هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ جمعه ۲۵ آبان ۱۳۹۷
#71
_هری.....هری بیدار شو.....فقط داری کابوس میبینی.....هری
هری چشم هایش را باز کرد.چند ثانیه نفس نفس زد و متوجه شد که از بس عضلاتش را منقبض کرده است تمام بدنش درد میکند.
خواب پریشان و ترسناکی دیده بود.لحظه ای از فکر اینکه نکند ماجرای خانه شماره بیست و دو را فاش کرده باشد لرزید اما فورا به خود گفت:
_نه..همیشه خوابایی که توشون غیب بینی میکردم کاملا واضح بودن و یادم میموندن ولی از این یکی هیچی یادن نیست.فقط یه خواب بود.
او سرش را تکان داد و با خود زمزمه کرد:
_اره...اره فقط یه خواب بود.
اما خوب میدانست که خوابش کاملا شبیه به غیب بینی هایش بوده.
سرش را برگرداند و نگاهش به رون نویل دین و سیموس افتاد که دور تختش ایستاده و با نگرانی نگاهش میکردند.
به زحمت سرش را تکان داد و گفت:
_چیزی نیست کابوس دیدم.
صبر کرد تا همه انها به خواب رفتند و بعد از جایش بلند شد.بی سر و صدا شنل نامرعیش را برداشت و از پله های خوابگاه پایین رفت.
از حفره تابلو خارج شد و شنل را پوشید و به سمت دفتر اسنیپ رفت.جلوی در دفتر مکث کرد.هرمیون گفته بود که میتوانند روی کمک او حساب کنند.
_اره همینو گفته بود.
نفس عمیقی کشید و چند تقه ارام به در کوبید.چند دقیقه طول کشید تا پرفسور اسنیپ با ربدوشامبر سیاه رنگش در را باز کرد.
هری به او اجازه حرف زدن نداد.
_پرفسور متاسفم که بیدارتون کردم اما باید یه چیزی رو بهتون بگم.
اسنیپ نگاهی به دو طرف راهرو انداخت و از جلوی در کنار رفت تا هری وارد شود.
هری ماجرای خوابش را تعریف کرد.اسنیپ اخم هایش را درهم کشیده و در فکر فرو رفته بود.او پرسید:
_مطمعنی که نارسیسا رو دیدی؟
هری سرش را تکان داد و گفت:
_بله.خانم مالفوی رو دیدم که چهره نگرانی داشت و بعد همه چیز قاطی شد.
اسنیپ متفکرانه سرش را تکان داد و گفت:
_فعلا برو بخواب فردا برای نارسیسا یه جغد میفرستم تا بفهمیم چه خبره.
###
هری و دراکو توانایی گفتن حتی یک کلمه را نداشتند.باورشان نمیشد.انها درحالی که با دهان باز و چشم های گرد شده سرشان را در جهات مختلف تکان میدادند از خودشان صداهای عجیب و غریبی مثل «عهه» یا «هخا» در می اوردند.
دامبلدور سرش را تکان داد و گفت:
_بله...بله..واقعا عجیبه و مایه نگرانیه.برای ماهم باور اینکه نارسیسا دوباره به سمت ولدمورت رفته خیلی سخته.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ جمعه ۲۵ آبان ۱۳۹۷
#72
هرمیون بعد از تلاش های ناموفق فراوان برای وا داشتن هری و رون به انجام تکالیفشان به سمت کتابخانه میرفت و با حرص با خودش زمزمه میکرد
_الان حوصلشو نداریم.......بعدا وقت هست،...یک وقتی بهتون نشون بدم من...عمرا اگه مقاله هامو بهتون بدم......
در همین لحظه برخورد چیزی با پشت سرش باعث شد حرفش را نیمه تمام بگذارد و به پشتش نگاه کند.جغد قهوه ای رنگی از او دور میشد.هرمیون نگاهش را پایین اورد و نامه ای را که جغد انداخته بود دید.ان را برداشت و پشتش را نگاه کرد تا ببیند از طرف چه کسی است اما هیچ ادرسی روی نامه نوشته نشده بود.
او با تردید نامه را باز کرد
_با عرض سلام و خسته نباشید باید به اطلاع جنابعالی برسانم که گربه شما کج پا خانوم هم اکنون در اسارت بنده قرار دارد.اگر شما تمایل دارید که بار دیگر او را زنده ببینید ساعت هشت شب به جنگل ممنوع مراجعه کنید.
هرمیون چند بار نامه را خواند.ناگهان خشم تمام وجودش را گرفت. مطمعن بود که کار رون است.او به خاطر اسیب زدن کج پا به خال خالی از کج پا دل خوشی نداشت.حالا هم خواسته سر به سر هرمیون بگذارد.هرمیون در حالی که پاهایش را روی زمین میکوبید به طرف برج گریفیندور رفت.
