هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸
#1
یک محوطه تاریک... چراغی کم نور که آروم آروم تکون میخوره... چشمانی قرمز رنگ با مردمک های عمودی... فضایی وحشتناک و دلگیر...
- مردک حمال!
مردی که چشمان قرمز داشت با کوبیدن مشتش روی میز فردی که روبه روش نشسته بود رو به طور کامل ترسوند.
- خجالت بکش. آخه این اعتراف به اشتباهه؟

مرد که حالا مورد مواخذه اربابش قرار گرفته بود، با صدایی محزون شروع به صحبت کرد : ارباب... به خدا از زندگیم گذشتم. از درس های هاگوارتز گذشتم. جون کندم. برای مرگخواران(و یک مقدار هم برای محفل!! ) ولی حالا...

ارباب : من نمی تونم قبول کنم. زودباش یک اعتراف دیگه بکن. من با این اعترافت حال نکردم برودریک!
برودریک : ارباب، خریت کردم! ولی این اشتباه، شاید بزرگترین اشتباه من بود. جدا از اینکه کلی دوست مرگخوار و غیر مرگخوار پیدا کردم، ولی اعصاب خوردی های این کاری که کردم و سه سال از زندگیمو پاش گذاشتم، یک اشتباه محض بود.

ارباب :
برودریک بود، عاجزانه ادامه میده : شما نمیدونی ارباب تو این سه سال، با جه خر کله های بی خاصیت و لومپن های بی شرفی آشنا شدم. شبا با حرفاشون مسهل میشدم و روزا با دیدن اسمشون کهیر میزدم!! ارباب، دیگه نمی تونم.

ارباب : ادامه بده بگو ببینم دیگه تو این سه سال چه غلطایی کردی؟
برودریک : ارباب من کار خاصی نکردم فقط میتونم بگم که متاسفانه ورود به این شغل، ورود در جمع جادوگران، فعالیت در جامعه جادوگری، اون هم به مدت ســــه سال، منو دیووونه کرد! و این بدترین، بزرگترین و فاحش ترین اشتباه کل زندگیم تا به الان بوده. عاجزانه از شما میخوام بذارید همین روند نزولی و کم فعالیتی در جامعه جادوگری رو ادامه بدم. اجرتون با مرلین و آله!

ارباب یکی دوبار چشماشو تو حدقه میچرخونه. گویا راضی شده.
باشد تا عبرتی شود برای آیندگان!!


ویرایش شده توسط برودریک بود در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۴ ۱۷:۱۰:۴۳

where is my love...؟


Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸
#2
شب هالووین
شب ، به صورت عجیبی سرد شده بود و اگر کسی در خارج از مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز که با گرمایی مطبوع و نورهایی زیبا و درخشنده مزین نشده بود، به شدت احساس وسرما و یخ زدگی میکرد.

ولی در اندرون تالار هاگوارتز، با حضور پرسی ویزلی، مدیر فعلی مدرسه هاگوارتز و نیز شرکت کنندگان جام آتش هیجانی وصف ناپذیر در جریان بود.
پرسی : خیلی خب. مرحله ی فعلی، مرحله ی پایانی جام آتش هست. شما همونطور که میدونید باید جام آتش رو بدست بیارید و جام آتش کجاست؟ خب معلومه زیر دریاچه یخ زده هاگوارتز!
دانش آموزان :

پرسی ادامه میده : حالا چون ما خیلی تن پرور تشریف داریم، کلا با اینکه به شما سوژه بدیم چجوری برید زیر دریاچه حال نمی کنیم. حالا برید تو خوابگاهاتون کپه مرگتون رو بزارید. کیش کیش!

دانش آموزان و از همه مهمتر و بارزتر ، شرکت کنندگان جام آتش با بهت و تعجب زیاد به سمت خوابگاه های خودشون حرکت میکنند و طبق معمول پشت سر مدیر حرف میزنند.
- یارو دیوانست.
- قاسم اینقدر بهت گوشزد کردم، میری دفترش شل بگیر خودتو. نگرفتی باز اینجوری بد خلق شده!
-

اندرون خوابگاه راونکلاو

برودریک بود، یکی از دو نماینده باقی مانده از گروه راونکلاو، روی مبلی راحتی کنار شومینه معروف راونکلاو لم میده و در حالیکه از سکوت ناشی از نبودن بقیه راونکلاوی ها در تالار لذت میبره (نکته : دیروقت بوده همه خواب بودن! ) به شعله های آتش خیره میشه و همزمان سیل تفکراتش رو زمزمه میکنه.

باو اصلا معلوم نیست که تو سر این پرسی و وزیر گور به گور شده سحر و جادو چی میگذره که اینقدر خز و خیل این مرحله رو طرح کردن! اون از مرحله قبل که دهن کوئیریلو سرویس کردیم، این هم از این مرحله مسخره و چرند و پرند!

برودریک به شدت مشغول تفکر هست که صدایی رشته افکارش رو پاره میکنه.
پیست!
برودریک : ها؟!
صدا دوباره شنیده میشه...
پیست!
برودریک به طرف منبع صدا بر میگرده و در نهایت ترس و وحشت متوجه میشه که یک مرد سیاه پوش پشت سرش ایستاده.

برودریک میخواد فریاد بزنه که مهمان ناخوانده یک سیلی رو صورتش پیاده میکنه!
مرد : خفه شو یابو! من اومدم بهت کمک کنم.
برودریک : تو دیگه کی هستی؟
مرد : من جادوگرم!
برودریک نیم نگاهی به مرد که خودش رو جادوگر جا زده میکنه.
- خب منم جادوگرم. تیرت به سنگ خورد یره! برو رو فوتبال جادوجمبل پیاده کن نمیخواد سر مارو شیره بمالی.

جادوگر دور و برش رو میپائه و خطاب به برودریک میگه : بیچاره من میخوام بهت بگم که چجوری باید بری زیر دریاچه و جام رو ورداری تا قهرمان بشی!
برودریک : خب بگو بعدشم برو!
جادوگر : فقط یک چند گالیونی خرج بر میداره.
برودریک : برو عمو. من بوق به عزرائیل میدم پول به کسی نمیدم.

