هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بیگ بن (ساختمان عظیم لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
#91
هاگرید درحالی که هری روی دوشش در حال هلاک شدن بود گفت:

- پروف...وسیله نقلیه ای چیزی نداری گازشو بگیریم بریم گریمولد؟!

- نه فرزندم...جادوم از کار افتاده.کر کنم باتری اش تموم شده! باید بزنمش تو شارژ!

دامبلدور، هاگرید و هری که روی دوش هاگرید واقع شده بود تا چشمشان به پایین جاده خورد وارد حالت" " و سپس وارد حالت" "شدند.حتماً در این لحظه از خودتان میپرسید که چه چیزی در پایین جاده واقع شده بود که دامبلدور را هم وارد این حالت کرده بود.جواب سوال شما زامبی است! آن هم از آن زامبی هایی که دلشان برای گوشت نیمه غول ضعف میرود.هری نعره زد:

- پروف چیکار کنیم؟!

اما پروف که هنوز در حالت ایست مغزی بود و مغزش هنوز این منظره زامبی وار را هضم نکرده بود.بنابر این خود هری دست به کار شد و به ماشینی که کنار خیابان پارک شده بود اشاره کرد.هاگرید دامبلدور را برداشت و بدو بدو به سمت ماشین دوید.به علت این که هاگرید حدود 4 برابر اندازه استاندارد مسافران ماشین را داشت و در در اتومبیل جا نمی شد، دامبلدور را در صندلی جلو و هری را پشت فرمان واقع کرد.
در همین لحظه زامبی ها هم متوجه شدند که دو انسان و یک غول در حال ور رفتن با یک ماشین هستند.حالا اگر گفتید می خواهند چه کار کنند؟!درست است! حمله ور میشوند به سمت ماشین.در اینجا بود که هاگرید خودش را به حالتی در عقب ماشین جاداد که سخف ماشین کنده و سر و پاهایش از دو طرف ماشین به بیرون زده شد!هاگرید نعره زد:

- ماشین رو روشن کن و بعد پاتو رو اون دکمه گنده ای که اون پایینه فشار بده!

هری سوییچ را که از قبل در محل مورد نظر واقع شده بود چرخاند و پایش را روی آن دکمه گنده ای که زیر پایش بود فشار داد و به این ترتیب، از دست زامبی هایی که حالا در فاصله 2 سانتی متری صورت هاگرید بودند را قال گذاشت و رفت!

خانه ریدل ها - عملیات نقشه کشی!

ولدرمورت یک کلاه ژنرالی بر سر گذاشته بود.همه چراغ های خانه بجزء یکی که بالای میز ناهارخوری واقع شده بود را خاموش کرده بود و در حال نقشه کشی بود.ولدرمورت با یک چوب به نقشه محل گیر افتادن آرسینوس اشاره کرد و گفت:

- ما باید خیلی حرفه ای عمل کنیم.هکتور با استفاده از معجون هایش در ورودی را باز کرده و ماگل های داخل آن را بیهوش میکند.دلفی هم که مسئول دیدبانی است.رودولف با قمه هایش آرسینوس را آزاد میکند و از گاومیش باروفیو هم به عنوان دژ شکن استفاده میکنیم.سوالی است؟

هیچکس چیزی نگفت!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
#92
پس از جستی و جبهه گرفتن پشت یک سنگ جیمز پرسید:

- حالا چطوری روزه خواری رو ریشکن کنیم؟

- میزنیم دکه روزه خواری رو ریشکن میکنم تا به دنبالش روزه خواری هم ریشکن شود!

دو افسر و سرباز با یک جست جانانه دیگر جلوی دکه نان فروشی تراورز فرود آمدند.روی تابلویی بالای دکه نوشته بود:"دکه نان فروشی حاجی تراورز"افسر چارلی رو به تراورز کرد و گفت:

- که اینطور! روزه خواری هم میکنی ها! بزنم شل پلت کنم؟!

- نه آقا لازم نیست! من که اینجا بی تقصیرم.در خانه ریدل پول نداریم یه افطار از گلومون پایین بره.مجبور به این کارها شدیم

افسر لوئیس باتوم گنده اش را درآورد و گفت:

- این که دلیل نمیشه! اینم شد دلیل؟ یه بهانه بهتر جور میکردی خب!

