هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: بهترین نویسنده رول پلینگ (ایفای نقش) در ماه های آذر و دی 87
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
#1
به نظر من نارسیسا مالفوی میتونه به خوبی از پس نوشتن یه داستان کوتاه،جالب و سرگرم کننده بر بیاد.
پس رای من نارسیساست.
البته من با اینکه تازه واردم اینجا رای دادم،چون فکر میکردم باید نظرم رو به عنوان یکی از اعضای سایت هر چند کم تجربه بیان کنم.


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۷ ۲۲:۱۸:۰۵

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: دوست داري جاي كدوم يكي از بازيگر هاي هري پاتر باشي؟
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۷
#2
من بین تمام شخصیت ها نیمفادورا تانکس رو از همه بیشتر دوست داشتم.


سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: ! شير خوار گاه !
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
#3
_میگم خوابیده دیگه بچه ابله.اصلا تو حالا هم زیادی زندگی کردی با این هوشت باید سالها پیش از چرخه طبیعت حذف میشدی.برات از پرورشگاه برادر کوچولو آوردیم نه اسباب بازی.
_خاله.
_سیریوس چه چطوری خوابوندیش؟
_راحت،آواکدورا رو روش اجرا کردم.
_سیریوس!
_شوخی کردم،یه کم محکم تکونش دادم خوابش برد.
_خیلی محکم؟
_نه خیلی،ولی تقریبا آره.
_جیمز،جیمز !
اما جیمز تکان نخورد.
_بیدار شو خواهش میکنم!
_بهش تنفس مصنوعی بدیم.
_معلومه که نه،ما که این کار رو درست بلد نیستیم،ممکن باعث مرگش بشه،البته اگه تا حالا نمره باشه.
زودباشین باید ببریمش سنت مانگو
_ولش ک...
_بس کن بی مسئولیت،تنبل.
_باشه بابا بریم.


در سنت مانگو
شفادهنده:
_ببخشید،شما با این بچه چیکار کردین.
سیریوس با جسارت پاسخ داد:
_ما کاری نکردیم،اون رو از پرورشگاه آوردیم بخاطر همین از اول یه کمی مریض بود.
شفادهنده میخواست حرفی بزند، اما مالی شروع کرد به گریه کردن:
_نه اون بچه هیچیش نبود این مرد دیوانه اونقدر محکم تکونش داد که نمیدونم چرا بچه یهو بیهوش شد.

شفادهنده به سیریوس و سیریوس به مالی چشم غره رفت.

_متاسفم خانم من مجبورم به سازمان حمایت از جادوگران کوچک برای رسیدگی به وضع این بچه اطلاع بدم.اونا احتمالا این به وضع این بچه بشتر رسیدگی میکنن و در صورت لزوم حضانتش رو از شما میگیرن.

جیمز که تاکنون ساکت بود فریاد زد:
_نه،خواهش میکنم.نه،خوا........
سیریوس با عصبانیت گفت:
_بذار اطلاع بده،این بچه خیلی خطرناکه بذار برش گردونن به همون جایی که بود.
_آقای محترم من مجبورم به وزارت سحر و جادو هم اطلاع بدم،اون ها حتما به خاطر کودک آزاری با شما برخورد خواهند کرد.
_ کدوم کودک آزاری؟؟؟؟؟؟


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۴ ۲۱:۰۴:۴۷

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
#4
سریع شروع به دویدن کرد،حالا فقط به آن 3قربانی فکر میکرد.دائما خودش را سرزنش میکرد که چرا دخترک را تنها گذاشته؟اشک ها شروع به سرازیر شدن از چشمانش کردند، دیگر به خوبی جلویش را نمیدید.اشک هایش را پاک کرد و وارد دری که در جلویش بود شد.

هوا بسیار سرد بود شروع به بالا رفتن از پله هایی کرد به دری خونین ختم میشدند،سریع وارد شد.

لوح را دید، درون ماده ای ژله مانند که در حال چرخیدن بود،به دنبال راهی برای بیرون آوردن لوح گشت.چند ورد را امتحان کرد:

_سکتوم سمپرا
_ریدکتور
_ایمپریوس
هیچکدام اثری نداشتند.