جادوگر سعی میکنه لحنش رو مهربون تر بکنه : فقط پنجاه گالیون.
برودریک : پنجاه گالیون؟
جادوگر : 20 گالیون.
برودریک :
جادوگر : 5 گالیون!
چهره برودریک روشن میشه!
- خووووو! بگو...
جادوگر لبخند پیروزمندانه ای میزنه و شروع به حرف زدن میکنه : باید بری به دستشویی میرتل. توالت اول نه، دوم نه، سوم که رسیدی وارد میشی دوبار به سمت چپت فوت میکنی ، سه بار به سمت راستت فوت میکنی، واسه جعفر طیار فاتحه میخونی و بعد میپری تو چاه توالت. خب حالا پنج گالیون اخ کن بیاد بالا.

برودریک بود دستشو میکنه تو جیبش و چیزی رو در میاره.
- بیا اینم جایزت. آواداکداورا!
مرد به فیض عظمی شهادت میرسه و برودریک هم به سمت دستشویی میرتل گریان حرکت میکنه.

دستشویی میرتل گریان!

قیــــــژ! (افکت باز شدن در)
برودریک به آرامی وارد دستشویی میشه که ...
جیــــــــــــغ!
برودریک سنکوب میکنه و به میرتل خیره میشه.
- زنیکه جلف هافهافو! ترسوندی منو!
میرتل : تو به چه حقی به حریم شخصی من تجاوز میکنی؟
برودریک : استعغرالله! خواهرم بنده زن مطلقه رو اصلا نمی پسندم. الی الخصوص که مطلقه ی بدون گوشت باشه!

میرتل : جیــــــغ! غازچرون این چه وضع صحبت کردن با یک خانوم با شخصیته؟
برودریک : برو بینیم باو. اصلا آخر شبی حال تو رو ندارما!
میرتل : چه بی سلیقه. آخر شبی حال یک خانومو نداری حال کیو داری پس؟
برودریک که کم کم به شایعات مبنی بر ترشیدگی میرتل که دهان به دهان در هاگوارتز میچرخه ایمان پیدا میکنه ایمان پیدا میکنه نفسش رو با سر و صدا بیرون میده.
- برای بار سوم میپرسم...
میرتل : با اجازه بزرگترا بعله!
برودریک :
میرتل : شوهرم!!
برودریک : برو کنار زنیکه میخوام رد شم برم پی کار و زندگیم.
میرتل : نمیشه.

در همین لحظه برودریک متوجه میشه که میرتل روح هست پس از وسط میرتل رد میشه و وارد دستشویی سومی میشه.
برودریک با دیدن سوراخ توالت : این که خیلی تنگه من چجوری رد بشم؟
در همین لحظه به برودریک وحی میرسه که :
پس انگشت وسط خود را سه بار لیس بزن و سپس در ناف خود فرو کن. ما از ناف تو مایع خارج میکنیم تا کوچک شوی و از سوراخ مستراح رد شوی. پس آیا نمی اندیشند اهل کفر که اینها همه آیات مرلین است!!

برودریک سریعا دستورالعمل رو اجرا میکنه.
- نیت میکنم که شیرجه بزنم به داخل چاه توالت. قربه الی المرلین!
و با یک شیرجه ژانگولری وارد چاه مستراح میشه...

اون ور چاه، زیر دریاچه یخ زده.

تلپ!
برودریک بود با سر و رویی مملو از چرک و کثافت در هوا ظاهر شده و بر روی زمین می افته.
بعد ها، برودریک در دفترخاطراتش از وقایعی که بعد از شیرجه زدن در چاه توالت برایش اتفاق افتاد اینچنین یاد می کند :

عجب صفایی! عجب معنویتی!
وقتی که اینجایی ، گویی که تربت بهشت بر دماغت فرو میرود. در دوردست صدای حاجی شنیده میشود که بانگ میزند : قاسم سیفونو بکش خونه بو گرفت.
چه صفایی دارد اینجا. آن طرف گویا صدای مسلسل شنود شد. جاسمی در دوردست فریاد زد : فشار اومد. آیی...پاره شد. گویا جانبار شدند ایشون!
سوراخ توالت هایش پر از صفا و معنویت باد!


در زیر دریاچه همه چیز یخ زده بود و جالب اینکه هوا به قدری عجیب و غریب سرد شده بود که حتی آب درون دریاچه هم یخ زده بود و اینگونه برودریک بود توانست در دوردست، نور طلایی جام آتش رو تشخیص بده.

صحنه اسلوموشن میشه و برودریک به طرف جام می دوه. آهنگ مهستی پخش میشه و اشعه های طلایی خورشید، بار معنوی آخرین ثانیه های داستان رو بیشتر میکنه.
برودریک دستانش رو به طرف جام باز میکنه و وقتی که دستانش سردی جام رو احساس میکنه، فقط از یک چیز خوشحاله :
بالاخره تموم شد!


ویرایش شده توسط برودریک بود در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۹ ۲۳:۵۱:۴۵

where is my love...؟


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۸
#3
پرسی مثل یک راسو بوی گند ازش طراوش میکنه و گابر و برود به انضمام ترورس که گشاد گشاد و به سختی راه میره به دنبالش حرکت میکنند.

در نیمه های راه، پرسی سریعا وامیسته.
برود : چی شد؟ چرا وایستادی؟
پرسی بدون اینکه حرفی بزنه به یک تابلو که بر سر در یک در بزرگ و چوبی آویزون شده اشاره میکنه.

گرمابه اختصاصی مدیران. ورود افراد متفرقه به جز حوریان بهشتی ممنوع!

برودریک : وارد میشوم به بهشت موعود قربته الی الله!
پرسی سریعا به برودریک میتوپه.
- تو غلط میکنی! تو برو غسلتو بکن. منم که باید برم حموم بوی گند گرفتم! بریم جای دره ببینم چیه.
و همگی به سمت در گرمابه مدیران حرکت کردن...

