هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
#91
دامبلدور با دیدن گیاهان پروفسور اسپراوت آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و گفت:
-اینا رو باید بخورم ژدی؟
-اوه! البته که نه پروفسور! اینا رو روی پوستتون میذارم. باعث میشه "چیز" از بدنتون خارج بشه.

دامبلدور نفس عمیقی کشید، درواقع او ترجیح میداد به خاطر اُوردوز در اثر مصرف "چیز" بمیرد تا به خاطر گیر کردن مگس در گلویش!
پروفسور اسپراوت مشغول کوفتن گیاهان در یک هاون شد، بعد هاون را جلوی دامبلدور گذاشت. دامبلدور از دیدن محتویات درون آن وحشت کرد، مایع سبز لزجی که چند مگس له شده در آن گرفتار بودند و یکی دو تا عنکبوت مرده درونش دیده میشد و به علاوه تعداد زیاد یا بهتر بگوییم تعداد خیــــــــــــــلی خیلی خیلی خیلی زیادی مگس دور و بر هاون پر میزد که منظره ای به شدت منزجر کننده درست کرده بود! این صحنه تن هر جادوگر یا ساحره سالمی را میلرزاند چه رسد به یک جادوگر که "چیز" مصرف میکند!
تنها چیزی که هنوز آلبوس دامبلدور پیر و فرتوت که حالا "چیزخور" هم شده بود را امیدوار میکرد این بود که قرار نیست محتویات آن هاون را بخورد، پس نفس عمیقی کشید و خود را به دست بیرحم سرنوشت سپرد!
پروفسور اسپراوت با لحن قانع کننده ای گفت:
-خب پروفسور چشماتونو ببندید که وقتی میزنم رو صورتتون چشماتون نسوزه.

دامبلدور که به خاطر خماری لحنش کشدار شده بود جواب داد:
-باشـــه فقط خــــدا کنه این معــــــــژونا که هـــــــی درشت میـــــکنین به خورد مــــــا میـــدین کـــــار کنــــــــــــــــــه...

اسپراوت با یک لبخند ساختگی گفت:
-البته که میکنه! البته که میکنه!

دامبلدور با کورسوی امیدی که در دلش روشن بود چشمانش را بست تا مگر این لجن های پروفسور اسپراوت تاثیر "چیز" را از بدنش خارج کند!
اما همین که چشم هایش را بست قاشقی در دهانش فرو رفت که مزه ای بین لیمو و محتویات بینی و نمک و خیار داشت و ته مزه اش متمایل به چیزی بود که بیانش در اینجا نه لازم است و نه مناسب!
دامبلدور احساس سرگیجه میکرد، اول سعی کرد که آن را از دهانش بیرون بریزد ولی مایع مثل چسب در دهانش چسبیده بود و هر قدر بیشتر تلاش میکرد عمیق تر قرچ قروچ بال مگس ها و پای عنکبوت ها را زیر دندان هایش حس میکرد!
در این میان یکباره احساس سرگیجه و خواب آلودگی کرد و در حالی که دنیا دور سرش هلیکوپتری میزد، هوش و حواس نداشته اش را پشت سر جا گذاشت و از خود بی خود شد!


20 دقیقه بعد...

مالی ویزلی و پروفسور اسپروات در حالی که روی سرشان از این جوراب مشکی ها روی کلشان کشیده بودند کشان کشان دامبلدور را روی زمین گذاشتند و او را در اون یک پتو مثل پروانه ای که دور خود پیله میپیچد (صد البته نه به ظرافت پروانهًً!) پیچیدند!
مالی هن و هن کنان و با زمزمه گفت:
-"چیز"بهش ساخته ها! چه سنگین شده
-اینا رو ولش کن! اون ده تا گالیونی که قرارمون بود سر جاشه دیگه؟
-آره فقط به شرطی که بین خودمون باشه اون 376 تا از شوهر قبیلم نیستن.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲:۳۰ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
#92
در باز شد و نفر بعدی وارد شد.
-ایشـــ، اه اه ولم کنین دیوانه سازای کثیف اه اه با اون ردای های کثیفتون. اونا میکروبه میکروب!

دای دهن دره ای کرد و در حالی که به آرامی با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود کاغذ رو به رویش را ورق زد و نام روی آن را خواند:
-دُلفینی ریدل؟ این دیگه چه جور اسمیه؟

دلفی که هنوز مشغول تمیز کردن لباس هایش بود و گرد و خاک را از ردایش میتکاند از لابه لای غر غر هایش گفت:
-خجالت آوره! دِلفینی ریدل آقای محترم. اون کسره است نه ضمه به شما پیشنهاد میکنم کتاب ادبیات جادویی سال اول رو مطالعه کنید.

