-پس این خوابای عجیب غریبی که دیدم،همش به خاطر خون کثیفه؟ یعنی روی عملکرد ها و رویا هام تاثیر گذاشته؟
-بله عزیزم،خون کثیف رویا رو با واقعیت قاطی میکنه
- چرا نمیبریم بیمارستان؟ چرا اینجا میخوای خون بگیری؟
-خب چیزه... میترسیم به بیمارستان نرسی،یعنی بمیری دیگه...
-بمیرممم؟ چرا منتظرییی؟ خون کثیف رو خارج کن دیگههه
!
-رضایت میدی؟
-ارههه!
،فقط قبلش یه سوال چرا لباساتون انقدر عجیب غریبه؟ اون کلاها چیه سرتون؟اون دوستت چرا دماغ نداره؟
لرد از اینکه زن ماگل او را
دوست ملانی خطاب کرده و همچنین به عدم وجود دماغ روی صورتش اشاره کرده بود بسیار خشمگین شده بود و در دل گفت:
-بزار ملانی ازت خون بگیره و مادرمان را نجات بده، یک کروشیو طلبت!
-اممم...چیزه عزیزم ببین...امروز توی دانشکده ی پزشکی یه مهمونی بالماسکه داریم و ما لباسای جادوگری رو انتخاب کردیم عزیزم. دوستم هم خیلی گریم انجام داده این شکلی شده.
کاسه ی صبر لرد در حال اتمام بود.
-یک کروشیو هم طلب تو ملانی!
-اها باشه...،بیا این خونو بگیر تا نمردم!
-خوب درد نداره...اها بیا...تموم شد عزیزم میتونی بری!
-کروشیو!
زن ماگل همونطور که از درد جیغ می کشید گفت:
-آخخخخخ...میدونستم...جیغغغغغغغ...شما...آاااااااااا...
جادوگرین...ایییییییی!