بعد از رسیدن به گرمابه پرسی دستش رو میزاره روی دستگیره و میخواد که درو باز کنه و وارد بشه که...
گابر : جیـــــــــغ! وارد نشی ها!
پرسی : چرا آخه؟ باب مطمئن باش توی این حمومه کسی نیست.
گابر : نه... موضوع این نیست، موضوع یک چیز دیگست...
ترورس بی توجه به بحث در جریان : اونجا چیز دراز هم داره؟ من فرصت نشد خوب بخارونم... میخوام این دفعه خوبه خوب بخارونم که یک دفعه یک خونه دوبلکس بهم بیفته!

پرسی بدون توجه داشتن به جملات رکیک ترورس رو به گابریل : خب بگو چرا نباید وارد بشم؟
گابر : باو مگه تو این بوی گندیده پیاز و سیر رو اینجا احساس نمی کنی؟

پرسی یک مقدار هوا رو استشمام میکنه و متوجه درستی جمله گابر میشه.
گابریل ادامه میده : حالا یک مقدار خوب گوش کن...
پرسی گوششو میزاره روی در گرمابه و مشغول گوش کردن میشه.

صدای یک ساحره : اجازه بده عمامت رو بشورم...
صدای یک ساحره دیگه : میزاری شونه هاتو مشت مالی کنم؟
یکی دیگه : میخوای برات منوی مدیریت رو گردگیری کنم کوئی جون؟

پرسی : کوئیــــــــی؟
و بعد از چند لحظه...
پرسی : کوئیـــــــــی؟


ویرایش شده توسط برودریک بود در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۶ ۲۳:۲۶:۱۶

where is my love...؟


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۸
#4
سوژه جدید

در یکی از دشت های زیبای حاشیه شهر لندن، درست زیر نور زیبای خورشید پیک نیکی خودمونی در جریان بود و برودریک بود، ترورس، گابریل دلاکور و پرسی روی فرشی کوچک نشسته بودند.
برودریک : گابریل!
ترورس : پرسی!
( نکته : جهت شفاف سازی، اینا همراه های این دو نفر بودن! )

برودریک : گابر جون، ناهار چی داریم؟
گابر : اوا حاجی، مگه شما روزه نبودی؟
برودریک : چرا... ولی خب وقتی جیگر شما رو خوردم روزم باطل شد. اوف جوووون!

در طرف دیگه پرسی مشغول لاس زدن با ترورس بود.
- میگم تو چقدر سفید و نازی. ( با اشاره به آواتار ترورس )

دوربین دوباره به طرف برودریک و گابریل بر میگرده.
برودریک : به به. چه هوای خوبی.
در همین لحظه رعد و برق زده میشه و بارون شر شر شروع به باریدن میکنه.
برودریک :

ترورس : حالا باید بدون سرپناه زیر بارونا چیکار کنیم؟
گابر : خب آپارات کنیم به خونه هامون.
پرسی : نه! نمیشه. الان چون هوا بارونیه اجازه آپارات داده نمیشه...
برودریک : میگم یک قصری همین نزدیکی ها دیدم، چطوره بریم داخل اون قصره؟
و به قصری اشاره میکنه که کمی اونطرف تر، مثل برج های بی در و پیکر و بی قواره تا دل ابر ها فرو رفته بود.

پرسی آهی میکشه.
- بریم دیگه... چاره ای نیست...
و چهار نفر به سمت قصر بی قواره و ترسناک حرکت کردند.

----------------
قصر مدیران بوده دیگه!


where is my love...؟


Re: دفتر توجیهات اسلامیه
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۸
#5
پرسي جان يك مقدار ريلكس باش!
عزيز من اينجا پادگان نيست كه " تشويق براي يك نفر تنبيه براي همه "
وقتي هم كه گابريل معرفي شد فعال بود. الان نيست...
شما ميتوني كاملا مسالمت آميز اين درخواست رو اعلام كني نه با تهديد به كسر امتياز.
( ميدوني كه راونكلاو چيزي رو هم براي از دست دادن نداره. )
در هر صورت وقتي اين لحن شما توجيه پذيره كه قبلش مثلا چند تا پست زده باشي و از نبود گابريل شخصا ابراز نارضايتي بكني.



فقط به این خاطر که قبلا به دفعات توجیه شدی این پست ارزشیت رو پاک نمیکنم متاسفانه برودریک عزیز اون برای یه زمونی بود که تو حیاط یا رو بوم ، میشستی با پودر و آب پهن میکردی تو آفتاب ... الان اگر با تهدید کسر امتیاز پست نزنی ، ملت میگن اینو باش چقدر خوشحاله و انگار نه انگار و بارها دیدم اینو ! ( وقتی امتیاز کسر بشه متوجه میشی که چیزی برای از دست دادن هست یا نه )

آهان ! حیف شد الان گفتی اینو ، اگر زودتر میگفتی من از یک ماه پیش هر روز یه پست میزدم و ابراز نارضایتی میکردم و گریه میکردم و تو سر و صورتم میزدم ، که این پستم اینجا توجیه پذیر باشه ضمنا ، اینجا فقط من توجیه میکنم و بس



ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۶ ۱۷:۳۵:۵۵

where is my love...؟


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸
#6
در یکی از روز های سرد ماه دسامبر، درست زمانی که هر دونه ی برف به اندازه ی گوگولی های پروفسور کوئیریل از آسمون به زمین می ریخت و برودت هوا آب دماغ رو به صورت قندیل از صورت جادوگران آویزون می کرد، در کاخ مدیران گرمایی لذت بخش وجود داشت.

کاخ مدیران!

در این کاخ، هیچ خبری از سرمای کشنده ی محیط بیرون نبود و بالعکس، گرمای لذت بخشی که از شومینه های بزرگ طراوش می کرد فضای کاخ را بیش از پیش دلپذیر تر می کرد.

هری پاتر، ملقب به عله سیم سرور بر بالای میز دایره ای شکل مدیران ایستاده بود و مشغول نطق سخنرانی بود.
- امشب، ما مدیران دلسوز و زحمت کش، ما مدیران خوب و توانا و ما مدیرانی که به فکر رعیت هایمان هستیم دور هم جمع شدیم تا شبی را نیز به خود اختصاص داده و خستگی های ناشی از خرحمالی کردن برای جادوگران را از تن بدر کنیم! البته در این نشست ما گزارش کار شما مدیران رو هم مطالعه خواهیم نمود.
مدیران :

عله ادامه میده : حالا بخورید و بیاشامید.
و با بشکنی که میزنه غذاهای رنگین رو به روی مدیران حاضر میشه.
مدیران :

همان زمان، بیرون از کاخ و در اندرون یک آلونک

آتیش کوچکی که روی کف چوبی آلونک روشن شده بود تنها منبع روشنایی و تنها منبع گرمایی چند مردی بود که به دور آن جمع شده بودند.

