هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۱:۲۶ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
#91
"لیگ کوییدیچ"

بازی دوم



سوژه: جهان موازی

آغاز: ۱۲ مرداد
پایان: ۲۰ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۱ ۹:۲۴:۲۵

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#92
"تدریس جلسه دوم پیشگویی"


- مطمئنی این خوبه؟ گیج‌کننده نیست؟ می‌تونن راحت درموردش بنویسن؟ اذیت نمیشن؟
- آره بابا خیالت راحت. برو دیگه ساعت ۸ شد!

سدریک با عجله از اگلانتاین تشکر کرد و به طرف کلاس پیشگویی دوید.
دو ساعت قبل، ساعت شش صبح، جوری در اتاق اگلانتاین را می‌کوبید که پیرمرد تعدادی سکته‌ی قلبی و مغزی را به سختی رد کرد و سپس در را گشود. گمان می‌کرد موضوع بسیار مهمی در میان باشد که سدریک از خوابش زده و اینگونه سروصدا به راه انداخته است. اما او فقط می‌خواست درمورد تکلیف کلاس امروزش مشورت کند. و پافت زحمت زیادی کشید تا جلوی دستانش را گرفته و دوست قدیمی‌اش را خفه نکند.

سدریک با نهایت سرعتش می‌دوید تا به موقع به کلاس برسد. و لحظاتی بعد، درحالی که نفسش بالا نمی‌آمد، در کلاس را باز کرد و داخل پرید.
- سلام...به...همه‌ی...جادو...آموزا!

نفس عمیقی همراه با پنج سرفه کشید. تنفسش به حالت عادی برگشت.
- خیلی خوشحالم که تو جلسه دوم می‌بینمتون. ظاهرا شما هم...عه، کسی اینجا نیست؟ هیچکس؟

سدریک تازه متوجه صندلی‌های خالی روبه‌رویش شد. چند بار دیگر بچه‌ها را صدا کرد و درست زمانی که ناامید شده و می‌خواست بیرون برود، صدایی از زیر میزها شنید.
ثانیه‌ای نگذشت که تک تک جادوآموزانش با چشمانی پف کرده و سر و وضع خواب‌آلود، از زیر میزشان بیرون خزیدند.

- اوه! شما به توصیه‌ی جلسه قبل من عمل کردین؟ که گفتم اگه شب قبل تو کلاس بخوابین خیلی بیشتر حال میده؟

جادوآموزان سرهایشان را به نشانه مثبت تکان دادند. لبخندی عمیق بر لبشان نقش بسته و عمق رضایتشان از این ترفند را نشان می‌داد.

سدریک به خودش افتخار کرد. به خود و ایده‌ی جذابش. باز هم افتخار کرد. بسیار زیاد. و سرانجام پس از گذشت دقایقی طولانی، به این نتیجه رسید که فعلا بس است و بقیه‌ی افتخارش را می‌تواند وقتی به خانه رفت بکند.

- به جلسه دوم کلاس پیشگویی خوش اومدین. امیدوارم از جلسه قبل راضی بوده باشین و بهتون خوش گذشته باشه. بدون هدر دادن وقت، میریم سراغ تدریس امروز.

کیفش را روی میز گذاشت و به بچه‌ها خیره شد.
- موضوع درس امروز خیلی مهمه. هرسال از موارد امتحانی بوده و ازتون می‌خوام با دقت بهش گوش کنید. امروز می‌خوایم درمورد "پسگویی" یاد بگیریم!

چهره‌های گیج و متعجب جادوآموزان سدریک را خشنود کرد.
- پسگویی، مخالف پیشگوییه. توی پسگویی شما با آینده کاری ندارین، بلکه به گذشته می‌رین. و بجای پیشبینی کردن وقایعی که هنوز اتفاق نیفتاده، اتفاقاتی توی زمان گذشته رو پسبینی می‌کنین! یعنی اون اتفاقات رو دوباره بررسی می‌کنین، با کمک گوی بلورین روحتون به گذشته میره و اون اتفاق رو از نزدیک می‌بینه.

