زرشكي را ناپديد كرد.
-ارباب...چشم...پيراهن زرشكي رو فراموش كنيد اصلا! اجازه بدين اين يكي دارايي با ارزشم رو در راهتون نابود كنم!

و به بلاتريكس اشاره كرد!

-رودولف خودت دور ميشي يا دورت كنيم!؟
-ارباب...شما امر كردين و من اگه سرم بره هم از امر شما سرپيچي نميكنم! اجازه بدين...

رودولف با ديدن ملاقه بالا آمده در پشت سر لرد سياه، جمله اش را ناتمام گذاشته و در عوض، خودش را روي لرد سياه پرتاب كرد!
قبل از اينكه كسي فرصت هضم صحنه پيش رويش را بيابد، ملاقه، روي سر رودولف فرود آمد و هيكل ريز نقش وينكي، با لبخند رضايتمندانه اش نمايان شد.
وينكي ابتدا به رودولف، سپس به ملاقه درون دستش نگاه كرد...لبخندش آرام آرام محو شد...ملاقه را بالا برد و... دوباره فرق سر رودولف كوبيد!
-رودولف لسترنج جن بد! رودولف لسترنج به وينكي حسادت كرد! رودولف لسترنج پريد جلوي ملاقه و نذاشت وينكي دارايي با ارزشش رو نابود كرد! رودولف لسترنج مرگخوار بد!



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۶
#78
-بله ارباب.

لرد سياه، جلوس فرموده و مشغول بررسي زواياي قضيه شدند.
به پودر باقي مانده از ماه، به ليني كوچك، به هكتور لرزان و مرگخواران گوني به دست، نگاه كردند.
-خب...ما تصميم گرفتيم.

ليني، نفسش را در سينه حبس كرد و هكتور، با سرعتي بيشتر از هميشه، لرزيدن گرفت!
-موجود مورد علاقه هكتور، لينيه و ليني هم مرگخوار ماست! ما هم كه اصلا راضي به قرباني شدن هيچكدام از مرگخوارانمون نيستيم مگر اينكه اسمش سينوس باشه!

آرسينوس، خود را پشت وينكي پنهان كرد و ليني كه خيالش راحت شده بود، نفس عميقي كشيد.

-ولي...اينجورى هم نميشه كه هكتور قرباني نده. ما تصميم گرفتيم ليني رو به عقد هكتور در بياوريم!

ليني به طور ناگهاني، بال زدن را فراموش كرده و در نتيجه، پخش زمين شد!
-ارباب...ولي...!
‏-
-باشه ارباب ولي خب...!
‏-
-خب آخه ارباب شما خودتون حاظريد زنِ هكتور...چيز يعني...شما حاظريد دختر به هكتور بديد كه حالا مامان باباي من بدن ؟!
-نه ! ما پرنسس زيبامون رو به هكتور نميديم. حق با لينيه! اما كاري هم از دست ما ساخته نيست. هكتور سريعا ليني رو راضي كن باهات ازدواج كنه، ساير مرگخوارانمون منتظر اهداي قربانيانشون هستن!




پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
#79
دانش آموزان، مجروح و داغون، به سمت كلاس بعدي راه افتادند و در دل و در بعضي موارد با زبان، لعن و نفرين به روح مسئولان مدرسه فرستادند كه حتي به زنگ تفريح هم، اعتقادي نداشتند.

كلاس بعدي، كلاس دفاع در برابر جادوي سياه بود.
دانش آموزان كه حتي بدون ديدن استاد اين درس، از او بابت تاخير سه روزه اش متنفر بودند، با اكراه به سمت صندلي هايشان رفتند.

-خب الان چرا نمياد؟! نكنه اينجا هم ميخواد سه روز معطلمون بكنه؟!
-خب...اگه دلم بخواد، ممكنه بكنم اين كار رو!

صدا، دقيقا از پشت سر دانش آموز معترض آمد. دانش آموز بيچاره، در كسري از ثانيه، سه، چهار سكته را رد كرد.

-پروفسور گرينگرس هستم، استاد دفاع در برابر جادوي سياهتون و شما هم ميتوني بري بيرون.
-پروفسور...من...
-بيرون...عزيزم!

دانش آموزان، با ترحم، به دانش آموز بيچاره نگاه ميكردند كه در حال خارج شدن از كلاس بود و در دل دعا كردند كه مرلين، به دادشان برسد با اين مدرسه جديد و اساتيد رواني اش!

-خب... الان ميتونيم شروع كنيم.







پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۰:۵۰ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
#80
داي و هكتور، به همراه جوجه جغد سياه، بار ديگر منتظر فرصت مناسب براي خروج شدند.

اندكي بعد

ملت مشنگ و جادوگر، هر كدام در سويي مشغول به انجام فعاليت هاي روزمره خود بودند كه ناگهان پيش لرزه ى خفيفي اتفاق افتاد.
ملت در چند سال اخير، با اين پيش لرزه ها كاملا آشنا شده بودند و ميدانستند كه چند ثانيه وقت دارند تا از مكان هاي خطرناك دور شوند؛ چراكه ثانيه اي بعد، زلزله اتفاق مي افتد.

همان موقع خانه ريدل

بلاتريكس، وسط خانه ريدل نشسته و مشغول سرگرم كردن نجيني بود كه ناگهان لوستر با شكوه خانه، لرزيد.

-ديدي پرنسس زيباي من؟! لوستر لرزيد... هكتور، داره آماده آپارات ميشه! الان جغد سياه خوشمزه ات رو مياره!

به محض پايان يافتن جمله بلاتريكس، همه جا، شروع به لرزيدن كرد و اين يعني، هكتور در حال آپارات كردن است.
با ظاهر شدن هكتور در حياط، زلزله، تبديل به پس لرزه خفيفي شد!

هكتور، دوان دوان با جغد سياه، وارد خانه شد.
-نجيني ؟! بيا اينجا ببين برات چي آوردم...

نجيني به هكتور نزديك شد. اما گويا از جغد خوشش نيامده بود؛ چراكه به هكتور فش فشي كرد و سر جايش برگشت و هكتور نيز به دنبالش.
-بخور ديگه نجيني! آفرين دختر خوب. بخور!

تلاش هكتور بي ثمر بود. نجيني هيچ علاقه اي به جغد، از خودش نشان نميداد.

-بغ بغووو، بغ بغ !

داي هم شانسش را امتحان كرد، و انگار او خوش شانس تر از هكتور بود!
نجيني از خودش، علاقه به خوردن نشان داد! البته نه براي جغد سياه.
براي داي !







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.