یکی از مردها : این دیگه خیلی نامردیه. من خسته شدم بس که اینا به ما ظلم کردن.
یکی دیگه : راست میگی قاسم! اینا خون مارو تو شیشه کردن.
قاسم : حالا باید چیکار کنیم برود؟
برود : نمی دونم... اینا فکر میکنن که که خون خودشون از همه رنگین تره!
قاسم دستی به ریشش میکشه و میگه : من میگم باید یک جوری اینا رو ادب بکنیم.
برودریک آهی میکشه.
- آخه چه کار میشه کرد؟ اینا مثل ستاره دست نیافتنین!
قاسم : من چمیدونم...

در همین لحظه یک چراغ بالای سر برودریک روشن میشه.
- اوره کا! اوره کا!
قاسم : چی شد؟
برودریک : فهمیدم باید چیکار کنیم. باید امشب که تو کاخ جلوس دارن یکیشون رو بدزدیم و بعدش حساب کار دستشون میاد. از اونجا هم اون مدیره رو میبریم پیش برادر ویزلی توی هاگوارتز که امن ترین جا هست و بعد حسابی شکنجه اش میکنیم. ژوپس هاهاهاها!

اندرون کاخ مدیران!

مدیران همه با شکم های ورقلمبیده روی صندلی ها لم دادن و مشغول صحبت کردن هستند که عله دوباره پا میشه.
- خب وقت خوندن گزارش هاست. از کوچیک به بزرگ. ایوان...

ایوان بلند میشه و مشغول خوندن گزارشش میشه.
- طی یک ماه اخیر ما شاهد افزایش بلاک ها و اخراج ها بودیم. رشد هفتاد درصدی توهین ها اعم از " خودتی " ، " برو بابا " ، " آدم بد " ، " خیلی نامردی " و... رو هم شاهد بودیم که هر کسی این کلمات رو به کار می برد بلافاصله به اخراج یک هفته ایش از ایفای نقش منجر میشد.

ایوان میشینه و دالاهوف بلند میشه.
- همه دست شویی ها تمیز و سفید هستن! تمام!

میشینه و استر بلند میشه.
- پونصد تا ناظر برکنار شدن، هوشتصد تا بنر ساخته شد، هزار و خورده ای عکس هم تائید شد.

استر هم میشینه و بارون میخواد از جاش بلند بشه که عله دستشو بالا میاره.
- بیشین بینیم باو. می خوای گزارش بوق منو بدی؟
بارون : می خواستم بگم رکورد آن نشدن تو سایت رو شکستم!

بارون هم میشینه و کوئیریل میخواد از جاش بلند بشه که...
جرررریییینگ!
شیشه های کاخ مدیران با صدای مهیبی شکسته میشه و برودریک بود با یک طناب وارد کاخ مدیران میشه.
مدیران :

برودریک : من اومدم که کوئیریل رو بدزدم! هاهاها...
و سریعا میاد و کوئیریل رو میقاپه و از همون جایی که اومده خارج میشه.
مدیران :

مدرسه علوم توجیهات و ناموسات هاگوارتز!

هاگوراتز در سکوت کامل به سر میبره و تنها چراغی که در این قلعه بزرگ روشنه و سوسو میزنه چراغ اتاق مدیر هاگوارتز، پرسی ویزلی است.

برودریک در حالیکه یک گونی رو انداخته رو پشتش لبخند شومی میزنه و به سمت اتاق مدیر حرکت می کنه.

دفتر مدیریت

برودریک سلانه سلانه در حالیکه از وزن زیاد کوئیریل کمر خم کرده پشت در مدیر می ایسته و با انگشتان کرخت شده اش چند بار در میزنه.
تق تق تق!

صدای پرسی ویزلی از پشت در شنیده میشه.
- کدوم الاغی جرئت کرده این موقع شب خلوت من و کوچولوهامو بهم بزنه؟!
برودریک : باز کن یره!
- عه! تویی برود؟

بعد از چند ثانیه در باز میشه و چند تا پسر بچه سفید مفید از در میدوند و بیرون میرن و برودریک به همراه گونی وارد اتاق پرسی میشه.

برودریک : سلام.
پرسی که نگاهش از بدو ورود برودریک روی گونی مونده جواب میده : و علیک سلام. توی اون گونی چیه؟
برودریک : باو کوئیریله!
پرسی : چـــــــی؟ مـــــــاع!

برودریک سر گونی رو باز میکنه و کوئیریل رو روی سرامیک های سفید دفتر مدیریت پخش میکنه.
پرسی : عه عه... اون مستطیلیه چیه ازش افتاد؟!
برودریک سریعا یک شیء مستطیلی با چند تا دکمه روش رو بر میداره.
- خب خره! این منوی مدیریته...

با بلند شدم اسم منوی مدیریت کوئیریل که تا الان خودشو به موش مردگی زده بود بلند میشع.
- نــه! خواهش می کنم... هر چی می خوای با خودت ببر... منو نازمو با خودت نبر... نــــه!
برودریک : خفه! ملای بی خاصیت! الان بهت نشون میدم... منو میخوای؟ بگیرش!

برودریک روی یک دکمه میزنه و بلافاصله عبای کوئیریل ناپدید میشه.
کوئیریل : جیــــــــغ! دسترسی نظارتیم فنا شد!

برودریک یک دکمه دیگه میزنه و نعلین ( کفش ملاها ) کوئیریل ناپدید میشه.
کوئی : عررررر! potteropedia!

برودریک : تازه کجاشو دیدی!
و دکمه دیگه میزنه و عمامه ی کوئیریل ناپدید میشه.
کوئی : اوه مای گاد! دسترسی مدیریتم... مدیریت نازنینم رفت!