_چیکار کنم؟پس چطوری اون لعنتی رو نابو....
_کدوم لعنتی؟منو میگی؟

استیون خیلی سریع سرش را برگرداند گفت:
_سکتوم سمپرا

هیولا خیلی سریع جاخالی داد طلسم به پنجره برخورد کرد و آن را خورد کرد.هیولا به استیون حمله کرد او به سرعت خودش را کنار کشید و فریاد زد:
_استیوپفای

هیولا بار دیگر جاخالی داد ، این بار طلسم استیون به قدح برخورد کرد و با صدای مهیبی آن را منفجر کرد.

هیولا و استیون هر دو به طرف لوح که حالا روی زمین افتاده بود خیز برداشتند،استیون زودتر به آن رسید ،هیولا چنگال هایش را در دست او فرو برد.

دستش غرق در خون شده بود ولی با تمام توان لوح را نگه داشته بود،حالا که آن را پیدا کرده بود دیگر باید کار را تمام میکرد،اما چطور هیولا با تمام وجود روی او چمباتمه زده بود.
ناگهان استیون فریاد زد:
_استیوپفای

طلسم درست به صورت هیولا برخورد کرد و او شروع به تلو تلو خوردن کرد.استیون از فرصت استفاده کرد و از او دور شد.

دیگر وقتش بود باید کار را تمام میکرد لوح را بالا آورد و...


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۱ ۱۵:۵۵:۰۹

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
#5
استیون از جایش بلند شد و به طرف دخترک رفت:
_هی،بلند شو،بلند شو دیگه.
_چی شده؟مامان تویی؟
_نه،من مامانت نیستم کوچولو.
استیون سعی کرد دختر را بلند کند ولی او فریاد زد:
_آرومتر دردم اومد.
_ببخشید.
مدت ها دور از خانه بودن و تنها فکر کردن به آن هیولا او را خشن کرده بود، دیگر نمیتوانست به خوبی و دوست داشتن فکر...
_تو کی هستی؟
_یه رهگذر،یکی که مثل تو اون هیولا عزیزش را ازش گرفته.
_کی رو؟
_پدرم رو.
اشک در چشمان هر دو حلقه زد.
دخترک:
_حالا تو میخوای چیکار کنی؟
_باید تنها چیزی که اون رو نابود میکنه رو پیدا کنم.
_و اون چیه و کجاست؟
_متاسفم،نمیتونم بهت بگم.
_منم میتونم همراهت بیام؟
_البته که نه!خیلی خطرناکه.اما بهت قول میدم که بعد از نابودی اون به اینجا برگردم و بهت خبر بدم.
_باشه.
هر دو میدانستند کشتن آن هیولا پدر و مادرشان را زنده نمیکند،اما عطششان برای انتقام را خاموش خواهد کرد.
_من دیگه باید برم،خداحافظ.
_خداحافظ،مواظب خودت باش،یادت نره جه قولی دادی.
هرگز قولش را فراموش نمیکرد،حتی اگر سالها میگذشت.
استیون دوباره راه پر پیچ و خم انتقام را در پیش گرفت،هر لحظه احساس میکرد به هیولا نزدیک تر میشود.با عزمی راسخ به جنگ با این موجود اهریمنی رفت.
به نقشه اش نگاه کرد،فهمید اگر راه را تا اینجا درست آمده باشد،دیگر تقریبا به شیون آوارگان رسیده است.


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۱۱:۴۱:۲۳
ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۱۱:۴۹:۲۵

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست مرگخواريت)
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
#6
نام:مادام رزمرتا

لقب:رز سیاه

سابقه عضویت:ندارم.

هدف از عضویت:خدمت به سرورم.

آیا حاضرید در راه لرد سیاه جان خود را فدا کنید؟ اگه سرورم از من بخوان،بله.

نظرم درباره محفل: گروه خیلی داغونی هستن.همشون پر مدعان ولی هیچی بارشون نیست.

بهترین راه از بین بردن 1 محفلی:خودشون که کلا نابودن ولی اگه رهبرشون رو بکشی از اینی که هستن هم وضعشون بدتر میشه.

لینک سیاه

همگروهی عزیز
با اینکه مدت زیادی از عضویتتون نگذشته فعالیت خوبی دارین.مخصوصا تلاشتون برای پیشرفت قابل توجهه.ولی هنوز کافی نیست.برای مرگخوار شدن احتیاج به کمی تجربه بیشتر دارین.
به فعالیتتون تو تالار خصوصی ادامه بدین.تالار میتونه کمک زیادی به پیشرفت شما بکنه.