_چطور جرات کرده به کج پا دست بزنه.پس بگو چرا امروز کج پا رو ندیدم.عزیز دلم حتما اذیت شده.
اما وقتی به سالن عمومی رسید به هیچ عنوان به قیافه وحشت زده رون نمیخورد که حوصله شوخی داشته باشد.کمی ان طرف تر هری با استرس قدم میزد.هرمیون نامه ای که رون به ان چشم دوخته بود را از دستش کشید و خواند.ظاهرا پاک جاروی پنج رون هم غیبش زده بود.هرمیون گفت:
_هری..
هری لحظه ای دست از قدم زدن برداشت و گفت:
_اذرخش...اذرخشمو بردن.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷
#73
وقتی از پله های دخمه بالا میرفتند هیچ کدام توانایی صحبت کردن نداشتند.هرسه انها از رفتار اسنیپ شگفت زده شده بودند.هری از حال دو نفر دیگر خبر نداشت اما خودش به شدت میکوشید تا تعجب و ناباوریش را به نحوی بیان کند ولی کلمات زیادی که به ذهنش میرسیدند هنوز بر زبانش جاری نشده از هم میپاشیدند و تصویر نگاه مهربان اسنیپ جای انها را میگرفت.
هری متوجه شد که به جای سالن عمومی گریفیندور به سمت سرسرای بزرگ میروند.هرمیون که انگار سوال او را از چشم هایش خوانده بود گفت:
_تو کلاس اسنیپ معطل شدیم وقت نداریم بریم سالن عمومی باید بریم ناهار بخوریم.
هری چیزی نگفت.حق با هرمیون بود.بیست دقیقه دیگر تا کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه فرصت داشتند و هری ترجیح میداد با کیف سنگین به کلاس امبریج برود تا به خاطر گذاشتن وسایلش وقتش را تلف کند و مجبور شود با شکم گرسنه سر کلاس بنشیند.
انها در کنار فرد و جرج نشستند و مشغول خوردن ناهار شدند.
بعد از ناهار درحالی که هر کدام به یک شیرینی خامه ای گاز میزدند
از پله ها بالا رفتند تا خود را به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه برسانند.وقتی همه به امبریج عصر بخیر گفتند و او از انها خواست که فصل پنجم کتابشان را مطالعه کنند هری فرصتی پیدا کرد تا خوب در افکارش غرق شود. واقعا دلیل رفتار اسنیپ را نمیفهمید.اما به هرحال حس خوب و شیرینی به هری میداد.
او با دیدن دانش اموزانی که از جایشان برخاسته و از کلاس خارج میشدند متوجه شد که کلاس به پایان رسیده است.کتابش را بست و در کیفش گذاشت و همراه رون و هرمیون به سالن عمومی گریفیندور رفت.
هر سه کیفهایشان را گوشه ای گذاشتند و روی صندلی های محبوبشان نشستند.رون گفت:
_میدونین چیه من فکر میکنم مغزش جا به جا شده.
لازم نبود که رون اسمی از اسنیپ بیاورد هم هری و هم هرمیون به خوبی متوجه شده بودند که او درباره چه کسی صحبت میکند.
هرمیون گفت:
_میدونی یکم عجیب به نظر میاد ولی خب به نظر من این خیلی خوبه. حالا هری میتونه برای کمک روی اونم حساب کنه.
هری چیزی نگفت.ایا واقعا میتوانست روی کمک اسنیپ حساب کند؟
###
در جواب دیانا جان باید بگم که شاید عجیب باشه اما من خودمم نمیدونم قراره چی بشه.من وقتی مینویسم کلا تو یه حال و هوای دیگم و قبل از اینکه شروع کنم نمیدونم چی میخوام بنویسم.واسه همینم نمیتونم بگم که الان چقدر دیگه مونده.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۷
#74

تقریبا یک هفته بود که نارسیسا مالفوی در خانه شماره بیست و دو خیابان الم مخفی شده بود.هری هربار دراکو را میدید به او لبخند میزد.هرچند که پاسخ گرمی هم دریافت میکرد اما به وضوح میتوانست رگه هایی از نگرانی را در ان چشم های خاکستری رنگ ببیند.هری در جلسات چفت شدگیش به طرز شگفت اوری پیشرفت کرده بود.او حالا انگیزه ای بزرگتر از رغابت کودکانه اش داشت. مسئولیت بزرگی که بر روی شانه هایش سنگینی میکرد باعث میشد خود را به تمرین هرچه بیشتر وا دارد و در این میان چیزی که عجیب بود رفتار مهربانانه اسنیپ بود.او که قبلا هربار هری را میدید رو ترش میکرد و چشم غره میرفت در این یک هفته طوری مهربان و گرم خو شده بود که هری برای اولین بار احساس میکرد به او علاقه دارد و حتی گاهی با خود فکر میکرد کلاس معجون سازی چقر جالب و هیجان انگیز است.اما رفتار و گفتار اسنیپ در ان روز کاملا باعث تعجب هری شد.درست بعد از کلاس معجون سازی.
