هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
#1
- ویو کجایی؟

ویولت بودلر دستگاهی رو که چندساعت بود درگیر سیم پیچی هاش بود، کنار گذاشت و به سمت در اتاق رفت. در آستانه ی در، آلیس لانگ باتم پریشان و آشفته ایستاده بود. ویولت با نگرانی نگاهش کرد و روی تخت نشوندش. آلیس چیزی نمی گفت و به فرش اتاق خیره مونده بود. ویولت پرسید:
- چیزی شده آلی؟

آلیس سرش رو روی بالش گذاشت و دراز کشید. جواب ویولت رو نداد و همین برای ویولت جواب بود. از اتاق بیرون آمد و به سرعت به سمت آشپزخونه محفل رفت. کشوی یکی از کابینت ها رو بیرون کشید و مشغول گشن شد.
- اه، لعنتی!

شیشه خالی رو روی میز پرت کرد. شیشه قرص ها چندتیکه شد و صدای خردشدنش ویکی رو به آشپزخونه کشوند. خودش را با سر به داخل پرتاب کرد و با جیغ ویولت که " پات زخم میشه" سرجاش ایستاد. شیشه خرده ها رو از نظر گذراند و با ابروهای بالارفته ویولت رو برانداز کرد.
- چی شده؟

ویولت نگاهی به ویکتوریا انداخت. خودش بود. بدون هیچ توضیحی دست ویکتوریا رو کشید و از پله ها بالا برد. ویکتوریا مقاومتی نکرد و به دنبال ویولت رفت. ویولت در رو با خشونت باز کرد و با اشاره ای به تخت آلیس گفت:
- میشه معاینش کنی؟

ویکتوریا تعجب نکرد. تاحالا چندبار حال آلیس خراب شده بود، فقط ویولت زیادی شلوغش می کرد. کنار تخت زانو زد و ویولت مرلین روشکر کرد که حداقل یک نفر میونشون یک کاری بلده!

ویکتوریا دستش رو از روی پیشانی آلیس برداشت و سرجاش صاف نشست. ویولت بی صبرانه در اتاق قدم رو می رفت. آخرسر طاقت نیاورد و درحالی که سعی می کرد تن صداش تا حد امکان پایین باشه، گفت:
- حالش خوب میشه؟

ویکتوریا جوابی نداد. انگشتانش رو درهم حلقه کرد و نفس عمیقی کشید. ویولت از این صبوری ها متنفر بود. فریاد زد:
- د ِ یه چیزی بگو!

ویکتوریا دست از مقدمه چینی برداشت و ضربه نهایی رو وارد کرد:
- ویولت، من فکر می کنم، من فکر می کنم اون باید بره سنت مانگو!

دست از قدم زدن برداشت و سرجاش خشک شد. ویکتوریای بیمزه! شوخی کردنش گرفته! ویکتوریا ادامه داد:
- حالش خیلی وخیمه، فکر نکنم دیگه تورم یادش بیاد!

ویولت به سمت ویکتوریا برگشت. لبهاش می لرزیدند. دست های مشت کرده اش رو در جیبش فرو کرد و گفت:
- اون هیچ جا نمیره!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۳
#2
دو ماه بعد

- هی کچلک!
- من؟
- کس دیگه ایم تو انفرادی هست مگه؟ نکنه کسی هست، هان، هان؟
- نه، بل..قربان!
- بیا بیرون، فعلا آزادی!

تام ریدل با گرد و خاک دوماه انفرادی بر روی اعضا و جوارح بدنش، قدم به بیرون از انفرادی گذاشت.
- هی تو! چرا پوتینات خاکیه؟ پس تو این مدت چیکار می کردی؟ خاک بر سر بی لیاقتت کنم! به مدت دوماه دیگه مسئول شست و شوی مرلینگاه ها تویی!
-

تام ریدل درصدد مدیریت مرلینگاه ها به راه افتاد که تصمیم گرفت سری به خوابگاه عمومی بزنه و اوضاع آلبوس دامبلدور رو بسنجه! ولی در کمال تعجب و شگفتی آلبوس تو خوابگاه حضور نداشت. ولدمورت خوشحال از این که دامبلدورم مجبوره کار انجام بده، از یه سرباز پرسید:
- آلبوس کجاست؟
- منظورت آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدوره؟
- آره همون!
- تو اتاق مخصوصش داره اختراع می کنه!

ولدمورت با فورانی از عقده ها که درحال سرازیر شدن به قلبش بودن، تصمیم گرفت در آینده ای نزدیک یه اتاق فوق مخصوص برای اختراع درست کنه.