دای که افکار شیطانی به ذهن بیمارش رسوخ و رخنه کرده بود لبخندی زد و گفت:
-شما متهم اعلام شدید خانوم...دِلفینی ریدل.
-من؟ من؟ چرا؟ به چه حقی؟ به چه جراتی؟ نه واقعا بر حسب چه منطقی؟

دای دوباره حالتی خونسردی به خود گرفت و به آرامی به صندلی اش تکیه زد:
-به جرمِ... دو صفحه ای میشه اتهاماتتون من وقتم گرانبها تر از ایناست. اما یه موردش میشه به دزدیدن چوبدستی لیسا توربین... ینی همون تورپین اشاره کرد. پس یه راست بریم سراغ مجازاتتون، که صد البته بخش جذاب ماجراست
-نه این قانونی نیست! من اعتراض دارم. من درخواست وکیل میکنم.
-این سوسول بازیا جاش اینجا نیست دلفین جون.

دای چشمانش را با حالتی متفکرانه ریز کرد و گفت:
-اما از اونجایی که من خیلی لطف دارم... میخوام بهت یه فرصت بدم در واقع تو حق انتخاب داری...

چشمان دلفی برقی زد و گفت:
-جدی؟ بین چه چیزایی؟
-خبـــــــــ در واقع تو میتونی بین حکم اعدام و سر کردن باقی عمرت توی یه کتابخونه انتخاب کنی.

دلفی شادمانه سری تکان داد و گفت:
-کتاب! البته که کتاب! من میتونم یه عمر با کتاب سر کنم!
-البته که میتونی

10دقیقه بعد...

دلفی که خودش را در یک کتابخانه بزرگ میدید سر از پا نمیشناخت:
-کتاب! کتاب! یه عالمه کتاب!

اما ماجرا از آنجا سخت شد که یک دفعه یکی از کتاب ها آتش گرفت. و آتش همینطور سرایت میکرد؛ بعدی و بعدی و بعدی...
و همینطور شد که تمام کتاب ها آتش گرفتند و صحنه ای شبیه صحنه حملات اسکندر مقدونی پدید آمده بود.
دلفی کم کم داشت دیوانه میشد با درماندگی گفت:
-نه کتابا نه... هرچی به جز کتاب...

وقتی که دید اینطوری راه به جایی نمیبرد، مثل یک بتمن(بت وومن ) واقعی درون آتش پرید تا کتاب ها را از آتش نشان دهد.
صد البته که دلفی معتقد بود"درهر شرایطی کتاب در الویت است"!
دای که از لای در شاهد ماجرا بود نیشخند خبیثی زد و گفت:
-اینم از این...نفر بعدی


تصویر کوچک شده



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵
#93
مرگخواران همگی دوباره پیش تریلانی و گاو آپارات کردند. سیبل سمت آن ها دوید و گفت:
-گاوه،گاوه!
-چرا فحش میدی تسترال؟
-گاوه فرار کرد.

برای چند دقیقه سکوتی همه مرگخوارن را فرا گرفت و بعد وقتی که نورون های مرگخواران به حرکت در آمد بلاتریکس گفت:
-چی؟تصویر کوچک شده


بقیه مرگخواران هم تکرار کردند:
-چی؟
-چیزه... گم شد دیگه. رفت. فرار کرد. تموم شد...

کسی هنوز تریلانی را جدی نگرفته بود! همه با مسخرگی به سیبل نگاه کردند:
-هر هر خندیدیم! گاوه کجاست؟ تصویر کوچک شده


سیبل عینک ته استکانی اش را از چشمش در آورد و در حالی که آن را با سر آستینش پاک میکرد گفت:
-میگم رفت! گاو پر!

در این میان هکتور گفت:
-معجون گاو پیدا کن بدم؟
-هکتور،به جای اون یه معجون هکتور خفه کن بده.

بلاتریکس که یکی یکی و به ترتیب از طول موج کم به زیاد به تمام رنگ های رنگین کمان تغییر رنگ میداد گفت:
-پس حواست کجا بود زنیکه فالگیرِ بی عقلِ تستـــ....

اما ادامه حرفش با شنیدن صدایی قطع شد:
-مــــــــــــــــــــــااااا

مرگخواران با شنیدن صدا گل از گلشان شکفت. همه تا بناگوش میخندیدند و دندان عقلشان با چشم غیر مسلح قابل رویت بود!
-گاوه! گاوه برگشته!آخی داشته علف میخورده حتما.
-نوچ نوچ نوچ! مثلا مرگخواری! این الفاظ لطیف چیه؟
سیبل با قیافه ای حق به جانب گفت:
-دیدین پیدا شد؟ فقط باید صبر میکردیم.
رفتن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها
دل از این هاست که تنهاست نه از فاصله ها
گر چه دیگر همه جا پر ز جدایی شده است
مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها

-ای بابا بسه دیگه.بریم بشونیمش جلوی گل گاو زبون بفهمیم چی میخواد...
-بریم... سیبل تو ام بیا!