برودریک یک دکمه دیگه میزنه ولی ناگهان صدای بوق error شنیده میشه.
پرسی : اممم... برود!
برودریک : چیه؟
پرسی : میدونستی که الان دیگه کوئیریل هیچی لباس تنش نیست؟
برودریک : هان؟

و هر دو نفر به سمت کوئیریل نگاه میکنن که فقط زیر شلواریش که نشان از دسترسی به کاربران عضو هست باقیمونده.
پرسی رو به برودریک : میتونی ما رو چند لحظه تنها بزاری؟
برودریک تعظیم میکنه.
- با کمال میل!
و آروم آروم از اتاق خارج میشه و در هنگام خارج شدن چراغ ها رو هم خاموش میکنه و درو میبنده.

اندکی بعد

برودریک پشت در ایستاده.
- تموم شد پرسی جان؟
پرسی : نه ولی آخراشه!
کوئیریل : مــــادر جـــان!

بیست دقیقه بعد!

برودریک داره مگس سیخ میکشه.
- تموم شد پرسی؟
صدای پرسی از پشت در شنیده میشه.
- نه... ولی دیگه تمومه!
کوئیریل : من پی بردم شناسه حسن مصطفی وجهه نزدیکی با پرسی داره!

چهل دقیقه بعد!

برودریک داره علف های زیر پاشو آبیاری میکنه که صدای پرسی شنیده میشه.
- تموم شد! میتونی بیای!
برودریک سریعا وارد اتاق میشه و کوئیریل خونی مالی یک گوشه افتاده و پرسی ویزلی هم روی زمین دراز کشیده.
پرسی : آخیـــــــش!

برودریک : آخیش و کوفت! یک ساعته منو اون پشت مچل کردی که چی؟!
پرسی یک نگاه عاقل اندر سفیه به برودریک میندازه.
- بیچاره جوری شکنجه دادمش که قاسم های سازمان اطلاعات هم نمی تونن!
برودریک یک نگاه به لاشه ی کوئیریل میندازه.
- حالا با این چیکار کنیم؟ این که دیگه جونی براش نمونده. به منم هیچی نرسید!

پرسی با هزار زور و زحمت از جاش بلند میشه.
- حالا با این باید چیکار کنیم؟
برودریک : هیچی دیگه کارشو تموم کن!
پرسی : نه آخه... آخه گناه داره!
برودریک : بیشین بینیم باو!
و چوبدستیش رو در میاره و به سمت کوئیریل میگیره.
- آواداکداورا!

-------------------
پ.ن : داستان تخیلی بود وگرنه خودمم میدونم کوئیریل و جادوگران دو چیر جدایی ناپذیرن!


where is my love...؟


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸
#7
سرسرای عمومی

پرسی ویزلی، مدیر جدید مدرسه هاگوارتز در مقابل نگاه های خیره دانش آموزان پشت جام آتش ایستاده بود.
- و حالا آخرین نفر...

آتش درون جام که قرمز بود ناگهان آبی شده و با صدای پاق کوتاهی شنیده شد و تکه کاغذی در درون دستان پرسی قرار گرفت.
- دراکو مالفوی!

صدای زمزمه و هیجان سرسرا رو پر کرد ولی دوباره تالار با صدای بلند پرسی در سکوت قرار گرفت.
- همه تائید شده ها به کتابخونه هاگوارتز برید. اونجا آقای داور منتظر شماست تا مرحله اول رو به شما بگه.

شونزده نماینده به طرف کتابخانه حرکت کردند...

کتابخانه هاگوارتز

نماینده های چهار گروه وارد کتابخونه میشوند و متوجه میشوند که همه کتابهای داخل کتابخانه خالی شده و به جز چند کتاب، کتاب دیگه ای مشاهده نمیشه و کنار یک قفسه چوبی یک مرد با سبیل بلند و چشمان ریز و ترسناک نشسته.
- سلام. بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب. مرحله اول اینه که شما یکی از این کتاب های موجود در کتاب خونه رو برداشته و باز میکنید. به اندازه هر یک نفر شما یک کتاب وجود داره.

داور نفسی تازه میکنه و ادامه میده : و در ضمن اسم هر کتاب شباهت خیلی جزئی به جایی که میرید داره. یعنی یک رمزتاز هست. شما با باز کردن یک کتاب وارد یک مکان میشین و باید چم و خم اونجا رو رد کنید تا در آخرین مرحله یک رمز تاز هست و دستتون رو بهش بزنید و برمیگردید اینجا. هرکی سریعتر برسه برندست.

داور هر شانزده شرکت کننده رو از نظر میگذرونه و جمله آخر رو به آرامی میگه.
- موفق باشین و سعی کنین از پیچ و خم های خطرناک بدون هیچ خطری رد بشید.
و از کتابخانه خارج میشه و شرکت کننده ها رو تنها به حال خودشون رها میکنه.

برودریک اولین کسی بود که سکوت رو شکست.
- بچه ها وقت نماز ظهره. اول نماز سر وقت بعدش رسیدگی به کار های دیگه.
ایوان : برو باو!
عمه مارج : من میرم یک سری به کتاب ها بزنم.

و به طرف کتاب ها حرکت میکنه و اولین کتاب رو بر میداره.
- قاسم، جواتی در مزرعه!
ریتا هم یک کتاب رو بر میداره.
- آیات شیطانی! ایول من اینو بر میدارم.
و کتاب رو باز میکنه و سریعا غیب میشه.

برودریک هم سرش با کتاب ها گرمه.
- ای لعنتی ها. یعنی تو این کتابخونه صاب مرده یک رسالة نیست؟
در همین لحظه گابریل برودریک رو مخاطب قرار میده.
- هی برود. این کتاب رو یک نگاه بنداز.
و کتابی رو با جلد چرمی برای برودریک پرتاب میکنه.

برودریک اسم کتاب رو میخونه.
- گل های جادوگران! آخه گابریل این چه کتابیه؟ گل های جادوگران رو می خوام چیکار؟
گابریل : خووو میخوای کتاب حموم شیشه ای رو باز کنی؟ نه دیگه! همین کتاب بهتره. سریع بازش کن.
برودریک که دودل هست کتاب رو باز میکنه.
شپلخ!
و غیب میشه.