هری رون و هرمیون پاتیلشان را تمیز کردن و وسایلشان را داخل کیفهایشان گذاشتند و خواستند از اتاق بیرون بروند که صدای اسنیپ مانع انها شد.
_شما سه نفر توی کلاس بمونین باهاتون کار دارم.
انها نگاهی به یکدیگر انداختند و صبر کردند تا اخرین نفرات هم از کلاس خارج شوند.بعد از اینکه نویل و سیموس همراه هم از کلاس خارج شدند اسنیپ در را بست و به سمت انها برگشت.دست هایش را روی شانه های هری و رون که در دوطرف هرمیون ایستاده بودند گذاشت و با شوق و غروری که هرگز هنگام صحبت با انها در صدایش احساس نشده بود گفت:
_من واقعا به شما سه نفر افتخار میکنم.درگیر شدن با چنین مسائلی به شجاعت زیادی نیاز داره.
نه هری نه هرمیون و نه رون هیچ یک نتوانستند از نیمه باز شدن لبهایشان جلوگیری کنند.هری متعجب تر از همه نتوانست خود را کنترل کند و صدایی شبیه به«هان»از دهانش خارج شد.
انها چند دقیقه به همان صورت باقی ماندند تا بالاخره هرمیون به خود امد و بریده بریده گفت:
_مت....متش...متشکریم
هری و رون دنباله حرف او را گرفتند و تته پته کنان تشکر کردند.
اسنیپ لبخند بی سابقه ای زد و به صورت تک تک انها نکاه کرد.
هری هرچه گشت اثری از نفرت در چشمان اون پیدا نکرد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۷
#75
فردای ان روز فکر هری به هر سو میرفت غیر از جایی که باید میرفت.یعنی کلاس تغییر شکل.پرفسور مک گونگال به هر دانش اموزی یک موش خاکستری رنگ داده بود تا انها را تبدیل به جام بلوری کنند.هری نمیدانست برای بار چندم است که موش از دستش فرار میکند.با درماندگی چوبدستیش را به سمت موش گرفت و گفت:
-اکسیو ماوس
همینکه موش در دست هری جای گرفت در کلاس باز شد و اسنیپ در درگاه ایستاد و گفت:
-پرفسور ممکنه اجازه بدین پاتر همراه من به دفتر جناب مدیر بیاد؟
پرفسور مک گونگال سرش را تکان داد و هری خوشحال از اینکه از سر و کله زدن با موش راحت شده تقریبا همراه قدم های بلند و سریع اسنیپ دوید تا از او عقب نماند.وقتی به مجسمه نگهبان رسیدند اسنیپ کلمه رمز را گفت و انها وارد پلکان چرخان شدند.به محض اینکه وارد دفتر شدند دامبلدور گفت:
-شماهم اومدید خوبه.حالا راه میوفتیم.هری تو با من بیا.
هری با بیچارگی به دست دامبلدور که به سمت او دراز شده بود نگاه کرد.بازهم باید ان فشار سنگین را تحمل میکرد.دست دامبلدور را محکم گرفت و چند ثانیه بعد دوباره در همان حالت عذاب اور بود.انگار یک وزنه سنگین روی سینه اش بود و دیوارهایی از هر طرف به او فشار می اوردند.درست زمانی که احساس میکرد الان است که خفه شود هوا با فشار وارد ریه اش شد و او مشتاقانه از ان استقبال کرد.چند لحظه ایستاد تا سرگیجه اش برطرف شود و بعد چشم چرخاند و دامبلدور را دید که مقابل خانه ای ایستاده بود.چند ثانیه بعد اسنیپ همراه دراکو و مادرش از راه رسید.دامبلدور گفت:
-اه حالا که همه اینجاییم بهتره شروع کنیم.سیوروس.
اسنیپ سرش را کمی خم کرد و به سمت هری رفت.بازوی او را گرفت و دنبال خودش کشاند تا به نقطه مورد نظرش رسید.سپس شروع به حرکت دادن چوبدستیش کرد.هری هیچ احساس خاصی نداشت.اگر حرکات دیوانه وار چوبدستی اسنیپ را نمیدید اصلا متوجه نمیشد که افسونی درحال اجراست.چند دقیقه بعد اسنیپ چوبدستیش را پایین اورد و گفت:
-تموم شد جناب مدیر.