همه روانه اتاق شدند و وقتی گاو را دیدند که وسط اتاق لم داده چهره هایشان بیش از قبل شکفته شد. به طوری که در تاریخ سابقه نداشته که چهره ای با دیدن یک گاو آنقدر شکفته شود!
همه دست به کار شدند و کیسه گل گاو زبان را روی یک صندلی خالی کردند و گاو را که از قضا خیلی هم ثقیل بود روی صندلی رو به روی گل گاو زبان نشاندند. بعد هم خودشان با هیجان دور صندلی ها جمع شدند تا شاهد سخنوری گل و گاو باشند!
گاو فرمود:
-مــــــــــــاااا...
ولی گل چیزی نگفت. و مرگخوار ها همچنان این طوری"تصویر کوچک شده
"به گل و گاو نگاه میکردند.

20 دقیقه بعد...


-میگم شاید خجالت میکشن. بیاین دورشونو خلوت کنیم...
-وایسا ببینم اصلا مگه این گُله میدونه ما میخوایم چی بگه به گاوه؟
-نه... ولی وقتی سر صحبتو باز کنن ما ام به گله میگیم از طرف ما با گاوه حرف بزنه...
-میگم یه نکته ای هست فقط... چیزه... مگه ما بلدیم با گلا حرف بزنیم؟

مرگخواران نگاه هایی رد و بدل کردند و چانه ای خاراندند. هکتور که ارتعاشی خاص تر از همیشه سرتاپایش را فرا گرفته بود گفت:
-معجون انسان گل زبان بدم؟
-خودشه! خودشه! بیاید بریم یه انسان گل زبان پیدا کنیم...

و به این ترتیب همه مرگخوار ها به قصد یافتن انسان گل زبان روانه شدند...


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۳ ۰:۱۷:۱۴

تصویر کوچک شده



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵
#94
لینی.
خب در واقع باید بگم که کمک هایی که به من کرده غیرقابل انکاره واقعا دوست داشتنیه و واقعاااا فعاله دلایل زیادن ولی فکر کنم همینا کافیه که منو مجاب کنه بهش رای بدم.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین نویسنده ی ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵
#95
لادیسلاو و to be countinued...
یکی از کسایی که فقط کافیه اسمش رو بالای یه رول ببینم تا مجاب شم تا آخر اون رول رو بخونم.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵
#96
البته که توربین
دلیل:حضورش باعث صرفه جویی در مصرف سوخت های فسیلی میشه .
نه ولی جدا چون واقعا عالی بوده!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵
#97
لینی وارنر!
خب دلیل نمیخواد که رای منه دوست دارم لینی باشه


تصویر کوچک شده



پاسخ به: از جادوگران چی می خوایم ؟
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵
#98
یه چیزی که من موقع چرخ زدن توی انجمنا دیدم اینه که بالای پنج تا تاپیک برای درخواست نقد هست!این خودش منو واسه یکی دوبار اولی که میخواستم درخواست نقد بدم گیج کرد کاملا!
که کجا باید درخواست بدم؟این تاپیک؟ اون تاپیک؟ خلاصه که کاملا سردرگم بودم و بیشتر از چهل دقیقه بالا و پایین کردم تا فهمیدم کجا باید واسه چی درخواست نقد داد!
و این که متوجه شدم که از قرار معلوم کارایی هاشونم فرق عمده ای نداره فقط تو بعضیاشون صرفا رولای یه انجمن خاص رو میشه درخواست نقد کرد براشون همین! وگرنه از لحاظ باقی ویژگی ها کاملا یکی بودن.
نظر شخصی من اینه که این متعدد بودن بدتر باعث سردرگمی میشه و انسجام سایت و ایفای نقش رو از بین میبره!
کاش یه تاپیک واحد برای این کار وجود داشت.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۵
#99
دلفی سر آسیمه به خوابگاه ریونکلا دوید تا دنبال آگری بگردد،به هر گوشه ای نگاهی می انداخت و فریاد آگری آگری سر میداد،از توی شومینه خوابگاه تا سوراخ کلید در تالار را دنبال آگری گشت ولی اثری از او نبود دوباره راه تالار اصلی را در پیش گرفته و همچنان آگری آگری کنان و سراسیمه نگاهش را از این سو به آن سو میگرداند.
دیگر تقریبا مطمئن شده بود که آن پرنده زشت چاق آگری را به جای ناهار بلعیده.
لینی که صدای دلفی را شنیده بود گفت:
-چی شده؟تو رو به روونا داد نزن خوابیدیم مثلا دلفی!
-آگری،آگری گم شده ققنوسم نیست ققنوس سیاه خوشگلم نیست اون پرنده قرمز نابکار خوردش،من میدونم کار اونه،خوردش خوردش،دیگه آگری از دست رفتــــــــــ

