هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چوب‌خط های زندان
پیام زده شده در: ۷:۵۵ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱
#91
دوریا کنج سلول تاریک و نمورش نشسته بود. زانوهایش را در بغل گرفته و سرش را به دیوار تکیه داده بود. دیگر منبع شادمانیش به آخر رسیده و نورِ امید در قلبش، آخرین سوسوهایش را می زد. دیوانه سازی که دم سلولش مراقب بود به آرامی صورتش را به سمت داخل سلول برگرداند، منتظر اینکه دوریا مزه‌ای بریزد یا با شادمانی در چهره‌ی دیوانه ساز نگاه کند و بگوید:«تو نمی‌تونی شادی من رو ازم بگیری!» اما دوریا سرش را برنگرداند و حتی نسیم سردی که از نفس دیوانه ساز به سمتش رفته بود، باعث نشد که بلرزد و خودش را جمع کند.
دیوانه ساز نگران شده بود. در سلول را باز کرد و وارد شد. آرام به سمت دوریا حرکت کرد و وقتی فاصله‌اش با او به اندازه‌ی فاصله‌ی ساحل از دریا شد، ایستاد. دوریا نفس عمیقی کشید.
-حکم اعدامم رو دادن؟

صدایش آرام و نرم بود. دیوانه ساز سرش را به نشانه‌‌ی نفی تکان داد.

-پس می‌خوای بدون حکم روحمو بگیری؟

باز هم سرش را تکان داد. دوریا سرش را کمی بالا آورد و به دیوانه ساز نگاه کرد.
دیوانه ساز از جلویش کنار رفت و با دست به در سلول که باز بود اشاره کرد.
دوریا گیج شده بود.
-میخوای آزادم کنی؟

این بار دیوانه ساز سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. دوریا نگاهی به او انداخت و سرش را برگرداند.
-نمی‌خوام.

دیوانه ساز با تاکید بیشتری دستش را به سمت در تکان داد، گویی داشت در هوا پشه می‌گرفت.

-گفتم نمی‌خوام.

دیوانه ساز بغل دوریا نشست و به دیوار تکیه کرد. این اتفاق در تاریخ جادوگری دیده نشده بود.
-ههههوووووف!

دوریا با تعجب به سمت دیوانه ساز برگشت.
-می‌خوای بهت بگم چی شده؟
-

دوریا کمی فکر کرد. او که نمی‌خواست از اینجا برود، پس چرا اتفاقات را برای دیوانه ساز تعرف نکند؟
-وقتی گرفتنمون و از قبلش که بگیرنمون، قرار بود با یه عده، تقریبا همه، نقشه فرار بکشیم و از اینجا در بریم و بعدش هم شورش کنیم. وقتی آوردنمون اینجا، من هر چی تلاش کردم تا با بقیه ارتباط بگیرم، نتونستم. تا اینکه فهمیدم اونا بودن که نمی‌خواستن با من حرف بزنن. با اینکه یه نقشه خوب داشتم، کسی کمکم نکرد و ترجیح دادن داخل زندان بمونن. عین همون نقشه رو زندانبان بهشون داد و گفت اگه ازش پیروی کنن آزادشون می‌کنه و تقریبا همه اجراش کردن.

دوریا آه عمیقی کشید و دوباره سرش را به دیوار تکیه داد. دیوانه ساز می‌فهمید؛ احساس رها شدن و خیانت.
-ههههوف!
-از ابراز احساست ممنون.
-ههههوووففف!
-نمی‌خوام برم!
-هههههههوووووف!
-اگر برمم که زندانبان اجازه نداده، باز برم می‌گردونن!
-ههههوففف!
-آخه تنهایی که...
-هههههوووووووووف!

دوریا به دیوانه ساز نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
-واقعا فکر می‌کنی من اینقدر قوی و خوبم؟
-ههوف!

