سوژه:فرض کن که یکی دفترچه خاطراتتو خونده و رفته به همه گفته که چی توش بوده!*****
در خونه ی ریدل ها رو باز کردم! نمی دونم چرا، ولی همیشه صدای گوش خراش باز شدنشو دوست داشتم.
جو خونه سنگین بود...هیچ صدایی نمیومد و این خیلی عجیب بود! همیشه خونه ریدل ها شلوغ بود...همیشه صدای بلا میومد که داشت به بقیه دستور می داد...صدای ملچ مولوچ کردنای فنریر...صدای زجر کشیدن محفلیا...
ولی ایندفعه فرق می کرد...یه چیزی شده بود!
در رو پشت خودم بستم و وارد راهروی ورودی شدم.
کریس رو دیدم که زل زده بود به من...نگاهش مثل قبلا نبود...همیشه با لبخند به من نگاه می کرد...ینی اتفاقی افتاده؟
وارد اتاق نشیمن شدم...جایی که هوریس عاشقش بود...همیشه لم می داد روی کاناپه و سگی می زد و روی میز رو پر بطری می کرد...ولی ایندفعه به جز بطری یه کتاب هم بود...هوریس اهل کتاب نبود!
رفتم جلو تا ببینم اون چه کتابیه که هوریس داره اونو می خونه!
"خاطرات من"!
اون دفترچه خاطرات من بود! چرا توی اتاقم نبود؟ ای وای! ینی فهمیدن؟
نگاه کریس اومد جلوی چشمم! اون نگاه معنیش چی بود؟
نمی تونسم تو چشمای هوریس نگاه کنم...اگه نگاه اونم مثل نگاه کریس بود چی؟
-رابستن، ارباب منتظرته!
لحن حرف زدن هوریس همیشه با من جدی بود پس نمی تونستم تشخیص بدم که لحنش عوض شده!
راهمو کج کردم سمت اتاق ارباب!
هر موقع ارباب منتظرمه، کلی ذوق می کنم...خیلی دوست دارم که باهاشون حرف بزنم...ابهتشون رو خیلی دوست دارم!
-ارباب اجازه هستن می شه که اومدن کنم داخل؟
-بیا!
در اتاق رو باز کردم...وسط اتاق ایستاده بود...با ابهت تر از همیشه!
-سلام کردن می شم ارباب! گفتن شدن که کارم داشتن می شین.
-برو بیارش!
فهمیده بود...معلوم بود که فهمیده بود.
-چشم ارباب!
رفتم سمت اتاقم...نمی دونستم چه اتفاقی قراره بیفته ولی باید کاری که اربابم گفته بود رو می کردم!
در اتاقمو باز کردم!
-اومدن کن بیرون...منم...باید رفتن کنیم جایی!
از جایی که قایم شده بود اومد بیرون...اون لبخند شیرینشو بهم زد و اومد توی بغلم! چه بلایی قرار بود سر این لبخند بیاد؟
-ارباب! اومدن کردیم!
-بیاین داخل!
وارد اتاق شدیم...کل نگاه ارباب روی اون بود!
-اینه رابستن؟
-بله ارباب...خودش بودن می شه!
چند قدمی به جلو برداشت...آروم و با اقتدار، مثل همیشه!
قبلا شنیده بود که ارباب اصلا از بچه ها خوشش نمیاد...قرار بود چه اتفاقی بیفته؟ می ترسم!
-اسمش چیه؟
-"بچه" ارباب!
-این چه اسمیه؟
اسم بچه برای چی برای ارباب مهم بود؟ داشتم گیج می شدم!
-ارباب خودش از بچه خوشش آمدن می کرد...اولین بار که بهش گفتن شدم "بچه"، خندیدن کرد! منم تصمیم گرفتن شدم که کلا گفتن کنم بچه!
ارباب نگاهشو دوخت به بچه!
بچه اومد و پشت من قایم شد. محکم پاهامو چسبیده بود!
ارباب خم شد و یه لبخند خیلی کوچک به بچه زد. باورم نمی شد...مگه ارباب از بچه ها متنفر نبود؟
همون لبخند کوچیک باعث شد که بچه پاهامو ول کنه و بیاد جلوی ارباب!
-سلام!
هر اتفاقی که قرار بود بیفته، بعد این حرف میفتاد!
دست ارباب رو دیدم که تکون خورد..بی اختیار دستمو تکون دادم ولی دوباره دستمو بردم سر جای اولش!
ارباب با دستش، دست بچه رو گرفت!
-اسمت چیه؟
-من "بچه" می شنم! شما چرا مو نداشتنین؟
دوباره لبخند زد!
-ارباب بخشیدن کنین...هنوز ندونستن می شه که چجوری با شما حرف زدن کنه!
-بابا این آقاهه خیلی مهربون بودنیه!
-بابا؟
-بله ارباب...به من گفتن می کنه بابا!
-از این به بعد پنهانش نمی کنی رابستن...همیشه باید پیش خودت باشه! به ما هم نزدیک نشه!
-چشم ارباب! هر چی شما بگین!
باورم نمی شد که می تونستم نگهش دارم!
-البته می تونه کمی نزدیک بشه ولی نه خیلی! حالا برو رابستن!
باورم نمی شه که از این به بعد من و بچه همیشه با همیم.