هری به دامبلدور نگاه کرد.دامبلدور گفت:
-خب هری حالا به ما بگو که خونه نارسیسا مالفوی کجاست.
هری احساس خاصی داشت.نوعی احساس مسعولیت قوی.همان لحظه با خود فکر کرد که باید بیشتر و بیشتر روی چفت شدگیش کار کند.اما ان موقع باید جواب دامبلدور را میداد.
-خونه نارسیسا مالفوی خونه شماره بیست و دو خیابان المه.
هری قبل از ان هم میتوانست خانه را ببیند اما بقیه نمایان شدن خانه را تماشا میکردند.وقتی خانه کاملا در معرض دید قرار گرفت دامبلدور و اسنیپ شروع به حرکت دادن چوبدستی هایشان کردند و ورد هایی را زیر لب زمزمه کردند.هری دستش را روی شانه دراکو گذاشت تا کمی به او اطمینان خاطر دهد.چند دقیقه بعد اسنیپ و دامبلدور به سمت انها برگشتند و دامبلدور گفت:
-ما تمام افسون های محافظتی ممکن رو اجرا کردیم.دیگه هیچ کس نمیتونه به این خونه نفوذ کنه.
و درحالی که مخاطبش دراکو بود ادامه داد:
-جای مادرت کاملا امنه پسرم.
هری حدس زد دلیل سکوت غیرعادی خانم مالفوی احساس بدی است که نسبت به نیاز به حفاظت شدن دارد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
#76
دراکو به دامبلدور خیره بود و هری به چوبدستی دراکو که هرچند کمی پایین امده بود اما هنوز هم خطرناک بود.دست دراکو چنان میلرزید که هری گمان کرد او به عمد دستش را بالا و پایین میبرد.اما نگاهی کوتاه به چهره دراکو به او فهماند که هیچ قصدی درکار نیست.هری احساس خطر کرد.با صدای اهسته ای گفت:
-دراکو...
اما صدایش از زمزمه ای لرزان بلندتر نبود.انگار کسی صدایش را خفه میکرد.بلند تر گفت:
-دراکو...خودتم میدونی که نمیتونی اینکارو بکنی.تو قلب سیاهی نداری.ببین تو برای مادرت نگرانی.همین کافی نیست؟سفیدی قلبت رو ثابت نمیکنه؟
دراکو با درماندگی چوبدستیش را پایین اورد و روی نزدیک ترین صندلی نشست.سرش را میان دست هایش گرفت و ارنج هایش را به زانوهایش تکیه داد.بعد از چند دقیقه بالاخره سرش را بالا اورد و گفت:
-گفتی از مادرم محافظت میکنی.چطوری؟
دامبلدور لبخند پدرانه ای زد و گفت:
-خیلی راحت.با افسون رازداری.
دراکو چهره اش را درهم کشید و گفت:
-افسون چی چی؟
دامبلدور صبورانه تکرار کرد:
-افسون رازداری دراکو.افسون رازداری.یه نفر که تو بهش اعتماد داری بعد از اینکه من تاییدش کردم رازدار یه خونه میشه و مادر تو در اون خونه زندگی میکنه.تا زمانی که رازدار شخصا ادرس خونه رو به کسی نگه هیچ کس نمیتونه اون خونه رو ببینه.
-نمیتونه ببینه؟یعنی چی؟
-یعنی کسی که به اون نگاه کنه چیزی جز دیوار نمیبینه.مثلا بعد از شماره یازده ناگهان شماره سیزده رو میبینیم.
هری به خوبی منظور دامبلدور را میفهمید.او به طور نامحسوس به خانه شماره درازده گریمولد اشاره میکرد که خود رازدار ان بود.هری شبی که از وجود ان با خبر شد را به خوبی به یاد داشت.مودی چشم باباغوری یادداشتی از دامبلدور به او داده بود که در ان نوشته بود قرارگاه محفل ققنوس خانه شماره دوازده میدان گریمولد است و به محض خواندن ان به چشم خود دیده بود که خانه های شماره یازده و سیزده حرکت کردند و خانه شماره دوازده در میان انها دیده شد.
هری میتوجه شد دراکو با خودش زمزمه میکند:
-کسی که بهش اعتماد داشته باشم؟یکی که تحت هیچ شرایطی حرفی نزنه یکی که بتونه جلوی اون واسته.