او با پشت دستش اشکش را پاک کرد و به دیوانه ساز لبخندی زد. در آن لحظه می‌توانست قسم بخورد که او هم لبخند دیوانه ساز را دیده بود. دوریا از جایش برخاست، لباسش را تکاند، سرش را بالا گرفت و با اقتدار از سلول خارج شد. وقتی یک قدم از در سلول فاصله گرفت، برگشت و دوباره به دیوانه ساز لبخند زد.
-شاید شما هم موجوداتی هستین که مردم نمی‌فهمنتون.

و از دید ناپدید شد.
فضای سلول گرم بود.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲ ۲۲:۳۰:۳۳

Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: بيلبورد وزارت خانه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
#92
آیا از قوانین وزارت آه و فغان ناراضی هستید؟

با قرار دادن تصویر زیر در امضای خود به شورشی‌ها بپیوندید!

با پست زدن در بند اصلی آزکابان به ما کمک کنید تا این قانون را لغو و زندانیان را آزاد کنیم!


پ.ن. پذیرای انواع انتقادات و پیشنهاد هستیم!

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۸ ۱۸:۳۰:۴۰

Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
#93
سوژه‌ی جدید:دولت آه و فغان به وزارت لادیسلاو زاموژسلی طی بیانیه‌ای اعلام کرده است که همه‌ی جامعه‌ی جادوگری اعم از ساحره و ساحر باید چادر بپوشند و در صورت سرپیچی به زندان می‌افتند. قاعدتا افرادی سرپیچی کرده و زندانی شده‌اند. حالا زندانیان قصد شورش و فرار از زندان را دارند.
........................................

دوریا چشمانش را باز کرد. نوری نبود که چشمش را بزند و دستش را به صورت افسانه‌ای بالا بیاورد و جلوی نور را بگیرد.
اینجا همه چیز تاریک و سرد بود. دیوانه‌ سازی دم در سلولش ایستاده بود. دوریا به سمت میله‌های یخ زده حرکت کرد و به بقیه‌ی سلول‌ها نگاه کرد. جلوی در هیچ سلول دیگری دیوانه ساز نبود.

-یعنی اینقدر خفن شدم که فقط برای من یه سرباز مخصوص گذاشتن؟

دیوانه ساز از لفظ «سرباز» اصلا خوشش نیامد. چهره‌ی پوشیده زیر شنلش را به سمت دوریا برگرداند و با خشم به او چشم دوخت.

-خبر داری من نمی‌تونم قیافت رو ببینم؟ پس هر مدلی که داری نگاهم می‌کنی، تاثیری نداره!

دیوانه ساز، به عمرش، هیچ زندانی خوشحالی را ندیده بود؛ اما این به نفع او بود،‌ نبود؟ پس سعی کرد شادی دوریا را جذب کند.

-تلاش نکن دلبندم! شادی من از مدل‌های جذبی نیست، باید کلا قطعش...

او یادش آمد که دارد با یک دیوانه ساز صحبت می‌کند؛ پس هیچ دلیلی نداشت که نقشه‌ی دستیابی به شادی درونش را به او بدهد. دیوانه ساز هم که مرلین را شکر از بهره‌ی هوشی بالایی برخوردار نبود، صحبت دوریا را نادیده گرفت و سعی کرد خشمش را فرو بنشاند و رویش را از او برگرداند.
دوریا هم خوشحال از این موضوع، شروع به بررسی شرایط موجود کرد. تکه زغالی پیدا کرد و در کنار دیوار نشست تا اگر مسئله‌ی مهمی پیدا کرد آن را روی دیوار بنویسد.

-خب وقتی من رو گرفتن و آوردن اینجا، در مجموع 30 نفر بودیم. کسی آزاد شده؟

دوریا از داخل سلولش فریاد زد.

-دوستان! کسی آزاد شده؟
-دوریا تویی؟

دوریا توانست صدای برودریک را تشخیص دهد.

