هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۹:۱۱ سه شنبه ۳ اسفند ۱۴۰۰
#91
کتی، با سردرگمی به لینی که با دو بال سالم جلوی صورتش در حال پرواز بود، خیره شد.

- چته؟ چرا زل زدی؟

لینی، همیشه اینقدر خشن بود؟
کتی، قبل از اینکه بتواند درباره ی این موضوع تفکر کند، با صدای فریاد بلاتریکس، خودش را به در چسباند. آب دهانش را قورت داد. قطعا پس از باز شدن بلاتریکس، سلاخی شدن او، چیز بسیار ملایمی به نظر میرسید.
لینی خشمگین، قهقه ای سر داد.
- میکشمت!

قبل از اینکه پیکسی بتواند چشمان کتی را از کاسه دربیاورد، با علامت دست کتی، در فاصله چند میلی متری، متوقف شد.

- لینی، بگو ببینم... حیوون خونگی من چه موجودیه و اسمش چیه؟

خنده ی شوم لینی قطع نشد.
- هر کوفتی میخواد باشه!

صورت کتی سفید شد و دستش را جلوی دهانش گرفت.
- خیلی حرف زشتی بود.

دستش، بسیار ناخودآگاه و به سرعت حرکت کرد و سیلی ای بر گوش لینی خواباند که باعث بیهوش شدن او شد. پیکسی بخت برگشته، روی زمین سقوط کرد و بال هایش مچاله شد.
در همین حین، در اتاق باز شد و لینی بال چیده شده، با وحشت داخل پرید.
- دختر عمو!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
#92
نارلک، با جادو، صدایش را بلند کرد.
- مرگخواران گرامی! اطلاعیه ای به دستم رسیده که باید بهتون بگم.

صدای خش خش کاغذ از خودش در آورد.
- قراره برای آموزش بهتر و کامل تر، بچه ها رو ببریم اردو. پس هر چه سریع تر آماده بشین که قراره راه بیفتیم. لطفا، در نیم ساعت آینده با بچه هاتون جلوی در آماده باشین تا با اتوبوس خانه ریدل ها، به راه بیفتیم.

بلاتریکس، بسیار خشمگین بود. دود از دماغ هایش بیرون میزد و صورتش قرمز شده بود. بدون او تصمیم گرفته بودند؟ اما... فکر بدی نبود. به دانش آموزانش نگاه کرد که ابعاد کوچکتری نسبت به خودش بودند و به او خیره شده بودند. فکر خوبی بود. اردو، برای آموزش بهتر، خیلی مناسب بود.
با جادو، کوله ی سیاهی در دستان دانش آموزانش جا کرد.
- داریم میریم سفر. هر چی وسیله نیاز دارین بریزین تو اینا. یه ربع دیگه منتظرتونم.

سپس، با قدم های بلند، از مکان آموزشی بیرون رفت. اردو خوب بود... اما نارلک هم باید ادب میشد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#93
قطعا، هیچکس به دو گیاه برگ در برگ هم که دنبال بیمارستان میگردند، توجه نمیکند.

- فایده نداره. هیچکس نگاهمون نمیکنه.
- هی بچه ها...

دو گیاه، به سمت مردی برگشتند که بنظر لات میرسید و پوزخندی، گوشه ی لبش بود.
- گفتین که دنبال بیمارستان میگردین؟ برای مادرتون؟

دو گیاه، سر تکان دادند.

- و گیاه جادویی هم هستید، درسته؟

گیاه-لرد، حالت پر افتخاری به خودش گرفت.
- اینی که کنار من میبینین، علف هرزه. اما بله، خودم گیاه جادویی هستم و بسیار هم با ارزش. چند روز پیش، میخواستن منو به قیمت دو هزار گالیون بخرن. اما مادرم نگذاشت.

علف هرز که از اغراق های گیاه-لرد، چیزی سر در نمی آورد، سعی کرد که مرد را به سر اصل مطلب ببرد.
- گفتید که آدرس بیمارستانو بلدید؟

مرد، نگاهی به گیاه-لرد انداخت.
- بله... اما فقط یکیتونو میبرم... این گیاهه.

به گیاه-لرد اشاره کرد. گیاه-لرد، با خوشحالی، دنبال مرد راه افتاد و رو به علف هرز کرد.
- به مامان بگو گیاه قهرمانش داره میره براش دکتر بیاره.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#94
نارلک، که حرکت متاثر کننده ی جادو آموزش را دیده بود، ابتدا برای او دست زد.
- صد آفرین به تو...

و سپس، بالش را بالا گرفت و با تمام قدرت، بر پشت کله ی جادو آموز بخت برگشته فرود آورد.
- اما همیشه این نکترو یادت باشه، هیچوقت سر به سر بلاتریکس لسترنج نزار. بعد از اینکه سر به سرش گذاشتی، هر چی دیدی، از چشم خودت دیدی.

جادوآموز، دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض گرفت و از دست بچه های بلاتریکس، فرار کرد.
جادوآموز دیگر نارلک، به سمت جمع جادو آموزان نشسته دور کتی، رفت. جادو آموزان کتی، در حالی یادگیری نوعی کتک، برای کتک زدن پشمالو بودند. پس، هنگامی که جادوآموز نارلک، شروع کرد به اذیت کردند، جادوآموزان کتی، کتک جدیدی که یاد گرفته بودند را، روی بچه ی بدبخت امتحان کردند.

- آفرین بچه ها! دیدین چقدر کاربردیه؟ خوبه، همین طور ادامه بدید. آفرین! آفرین!