ناگهان نگاه دراکو روی هری نشست.مثل دیوانه ها به سمت او دوید شانه هایش را گرفت و او محکم تکان داد و گفت:
-تو. تو میتونی.تو باید رازدار خونه مادرم باشی.رازدار میشی؟اینکارو میکنی؟
هری به هیچ وجه انتظار چنین چیزی را نداشت.برای همین به تته پته افتاد و گفت:
-م.من؟...من...اا....اره....اره معلومه.
دراکو با همان نگاه هراسان به سمت دامبلدور برگشت.دامبلدور با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
-انتخابت حرف نداره دراکو.واقعا که فرد شایسته ای رو انتخاب کردی.هری ازت میخوام بری و پرفسور اسنیپ رو به اینجا بیاری.
هری فورا از دفتر خارج شد و دوان دوان به سمت دفتر اسنیپ رفت.بدون اینکه در بزند در را باز کرد و قبل از اینکه اسنیپ بتواند حرفی بزند نفس نفس زنان گفت:
-پرفسور...پروفسور دامبلدور گفتن همین الان به دفترشون بیاین.
اسنیپ به سرعت از جایش بلند شد و از انجا که فرصتی نبود فقط به چشم غره ای اکتفا کرد.چند دقیقه بعد انها در دفتر دامبلدور بودند.
دامبلدور همه را دعوت به نشستن کرد و گفت:
-سیوروس.ما باهم گپ زدیم و دراکو تصمیم گرفت که به سمت ما برگرده.فقط مشکل کوچکی وجود داشت که حل شد.قراره خونه ای رو با افسون رازداری جادو کنیم تا نارسیسا در امان باشه.
اسنیپ گفت:
-خب.چه کسی قراره رازدار این خونه باشه؟
-هری قراره این مسعولیت رو به عهده بگیره.
اسنیپ حرفی برای گفتن نداشت.بر خلاف میلش خوب میدانست که هیچ کس نمیتواند ان کار را به خوبی هری انجام دهد.
دامبلدور گفت:
-پس حالا که همه موافقیم من برای نارسیسا یه جغد میفرستم که فردا شب به اینجا بیاد.سیوروس توهم لطف کن و یه خونه مناسب پیدا کن.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ جمعه ۱۱ آبان ۱۳۹۷
#77
دراکو نتوانست به سرعت هری ساخت سپر مدافع را یاد بگیرد.هری بیش از هزار گوزن نقره ای رنگ را به پرواز دراورد تا نحوه اجرای ان افسون را برای دراکو توضیح دهد و وقتی بالاخره شاهین نقره ای براق از چوبدستی دراکو خارج شد هری از او خوشحال تر بود چرا که اموزش افسون بیش از یک هفته زمان برده بود.در این یک هفته انها هر شب برای تمرین چفت شدگی به دفتر اسنیپ میرفتند و هری به طرز شگفت اوری در رغابت پنهانی که به وجود امده بود پیشی میگرفت.او تقریبا یک چفت کننده کامل شده بود اما بدیهی است که اسنیپ نمیخواست این را بپذیرد.
ان شب وقتی از دفتر اسنیپ بیرون امدند باید از هم جدا میشدند تا هریک به سالن عمومی گروه خودش برگردد.هری دستش را روی شانه دراکو گذاشت تا او را متوقف کند و گفت:
-ببین ما تنهایی نمیتونم این مشکلو حل کنیم.باید...باید به دامبلدور بگیم.
-چی؟به دامبلدور؟فکر کردی کمکمون میکنه؟نه پسر اون اولین کاری که میکنه اینه که منو از مدرسه اخراج کنه بعدشم تو یه اعلامیه به همه میگه که چه اتفاقی افتاده و من باید تا اخر عمرم فراری باشم.اینجا رو ببین.
دراکو استین ردایش را بالا داد و علامت شومی که بر خلاف تلاش های هرمیون همچنان پررنگ و براق بود را به هری نشان داد
-میبینی؟این هنوز اینجاست.
-اما دامبلدور اسنیپو بخشید.مطمعنم که به توهم کمک میکنه.
####
چند روز طول کشید تا هری توانست دراکو را راضی کند.حالا شانه به شانه هم به سمت دفتر دامبلدور میرفتند.به ورودی ان که رسیدند هری گفت:
-ابنبات لیمویی
مجسمه ای که نگهبان دفتر بود کنار رفت و انها وارد پلکانی چرخان شدند.در یک چشم به هم زدن پشت در دفتر بودند.هری نگاهی به دراکو کرد و تقه ای به در زد.صدا دامبلدور را شنیدند که میگفت:
-بیا تو
هری درا را باز کرد و انها همراه هم داخل رفتند.
دامبلدور پشت میزش نشسته بود.با همان لبخند همیشگی اش گفت:
-اقای مالفوی اقای پاتر توقع نداشتم شما رو باهم ببینم.