-آره منم! کسی آزاد شده؟
-5 نفر آزاد شدن! ارباب عزیزت هم بینشون بود!

-هی بود! مودب باش!
-من که چیزی نگفتم!
-به هر حال!


دوریا دوباره شروع به فکر کردن، زمزمه و نوشتن با زغال، روی دیوار کرد.

-فکر کنم در کل 56 نفر باشیم. اگر 25 نفرمون توی آزکابان هستن،‌ یعنی 44 درصد. 66 درصد بیرونن، که احتمالا 90 درصدشون از این وضعیت ناراضی‌ان و به زور تن به این قانون دادن؛ این میشه حدود 59 درصد کل. از این 59 درصد، میشه حداقل روی 20 درصد حساب کرد که در مراحل اولیه اعتراض بهمون کمک کنن، این یعنی نزدیک 12 درصد کل. حداقل 20 درصد هم بعدا بهمون ملحق میشن. کسی هم که دلش نمی‌خواد تا ابد توی آزکابان بمونه، پس بچه‌های اینجا هم همراهن. پس برای شروع حمایت 56 درصد افراد رو داریم. هممم... برای شروع بد نیست. یکم که راه بیوفتیم به 68 درصد می‌رسیم و آخراش هم بقیه میان روی موج سوار می‌شن و حداقل 80 درصد رو خواهیم داشت. می‌تونیم قانون رو لغو کنیم! فقط نیاز به یک نقشه‌ی خوب داریم!

اما گیر آوردن یک نقشه‌ی خوب، کار آسانی نبود و تنهایی شورش کردن هم، معنایی نداشت. دوریا از جایش برخاست، خواست سرش را به شدت بچرخاند تا موهای لخت شلاقی‌ش با شدت در هوا حرکت کند و روی صورت کسی فرود آید؛ اما یادش آمد هیچ کسی در سلول نیست. گلویش را صاف کرد و این مورد را در ذهنش، به لیست انگیزه‌های فرار از زندان اضافه کرد تا بعدا در مصاحبه‌ها به خبرنگارها بگوید. سپس با غرور و متانت به سمت میله‌های زندان حرکت کرد، سعی کرد سرش را از بین دو میله رد کند تا اشخاص داخل سلول‌های مجاور را ببیند. زندان بیش از حد تاریک بود. اما می‌دانست که حداقل صدا در آن به خوبی منتقل می‌شود. دوریا دوباره گلویش را صاف کرد، نیرویش را جمع کرد تا صدایی پرانگیزه و قوی داشته باشد و با تمام توان فریاد زد.

-می‌خوایم از زندان فرار کنیم! کی با منه؟


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: ارتباط با زندان‌بان!
پیام زده شده در: ۸:۳۵ جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
#94
درود بر زندانبان مهربان سو!

من نگاهی به تاپیک‌های آزکابان انداختم و همه ی تاپیک‌هایی که برای رول زدن مناسب بودن، در حال ادامه‌ن بجز تاپیک آزکابان که پست پایانی‌ش زده شده. منتهی من نمی‌دونستم که اجازه دارم تا سوژه‌ی جدید مربوط به قانون پوشش و زندانی‌های الان رو شروع کنم یا حتما باید توسط زندانبان یک سوژه شروع بشه؛ برای همین پستم رو در تاپیک چوب خط‌های زندان زدم که در نقشه‌ی نفرین شده زندان نوشته خاطرات زندانی‌هاست و برداشت من این بود که حالت تک پستی داره. (گرچه با موضوعی که نوشتم تاپیک فرار از زندان مناسب‌تره؛ اما رولش هنوز در حال ادامه است و تموم نشده.)
اما اگر از نظر شما مشکلی نداره، کمی در پستم تغییر بدم و در تاپیک آزکابان ارسالش کنم تا با همکاری بقیه زندانی‌ها و اعضای ایفا ادامه‌ش بدیم.