تایید نشد.

موفق باشید.


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۱۱:۰۰:۵۷
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۲۰:۵۹:۲۰

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: بند ساحران
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
#7
بلا با عصبانیت گفت:
_نکنه زده به سرت من نمیتونم غرورم رو زیر پا بذارم و از اون خرفت مشنگ دوست کمک بخوام.
ولی به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید،میدانست که باید هر طور شده خودش را خلاص کند و راهی برای نجات لردش بیابد.
آمبریج:
_من به عنوان معاون ارشد وزير سحر و جادو به شما اجازه نمیدم از اینجا فرار کنین اون هم با دامبلدور پست و ....
_کی بود من رو صدا زد؟
_اوه دامبلدور عزیز چه خوب شد که اینجایی،من خیلی به کمکت احتیاج دارم باید هر چه زودتر پیش وزیر برگردم و وضع اینجا رو به ایشون گزارش کنم.
_وای دلورس پس چرا خودت به دیوانه سازها نمیگی؟
_برای اینکه من توانش رو ندارم ولی تو خیلی قدرتمند و ....
_بس کن من حرفهات رو شنیدم.
_اوه، نه داملدور من نبودم،بلا و گابریل بودن.
بلا و گابریل با عصبانیت گفتند.
_دهنت رو ببند،دیوانه.
بلا:
_دامی ما احتیاجی به کمک تو نداریم.
_مطمئنی؟
گابریل:
_البته که به کمکت احتیاج داریم،بسه دیگه بلا.
_من به هر کسی که ازم کمک بخواد کمک میکنم.حالا کیا به من احتیاج دارن؟
دست گابریل به سرعت بالا رفت،آمبریج پشت چشمی نازک کرد اما هر طور بود دستش را بلند کرد.
جسی:
_باشه منم هستم.
جولیا:
_منم که از اولش گفتم با این فرار کنیم.
دامبلدور:
_مرسی دخترا،حالا موندن سامانتا و بلا.
بلا:
_فقط به خاطر سرورم،باشه.
سامانتا:
_امکان نداره،من با تو هیچ جا نمیام دامبلدور


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۱۱:۰۶:۴۰

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ جمعه ۶ دی ۱۳۸۷
#8
شناسه کاربری: مادام رزمرتا.

دروس مورد علاقه:وردهای جادویی،نجوم.

پیشنهاد:نمره قبولی رو کاهش بدید.

با تشکر


سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: سالن مد جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۸۷
#9
سوژه جدید=سالن مد بیانکا
ناگهان در سر بیانکا صدای سشوار پیچید. یاد قدیمها افتاد.وقتی که پنج سال بیشتر نداشت و به سالن مد مادرش میرفت و از کارهای او در آنجا بسیار لذت میبرد.مادر و پدر او هر دو مشنگ بودند.
بیانکا هفته ها بود که دنبال کار میگشت،اما کاری را که مناسبش باشد پیدا نکرده بود،با گذشتن این خاطره از ذهنش فهمید که چه کاری مناسب اوست.جلوی آینه رفت و این ورد ها را تمرین کرد.
_Waxiness.(نرم کننده مو)
_Wax.(رشد ناخن و مو)
_wavy.(موج دار)
همه تاثیر داشتند.او خوشحال از این موضوع سریع برای 2 تا از دوست های صمیمیش دوینیا و شیمن جغد فرستاد و موضوع را با آنها در میان گذاشت.
فردای آن روز
زیر زمین خانه بیانکا تبدیل به سالن مد بسیار مدرن و زیبایی شده بود.
ساحره های زیادی دم در صف کشیده بودند.بیانکا،دوینیا و شیمن وارد سالن شدند.
ساعتی بعد
بیانکا با مهارت خاصی سشوار را در دست گرفته بود و با دست دیگر در حال اجرای وردی برای صاف کردن موی ساحره زیر دستش بود.دائم میگفت:
_فلت
شیمن در حال خواندن ورد:
_شنیونی وزی(شنیون کردن موهای وز وزی)
بود.و دوینیا زیر لب میگفت:
_مانیکوری(مانیکور کردن)
ساعت2 که میخواست مغازه را تعطیل کند.به کسانی که در آنجا بودند نگاهی انداخت،همه با تحسین به آنها نگاه میکردند.فهمید برای روز اول کار هر سه نفرشان نسبتا خوب بوده است.به فکر افتاد شاید چند تا شاگرد هم استخدام کند تا مشتری های بیشتری به مغازه اش بیایند.ساحره ها تک تک با لبخندی رضایت بخش از آنجا خارج شدند و سه دختر نیز پشت سر آنها با خوشحالی از سالن بیرون رفتند.