ولدمورت بعد از سه ماه جست و جو موفق به پیدا کردن یه انباری یه متر در یه متر شد که بعد از شیش ماه کاغذبازی و کتک خوردن از درجه یک و درجه دو و درجه سه موفق به گرفتنش شد تا اختراعات بینظیرشو اختراع کنه!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ جمعه ۲۰ تیر ۱۳۹۳
#3
.
جیمزسیریوس پاتر روبان ویولت بودلر را میدزدد. ویولت نمی‌تواند اختراع جدیدی کند. ویولت می‌فهمد دزدی کار جیمز بوده، پس سراغ جیمز می‌رود، جیمز می‌گوید روبان را به تد داده. معلوم می‌شود تد روبان را گم کرده.
سانی بودلر از این‌که خواهرش نمی‌تواند اختراع کند ناراحت می‌شود و شکمش را گاز می‌گیرد و قسمتی از شکمش را می‌کَند و دچار خون‌ریزی شدید می‌شود.
استدلال کنید که جراحت سانی بودلر تقصیر کیست؟ استدلال باید قوی باشد و به نتیجه منجر شود.
(10 امتیاز)



جیمز سیریوس پاتر حتما دلیلی برای دزدیدن روبان داشته، وگرنه بیکار نیست(شایدم هست)، سرشم درد نمی کنه( شایدم می کنه) که بیخود و بی جهت روبان مردمو بدزده!

چند روز قبل از دزدیدن روبان، ویکتوریا ویزلی از تدی می خواد واسش یه روبان بخره و تدی چون حال و حوصله رفتن تا دیاگون و حالا پیدا کردن یا نکردن روبان رو نداشته و تنها کسی که تو این دور و اطراف روبان میبنده، ویولته، تصمیم می گیره روبان ویولت رو به ویکتوریا بده، اما چگونه و از چه راهی؟

تدی یه روز که بیکار نشسته بود، هی فکر می کنه از چه راهی روبان دار بشه، یعنی روبان ویولت رو بگیره که ناگهان جرقه ای در ذهنش زده میشه و یکی از حیوونای ویولت رو برمی داره و مخفیانه به جون جیمز میندازه. جیمز جونور ویولت رو می بینه و جنجالی به راه میندازه که بیا و ببین! ویولت و جیمز کل کل می کنن و تدی در موقع مناسب که جیمز خسته از کل کل، روی تختش دراز کشیده، از جیمز میخواد که روبان ویولت رو بدزده تا یکم اذیتش کرده باشه و حالش رو جا آورده باشه! جیمز خیلی نیشش باز میشه و پیشنهاد تدی رو بی بروبرگرد قبول می کنه و روبان ویولت رو میدزده.

جیمز روبان رو به اتاق مشترکشون میاره و چون می ترسه ویولت شک کنه بهش و ازش بازخواست کنه، روبان رو به تدی میده. تدی همچون شیر ژیان به سوی ویکتوریا میره و روبان رو تحویلش میده. ویکتوریا روبان رو می بنده دور موهاش تا در موارد خفن ازش استفاده کنه!

سانی بودلر هم که تازه وارد ایفا شده و می خواد خودی نشون بده، شکمشو میدره و به این ترتیب به کلاس فلسفه و حکمت راه پیدا می کنه!

پس جراحت سانی بودلر تقصیر ویکتوریای پریزاده که در به در دنبال روبان می گشت!

یک رول بنویسید و در اون رول در مورد موضوعی فکر کنید. حالا این‌که عواقب این فکر کردن چی میشه به رول شما بستگی داره. (20 امتیاز)

آلیس در آشپزخونه خونه گریمولد نشسته بود و پیاز خرد می کرد. از خونه بغلی صدای : دست، دست" می یومد و تمرکز حواسش رو بهم می ریخت. صدای ماگت از طبقه بالا میومد. پروفسور دامبلدور تو اتاق بغلی درحال کتاب خوندن بود. چاقوی آلیس کم کم از حرکت وایستاد و نیروی ذهنش شروع به حرکت کرد!

توقف رول

- حرکت کن دیه!
- در توانم نیست!
- یعنی چی؟
- تا سه جلسه فیزیوتراپی نرم، نمی تونم یه قدمم حرکت کنم!
- عع! چرا زودتر نگفتی؟ من خودم یه پا فیزیوتراپم!

ادامه رول

آلیس در دریایی از ریش قرار داشت و به سبک مرداب هرلحظه بیش تر در آب ریش فرو می رفت که ناگهان از میان دریا، مایتابه ای بیرون اومد و اونقدر کش اومد تا به اندازه یه کشتی بادی دراومد! کناره های مایتابه رو گرفت و سوارش شد!