با تشکر از شما برای زندانی کردن قانون شکنان،
مسئول ساواج برای دستگیری متخلفین،
وزارت محترم برای ایجاد قانونی چالشی (که امید است به زودی تغییر یابد تا به هاگوارتز برسیم.)

دوریا بلک، مجرم شورشی.
تصویر کوچک شده


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: قدح اندیشه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱
#95
دوریا دوان دوان وارد دفتر پروفسور دامبلدور شد.

-برین کنار! برین کنار که دنبالمن!

جمعیت جادوآموزان و پروفسور دامبلدور با چشمانی گشاده به سمت او برگشتند.

-کی دنبالته بابا جان؟
-از وزارتخونه! بذارین من اول برم تا نگرفتنم!

و بدون اینکه منتظر دریافت اجازه بماند، صورتش را به سرعت در قدح اندیشه فرو برد.
دوریا احساس کرد پاهایش از زمین کنده شده و در اقیانوسی غلیظ غوطه می‌خورد. خاطرات مختلفی را می‌دید که از کنارش می‌گذشتند؛ اما او به دنبال آینده بود. حداقل امید داشت آینده را ببیند.
ولی ناامیدی هم بخشی از زندگیست، نیست؟ دوریا به گذشته برگشته بود. به گذشته‌ی تلخ و شیرین خودش.
دوریا خودش را در نوجوانی دید. وسط سالن بزرگ عمارتشان ایستاده بود و با استیصال با پدرش حرف می‌زد.

-ولی من میخوام برم هاگزمید!
-بهت گفتم نمیشه!
-آخه چرا؟
-چون من میگم.

جوهر خاطره در فضا پخش شد. خاطره‌ای دیگر شروع به شکل گیری کرد.

-تولد دوستمه! میشه برم؟
-نه!
-چرا؟ بچه‌ی خوبیه...
-با من بحث نکن!

اشک‌هایش ریخت و این خاطره هم محو شد.

-داریم میریم مسافرت؟
-آره!
-آخ جون! کجا؟
-هر جا تو بخوای!

و خاطره‌ی بعدی او را در خود کشید.

-بیا دخترم! این برای توئه!
-وای من خیلی وقت بود می‌خواستمش!

دوریا لبخندی زد؛ همیشه در کنار سختی‌های زندگیش، خوشی‌هایی هم بود. اما او فراموش کرده بود. با این همه چیزی از بغض گلویش کم نشد.
خاطره‌ای از کنارش داشت می‌گذشت که از گذشته نبود.

-آخ جون همینه! واستا! واستا!

و دوریا خودش را به زور به خاطره‌ی آینده رساند.
فردی قدبلند با پوشش مشکی بلند کنار دوریای آینده ایستاده بود. دوریای امروز از شدت ترس رنگش مثل تک شاخ شده بود.

-نه! میخوان من رو بدن به دمنتورها؟

کمی طول کشید تا متوجه شود که او اسکورپیوس است.

-چه بامزه شده ولی.

در آن سو دختری با پوشش سفید خال خالی ایستاده بود. او سو بود. سو داشت به سوی دوریای آینده حرکت می‌کرد و با او صحبت می‌کرد.

-آیا به جرمت اعتراف می‌کنی؟

دوریا احساس کرد سو ته لهجه‌ی وزیر را گرفته است و سعی کرد خنده‌اش را جمع کند. پس گلویش را صاف کرد و سعی کرد مثل همیشه با صحبت‌های مودبانه و چرب زبانی کارش را راه بیاندازد.

-آخه سو! تو خودت خوبی، خوشگل شدی! بقیه رو نگاه کن! همین اسکورپیوس، ببینش شبیه دمنتور خسته شده! و به غیر از اون...
-دستور وزارت، دستور وزارته! با توجه به اینکه ازقوانین سرپیچی کردی و حتی تلاش به ایجاد جنبش‌های ضد وزارت و شورش داشتی، در آزکابان زندانی میشی. حکم دقیقت به این شرحه...