آن سوی رمز تاز ِ کتاب " گل های جادوگران "

شوپولخ!
برودریک با دست و پای باز روی یک زمین بایر و بدون آب و علف میفته.
- آآخخخ!
برودریک در حالیکه به سیستم درجه سه رمز تاز های روسی لعنت میفرسته به آرامی از جاش بلند میشه و اولین چیزی که میبینه یک قصر سیاه هست که یک ابر سیاه بالاش قرار داره و مدام رعد و برق میزنه.
برودریک : اینجا دیگه چه جهنمیه؟
و به سمت قصر حرکت میکنه...

بعد از چند دقیقه پیاده روی به یک تابلو مشخصات میرسه و مشغول خوندنش میشه.
نام : قصر مدیران
جمعیت : 7 نفر
تاریخ استقلال : هزار و سیصد و یونجه!
رهبر : عله سیم سرور
نوع حکومت : دیکتاتوری زق!!

برودریک : قصر مدیران؟

در همین لحظه یک رعد و برق توجه برودریک رو جلب میکنه و بهش میفهمونه که اگر بازگشت به عقب رو میخواد باید مراحل رو بگذرونه پس به سمت قصر حرکت میکنه.

اندرون قصر

برودریک پاورچین پاورچین وارد قصر شد.
قصر در تیرگی محض قرار داشت. لوستر های بزرگ و قدیمی خاک گرفته، مبلمان فکسنی و زمینی سنگی که یک وجب خاک بر روی آن نشسته بود نمایی کلی و ترسناک از مرحله پیش روی برودریک بود نمایان میکرد.
برودریک در حالیکه پیشروی میکرد زیر لب گفت : گابر اگر سالم برسم تو رو یک فصل کامل می بوقمت!

در همین لحظه با گفتن فحش خارج از چارچوب برودریک، شمع های درون قصر روشن میشه و صدایی که بی شباهت به زوزه نبود شنیده میشه.
- بی ناموسی؟ کدوم تازه واردی جرئت کرده همچین غلطی بکنه، وارد قصر مدیران بشه و بعدش فحش بی ناموسی بده؟

برودریک : نه آقا بوق خوردم!
صدا : بازم فحش بی ناموسی؟ یوهوهوهو...
صدا ناگهان تبدیل به تصویر میشه و پروفسور کوئیریل درست رو به روی برودریک ظاهر میشه.
برودریک : دو رکعت نماز وحشت میخوانم قربتا الی الله!
کوئیریل : خاموش! رعیت پدرسوخته. خجالت هم خوب چیزیه. حالا باید بلاک بشی...

برودریک که احساس خطر میکنه انگشت اشاره اش رو میکنه تو نافش و سریعا تبدیل به یک اژدها میشه.
- موهاهاها! الان میخورمت!
کوئیریل : بد تر شد که! شناسه دومت یک اژدها بوده؟
برودریک که میبینه اوضاع وخیمه سریعا کوئیریل رو میخوره و دوباره به حالت اولیه بر میگرده.

برودریک : عجب دورانی شده ها!این مدیرا از اژدها هم نمی ترسن. خب حالا باید کجا برم؟
و نگاهی به اطراف میکنه و به طرف تنها در موجود در قصر مدیران حرکت می کنه.

اندکی بعد

برودریک وارد اتاق شده.
این اتاق هم ساکت و تیره و تار هست.
برودریک بلافاصله با برداشتن اولین قدم پاش میره روی یک دکمه و همه جا روشن میشه و بلافاصله آژیر خطر به صدا در میاد!
- خطر...خطر...خطر حمله منافق...خطر...خطر...
برودریک : بیا و درستش کن!
ولی دیگه خبری از درست کردن نبود و یک اسکلت آروم آروم وارد اتاق شد.
برودریک : تو دیگه چه بوقی هستی؟
اسکلت : من؟ به من میگن استرجس پادمور. شاه آواتار ها! تو دیگه چه خری هستی؟
برودریک: به من هم میگن برودریک بود. آخوند جادوگران!

استر که آشکارا عصبانی شده میگه : تو... تو به چه حقی وارد اینجا شدی؟ بزنم شپلخت کنم؟آماده باش...

در همین موقع صدایی اتاق رو در بر میگیره.
راند وان!
گت ردی...
فایت!


برودریک : نه آقا صبر کن! مگه کومبات بازی میکنی؟
ولی استر گوشش به این حرفا بدهکار نبود. سریعا به اسکلت تغییر شکل داده و به طرف برودریک پرید.
- آیـااااااایییی!
ایش بوف دنگ بوف دوف!!

استر مشغول مشت پرانی های ناشیانه هست که برودریک سریعا از توی عمامه اش یک صندلی در میاره و توی صورت استر پیاده میکنه.
بعد از این حرکت سهمگین استر که متلاشی شده دوباره پذیرای یک چک آبدار از برودریک هست و در آخر هم استرجس شپلخ میشه.

برودریک روی جسد استرجس می ایسته.
- به این میگن قدرت بدنی!
و بعد از چند دقیقه راهش رو به طرف اتاق دیگه ای ادامه میده...

دقایقی بعد

برودریک وارد سومین اتاق میشه.
این اتاق بر خلاف دیگر اتاق های کثیف و وهم آلود دیگر، پر نور و زیبا بوده و با کاشی های سفید و درخشنده مزین شده بود.
برودریک با آرامش خاطری عجیب متوجه شد که یک پوتین داغون و تیکه پاره روی یک سکو قرار گرفته و سریعا متوجه شد که این اتاق مرحله آخر است و آن پوتین هم یک رمز تاز برای بازگشت به هاگوارتز...
برودریک با آرامش خاطر و لبخندی بر لب اولین قدم رو به سمت رمز تاز برمیداره که...

- آآ! کجا با این عجله؟
برودریک سریعا به سمت منبع صدا برمیگرده و متوجه میشه یک عدد تابلوی مونالیزا درست راه بین اون و رمز تاز رو قطع کرده.
برودریک : شما مدیران تمومی ندارین؟
تابلو : من با بقیه مدیرا خیلی فرق دارم. من مونالیزا هستم و باید برای اینکه به رمز تاز برسی به معماهای من جواب مثبت بدی.
برودریک که راه چاره ای جز این مورد نمیبینه آهی میکشه.
- خیلی خب. بپرس سوالت رو...