هری زود تر از دراکو جواب داد:
-پرفسور مشکلی پیش اومده.یه مشکل بزرگ ما امیدواریم که شما بهمون کمک کنین.
دامبلدور سرش را تکان داد و گفت:
-اوه..یه مشکل بزرگ که من باید در حل اون به شما کمک کنم..خب این مشکل بزرگ چیه؟
قبل از اینکه هری چیزی بگوید بغض دراکو ترکید و او با صدایی لرزان گفت:
-مشکل اینه که من باید شما رو بکشم.
و بعد از گفتن این حرف استینش را بالا داد و علامت شوم را به دامبلدور نشان داد.صدای همهمه افرادی که داخل تابلوها بودند اجازه نداد دامبلدور حرف بزند
-وای خدای من
-اون علامت شومه.
-تعجبی نداره اون یه مالفویه
-چطور اجازه دادی اون تو مدرسه بمونه
-اون یه مرگ خواره.
دامبلدور با صدای بلندی انها را ساکت کرد و سپس با لحن ملایم همیشگیش گفت:
-دراکو تو نمیتونی این کارو بکنی.در وجود تو عشق هست این کار مال کسانیه که قلب های سیاه دارن.
دراکو با صدای بلند جواب داد:
-این کارو میکنم.
چوبدستیش را کشید و ادامه داد:
-همین حالا این کارو میکنم.من...من باید تو رو بکشم.وگرنه..وگرنه...وگرنه اون هممونو میکشه...هم منو...هم پدر و مادرمو
دست دراکو. چنان میلرزید که هری لحظه ای تصور کرد او عمدا دستش را بالا و پایین میبرد.
دامبلدور لبخند پدرانه ای زد و گفت:
-خب دراکو تا زمانی که تو کمی اروم بشی میتونیم درباره راه هایی که میتونی انتخاب کنی حرف بزنیم.تو میتونی منو بکشی و بعد حافظه اقای پاتر رو اصلاح کنی و تبدیل به نور چشمی ولدمورت بشی.اما یه راه دیگه هم هست.میتونی برگردی و به ما ملحق بشی تا باهم برای نابودی ولدمورت تلاش کنیم.
دراکو هق هق کنان گفت:
-اون هممونو میکشه...اون مادر و پدرمو میکشه....هممونه شکنجه میکنه..
-جای تو در هاگوارتز امنه.پدرت هم در ازکابانه و ولدمورت بهش دسترسی نداره.ما میتونیم جای امنی هم برای مادرت در نظر بگیریم.شاید همینجا در هاگوارتز.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۷
#78
بعد از خوردن صبحانه گریفیندوری ها به هافلپاف پیوستند و همراه هم به سمت گلخانه شماره سه به راه افتادند.هری میخواست هرچه سریعتر اتفاقاتی را که دیشب در کلاس اسنیپ افتاده بود برای هرمیون تعریف کند اما در حضور انهمه دانش اموزی که از دراکو مالفوی متنفر بودند کار عاقلانه ای به نظر نمیرسید.بالاخره وقتی با گیاه قهوه ای رنگ عظیم الجثه سر و کله میزدند هری فرصتی پیدا کرد تا با هرمیون حرف بزند.اما موافقت اسنیپ برای هرمیون عجیب نبود.او گفت:
-خب اسنیپ یه محفلیه که قبلا مرگ خوار بوده.حتما درک کرده.از طرفیم دراکو عزیز دردونشه مگه نه؟
هری که این جانب قضیه را در نظر نگرفته بود من و منی کرد و گفت:
-امم...خب اره...فکر کنم حق با تو باشه.حالا برنامه دیگمون چیه؟
-برنامه دیگه؟
-اره برنامه دیگه.یکی از برنامه ها اینه که دراکو چفت شدگی رو یاد بگیره.برنامه دیگه چیه؟
-خب میدونی به نظر من اون باید افسون های دفاعی رو هم تمرین کنه.فکر میکنی بلد باشه سپر مدافع بسازه؟
-تا پارسال که همچین چیزی نداشتیم امسالم که اصلا چوبدستی نداریم تو کلاس.به من لوپین یاد داد به بچه های الف دال من یاد دادم. دراکو عضو الف دال نیست پس نتیجه میگیریم که احتمال اینکه یاد داشته باشه تقریبا برابر با صفره.
-خب پس برنامه بعدیمون معلوم شد تو باید بهش یاد بدی سپر مدافع بسازه.من و رونم سعی میکنیم راهی پیدا کنیم که علامت شوم از روی دستش پاک بشه.