درست در همین لحظه، نیرویی شدید دوریا را از یقه گرفت و او را از قدح اندیشه بیرون کشید.
اسکورپیوس با پوششی مشکی و سو با پوششی سفید خال خالی روبروش ایستاده بودند.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱
#96
مروپ با یک دستش دست ایوا را گرفته بود و می‌کشید. حالا دیگر طول دو دست ایوا با هم فرق داشت.

-بانو! دستم داره کش میاد!

اما تمام تمرکز مروپ روی رسیدن به یخچال بود. وقتی به آن‌جا رسیدند و مروپ دست دراز کرد تا در یخچال را باز کند، صدای اما ونیتی او را متوقف کرد.

-120 گالیونه!
-چی؟
-120 گالیون!

مروپ و ایوا هر دو به اما خیره شده بودند اما 120 گالیون چیزی نبود که اما از خیر آن بگذرد.

-اگر نمی‌خواین لطفا اینجا نایستید! توقف بی جا مانع کسب و کاره!

مروپ هم نمی‌توانست از خیر آناناس بگذرد.

-ممکنه آناناس مامان این تو باشه!
-125 گالیون!
-
-گفتین آناناس هم داره توش! پس قیمتش میره بالا!

ساده‌ترین راه این بود که یخچال را از اِما بخرند.

-ایوای مامان! 125 گالیون بده به اما!
-من که پول ندارم!

قیافه‌ی مروپ داشت ترسناک می‌شد. بالاخره لرد سیاه باید از یکی وجناتش را به ارث برده باشد! پس ایوا تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید را پیشنهاد کرد.

-چطوره ما هم یه فروشگاه سیار راه بندازیم و چیزی بفروشیم؟ حتما هنوز توی معده‌م چیزای ارزشمندی هست!


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱
#97
-چرا یه چیزی باید بگیرتت؟
-فرزندم دلیلش رو نمی‌دونم! شاید به روشنایی علاقه داره!
-پس ولت کنم؟

تام آماده بود تا دامبلدور را ول کند؛ اما دامبلدور دو دستی به او چسبیده بود. جیمز خم شد تا بهتر بتواند عمق رودخانه را ببیند.

-من که چیزی نمی‌بینم.

در همین حین کتی هم به سمت رودخانه خم شده بود و انگار داشت زیر لب با رودخانه صحبت می‌کرد.

-قاقارو! ولش کن... میگم ولش کن! خوردنی نیست...! غذا داریم فعلا! هنوز نارلک تو جیبمه! بیا بیرون!

همه‌ی سرها به سمت کتی چرخید که همچنان داشت با رودخانه حرف می‌زد.

-مگه قاقارو می‌تونه توی آب هم بره؟
-چقد خفنه! میدیش به من؟

گفتن این جمله اشتباه بود. خیلی اشتباه.

-چطوری جرئت می‌کنی؟

پلاکس سعی می‌کرد کتی را آرام کند و بقیه با اشتیاق، دعوا را تماشا می‌کردند. تام هم دلش می‌خواست مثل بقیه، دست به سینه، دعوا را نگاه کند؛ اما دامبلدور همچنان دو دستی او را چسبیده بود.

-کتی بل! به قاقاروت بگو این پیرمرد رو ول کنه بعدش برو دعوا تا منم بدون یک وبال گردن دعوا رو نگاه کنم!

با اینکه تام هنوز لرد سیاه نبود، اما لردیتش را داشت. کتی بلافاصله جیمز را رها کرد.

-قاقارو! ولش کن!

اما قاقارو که به شدت از جیمز ناراحت بود، فقط در صورتی راضی می‌شد دامبلدور را ول کند که به جایش جیمز را به او بدهند.



Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱
#98
پیکت!
خیلی مشکوکی!