مونالیزا اولین سوال رو مطرح میکنه.
- این یک ده سوالیه! یعنی تو باید با ده تا سوال متوجه بشی که من چه چیزی یا چه کسی رو در ذهنم انتخاب کردم. خب، بسم الله!
برودریک : زنده است؟
مونالیزا : بگی نگی!
برودریک : دو تا پا داره؟
مونالیزا : نه.
برود : چهار تا پا داره؟
مونالیزا : آره.
برود : تو جیب بزاری ماستی میشه؟
مونا : نه!
برود : غذاش گیاهه؟
مونا : آره.
برود : پوزه بند میزنن بهش؟
مونا : آره.
برود : سواری هم میده؟
مونا : اونم آره.
برود : مدیره؟
مونا : درسته! تو این مرحله رو بردی و حالا میتونی با رمز تاز برگردی به همون جایی که ازش اومدی. شما رو به خیر ما رو به سلامت. چخه!

برودریک نفس راحتی میکشه و خوشحال از گذراندن مراحل به این دشواری دستش رو به رمز تاز میزنه و با صدای پاق آرومی غیب میشه...


where is my love...؟


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
#8
خونه هری اینا!

جیمز و آلبوس و لیلی پشت در اتاق مامان و باباشون ایستادن و مدام پچ پچ می کنن.
آلبوس سوروس : ولی خب وقتی صدایی نمیاد منطقی نیست. شاید دارن همینجوری صحبت میکنن. هان؟!
جیمز میخواد نظریه خودش رو اعلام بکنه که در اتاق هری باز میشه و صدای جینی شنیده میشه.
- بادیگاردا به داخل اتاق بیان!
و دوباره در رو میبنده.

لیلی : نمی دونستم ننم اینقدر پلید بوده!!
آلبوس و جیمز هم مشغول تاسف خوردن میشن.

چند مایل اونور تر، خونه لرد!

صدای بلاتریکس در تاریکی شنیده میشه.
- زرشک! این چه وضعشه؟ برو برودریک رو صدا کن باید با آواتارش حرف بزنم.
دراکو سریعا میره و برودریک رو میاره.
بلاتریکس : آخه این چه وضع برقه؟ نا سلامتی تو حق گنده ای بر گردن ما داری با این آواتارت.
برودریک : تقصیر دولت خدمتگزار نیست. تقصیر هری پیشونی زخمیه که چند مایل اونور تره.

برودریک متوجه چهره های متعجب و به صورت علامت سوالی مرگ خواران میشه و توضیح میده : یعنی اون زخم باعث میشه که هر چند دقیقه برقا بره و چون شما نمی خواید که به تعداد مرگ خواران اضافه بشه و چراغا دوباره خاموش بشه باید به خونه کله زخمی حمله کنید...


where is my love...؟


Re: پایگاه مرکزی ارزشی های خودگردان دوستدار ماهی مرکب
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
#9
آدم تازه میفهمه باید با سایت همونطوری برخورد کرد که هست...
ارزشی بازی!

خلاصه های مسخره...
رول های خاله زنکی...
پست بدون همر...
تره و سبزی خورد کردن...
ریپورت بوقی دادن...
ناظرای دروغین...
ایفای نقش انحصاری...
نابود باید گردد!

من، ارزشی چخ چخی هستم و شما بمونید و بشینید تا بفهمید که چخ چخی یعنی چی.

در همینجا نیز تمامی جادوگران و ساحران را به عضویت در این حزب دعوت کرده و میگویم که عضویت در این ثوابی بس زیاد در پی دارد.

باشد تا مشت محکمی کوبیده شود بر دهان رول نویسی سنتی!!


ویرایش شده توسط برودریک بود در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۵ ۱۲:۲۹:۱۸

where is my love...؟


Re: زمین بازی راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸
#10
راونکلاو Vs هافلپاف



زمین تمرین اختصاصی راونکلاو

روزی که راونکلاوی ها با جاروهای آخرین مدلشان در باد سحرگاهی پرواز میکردن یک روز خوب بود.
خورشید طلایی ، به زیبایی نور افشانی می کرد و باد ملایم رداهای آبی و نقره ای ریونکلاوی هارو تاب میداد.

لونا در حالیکه با چوب خوش ساختش مانور میداد فریاد زد.
- خیلی خب! همه چیز درسته. سعی کنین سیستم رو خوب پیاده کنید.
لیسا : سیستم چی بود؟
لونا : 1-3-3 با دفاع خطی و تمرکز روی ضدحمله ها‍!
ریونی ها : اوووو! اووووو!

لونا یک فیگور آرنولدی میاد جلوی بچه ها و شروع به زور زدن میکنه.
- آره دیگه. اینیم ما. هیییین! هوووون!
و این زور زدن ها باعث شد که لونا دست به آب پیدا کنه.
- شما سعی کنید حمله از کناره ها رو تمرین کنید من میرم تا یک دستی به آب بزنم.

و به سرعت به سمت مرلینگاه حرکت میکنه و بقیه بچه های ریون هم مشغول تمرین میشوند.

ده دقیقه بعد

ریونکلاوی ها همچنان مشغول تمرین هستن که یهو در زمین اختصاصیشون باز میشه و یک مرد با پالتوی بلند و عینک آفتابی ظاهر میشه.
زنوف : عه عه! کارآگاه گجت!
مرد : گجت باباته. میدونین من کیم؟
راونکلاوی ها : نچ!
مرد : من یه آدم خیلی گولاخ و ژانگولرم که اومدم رو شما طلسم فرمان پیاده کنم!
راونکلاوی ها : !!!!

در همین لحظه مرد یک چرخی میزنه و چوبش رو در میاره.
- ایمپریو.
مرد بعد از اجرای طلسم روی راونکلاوی ها : خوب به حرفام گوش کنید. توی بازی امروزتون با هافلپاف فقط گل به خودی بزنید. گل به تیم حریف نزنید و اصلا کاری نکنید که شما حتی یک گل بزنید. شیرفهم شدین؟
راونکلاوی ها : بله بله!
و مرد از همون جایی که اومده خارج میشه.