هری سرش را تکان داد درحالی که به رون که همراه با یکی از اعضای هافلپاف همرگروه شده بود نگاه میکرد گفت:
-امروز باهاش حرف میزنم.
####
-خب؟ چیشد؟ بهش گفتی؟
رون بود که با هیجان هری را سوال باران میکرد.هری گفت:
-باهاش حرف زدم.قرار شد یکشنبه ها بعد از ظهر تو اتاق ضروریات تمرین کنیم.میدونی چیه؟ اون از این رو به اون رو شده.زمین تا اسمون با قبلش فرق داره.امروز منو رفیق صدا زد.
رون که جایگاه خودش را در خطر میدید با حالتی اعتراض امیز تکرار کرد:
-رفیق!
هری که منظور او را فهمیده بود با چشم های گرد شده از تعجب گفت:
-رون تو همیشه بهترین رفیق من بودی و هستی و خواهی بود.امکان نداره کسی بتونه جای تورو بگیره.
رون که اسوده خاطر شده بود رو ترش کرد و گفت:
- کی گفته که من به او روح حسودی میکنم.
هرمیون خندید:
-روح؟
رون توجیه گرانه جواب داد:
-موهاش زرده رنگشم پریده روحه دیگه.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۹۷
#79
دوباره روز یکشنبه بود.روزی که هیچ کلاسی تشکیل نمیشد و هیچ کس مجبور نبود که قیافه هیچ استادی را تحمل کند.البته که این موضوع مایه ناراحتی هرمیون بود اما از طرفی خوشحال بود که یک روز کامل بیکار است.او بعد از صبحانه در حالی که با خود فکر میکرد ان روز چند کلاه و جوراب میتواند ببافد به سالن عمومی گریفیندور برگشت و مستقیم به خوابگاه رفت تا وسایلش را بردارد.چند دقیقه بعد هرمیون درحالی که یک مدال ت.ه.و.ع را به سینه اش سنجاق کرده بود روی صندلی همیشگیش کنار شومینه نشسته بود و چوبدستیش را حرکت میداد تا میل های بافتنی هرچه سریع تر کامواهای رنگارنگ را تبدیل به کلاه هایی در اندازه های مختلف کنند.چند ثانیه طول کشید تا او متوجه شود که هری و رون کنار او نشسته اند و نگاهش میکنند.رون گفت:
-نمیدونم چرا به سینت مدال تهوع سنجاق میکنی و کل وقتتو صرف این کلاف های کاموا میکنی.
هرمیون گفت:
-برای بار هزارم میگم که این تهوع نیست تشکیلات هواداری و عمرانی جن های خانگیه.اصلا به تو چه؟
-مشکل اینجاست که تو منو مجبور کردی یکی از اینارو بخرم و بزنمش به سینم.
-معلومه که مجبورت کردم.فکر کردی اگه مجبورت نمیکردم خودت میخریدی؟
-مگه خر مغزمو گاز گرفته بود که بخرم.
-بله بله خیلی ممنون داری میگی خر مغز منو گاز گرفته دیگه؟
رون اب دهانش را با سر و صدا قورت داد و گفت:
-م..من؟...من؟...اهان من بله من....خب میدونی شاید خر نبوده...اوممم...مثلا قاطری چیزی بوده....
-رون!
هرمیون با حرص و خشم او را صدا زده بود.رون که جانش را در خطر میدید ملتمسانه به هری نگاه کرد تا شاید او بتواند نجاتش دهد.
هری من . منی کرد و گفت:
-خب اخه اونا نمیخوان ازاد بشن.وینکی رو یادت رفته؟
هرمیون گفت:
-اون خیلی وقته که ازاد شده حتما تا حالا حالش خوب شده.
-متاسفم ولی باید بگم که من دیروز تو اشپزخونه بودم و حال اون اگه بشه گفت بدتر شده بهتر نشده.تازه اون روزو چی میگی؟یادته وقتی داشتی واسشون سخنرانی میکردی از اشپزخونه بیرونمون کردن؟
هرمیون دهانش را باز کرد تا از خود دفاع کند اما چیزی به ذهنش نرسید بنا بر این با یکدندگی و خشم ترسناکی گفت:
-من میدونم دارم چیکار میکنم.اونا هنوز طعم ازادی رو نچشیدن.کسی اعتراضی داره؟
هری و رون همزمان اب دهانشان را قورت دادند و رون گفت:
-ها؟اعتراض؟چی هستش اصلا؟من که تا حالا...
هری حرف رون را برید و درحالی که ردای او را میکشید گفت:
-میدونی چیه؟یادم رفته بود بهت بگم اون روز که تو تو درمانگاه بودی پرفسور اسپروات درباره مهرگیاها چی گفت.