اندکی صبر کرد تا فرصت هضم کردن حرف‌هایش را به جادوآموزان حیران مقابلش بدهد. سپس ادامه داد:
- خیلی از اطلاعاتی که ما از وقایع گذشته داریم، تحریف شده‌ن. اشتباهن. نمی‌دونیم واقعا چه اتفاقی افتاده و آیا حرفایی که نسل‌های گذشته درمورد اون اتفاق زدن، همونطور تمام و کمال به ما رسیده یا کسی این وسط دستکاریش کرده؟ نمی‌دونیم دلیل حادثه‌هایی که قبلا رخ دادن، همون چیزیه که بهمون گفته شده یا دلیل دیگه‌ای داشته؟

شروع به راه رفتن در طول کلاس کرد.
- و اینجاست که پسگویی به دادمون می‌رسه! ما می‌تونیم به کمک پسگویی و گوی بلورین، روحمونو به گذشته بفرستیم و هر اتفاقی رو که می‌خوایم، از نزدیک ببینیم؛ تا بفهمیم اون چیزی که درموردش می‌دونستیم درست بوده یا نه. برای تکلیف جلسه بعد اینو ازتون می‌خوام:

توی یه رول، یکی از اتفاقایی که در گذشته رخ داده رو پسگویی کنین؛ و مشخص کنین "حقیقت" چه تفاوتی با اطلاعات تحریف شده‌ای که از قبل می‌دونستیم داره. (۳۰ امتیاز)


- توجه داشته باشین که منظور من از اتفاق، می‌تونه هر چیزی باشه! یه اتفاق تاریخی و خیلی مهم، یا یه چیز معمولی و پیش‌پا افتاده که همین چند وقت پیش اتفاق افتاده. پس دستتون بازه، می‌تونین هرچیزی که خواستین رو انتخاب کنین. مرلین نگهدارتون!
_________________

نکته ۱: با توجه به اینکه کل ۳۰ امتیاز اختصاص داره به یدونه رول، حواستون به کوتاه و بلندیش باشه. نه اونقدر کوتاه بنویسین که حکم رول ادامه‌دار داشته باشه، و نه اونقد بلند که طومار بشه. یه چیز متوسط.

نکته ۲: این "اتفاق"، لازم نیست حتما واقعی باشه؛ می‌تونین از قوه تخیلتون کمک بگیرین و خودتون یه اتفاق توی گذشته بسازین! می‌تونین هم از اتفاقای واقعی استفاده کنین. هرطور راحتین.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۴:۴۶ جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱
#93
اندکی آن طرف‌تر، دانش‌آموزان در رقابتی تنگاتنگ به دنبال مصالح بودند‌‌. هرکس سعی می‌کرد چوب، سنگ، علف یا هر چیز دیگری که میشد بعنوان مصالح ساختمانی به کار برد را بدون اینکه اعضای گروهی دیگر متوجه شوند، پیدا کند.

و البته در مواقعی که نمی‌شد بدون جلب توجه این کار را کرد، کار به درگیری لفظی و سپس فیزیکی می‌کشید.

- هوی برو اون طرف! نمی‌بینی این محوطه مال منه؟
- ما وسط جنگلیم! کی گفته اینجا مال توئه؟
- من اول پیداش کردم. همه‌ی علف هرزای بلند این قسمت تا شعاع دو متری مال منن. تو برو یه جای دیگه واسه خودت پیدا کن.

درحالی که درگیری بین دو دانش‌آموز از گریفیندور و ریونکلا بالا می‌گرفت، پیکت خود را به تنه‌ی درختی تنومند چسباند و چیزهایی درمورد جدّ پدری‌اش زیر لب زمزمه کرد.

بجز پیکت و پروفسور زاموژسلی که همچنان به دنبال دنگش می‌گشت، بقیه تاحدودی مفید واقع شده و توانسته بودند مصالح نسبتا خوبی گیر بیاورند.
انبوهی از شاخه‌های درخت، برگ‌های خشک شده، تکه سنگ‌های بزرگ و کوچک و علف‌هایی در اندازه‌های متنوع بخش عادی مصالح را تشکیل می‌داد. موارد غیرعادی دیگری هم نظیر لانه‌های پرندگان همراه با تخم‌های درونشان، حیوانات بخت برگشته‌ای که نمی‌دانستند برای چه به آنجا آورده شده بودند و انواع و اقسام کرم‌ها و خزندگان و مواردی از این قبیل وجود داشت.

- پروفسور دامبلدور؟ اینا کافیه؟ می‌تونیم برگردیم؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۱
#94
مرگخواران اندکی فکر کردند. شاید پیشنهاد خوبی بود...اگر می‌نوشتند مرگخوار واقعی هستند، می‌توانستند با تهدید کار را پیش برده و زودتر به نتیجه برسند!

- نه. ما ماموریت داریم توی این سایت عضو بشیم که بتونیم درموردش تحقیق کنیم. اگه همین اول بگیم کی هستیم که دیگه نمی‌تونیم درست حسابی تحقیق کنیم!

مرگخواران موافق بودند. پیش از آن کسی به این نکته‌ی ریز توجه نکرده بود.

- حالا بیاید بلیتمونو بفرستیم.