مایتابه پیش رفت و پیش رفت، کم کم هوا طوفانی شد و از میون ابرا سر پروفسور تافتی بیرون اومد و گریه ای به حال رول آلیس سر داد. آلیس با سرعت هرچه تمام مایتابه رو به طرف دیگه ای راهنمایی کرد.

مایتابه کم کم به ساحل رسید و آلیس از مایتابه پیاده شد. سمت چپ جزیره ویولت نشسته بود و موهاش پریشون ریخته بود دور و برش! به هرحال روبانش گم شده بود! ویولت دستشو تو چمنای دور و اطرافش کرد و چیزی شبیه روبان پردار رو بیرون آورد. از همین فاصلم قاصدکای روبان معلوم بودن!

در سمت راست جزیره بچه جیغ جیغو و گرگ بد گنده ای گرگم به هوا بازی می کردن و در بالای جزیره پروف مجله بافتنی مشنگی می خوند و کل جزیره رو بوی پیاز سوخته برداشته بود!

آلیس به خودش اومد و با یه حرکت حرفه ای(!) مایتابه رو از رو گاز برداشت. امشب افطاری با پیاز داغ سوخته در خدمتتون هستیم!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۳
#4
1. جون ِ سالم به در ببرید! [ 15 امتیاز ]


- ( جیمز نیست!)
- ( اینم جیمز نیست!)
- ( عجب گیری افتادیما، آخه جیمز جیغ می زنه وقت تدی رو می بینه؟)

ملت در شیون آوارگان هرکدوم به سمتی می رفتن و به دیوار پاشیده می شدن و دوباره نفر بعدی پاشیده می شد روشون و رنگ دیوارای شیون هرلحظه تغییر می کرد. در این بین صدای اعتراض گیدیون پریوت مبنی بر این که " روی سوال عادلانه نیست! شاید ما جون سالم به در نبردیم و مردیم! جواب امتیاز گروه مارو کی میده؟ کی خون ریخته شده این جوون رو برعهده می گیره؟ " شنیده می شد. عده ای همون لحظه های اول به پنجره ها هجوم برده بودن و به جون تیرتخته ی پنجره ها افتاده بودن و هی بکش، هی بکش، اونقدر کشیده بودن که به جای پنجره ها خودشون کشیده شده بودن و پخش زمین شده بودن و زمین شیون رو هم رنگ کرده بودن و باری از دوش شهرداری برداشته بودند!

تدی لوپین وسط شیون آوارگان نشسته بود و با نیش باز ( ) نظاره گر حرکات ژانگولرانه دانش آموزان سال اولی و خرس گنده بود و ویولت، استاد درس موجودات جادویی، خیلی ریلکس در حال بستن موهاش و خوش و بش با تدی بود:
- باب تدی، یه حرکتی بزن، ما آبرو داریم این جا! بچه ها رو آوردم بترسن تو نشستی مث هیپوگریف نگا می کنی؟
- چه حرکتی باب؟ اینا نیاز به حرکت ندارن! خدا اینارو زده، من واسه چی بزنم؟!

در همین لحظه آلیس مایتابه به دست نزدیک ویولت شد و چرخشی به مایتابه داد و همین جوری به ویولت خیره موند.
- تو چرا فرار نمی کنی؟
- مسخره بازی درنیار دیگه، تدی محفلیه، محفلیام که همو نمی خورن؟ اگه منو بخوره خودتون چارتا می مونین!

ویولت برای لحظاتی به فرمت به زندگی ادامه میده و سپس یادش میوفته که ویولت بودلر هیچ وقت کم نمیاره و فوری فرمتشو به تغییر میده:
- تدی بقیه رو ول کن، اینو بخور!

آلیس لحظاتی همچنان خونسردانه به چرخوندن مایتابه ادامه میده و حتی با مایتابه چندبار به پشت ویولت می کوبه. تدی یه نگاه به ویولت می کنه و یه نگاه به آلیس می کنه و یه نگاه به ملتی که دیوارهای شیون رو به چهار رنگ قرمز، آبی، سبز و زرد تغییر دادن!

یه نگاه مندانه به آلیس می ندازه و در این لحظه کم کم سرعت چرخیدن مایتابه کم میشه، در این لحظه مایتابه از حرکت می ایسته و کم کم آلیس شروع به عقب عقب رفتن می کنه!

آلیس می چرخه تا به سمت در بره، یعنی همون جایی که ازش وارد شدن، اما ملتی که به در و دیوار چسبیده بودن مانع ادامه ی راه بودن! آلیس یه نگاه به تدی میندازه که هرلحظه یه قدم میاد جلوتر و یه نگاه به ویولت که زبونش کم کم داشت به حالات خطرناکی می رسید!

کم نیاورد و با مایتابه شروع به کندن ملت از روی در کرد و هرکس رو می کند به عقب پرت می کرد و تدی حالا تبدیل به جالباسی رنگارنگی شده بود!