سرباز و افسر سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.سربازان درحال جلو رفتن و باتومشان بودند که تراورز جیغ کشید:

- من همه این مواد رو از یه منبع دریافت میکردم!

جیمز با باتومش پشتش را خاراند و گفت:

- ما باید روزه خواری رو از ریشه محو کنیم! همین منبع ها باعث شدن مردم پاکی مثل دامبلدور به این روز بیفتن!

دو افسر حرف سرباز سفر را تایید کردن.چارلی پرسید:

- حالا بگو این منبعت کجاست!




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#93
یاسن خم شد تا بتواند نگهبان پشت میز را ببیند.نگهبان خواب بود و یاسن، نمی توانست اورا یک خطر جدی به حساب بیاورد.اما نمی توانست جان خودش را روی یک حدس بزارد.پس باید هنوز هم مراقب می ماند.یاسن با قدم هایی کوتاه به سمت اتاق آریانا دامبلدور رفت.چطور می توانست بدون آنکه صدایش در بیاید اورا بکشد.ناگهان صدای تلفن روی میز آریانا در آمد.آریانا گوشی را برداشت و گفت:

- بله؟

چند لحظه صداهای نامفهوم به گوش رسید تا اینکه آریانا نعره زد:

- چی؟چطور گذاشتین لی فای دربره.اونم توی آزکابان!

قلب یاسن در سینه فروریخت.اگر لی فای فرار میکرد با قمه رودولف لسترنج رو به رو میشد.صدای آریانا دامبلدور بار دیگر شنیده شد:

- باشه، باشه...

آریانا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

- حالا کجا رفته؟...سریع بخش 8 رو ببندید!

یاسن میدانست بخش هشت کجاست.بخش هشت بالاترین طبقه قلعه بود.فرار کردن در آنجا بسیار سخت بود.چرا لی فای به آنجا رفته بود؟. یک بار دیگر صدای آریانا به گوش رسید که فریاد زد:

- چـــــی؟!




پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۸:۳۷ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#94
رودولف با حالت" " به ننه هاگرید نگاه میکرد.پس از چند لحظه گفت:

- میگم شما...ننه هاگرید نیستین؟

ننه هاگرید سرش را از روی استخوان ها بالا آورد و با چشم های ورقلمبیده اش به رودولف خیره شد...درواقع زل زد!ننه هاگرید جواب داد:

- بله! من ننه هاگرید هستم.ننه هاگرید گل پسر!

رودولف فقط توانست سرش را با نشانه تایید تکان دهد.در پشت رودولف آریانا با هرنوع زبان اشاره ای که بلد بود به رودلف گفت که شکنجه را شروع کند.رودولف خشمگین به سمت آریانا رفت و گفت:

- آخه من چطوری این ننه گولاخ رو شکنجه بدم.اون منو شکنجه میده!

آریانا دامبلدور چشم هایش را در حدقه چرخاند و پس از نگاهی به ننه هاگرید گفت:

- من از کجا بدونم! تو مسئول شکنجه ای و این هم وظیفه تو ـه!

- :vay:

آریانا می خواست ژست دامبلدور را درحالی که به ریش هایش دست میزند بگیرد.اما چون ریش نداشت چانه اش را خاراند.آریانا بشکنی زد و گفت:

- فهمیدم.شکنجه لازم نیست بدنی باشه...شکنجه روانی میکنیم!

رودولف با حالت" " به آریانا که حالا در مرز جنون بود نگاه کرد.چطور میتوانست یک ننه غول را شکنجه روانی دهد.آریانا یک اردنگی به رودولف زد و گفت:

- زود باش دیگه!

و پس از نگاه کردن به ساعت و نوچ نوچ کردن افزود:

- دیگه وقت نداریم!




پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۸:۲۸ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#95
یک آپارات کردن بعد!

سیوروس پس از آپاراتی کوتاه وارد هوایی مه آلود شد. اما خانه بلاتریکس هنوز با پنجرههای درب و داغانش نمایان بود.سیوروس به سمت زنگ در رفت و با حالت" " منتظر ماند.پس از چند لحظه نیامدن جوابی گفت:

- بلاتریکس؟!سیروس هستم.