تعداد بسیار زیادی کله بر روی صفحه‌ی لپ‌تاپ جمع شد و هر یک از آنها به روش خودشان شروع به تفکر کردند. سروصدای تفکر مرگخواران اتاق را پر کرده و بلاتریکس را که پشت لپ‌تاپ نشسته بود، به مرز انفجار رساند.
اما درست پیش از آنکه منفجر شود، فکری به ذهنش رسید و در صفحه‌ی ارسال بلیت چیزی نوشت.

- امم...چیزی نوشتی بلا؟
- بله. همونطور که دیدید، به مغز نداشته‌ی شما هیچ نیازی ندارم. خیلی عادی نوشتم من رمزمو یادم رفته لطفا بهم بگید.

در میان تشویق و تحسین مرگخواران، لپ‌تاپ دینگی کرد و جواب بلیت آمد. مدیران این سایت بسیار وقت‌شناس و زودپاسخ‌دهنده بودند.
بلاتریکس کل نوشته‌های بلیت را نادیده گرفت و چشمش فقط به سمت هشت رقمی که آن وسط نوشته شده بود رفت: ۱۲۳۴۵۶۷۸

- خب، اینم از رمز هوشمندانه‌مون که معلوم نیست کدوم عقل کلی انتخاب کرده و بعدم یادش رفته بود! حالا که رمزمونو پس گرفتیم و می‌تونیم وارد شناسه‌مون بشیم، میریم برای معرفی شخصیت!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۲:۵۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱
#95
"امتیازات جلسه اول کلاس پیشگویی"



گریفیندور
لوسی ویزلی: ۲۹
کتی بل: ۲۵


اسلیترین
اسکورپیوس مالفوی: ۲۶


ریونکلا
پتونیا دورسلی: ۲۷
آماندا ویلیامز: ۲۶
نارلک: ۲۷


هافلپاف

گابریل تیت: ۲۸
سوزان بونز: ۲۵
نیکلاس فلامل: ۲۸


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲:۴۹ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱
#96
"نمرات جلسه اول کلاس پیشگویی"

سلام بر جادوآموزان خسته و زحمتکش هاگوارتز. تکلیفای همه‌تون خیلی عالی بود، خسته نباشید، دمتونم گرم.
بریم سراغ نمراتی که اهمیت چندانی هم ندارن خودتونو اصلا بابتشون ناراحت نکنین، مهم تلاشتون برای نوشتن و لذت بردن ازشه و هرچقدر بیشتر پیشرفت کنید خوشحال‌تر و شفاف‌تر می‌شید و می‌شیم!


پتونیا دورسلی:
۲۷
اهم‌...اگه اجازه می‌دین و رازهایی از زمانی که کودک دو ساله‌ای بیش نبودم بر ملا نمی‌کنین، دو کلمه هم ما بگیم بانو دورسلی...اجازه هست؟
رول خیلی خفنی بود، خرسندیم از بازگشت پرشکوهتون!
با همین یدونه پست کاملا شخصیت پتونیا دورسلی مشخص شد و دست شما درد نکنه. اون سه نمره‌ی کوچولو هم بخاطر این کم شد که هیچ اشاره‌ای به تکلیفی که خواسته بودم نکردین...می‌دونم پتونیا زیاد حرف می‌زنه و اینا، ولی کاش اون وسطا یه دو جمله هم به اون پیرمرد فرصت می‌دادین لااقل یه چندتا توصیه‌ی پیشگویی بهتون می‌کرد شاید بعدا بدردتون می‌خورد...


گابریل تیت:
۲۸
یه لحظه اون کوه کتابو از جلوی صورتت ببر پایین که بتونم ببینمت گابریل...یکم دیگه پایین‌تر‌.‌..آها خوبه.
پستت خیلی خوب و عالی بود گابریل! توصیفا و دیالوگا به اندازه و قشنگ بودن. ایده‌ی کور شدن چشم درون در اثر سرما رو هم دوست داشتم.
اگه یه کوچولو دیگه خلاقیت بیشتری قاطیش می‌کردی هم عالی‌تر میشد.


آماندا ویلیامز: ۲۶
آماندا؟ منو یادته؟ استاد پیشگوییت؟ پروفسور دیگوری هستما...
این برگه‌ی نمره‌ت رو می‌چسبونم رو پیشونیت که هروقت تو آینه به خودت نگاه کردی یادت بیفته کلاس پیشگویی داشتی و جلسه‌ی بعدیو جا نمونی.
تکلیفتم خیلی خوب و قشنگ بود، فقط اینکه...قرار بود نوستراداموس بهتون یه سری چیزمیز یاد بده یا پیشگویی کنه یا همچین چیزایی؛ ولی اینجا قضیه برعکس شده بود، یجورایی همش آماندا داشت حرف میزد، بیشتر اینطور بنظر می‌رسید که اون دنبال تو بود تا ازت چیز یاد بگیره نه برعکس. به اون پیرمرد بدبختم کاش یه فرصتی می‌دادی آخه...


