دوریا دوان دوان وارد دفتر پروفسور دامبلدور شد.
-برین کنار! برین کنار که دنبالمن!
جمعیت جادوآموزان و پروفسور دامبلدور با چشمانی گشاده به سمت او برگشتند.
-کی دنبالته بابا جان؟
-از وزارتخونه! بذارین من اول برم تا نگرفتنم!
و بدون اینکه منتظر دریافت اجازه بماند، صورتش را به سرعت در قدح اندیشه فرو برد.
دوریا احساس کرد پاهایش از زمین کنده شده و در اقیانوسی غلیظ غوطه میخورد. خاطرات مختلفی را میدید که از کنارش میگذشتند؛ اما او به دنبال آینده بود. حداقل امید داشت آینده را ببیند.
ولی ناامیدی هم بخشی از زندگیست، نیست؟ دوریا به گذشته برگشته بود. به گذشتهی تلخ و شیرین خودش.
دوریا خودش را در نوجوانی دید. وسط سالن بزرگ عمارتشان ایستاده بود و با استیصال با پدرش حرف میزد.
-ولی من میخوام برم هاگزمید!
-بهت گفتم نمیشه!
-آخه چرا؟
-چون من میگم.
جوهر خاطره در فضا پخش شد. خاطرهای دیگر شروع به شکل گیری کرد.
-تولد دوستمه! میشه برم؟
-نه!
-چرا؟ بچهی خوبیه...
-با من بحث نکن!
اشکهایش ریخت و این خاطره هم محو شد.
-داریم میریم مسافرت؟
-آره!
-آخ جون! کجا؟
-هر جا تو بخوای!
و خاطرهی بعدی او را در خود کشید.
-بیا دخترم! این برای توئه!
-وای من خیلی وقت بود میخواستمش!
دوریا لبخندی زد؛ همیشه در کنار سختیهای زندگیش، خوشیهایی هم بود. اما او فراموش کرده بود. با این همه چیزی از بغض گلویش کم نشد.
خاطرهای از کنارش داشت میگذشت که از گذشته نبود.
-آخ جون همینه! واستا! واستا!
و دوریا خودش را به زور به خاطرهی آینده رساند.
فردی قدبلند با پوشش مشکی بلند کنار دوریای آینده ایستاده بود. دوریای امروز از شدت ترس رنگش مثل تک شاخ شده بود.
-نه! میخوان من رو بدن به دمنتورها؟
کمی طول کشید تا متوجه شود که او اسکورپیوس است.
-چه بامزه شده ولی.
در آن سو دختری با پوشش سفید خال خالی ایستاده بود. او سو بود. سو داشت به سوی دوریای آینده حرکت میکرد و با او صحبت میکرد.
-آیا به جرمت اعتراف میکنی؟
دوریا احساس کرد سو ته لهجهی وزیر را گرفته است و سعی کرد خندهاش را جمع کند. پس گلویش را صاف کرد و سعی کرد مثل همیشه با صحبتهای مودبانه
و چرب زبانی کارش را راه بیاندازد.
-آخه سو! تو خودت خوبی، خوشگل شدی! بقیه رو نگاه کن! همین اسکورپیوس، ببینش شبیه دمنتور خسته شده! و به غیر از اون...
-دستور وزارت، دستور وزارته! با توجه به اینکه ازقوانین سرپیچی کردی و حتی تلاش به ایجاد جنبشهای ضد وزارت و شورش داشتی، در آزکابان زندانی میشی. حکم دقیقت به این شرحه...
درست در همین لحظه، نیرویی شدید دوریا را از یقه گرفت و او را از قدح اندیشه بیرون کشید.
اسکورپیوس با پوششی مشکی و سو با پوششی سفید خال خالی روبروش ایستاده بودند.