1. از کی رفتی توی ریش دامبلدور؟ نیوت ولت کرده یا فرار کردی؟

2. میگی مدرسه نمیری! اما من بررسی کردم، توی کلاس آموزش دوئل شرکت کردی! هدفت از این کار چیه؟ چه نقشه‌ای داری؟

3. خودت گفتی که وقتی درخت مورد علاقه‌ت رو پیدا کنی، به ندرت مهاجرت می‌کنی! این یعنی دامبلدور درخته؟ نواده‌ی درخته؟ بعدا قراره درخت بشه؟

4. چرا روی کلمه‌ی «ریزه میزه» حساسی؟ نکنه واقعا میزه‌ای؟

5. چرا محفل؟ خونه‌ی ریدل که قفل‌های بیشتری برای گشایش داره!

6. چجوری می‌میری؟ یه دمپایی بزنن روت بسه یا باید سرت رو قطع کرد؟

7. گفتی سخت اعتماد می‌کنی! از هر گروه هاگوارتز قابل اعتمادترین و غیرقابل اعتمادترین رو نام ببر!

به احترام ارباب و علاقه‌شون به عدد 7 به همین تعداد قناعت می‌کنم


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱
#99
اولش فکرم این بود که «یک هاپوی یک سر هم کافی بود! با سه سرش فقط مرلین کنار میاد!»

من هاپوم رو از روی تفاوت سرهاش شناختم چون بسیار شبیه به این بود و خب شبیه به من! گرچه دوست ندارم بهش اعتراف کنم.
با توجه به دوتا سر متین و سنگین و جدی، باید اول سازم رو پیدا می‌کردم که پیداش کردم! اینم سخت نبود! ساز من یک وسیله‌ی ماگلی مستطیلی شکله که دارای انواع و اقسام موسیقی‌های متفاوته (خود ماگل‌ها بهش میگن موبایل). از کجا فهمیدم سازم اینه؟ چون اگه هاپو مثل منه، تنوع طلبه و به یه مدل موسیقی راضی نمیشه! اولین آهنگی که از گوشی پخش شد صدای دوبس دوبس بلندی داشت که باعث حرکت فرفره‌ای سر سوم شد و من نیاز به آروم شدن اون‌ها داشتم! آهنگ دوم هر سه سر آروم کرد و به حالت خلسه بردشون و من تونستم هاپومو به محلی که براشون در نظر گرفته بودم ببرم! اما از هفته‌ای که گذشت نگم براتون!

سر کلاس‌های مختلف که می‌رفتیم، تمایل هاپو به قهرمان شدن و بهترین بودن، خب... قابل تحمل نبود! گرچه اولش تصورم این بود که سر سوم با شیرین بازی‌هاش کار من رو راحت‌تر می‌کنه، اما متاسفانه تبدیل به خنگِ محبوب همه شد!
دو سر دیگه خیلی مودبانه با همه برخورد می‌کردن و سعی می‌کردن از این راه کارها رو در صلح و صفا پیش ببرن! خب وقتی من خودمم همین ویژگی رو دارم همش باید با هاپو رقابت کنم و این اصلا خوب نیست! چون من چشم هاپویی ندارم که باعث بشه همه دوستم داشته باشن! این انصاف نیست!

ساعت 12 ظهر به بعد که هاپو خسته می‌شد، همش می‌زد زیر خنده! خیلی خوش می‌گذشت چون 4تایی با هم می‌نشستیم و به درز دیوار می‌خندیدیم. زندگی توی اون لحظه‌ها قشنگ بود.

وقتی خستگی‌مون در می‌رفت به بیزینس‌های مختلف می‌پرداختیم؛ از جمله اینکه سعی می‌کردیم با همدیگه یه شرکت هاپوفروشی تاسیس کنیم و پولدار بشیم! اما همه‌ی سرها با این موافق نبودن و می‌گفتن برده داری مدرنه! سر موافق ولی می‌تونه باهاشون کنار بیاد، شیرین زبونی خوبی داره!