سوزان بونز: ۲۵
خسته نباشی سوزان! بعنوان یه تازه‌وارد پستت حقیقتا عالی بود!
طنز خوب و ملایم و قشنگی داشت و اون تیکه‌ای که سوزان هم با نوستراداموس شروع می‌کنه به چرخیدن رو خیلی دوست داشتم. واقعا بامزه بود.
فقط چندتا نکته‌ی کوچولو هست که رعایت کردنشون می‌تونه به قشنگتر شدن ظاهر پست کمک کنه. یکیش اینه که وقتی چندتا دیالوگ پشت سر هم داریم، لازم نیست بینشون دوتا فاصله بذاریم، یدونه کافیه.
مورد بعدی، اینه که همیشه قبل از ارسال پستت یه دور از روش بخون تا یه سری ایرادات تایپی یا غلطای املایی که پیش میاد رو اصلاح کنی...طبیعیه وقتی سریع تایپ می‌کنیم همچین اشکالایی پیش بیاد، و بخاطر همینم یه دور خوندنش قبل از ارسال می‌تونه خیلی کمک‌کننده باشه.
نقل قول:
تفلکی پیرمرد آن یک جو عقلی را که داشت نیز داد! و چرخان و تلو تلو خوران زیر لب چنین زم زمه میکرد:
مثلا توی این تیکه، "طفلکی" باید به این شکل نوشته می‌شد، عبارت "از دست" توی بخش یک جو عقلی را که داشت نیز از دست داد جا افتاده، و "زمزمه" هم رو هم نوشته میشه.
غیر از این موارد ریز و جزئی، بقیه‌ی چیزا عالی بود.


لوسی ویزلی: ۲۹
تکلیفت فوق العاده بود لوسی! شروع خیلی خوبی داشتی و همونطور خوب هم پیش رفت و تمومش کردی. همه چی به اندازه و قشنگ بود و طنز عالی‌ای هم داشت پستت. ممنونم ازت.


اسکورپیوس مالفوی: ۲۶
به آرامی کیسه‌ی گالیونش را در جیبش محکم می‌کند.
سلام اسکور! چه خبرا؟ در جریانی که من خیلی فقیرم دیگه؟
خیلی ازت متشکرم بابت پست قشنگت، فقط یکم کوتاه بود...می‌دونی، باتوجه به اینکه کل ۳۰ نمره اختصاص داشت به یدونه رول، انتظار داشتم یکم بلندتر و طولانی‌تر باشه.
غیر از این، می‌دونم خودت می‌دونی، ولی حالا برای محکم‌کاری منم میگم که بیشتر بدونی. قبل از ارسال پستت یه دور از روش بخون که یه سری غلطای تایپی که پیش میان رو درست کنی...مثل اینجا:
نقل قول:
اسکورپیوس با هدف سود بیشتر داشت با دقت داشت پیرمرد گیج و منگ را برانداز می کرد.
نقل قول:
نوستراداموس داشت با نیا اینکه این کیه...نکنه نوه من هست اسکورپیوس را نگاه می کرد.

تو تیکه‌ی اول یدونه "داشت" اضافیه، و تو بخش دوم هم فکر کنم اون "نیا" در اصل "نگاه" بوده...درسته؟
یه دور قبل از ارسال اگه چک کنی دیگه همچین مواردی پیش نمیاد.


کتی بل: ۲۵
سلام بل. خوبی بل؟ ممنونم بابت تکلیفی که فرستا...برو اونور قاقارو! انقدر تو دست و پای من نپلک!
خب، همونطور که در کمال آرامش داشتم می‌گفتم، ازت متشکرم که پستتو فرستادی.
فقط یکم...کوتاه نبود؟ یه ذره زیادی کوتاه بود بنظرم...بعنوان یه رول کامل که توش باید یه شرح حال کاملی می‌دیدیم برای ۳۰ امتیاز، خیلی کوتاه بود.
بجز این، دیگه هیچ مشکلی ندیدم من. خسته نباشی!