ویرایش ناظر :
با عرض پوزش از مادام رزمرتای عزیز ، این پست در نظر گرفته نمیشود ، نفر بعدی با توجه به پست قبلی ادامه بده لطفا.


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۴ ۲۲:۲۴:۴۲
ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۵ ۱۷:۳۷:۰۷
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۶ ۲۱:۴۲:۵۳

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
#10
فلاندا عضو تازه وارد گروه مرگخواران آهسته به دری که روی آن نوشته بود آشپزخانه اسلیترین نزدیک شد.
تا به امروز هیچکدام از مرگحوار ها را نزدیک ندیده بود.لحظه ای تردید کرد راهش را عوض کرد ،دلش میخواست از آن خانه خارج شود و دیگر هرگز به آنجا بر نگردد.اما ناگهان حرف لرد سیاه برایش تداعی شد:
_کسی که وارد گروه مرگخوار ها میشه راه برگشتی براش وجود نداره فقط مرگ میتواند او را از سایر مرگخوار ها جدا کند.
ترس وجودش را فرا گرفت. دوباره به طرف در آشپزخانه رفت،قصد در زدن را داشت که صدایی خشمگین گفت:
_در زدن لازم نیست داخل شو.
سریع داخل شد.
مرگخواران دور تا دور میزی بزرگ نشسته بودند.غروری اشرافی در صورت آنها موج میزد،فلاندا نیز از ورود به چنین گروهی احساس غرور خاصی میکرد.
سلام کرد افراد دور میز با ملایمت سری برای او تکان دادند.
پرسید:
میتوانم بنشینم؟صدایی از پشتش گفت:
_مسلما.
صدای لوسیوس مالفوی بود که با متانت این حرف را زد.
فلاندا به طرف نزدیک ترین صندلی میرفت که صدایی گوش خراش را شنید:
_همه زود بیاید اینجا.
جنب و جوشی میان مرگخوار ها دیده شد و همه سریعا از آشپزخانه خارج شدند.فلاندا هم میخواست به دنبال آنها برود که لوسیوس او را متوقف کرد:
_چند تا چیز رو میخواستم بهت تذکر بدم،
_اگه میخوای افکارت پنهان بمونن هرگز تو چشمهای لر سیاه نگاه نکن.
_باشه.
_به او توهین نکن یا جواب تندی بهش نده.
_باشه.
هرگز از مشنگ ها و خیانتکارها و دامبلدور جلوی اون حرف نزن،مگر درباره مرگ اونها.
_بله.
_حالا تا عصبانی نشده زود بیا بریم.
_بریم.ممنون از راهنمایی هاتون.
_خواهش میکنم.حالا تو هم یکی از ما هستی.
این تمام ماجرایی بود که در اولین ورود فلاندا فابرس به آشپزخانه اسلیترین برایش اتفاق افتاد.

اسلیترینی ها همانطور که به دنبال راهی برای بهتر کردن دستپخت آنی مونی بودند ،به خاطره بلا که درباره اولین روز ورود دختری به اسم فلاندا به آشپزخانه اسلیترین گوش میدادند.

من فکر میکنم اون از اول درباره خدمت به لرد سیاه تردید داشت به خاطر همین لرد اون رو به ماموریتی فرستاد که مطمئن بود کشته میشه،خیلی وقته ازش خبری نیست حتما یه بلایی سرش اومد دیگه.

بلا:
دیگه استراحت بسه همه برین بیرون و دنبال یه چیزی باشین که این دستپخت افتضاح آنی مونی رو بهتر کنه وگرنه دوباره سیسی کارا رو بدست میگیره ها.

همه اسلیترینی ها با انزجار سرشان را تکان دادند و از آشپزخانه بیرون رفتند.

پ.ن : سعی کردم موضوع قبلی خودم رو به سوژه نارسیسا ربط بدم.

ویرایش ناظر :
دو پستت رو با هم ادغام کردم .


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳ ۱۵:۲۷:۴۱
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۵ ۱۳:۳۳:۵۱

سرور ما سالازار اسلیترین.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.