پس از صدای گام های شتابان در باز شد و چهره رودولف لسترنج رو به روی صورت سیوروس قرار گرفت.سیروس گفت:

- تو اینجا چی کار میکنی رودولف؟!

- اتاقم توی پاتیل درزدار رو ازم گرفتن فعلاً اینجا میمونم.چطور مگه؟!

رودولف قبل از اینکه سیوروس بتواند جواب دهد به حرف هایش افزود:

- آها راستی اصلاً یادم رفت، با بلا کار داشتی نه؟ توی اتاق نشیمن ـه.

رودولف با دستش سیروس را به داخل دعوت کرد.خانه بلاتریکس درب و داغان بود بدجور هم داغان بود!تکه های چوب و سنگ و...همه جا به چشم میخورد.سیوروس لافاصله بعد از رویت کردن بلاتریکس گفت:

- سلام بلا.اومدم یک سری سوالاتی ازت بپرسم...

اما بلاتریکس جوابی نداد.سیوروس افزود:

- امیدوارم مزاحم نشده باشم!

بلاتریکس که تا آن لحظه به جای دیگری خیره بود رویش را به سمت سیوروس برگرداند...آن هم با حالت" "! .




پاسخ به: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
#96
سوژه جدید!

قرارگاه محفل ققنوس

ملت محفلی رو به روی تلویزیون نشسته بودند و خبر گالیوندار شدن فلوریان فورتسیکو را میدیدند که دیگر گالیون پارو میکرد.سخنان خبرنگار به شرح زیر بود:

- فلوریان فورتسیکو حدود 1 ماه پیش با کشف فرمول جدیدی برای بستنی هایش، آیس کریمی بسیار خوشمزه را به مردم داد که جادوگران از آن سر دنیا هم برای خوردن آن به بستنی فروشی فلوریان فورتسیکو میروند که اکون 30 شعبه دارد.به تازگی هم فهمیدیم که فلوریان تصمیم گرفته به یک سفر به دور انگلستان بره و قراره فرمول مخفی خودش رو هم با خودش ببره. از دیگر چیزهایی که میشه به اون اشاره کـ...

خیلی ناگهان و غیر مجلسی تلویزیون خاموش شد.فرد فریاد زد:

- یوآن؟! قبض برق رو دادی یا نه؟!

- پولم کجا بود که قبض بدم!

یوآن بعد از اینکه این حرف را زد گفت:

- همین الان یهویی یه نقشه به سرم زد! بریم اون فرمول مخفی رو بدزدیم...فلوریان دیگه حال و حول هاش رو کرده!

هیچ کس مخالفت نکرد...اما زمزمه های تایید به گوش میرسید.

- فقط کیو بفرستیم؟

خانه ریدل ها

در خانه ریدل ها هم همان بند و بساط بود ولی به جای برق، آب قطع شده بود و همین باعث میشد اهل خانه مجبور شوند از مواد اولیه معجون های هکتور و آب 2 هفته پیش وان حمام به جای آب خوردنی استفاده کنند که بسیار عذاب آور بود.البته لرد حاضر نشده بود از این آب ها استفاده کند و در نتیجه پوست رنگ پریده اش حالا سیاه سولوخته شده بود.در همین لحظه که من درحال گفتن قضایا بودم لرد خطاب به سوروس که کنارش بود گفت:

- چرا ما از آن گالیون های فلوریان نداریم...باید یک نفر را بفرستم آن فرمول را برایم گیر بیاورد.اما کی مناسب این کار است؟

وزارت سحر و جادو - اتاق وزیر

وزیر سحر و جادو هم که خبر فلوریان فورتسیکو را در پیام امروز خوانده بود با خود گفت:

- باید یکی رو بفرستم اون فرمول بستنی رو واسم گیر بیاره.اما کی؟

----------

خلاصه سوژه:

فلوریان فورتسیکو با یک فرمول جدید پول و پله ای به هم زده.توی خبر ها هم اومده که فلوریان می خواد بره سفر دور انگستان و فرمول مخفی بستنی مخصوصش رو هم با خودش میبره.مرگخوارها، محفلی ها و وزارتی ها، هرکدوم می خوان یک نفر رو بفرستن دنبال فرمول تا بتونن پولدار بشن اما نمیدونن کی مناسبه!




پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
#97
سوژه جدید!

درحالی که معتادان هاگزمید در حال انجام عمل خود بودند، در با ضربی کاراته کارانه باز شد کسی با قیافه عبوس وارد باشگاه شد.کلاهش را برداشت و با چشمان ورقلمبیده اش به معتادان زل زد...بدجور هم زل زد.

- سلام داداژ...کاری داژدی؟

مرد با تکان دادن دستش دودی که به سمتش آمده بود دور کرد و سپس گفت:

- من مامور وزارت سحر و جادو هستم.اومدم اینجا بگم که این باشگاه به دلیل انجام ندادن به وظایفش و هزار و یک دلیل دیگر بسته میشود.

- چی گفتی داداژ؟! بسته میشه؟! اینژا پاتوق ماست! نمشه بسته ژه!

- خب برای اینکه اینجارو از دست ندید باید بشید باشگاه ترک اعتیاد...الان شما باشگاه اعتیاد هستید...اینجا یه معتاد خونه است!

مامور کلاهش را بر سرش گذاشت و با قدم های بلند از باشگاه بیرون رفت.در همین حال یکی از معتادان حقیر با حالت خماری گفت:

- این یاروئه ژی گفت؟!

----------

خلاصه سوژه:

ماموری از وزارتخونه به باشگاه میاد و میگه به علت اینکه باشگاه ترک اعتیاد به وضایفش عمل نکرده باید بسته بشه.فقط در صورتی باشگاه بسته نمیشه که به یک مرکز ترک اعتیاد واقعی تبدیل بشه...ولی هممون میدونیم که اینکار خیلی سختیه و یه عده معتاد تنهایی نمیتونن این کار رو بکنن!




پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
#98
- دامبلدور!

این صدای رئیس و کارفرما ریل قطار خونین بود که دامبلدور را با صدای بمش فراخوانده بود.دامبلدور برای اینکه هنگام دوین کلاه مخلوطی شکلش نیفتد آن را گرفت و در حالی که میدوید گفت:

- اومدم رئیس!

پس از چند دقیقه دویدن در بیابان های پهناور، دامبلدور به اتاق درب و داغان کارفرمایش رسید.وقتی که وارد شد درحالی که نفس نفس می زد گفت:

- اومدم...قربان.

کارفرمای دامبلدور که دقیقاً به شکل" " بود صدایش را با چند سرفه کوتاه صاف کرد و گفت:

- بهت که گفتن قراره به یه ایستگاه دیگه انتقال پیدا کنی؟!

- بله قربان خودتون بهم گفتید...البته از یه جاهای دیگه ای هم شنیدم.

- میدونی چرا می خوام این کار رو بکنم؟ واقعاً میدونی؟

- نه قربان.من از کجا بدونم.شما گفتید می خواید منو منتقل کنین منم گفتم چشم.

- حالا دلیلیش رو بهت میگم.چون تو اصلاً کارت رو بلد نیستی! حتی نمیدونی باید بلیط هارو ثبت کنی!میدونم که خودت راضی بودی اما...امروز منتقلت میکنم .

- باشه قربان...ما که حرفی نداریم!

ایستگاه قزوین - بیابان لوک - 5 دقیقه بعد

دامبلدور که از شدت ناراحتی چشم هایش را بسته بود با شنیدن صدای نزدیک شدن قطار بقچه اش را روی شانه اش انداخت و با قدم هایی کوتاه سوار قطار شد.واگن های خالی را رد کرد تا یک جای خوب برای نشستن پیدا کند.پس از نشستن نگاهی به بیرون افکند و گفت:

- بریم ببنیم این بیابان لوک چطوریه...

و پس از چند لحظه اضافه کرد:

- نمیدونم چرا حس خوبی ندارم!




پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
#99
آخرین پست مال 2 سال پیشه!...اینم از پست جدید!