نارلک: ۲۷
لطفا یکم فاصله بگیر نارلک.‌‌..دورتر...چند قدم دیگه...آها خوبه! از این فاصله دیگه نمی‌تونم پرهای بسیار تمیزتو ببینم.
پست خیلی خوبی بود، دیالوگای نوستراداموس همه‌شون قشنگ و بامزه بودن و طنز به اندازه و خوبی داشتی.
فقط یه نکته‌ی کوچیک اینکه، قرار نبود نوستراداموس فقط آینده‌تونو پیشبینی کنه، هدف اصلی این بود که سعی کنین یه چیزی ازش یاد بگیرین...حالا اگه این وسط یه چیزی هم درموردتون پیشگویی می‌کرد اشکالی نداشت، ولی خب یه اشاره‌ای هم باید به چیزی که تکلیف خواسته بود می‌کردین. غیر از این، همه چی عالی بود. ممنونم!


نیکلاس فلامل: ۲۸
خوشحالم که هنوز زنده‌ای پیرمرد! باید یادآوری کنم که قرار شد نصف اون سنگ جادو رو در ازای نمره‌ی امتحانی کامل بهم بدین، یادتون که نرفته یه وقت؟
اولا باید اشاره کنم که بدشانسی آوردین و وقتی نوستراداموس هوشیار نبود رفتین سراغش، پیشگوییش درست از آب درنیومد.
بعد اینکه، پست خیلی خوبی هم بود! خوب و بامزه و قشنگ و موردپسند، فقط اگه یه کوچولو بلندتر می‌بود عالی‌تر هم میشد. همین. دست شما درد نکنه!


خب‌...جادوآموزای عزیز، دوباره همگی خسته نباشین! تکلیفای همه‌تون خیلی خوب بود و امیدوارم شما رو توی جلسه دوم هم ببینم!
به امید پیشرفت روزافزون و درخشندگیِ بیشتر تک تکتون.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ جمعه ۳۱ تیر ۱۴۰۱
#97
- خبر داشتید آدم باید از مسیر هم لذت ببره نه فقط از مقصد؟

فرمانده که از نگاه خیره و ثابت لرد ولدمورت در عذاب بود، قدمی به عقب برداشت و تلاش کرد فاصله‌ی ایمنی را بیشتر کند.
- ملاحظه بفرمایید لرد سیاه، ما براتون فرش قرمز پهن کردیم که بتونید به زیبایی هر چه تمام‌تر از مسیرتون لذت ببرید!

دستان فرمانده رو به خیابانِ خالی و عاری از هرگونه فرش گرفته شده بود و به آسفالت داغ و ترک‌خورده اشاره می‌کرد.
متاسفانه گیرایی سربازانش پایین‌تر از آن بود که بتوانند بدون اشاره‌ای کلامی، متوجه دستور بعدیشان شوند. مهم نبود فرمانده چندین بار دستانش را بالا و پایین می‌کرد و همچون مرغی پرکنده از جا می‌پرید تا با اشاره به زمینِ خالی به سربازان بفهماند باید هر چه سریع‌تر فرش قرمز جور کنند؛ آنها هرگز نمی‌فهمیدند.

- د لامصبا با شمام! نیم ساعته دارم خودمو می‌کشم اینجا، یه نفرتون نفهمید چی دارم میگم؟ فرش قرمزا رو بیارید دیگه!

جماعت سرباز به تکاپو افتادند و داخل جیب‌هایشان به جستجوی فرش پرداختند. لحظاتی بعد، سربازی از جیب شلوارش فرشی طویل بیرون کشید، که متاسفانه آبی بود. با سرافکندگی و درحالی که از این آبروریزی‌ای که به راه انداخته بود اشک می‌ریخت، فرش را دوباره داخل جیبش چپاند.

- پیدا کردم! بفرمایین!

سربازی که این حرف را زده بود، با خوشحالی لوله‌ی فرش بزرگی که مادرش آن را لقمه کرده و داخل کوله‌پشتی‌اش گذاشته بود را بیرون کشید و مقابل پای لرد سیاه پهن کرد. فرش تا چندین متر جلوتر ادامه داشت.

- خیلی خب، عالی شد. بفرمایید جناب لرد. شما هم همینطور پروفسور دامبلدور. و البته شما مرگخوارا. راه بیفتید و از مسیرتون لذت ببرید!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۱:۱۷ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۱
#98
"لیگ کوییدیچ"

بازی اول



سوژه: بچه‌داری

آغاز: ۱ مرداد
پایان: ۹ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۱:۱۴ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۱
#99
"لیگ کوییدیچ"

بازی اول



سوژه: عصر حجر

آغاز: ۱ مرداد
پایان: ۹ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱:۱۰ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۱
"لیگ کوییدیچ"

بازی اول



سوژه: تبعید

آغاز: ۱ مرداد
پایان: ۹ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.