چند دقیقه بعد

فرررررش(افکت کشیدن سیفون)
لونا در حالیکه چشاش باز شده وارد زمین میشه و به جای دیدن چند راونکلاوی شاد و خوشحال و سرزنده چند عدد زامبی که چشاشون به مرغای آسمون راه رفته مواجه میشه.
- هوووووم. چی شده؟

تره ور : ما خیلی خوب تمرین کردیم. اینقدر خوب که الان خسته این و میخوایم بخوابیم.
زمزمه تائید و موافقت بین راونکلاوی ها شنیده میشه.
- آره آره میخوایم بخوابیم!
لونا : بسیار خب. برید بخوابید و خوب استراحت کنید که فردا ساعت شیش صبح با هافلپافی ها بازی داریم.

فردا صبح

یک صبح شاد و دل انگیز. انوار طلایی خورشید از درزهای پرده زربفت خوابگاه راونکلاو وارد تالار میشد و نوید یک صبح دل انگیز رو میداد.
لونا : عرررررر! بیدار شین که وقت مسابقست.
- هییییم.
- بیدار شدیم باو!
- اوووو
لونا : شما چتونه؟

سرمیز صبحانه

شور و اشتیاق در همه جا دیده میشد به جز سر میز ریونکلاو.
لونا : باو یک چیزی کوفت کنین که تو مسابقه به مشکل نخورین.کاساندرا اینقدر با بشقابت بازی نکن! با تو هم هستم تره ور. و تو هم همینطور مرلین...

در همین لحظه سه عدد داف خوشگل میان و از کنار مرلین رد میشن.
مرلین :
لونا : مــــــاع. یعنی اینقدر مرلینگاه رفتن من رو شما تاثیر گذاشته؟

زمین مسابقه

داور بین دو تیم راونکلاو و هافلپاف ایستاده.
- کار غیر اخلاقی ممنوع. شماره دادن ممنوع. استفاده از طلسم ممنوع. کارهای زشت در هوا ممنوع. دست زدن به همدیگه در حال دفاع کردن ممنوع!
و بعد روشو میکنه به طرف دو تا کاپیتان تا متوجه بشه تا از قوانین به طور کامل مطلعن.
- بسیار خب. آماده باشین... ســـــــوت!

دو تیم به هوا میرن و صدای گزارشگر در ورزشگاه مملو از تماشاچی که به دو دسته طرفدار هافلپاف و طرفدار راونکلاو تقسیم شده بودند می پیچه.
- سلام دوستان عزیز. من ام کلثوم، گزارشگر تازه وارد هاگوارتز هستم. در حال حاظر توپ در دست راونکلاوی ها هست. لونا پاس میده به لینی و... اوه خدای من لینی توپ رو مثل بستنی میده دست ریتا اسکیتر! ریتا میره جلو و... گـــــــل! 10 بر 0 به نفع هافلپاف.

صدای تشویق طرفداران هافلپاف چهارستون ورزشگاه رو میلرزونه.
گزارشگر ادامه میده.
آلفرد بلک توپ رو به تره ور میده. تره ور داره میره جلو... اوه دوباره توپ رو داد دست یک مهاجم هافلپاف. نیمفادورا تانکس.

داخل زمین

لونا : دهه! یعنی چی؟ مگه مارو مسخره کردین؟ تره ور دقت کن.

صدای گزارشگر اینبار نیز به گوش میرسه که ندای دومین گل هافلپاف رو میده.
- گــــــل! 20 بر 0 به نفع هافلپاف. حالا دوباره توپ دست هافلپاف افتاده! ریتا میره جلو. حالا با دروازه بان تک به تکه و... خیلی عجیبه... آلفرد میره کنار تا توپ به راحتی هرچه تمام تر در درون دروازه قرار بگیره.

لونا : سان آف اِ...

چندی بعد

حال، تشویق های طرفداران هافلپاف ممتد شده و صدای گزارشگر به سختی شنیده میشه.
- 120 بر 0 به نفع هافلپاف! هافلپاف یک شروع رویایی در این بازی داشته. بی شک راونکلاوی ها حتی آمادگی ناچیزی هم نداشتن و مشخصه که فقط برای باختن به زمین اومدن.

در گیر و دار بازی، در چند متر بالاتر از جریان بازی لیسا تورپین و پیوز در جست و جوی گوی زرین بودن.
پیوز رو به لیسا : خب، خوشم میاد که تحت طلسم فرمانی. لودو خوب کارشو انجام داده. چون تو تحت طلسم فرمانی باید همین که گوی رو دیدی به من بگی یا بگیریش و به من بدیش.
در همین موقع لیسا بدون اینکه به پیوز جوابی بده تلنگری به جاروش میزنه و به اوج میگیره.

گزارشگر : اوه خدای من. گویا جستجوگر تیم راونکلاو یعنی لیسا تورپین چیزی رو پیدا کرده. این بهانه خوبیه که بازی 120 بر 0 باخته رو با 120 بر 150 پیروز بشه. اووووه... لیسا تونست گوی زرین رو بگیره. ولی... اون داره چیکار میکنه؟ اون گوی رو به پیوز داد.

صدای سوت داور شنیده میشه.
- ســـــــــــــوت! به دلیل اینکه بازیکن راونکلاو اول از همه گوی رو گرفت گوی از آن راونکلاوی ها هست. مهم نیست که به چه کسی بعدش برسه. برنده ، راونکلاو است.

هافلپافی ها : وات د هل!
ورزشگاه با فریاد و تشویق ناباورانه راونکلاوی ها از جا کنده میشه.

-----------
نکته کنکوری : مثلا الان لیسا تورپین که جستجوگر تیم ما بود تحت طلسم فرمان بود و بهش فرمان داده شده بود که هرچی میگری میدی دست حریف. خب ایندفعه هم اسنیچ رو گرفت ولی...


ویرایش شده توسط برودریک بود در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲ ۱۳:۰۷:۰۷

where is my love...؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.