قرارگاه محفل ققنوس

- گریندوالد جونم!

دامبلدور به چنین فریادی به سمت گریندوالد دروغین پرید و خودش را در آغوش گرمش جا داد.همزاد گفت:

- سلام.چطوری؟! خوبی؟ روزگار موزگار ردیفه؟!

در همین لحظه خانواده ویزلی با هم پچ پچ میکردند.فرد ابروهایش را بالا انداخت و گفت:

- یکی می خواد دامبلدور رو گوب بزنه.ما باید جلوی این کار رو بگیریم!

زمزمه های تایید به گوش رسید.فرد به دامبلدور نگاه کرد که حالا گریندوالد را روی کاناپه نشانده بود و به او شربت آلبالو می داد.فرد سرش را خم کرد و آرام آرام پشت همزاد گریندوالد رفت و پرید روی سرش... اما از بخت بدش در همان لحظه دامبلدور سرش را برگرداند و همزاد، با یک حرکت چوبدستی فرد را تا 10 متر آن طرف تر پرتاب کرد.در این لحظه جورج وارد قضیه شد و با یکی از وسایل شوخی اش نقشه ای داشت.او با الهام گرفتن از انگری بردز یک تیر و کمان کشی را برداشت و منتظر موقعیت مناسب ماند...منتظر ماند...و باز هم منتظر ماند...حالا همزاد درحال خمیازه کشیدن بود! یه موقعیت! جورج پرتاب میکنه و...گل!

فشفشه چند تایی انفجاری با صدایی همچون ویــــــــــژ به سمت دهان همزاد رفت و وارد دروازه شد.پس از دیدن دود دامبلدور گفت:

- چی شده عزیزم؟! چرا دود میکنی تو؟!

و...بــــنگ،بـــــونگ،بنگ بنگ! (افکت انفجار فشفشه). همزاد که همچنان از دهانش دود بلند میشد کلمه های نا مفهومی از دهانش بیرون راند که باعث شد دامبلدور بگوید:

- نکنه ژن پارتی روت تاثیر منفی داشته عزیزم؟!

- چی؟ نه...من خوبه خوبم...اصلا عالی ام!

- پس من دیگه مطمئن شدن یه چیزیت شده عزیزم.بیا ببرمت استراحت کنی.

- نه بابا من خوبم! باور کنید من خوبم.

اما دامبلدور اورا به زور به اتاق هدایت کرد




پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
اما بلاتریکس انگار نه انگار که بویی آزاد شده باشد گفت:

- چی شد قش کردین؟! چقدر زپرتی هستین شما ها!

بلاتریکس چوبدستی اش را درآورد و با یک وردهوشیار کننده فردو جورج را بلند کند.البته ناگفته نماند که بلافاصله دماغ های خود را گرفتند.جورج گفت:

- به محض اینکه بپوشینش تاثیر خارق العاده اش رو میبینید!

- اگه کار نکنه همچین کروشیویی بهتون میزنم که اون سرش نا پیدا باشه

بلاتریکس سعی کرد کفش هارا بپوشد اما اگر پاهایش را جر هم میداد در کفش جا نمیشد که نمیشد!

- مجبور بودین کفش بسازین انقدر کوچولو باشه؟! پاهای خوش فرم من هم توش جا نمیشه!

- خانم سایز این کفش ها قشنگ مناسب شماست... اصلاً برای خودتون ساخته شده!

- واقعاً؟! باشه.من یکبار دیگه هم سعی خودم رو میکنم تا این کفش های به درد نخورتون رو بپوشم.

بلاتریکس آنقدر به خودش فشار آورد که تا 2 هفته اثر کمر درد و مچ درد آن باقی می ماند! پس از پوشیدن کفش ها رو به فرد و جورج کرد و گفت:

- چی شد پس؟!

- باید یکم صبر کنین خانوم محترم.

- مگه نگفتین تاثیرش فوریه؟! نکنه می خواستید سرمنو شیره بمالین؟!

- نه بابا این چه حرفیه...فقط اگه بخواین خوب جواب بده باید...

اما ناگهان نوری از سوی کفش ها ساطع شد و...








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.