شب‌ها هم با هم دیگه به ناعدالتی دنیا فکر می‌کردیم، به یکی از موسیقی‌ها گوش می‌دادیم و غصه می‌خوردیم! البته اگر از شدت خستگی در حال خندیدن نبودیم!

اما وجود هاپوها بقیه رو خوشحال نمی‌کرد، چون اگر قبلا فقط من بهشون اجازه‌ی ابراز وجود و ارائه‌ی ایده‌های خلاقانه رو نمی‌دادم، هاپو هم نمی‌داد! و اگر وقتی بقیه حرف های الکی می‌زدن من بهشون نگاه‌های عاقل اندر سفیه می‌کردم که از خودشون خجالت بکشن هاپو هم اینکار رو می‌کرد! این باعث شده بود تا دورم خالی بشه و اتفاق خوبی نبود! و گاهی هم هاپو به خودم هم از اون نگاه‌ها می‌کرد! پررو پررو تو چشمام زل می‌زد و ... بگذریم، باید به هاپو روش‌های کنترلی که بلدم رو یاد بدم تا این کار رو نکنه! (بله من روش‌های کنترلی رو بلدم اما ازش استفاده نمی‌کنم! )

و نمی‌تونم از خیر گفتن این موضوع بگذرم که زمانی که هر 4تاییمون گرسنه بودیم، شبیه یه گروه گانگستری می‌شدیم که اگه بهمون سلام می‌کردی خونت پای خودت بود! پس من سعی می‌کردم هاپو رو گرسنه نگه ندارم تا پاچه‌ی خودمو نگیره!

حالا که یک هفته تموم شده، به این فکر می‌کنم که «میشه هاپو رو نگه دارم؟»


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

محدودیت‌ها
1. با توجه به اینکه باد از خودش عقل داره، ممکنه بخواد گاهی کرم بریزه طرفش رو اذیت کنه و مثلا دوتا دشمن خونی رو با هم سوار کنه؛ اون وقت دیگه خر تسترال بیار و باقالی کرم فلوبر بار کن! تازه ممکنه درگیر دعواهای خانوادگی بادها هم بشیم! بالاخره یه دونه باد که نیست، یه خاندان بزرگن! حالا اگر این وسط شما سوار بادی بشید که تازه با مامانش دعوا کرده و دوست نداره به حرف مامانش گوش کنه و کارش رو درست انجام بده، یا بگه که با خانوادش فرق داره و نمیخواد مسیر اون‌ها رو ادامه بده، ولی مجبور باشه چون پول توجیبیش رو قطع می‌کنن، چی میشه؟ بله، ممکنه وسط بیابون ولتون کنه و بشینه به گریه کردن! آیا شما توانایی تحمل گریه‌ی باد رو دارید؟ تازه این‌ها بهترین حالاتشه! بادهای قاتل و بچه دزد رو هم نباید فراموش کرد! اگر گیر یکیشون بیوفتید، جونتون در خطر خواهد بود!

2. بالاخره باد هم یه وزن و اندازه‌ای رو میتونه تحمل کنه و شاید نتونه خانواده‌های پرجمعیت مثل خانواده ویزلی رو با هم اینور و اونور ببره!

مزیت‌ها

1. وقتی با باد سفر کنیم، می‌تونیم باهاش دوست بشیم! اینطوری در طی سفرمون تنها نیستیم و می‌تونیم با هم آواز بخونیم یا غیبت کنیم.

2. وقتی سوار باد هستیم، می‌تونیم با افراد جدید که باد سوار می‌کنه هم آشنا بشیم و ببینیم توی دنیا چه خبره! همینطور موجودات جدیدی رو ببینیم و بشناسیم؛ مثلا رعد و برق! یک موجودی بسیار مهربون که همه فکر می‌کنن خیلی خشنه! اما همه‌ش سوتفاهمه و رعد و برق روزی موجود محبوب آسمون بوده اما به خورشید تعظیم نکرده و مغضوب شده!