و به قاقارو نگاه کرد که به عنوان نمونه، از سقف بسته شده بود تا دانش اموزان کتکش بزنند.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۰ ۱۴:۱۲:۱۹

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#95
سلول های خاکستری، رگباری، به این طرف و آنطرف میرفتند و دنبال منبعی برای مخابره میگشتند. اما متوجه نبودند که کنترل بدن در دست آنهاست و هنگام این طرف و انطرف رفتن، هاگرید را به دنبال خود نیز میکشیدند. هاگرید، به این طرف و آنطرف میرفت و دیوار هارا خراب میکرد، لباس های روی بند رختی را روی زمین می انداخت و از ساختمان بیرون میپرید.
ملت در خیابان، از اینکه میدیدند هاگرید از ساختمان پایین افتاده و سپس سالم و سر حال از جایش بلند شده و به این طرف و آنطرف میدود، وحشت کرده بودند و هر کسی، به جایی فرار میکرد.

- غول! فرار کنین! غول!

هاگرید، سر راهش، پنج ماشین، ده موتور، سه دوچرخه ی پنج جارو را له کرد. در ذهنش، سلول ها، هنوز در حال درگیری بودند و نمیدانستند که کجا را باید مخابره کنند.

- اینجا باید مخابره بشه!
- نه! اینجا!
- من رئیستم... تو باید از من دستور بگیری!
- از کی تا حالا جناب عالی شدن رئیس روئسای من؟ هان؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#96
لاا


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#97
- آناناس مامان؟

بانو مروپ، با قیافه ای بسیار نگران، دستش را تا بازو در دهان ایوا فرو کرده بود و دنبال آناناس میگشت.
- این چیه؟ ایوا؟

در حین عملیات بیرون آوردن آناناس، بانو مروپ، چیز های زیادی، از جمله لنگه کفش، وسایل نقاشی، دسته ای پشمالو، جیانای خشمگین، و سینک ظرفشویی و یخچال ساید بایساید پیدا کرده بود.
- ایوای مامان؟ تو کی جیانارو خوردی؟

بانو مروپ، جیانا را از موهایش گرفت و بیرون کشید و دخترک خشمگین، به سمت خانه اش راه افتاد.
کم کم، وسایل بیرون آمده زیاد شد و چیزی شبیه یک سمساری به وجود آمد.

- کفش قشنگیه. دو گالیون میخرمش.
- فکر کنم بیشتر بیرزه. سه گالیون بده بالاش!

اما بانو مروپ، هنوز هم دستش را در معده ی ایوا میچرخاند و اثری از آناناس بی نوا، پیدا نمیکرد.
در این بین، اما ونینی نیز، مسئولیت سمساری را بر عهده گرفته بود و وسایل را با قیمت های گزافی به فروش میرساند.
- این کفش که میبینین، مال دوره هیتلر بوده. بهتون قول میدم خود شخص هیتلر، چند بار پوشیدتش.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#98
نئ


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#99
فیگ، به صندلی گوشه دیوار اشاره کرد، تا گربه هایش برایش بیاورند. فیگ، دو گیاهش را از خاک بیرون آورد و در حین نشستن روی صندلی، روی پایش نشاند. اما، صندلی مشکلی فنی داشت... یک پایه نداشت! پس، فیگ با دو گیاهش، روی زمین سقوط کرد. گیاهانش، روی بدن نرم او فرود آمدند، اما او، بسیار محکم و دردناک، روی زمین سقوط کرد و کمرش، صدای چرقی کرد.
- کم... کمرم... کمرم... کمرم شکست! کی پایه ی این صندلیو کنده بود؟ مرلین لعنتش کنه. کی بود؟

گیاهان فیگ، به کمک وی شتافتند.
- میتونید بلند شید؟ نمردین که؟ زنده این؟ الو؟

فیگ، سعی کرد. اما کمرش صدای بلند تری داد و اشک درون چشمانش جمع شد.
- کمرم! برین دکتر بیارین. همین الان! سریع!

دو گیاه، به یکدیگر نگاهی کردند و رویشان را آنطرف کردند.
- من با تو نمیام. هیچ جا!
- منم با تو یکی نمیام. هیچ جا! از من دور شو!

اما چاره ای نداشتند. برای سالم ماندن مادرشان، باید راهی بیمارستان میشدند. آن هم با یکدیگر!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۸:۵۲ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
فیگ، آنچه را با دستش یابیده بود، سعی کرد بیرون بکشد. اما چیز پر زوری، از طرف دیگر، در حال کشیدن چیزی بود که او، پیدا کرده بود.
- بی دماغ؟ اگه خودتی، بهم جواب بده.

صدایی، شبیه صدای بی دماغ، شروع کرد به نامفهوم حرف زدن.
- مم... اممممم... مممم... اوم... ام... عام... اوم... اوهوم... آهام... اوم!

اشک، در چشمان فیگ، حلقه زد و با تمام زورش، گیاه بی نوایش را از داخل گلدان، بیرون کشید. گیاه را در آغوشش فشرد و شروع کرد به گریه و زاری.
- بی دماغ من! بی دماغ عزیز من! آه! فکر کردم از دستتون دادم! خواهر برادراتو ندیدی؟

بی دماغ، میخواست حرف بزند. اما، آقندر در آغوش فیگ فشرده شده بود، که حتی نفسش هم بالا نمی آمد. فیگ، پس از چند دقیقه ی دیگر له کردن بی دماغ، او را از آغوشش بیرون کشید.
-گفتی خواهر برادراتو ندیدی؟

حالا نوبت بی دماغ بود که اشک در چشمانش حلقه بزند.
- من... من... منو... منو... یه موجودی، داشت منو داخل زمین میکشید.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.