مرگخواران همگی دوباره پیش تریلانی و گاو آپارات کردند. سیبل سمت آن ها دوید و گفت:
-گاوه،گاوه!
-چرا فحش میدی تسترال؟
-گاوه فرار کرد.
برای چند دقیقه سکوتی همه مرگخوارن را فرا گرفت و بعد وقتی که نورون های مرگخواران به حرکت در آمد بلاتریکس گفت:
-چی؟
بقیه مرگخواران هم تکرار کردند:
-چی؟
-چیزه... گم شد دیگه. رفت. فرار کرد. تموم شد...
کسی هنوز تریلانی را جدی نگرفته بود! همه با مسخرگی به سیبل نگاه کردند:
-هر هر خندیدیم! گاوه کجاست؟
سیبل عینک ته استکانی اش را از چشمش در آورد و در حالی که آن را با سر آستینش پاک میکرد گفت:
-میگم رفت! گاو پر!
در این میان هکتور گفت:
-معجون گاو پیدا کن بدم؟
-هکتور،به جای اون یه معجون هکتور خفه کن بده.
بلاتریکس که یکی یکی و به ترتیب از طول موج کم به زیاد به تمام رنگ های رنگین کمان تغییر رنگ میداد گفت:
-پس حواست کجا بود زنیکه فالگیرِ بی عقلِ تستـــ....
اما ادامه حرفش با شنیدن صدایی قطع شد:
-مــــــــــــــــــــــااااا
مرگخواران با شنیدن صدا گل از گلشان شکفت. همه تا بناگوش میخندیدند و دندان عقلشان با چشم غیر مسلح قابل رویت بود!
-گاوه! گاوه برگشته!آخی داشته علف میخورده حتما.
-نوچ نوچ نوچ! مثلا مرگخواری! این الفاظ لطیف چیه؟
سیبل با قیافه ای حق به جانب گفت:
-دیدین پیدا شد؟ فقط باید صبر میکردیم.
رفتن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها
دل از این هاست که تنهاست نه از فاصله ها
گر چه دیگر همه جا پر ز جدایی شده است
مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها
-ای بابا بسه دیگه.بریم بشونیمش جلوی گل گاو زبون بفهمیم چی میخواد...
-بریم... سیبل تو ام بیا!
همه روانه اتاق شدند و وقتی گاو را دیدند که وسط اتاق لم داده چهره هایشان بیش از قبل شکفته شد. به طوری که در تاریخ سابقه نداشته که چهره ای با دیدن یک گاو آنقدر شکفته شود!
همه دست به کار شدند و کیسه گل گاو زبان را روی یک صندلی خالی کردند و گاو را که از قضا خیلی هم ثقیل بود روی صندلی رو به روی گل گاو زبان نشاندند. بعد هم خودشان با هیجان دور صندلی ها جمع شدند تا شاهد سخنوری گل و گاو باشند!
گاو فرمود:
-مــــــــــــاااا...
ولی گل چیزی نگفت. و مرگخوار ها همچنان این طوری"
"به گل و گاو نگاه میکردند.
20 دقیقه بعد...-میگم شاید خجالت میکشن. بیاین دورشونو خلوت کنیم...
-وایسا ببینم اصلا مگه این گُله میدونه ما میخوایم چی بگه به گاوه؟
-نه... ولی وقتی سر صحبتو باز کنن ما ام به گله میگیم از طرف ما با گاوه حرف بزنه...
-میگم یه نکته ای هست فقط... چیزه... مگه ما بلدیم با گلا حرف بزنیم؟
مرگخواران نگاه هایی رد و بدل کردند و چانه ای خاراندند. هکتور که ارتعاشی خاص تر از همیشه سرتاپایش را فرا گرفته بود گفت:
-معجون انسان گل زبان بدم؟
-خودشه! خودشه!
بیاید بریم یه انسان گل زبان پیدا کنیم...
و به این ترتیب همه مرگخوار ها به قصد یافتن انسان گل زبان روانه شدند...