-چی؟چطور یادت رفت چیز به این مهمی رو به من بگی؟زود باش بریم بالا.
انها جانشان را برداشتند و دوان دوان از پله های خوابگاه بالا رفتند تا هری یادداشت هایی را که هرگز ننوشته بود به رون نشان دهد و درباره ان نکته خیالی باهم بحث کنند.
هرمیون لبهایش را برهم فشرد و به فضای خالی ای که انها چند لحظه پیش در ان قرار داشتند چشم غره رفت و دوباره مشغول تکان دادن چوبدستیش شد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۹۷
#80
کلاس بعدی انها مراقبت از موجودات جادویی بود که فقط به خاطر اینکه هاگرید ان را تدریس میکرد یکی از درس های مورد علاقه هری بود. البته گاهی هم از ان میترسید مثل روزی که هاگرید یک هیپورگریف غول پیکر را برای تدریس اورده بود و از هری خواسته بود با ان ارتباط برقرار کند.هری با خود فکر کرد:
-خیلی هم بد نبود.وقتی پرواز میکرد خیلی کیف کردم.
هری رون و هرمیون شانه به شانه همدیگر به سمت کلبه هاگرید میرفتند اما انگار هیچ کدام دیگری را نمیدید.هرسه غرق در افکارشان بودند.
وقتی کلاس مراقبت از موجودات جادویی با موضوع برقک ها به پایان رسید وقت ان بود که به سالن عمومی باز گردند.در واقع هنوز تا ساعت خاموشی قلعه سه ساعت باقی مانده بود اما هیچ کدام از انها حوصله گشت زدن در محوطه را نداشت.
بعد از اینکه بانوی چاق در را باز کرد هرسه خود را از حفره تابلو بالا کشیدند و وارد سالن عمومی شدند.هری بی حوصله به سمت پله های خوابگاه میرفت که رون و هرمیون همزمان او را صدا زدند:
-هری باید باهات صحبت کنیم.
هری کنجکاوانه روی صندلیش نشست و به انها نگاه کرد.ترسی که در دل داشت انکار نشدنی بود.اگر میگفتند که حاضر نیستند به او کمک کنند چه؟ یا بد تر اگر میگفتند قصد دارند همه چیز را به دامبلدور بگویند چه؟ اگر....
هرمیون به هری فرصت نداد که بیشتر از ان با خود کلنجار برود.
-ببین هری..ما...ام..با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که مالفوی با اینکه خیلی پسر چندش و مزخرفیه اما الان به کمک احتیاج داره.
بنا بر این ما...اه...خیلی خب....بهش کمک میکنیم.
لبخند هری هر لحظه بیشتر کش می امد به رون نگاه کرد و او با حرکت سرش حرف هرمیون را تایید کرد.
هری از جا پرید و گفت:
-شما معرکه این.حرف ندارین.وای خدای من...من...من برم بهش بگم.
و قبل از اینکه ان دو فرصت باز کردن دهانشان را داشته باشند از حفره تابلو خارج شد و به سمت دخمه ها دوید.امیدوار بود دراکو هنوز وارد سالن عمومی اسلیترین نشده باشد و امیدش ناامید نشد.درست سر بزنگاه رسید.دراکو درحال بالا رفتن از حفره تابلو بود.
هری نفس نفس زنان او را صدا زد و باهم به گوشه خلوتی رفتند.هری به او گفت که قصد دارد با رون و هرمیون به او کمک کند.از چهره دراکو معلوم بود که دلش میخواهد هرچه سریعتر از ان مخمصه خلاص شود.به خاطر همین قبول کرد.
هری لبخند خوشحالی زد و گفت:
-به نظر من اولین چیزی که باید یاد بگیری چفت شدگیه.ولی من نمیتونم بهت یاد بدم.چون خودم خوب بلد نیستم.امشب با من بیا پیش پرفسور اسنیپ.
دراکو سرش را تکان داد و گفت:
-این که گفتی چی هست؟
-یعنی اینکه اجازه ندی ولدمورت به ذهنت نفوذ کنه و فکرتو بخونه.
####
برای هری عجیب بود که اسنیپ به راحتی قبول کرد که به هردوی انها درس بدهد و از اینکه هری رازش را فاش کرده عصبانی نشد.
به هر حال اولین جلسه چفت شدگی دراکو زیاد خوب نبود.اما هری نسبت به جلسه پیش پیشرفت زیادی کرده بود.
وقتی هری به خوابگاه برگشت تقریبا نیمه شب بود اما رون منتظر او مانده بود.هری قبل از اینکه بخوابد تمام اتفاقاتی که در کلاس اسنیپ افتاده بود را برای رون تعریف کرد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.