راه حل‌های جلوگیری از اتفاقات ناگوار:

برای این که با بادهای قاتل، مریض و ... برخورد نکنیم، من به شخصه یک شرکت دانش بنیان تاسیس کردم که توی اون می‌تونید تمام خدمات مربوط به باد رو از روشی مطمئن دریافت کنید! (با توجه به شرایط ویژه‌ و حقوق خوبی که ما برای بادها درنظر گرفتیم، خاندان بزرگ باد قراردادی رو با ما امضا کردند تا فعالیت‌های مسافربری باد از سر گرفته بشه!) ما در شرکت خودمون، سوابق صد سال گذشته‌ی هر باد رو بررسی می‌کنیم و همین‌طور به طور مرتب کارمندهامون رو رصد می‌کنیم تا خطایی ازشون سر نزنه! به فکر افراد استخدامی‌مون هستیم و روانشناس استخدام کردیم تا مشتری‌ها درگیر مشکلات خانوادگی بادها نشن! همینطور برای بادها تمرینات ورزشی در نظر گرفتیم تا توان تحمل تعداد زیاد افراد و وزن‌های بالا رو پیدا کنن!
شما برای استفاده از خدمات ما لازمه که عدد دو رو به فرفره‌ای که در حال حاضر دارید بگید و ما یکی از مجرب‌ترین افرادمون رو می‌فرستیم تا تمام شرایط رو براتون توضیح بده. طی توضیحات به شما یک فرفره‌ی جدید به قیمت یک گالیون داده می‌شه و حق اشتراک شما در ماه اول 1 گالیون، ماه دوم 2 گالیون، ماه سوم 4 گالیون و به همین ترتیب خواهد بود. همینطور تخفیفات ویژه‌ای در روز تولد مرلین برای مشتری‌های قدیمی‌مون در نظر گرفتیم! 5 ماه تا تولد مرلین مونده، به خانواده‌ی اسنپاد بپوندید تا از تخفیفات مشتری‌های قدیمی بهره‌مند بشید!

۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

بله قطعا! کارمندان شرکت اسنپاد کاملا قابل اطمینان هستن و من حتما باهاشون سفر می‌کنم! مدتها بود که می‌خواستم سفری به شهر زیبای ادینبرگ در اسکاتلند داشته باشم که اتفاقا محل گشت و گذار بادهای متفاوتیه! پس به این سفر رفتم!
در ابتدای سفر باد بسیار خوبی به نام ق‌باد که مسئول رسوندن من به مقصد بود، از من پرسید که دوست دارم از مسیرهای جنگلی، دریایی و یا صحرایی بریم و وقتی که گفتم همشو دوست دارم گفت پس از همش میریم و من رو به زیباترین اقیانوس‌ها، کویرها و جنگل‌ها برد! در طی سفر موزیک‌های مورد علاقم رو پخش کرد و خاطرات شگفت انگیزی از سفرهاش گفت. وقتی که از کنار همکارش می‌گذشت مودبانه سری تکون می‌داد و به مسیرش ادامه می‌داد تا به موقع به ادینبرگ برسیم! هنگام برخورد با ابرهای سیل آسا، قاطعانه اون‌ها رو رد می‌کرد و به هیچ عنوان سوارشون نمی‌کرد. در انتهای سفر هم به من یک بروشور از مکان‌های دیدنی ادینبرگ داد و گفت که در صورت تمایل می‌تونه در شهر هم من رو جا به جا کنه و این یک هدیه از طرف شرکت اسنپاد با مدیریت دوریا بلکه!
این بهترین سفری بود که داشتم!
شما هم می‌تونید با گفتن شماره‌ی 2 به فرفره‌تون چنین تعطیلات ویژه‌ای رو تجربه کنید!


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۱ ۱۱:۵۴:۵۵

Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.