لینی نگاه متفکرانه ای انداخت و گفت:
-کی کیو خورده؟بیا بریم نشونم بده ببینم

دلفی که خشم او را کور کرده بود گفت:
-من میدونم اون خوردتش خودم میکشمش خفش میکنم،ازش مرغ بریون میپزمـــــــــــــــــــــ،بیا تا نشونت بدم این خیکی قرمزو

و درسر داشت که بعد از این که لینی پرنده را دید به سوی پرنده آوداکداورا ای روانه کند و برای شام آن را به سیخ بکشد!
چند قدمی که رفتند به تخت خواب دلفی رسیدند که درست مثل چند دقیقه پیش یک پرنده چاق قرمز رویش لم داده بود.دلفی نگاهی به پرنده انداخت و زیر لب الفاظی گفت که اینجا نه مناسب است بازگو شود و نه لازم!
لینی با کنجکاوی پرنده را ورانداز کرد و گفت:
-میکشیش؟

دلفی که همان لحظه ایده بهتری به جای آوداکداورا به سرش زده بود گفت:
-اول دونه دونه پراشو میکنم بعد سیخش میکنیم برای شام،بودجه تالارم که کمه

کم چیزی که نبود،آگری کوچولوی نازنازی اش،ققنوس ایرلندی خوشگل اصیلش،یار دیرینش را خورده بود آن هم در روز روشن،بعد هم لم داده بود سر تخت خوابی که جای آگری بود؛حق آگری بود،تو مشتش بود
لینی گفت:
-خود دانی من برم بخوابم ،خواب هم که نداریم از دست تو

دلفی تا دور شدن لینی را دید پرنده را توی گونی کرد و بر دوش زد تا از آن خسروانی خورشی پدید آورد و به قول شاعر مشنگی:
مخور طعمه جز خسروانی خورش/که جان یابدت زان خورش پرورش

دلفی که حالا به جنگل ممنوعه رسیده بود یک جایی آن گوشه موشه ها نشست و چوبدستی در آورده،مشغول کندن پر ها قرمز حیوان ملعون که نفرین آمون بر او باد شد...
همینطور که پر ها را میکند،میدید که پر هایی سیاه یکی یکی از زیر پر های قرمز سر بر می آورند و این شد که به یاد آگری افتاد و بغض گلویش را فشرد
ناگهان چشم باز کرد و دید درختان جنگل یکی یکی ناپدید میشوند و به علاوه دید که آگری در آغوشش است
به پر ها که دقیق تر شد دید که در واقع اصلا پر نیستند!ویزلی ها هستند و حالا در جنگل راه افتاده و یکی یکی درختان را میبلعند
در همین اثنا مسئولین سازمان محیط زیست جادویی سر رسیدند تا دلفی را به جرم رها سازی موجودات وحشی در طبیعت محافظت شده دستگیر کننده،دلفی سر خوش از بازیافتن یار دیرین اصلا اهمیتی به دستگیری نمیداد و به قول شاعر مشنگی :
من از آن روز که دربند توام آزادم*****پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند *****در من از بس که به دیدار عزیزت شادم


تصویر کوچک شده



پاسخ به: چرا ولدمورت جادوگر سیاه شد با اینکه می تونست یک جادوگر سفید خوب باشد
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۵
جادوی سفید در عمل بی معنیه...جادوی سفید یعنی محدود کردن خود،محدود کردن قدرت و قدرت اون چیزیه که نباید محدود شه بلکه باید بهش پروبال داده بشه جادوی سیاه پر و بال قدرته و جادوی سفید پاپیچ اون...
کسی که با فراست و زیرکی عمل کنه جادوی سیاه رو انتخاب میکنه...
و کسی که ترسو باشه و از بروز و استفاده از قدرت هاش بترسه سمت جادوی سفید میره که نمونش آلبوس دامبلدوره که صرفا به خاطر ترس از خودش راه ضعف رو پیش گرفت...
اما لرد سیاه ،پدر قدرتمندم نترسید...اون قدرتمند بود اون نواده سالازار اسلیترین هست و ضعف درش جا نداره...


تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.