آلیس حالا در تونل طویل و درازی قرار داشت که به بیدکتک زن می رسید. از همین جام نور خورشید دیده می شد. تا جایی که روشنایی قرار داشت بُدیه بُدیه خودش رو رسوند و منتظر رسیدن تدی موند. تدی کم کم از دور پدیدار شد. کمی تا قسمتی ملت رو از رو خودش کنار زده بود و الان بیش تر شبیه جا لباسی بود!

آلیس منتظر موند تا وقتی که تدی شروع به دویدن به سمتش کرد. تدی می دوید و آلیس سرجاش وایستاده بود. تدی در چند متری آلیس بود و سرعتش اونقدری بود که نتونه ترمز بزنه. آلیس با حرکتی کاملا حرفه ای از زیر پاهای تدی گذشت. [ این فوتبالیستا رو دیدین، توپو منحرف می کنن از زیر پای بقیه اون مدلی! ]

تدی که سرعتش بیش تر از حد مجاز بود، نتونست خودشو کنترل کنه و وارد بید کتک زن شد که ما به این قسمت از داستان کاری نداریم و به سراغ ویولت می ریم!
- ویـــــــــــــــــــــــولــــــــــــــــــــــــــــــتـــــــــــــــــــــــ!


2. سرنوشت ویولت رو بعد از این بلایی که سر تدی و البته شاگرداش آورد بنویسید. [ 15 امتیاز ]

- می تونی دستمو یکم بکشی؟
- چشمم رفته تو دماغم، به نظرت درست میشه؟
- من قبلا لاغر و کوتاه بودم، الان دراز و پهن شدم!

ملتی که به در و دیوار پاشیده شده بودن، افتان و خیزان راه خروج رو در پیش گرفته بودن و ویولت سوت زنان جلوی بقیه قدم برمی داشت.

- به نظرت باید به دانگ بگیم؟
- نه بابا، اون دزد خودش از خداشه ما نابود بشیم تا راحت تر وسایل هاگو بدزده!
- پس چیکار کنیم؟
- خودمون دست به کار میشیم!

چند ساعت بعد، دفتر معلمان

- ویو! پاشو ببین این دانش آموزات چیکارت دارن؟ دفترو گذاشتن رو سرشون!

ویولت پاهاشو از رو میز بلند می کنه و مری رو از لوستر سقف برمی داره و ماگتو از رو سر پروفسور تافتی پایین میاره و راهی بیرون دفتر میشه.
- با داوشتون کار دارین؟
- نه ما با معلـ... یعنی بله با شما کار داریم!
- خوب؟
- هیچی، می خواستیم ازتون بخوایم با ما بیاین بریم به دشت قاصدکای پشت هاگوارتز.
-

نیم ساعت بعد، دشت قاصدک ها

- گیدیون، تو این مارمولک بگیر بنداز تو کیفش!
- سارا، این سوسکو تو یه فرصت مناسب پرت کن تو چاییش!
- نویل، این عقربو بنداز روی موهاش!

و هیچ کس در این بین به فریاد اعتراض آلیس که "به مرلین اینا تاثیری نداره"، گوش نکرد!

ملت یکی یکی از راه می رسیدن و انجام ماموریت خودشونو اعلام می کردن. همه منتظر چشم به ویولت دوخته بودن که از این ور دشت می دوید اون ور دشت و از اون ور می دوید این ور دشت!
-
- شروع شد!
- چه مارمولک خوشگلی!
- چه سوسک نازی!
- چه عقرب کوچولویی!

ملت:



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
#5
-خاک بر سرت کنم! این چه وضع بازی کردنه؟ هی، اگه من جای شما بودم، اگه آقاجون خدابیامرز اجازه داده بود، عع، عع، نگاه کن! پاس بده اونطرف! کوری؟ نمی بینی پشت سرته؟ ترو خدا ببین چقدر حیف نون آخه؟ میلیارد میلیارد پول میگیرن، یه پشت سرشونو نمی تونن ببینن! ببین واسه کیا پول خرج می کنیم؟ آخه بوقی تو برو زندگیتو بکن، ترو چه به فوتبال آخه؟

بازی هی خسته کننده تر از پیش می شد و مردم در ورزشگاه بالش می خریدند بیش تر از پول بلیت بازی و اصلا یه وعضی! فردوسی پور به جای گزارش بازی، از مدل موی بازیکن و پدر و مادر و پنالتی نگرفته حرف می زد و بچه های تو خونه که واسه بازی یه عالمه تخمه و لواشک و هله هوله خریده بودن، هله هوله ها رو با لگد پرت کرده بودن تو کابینت وبه این نتیجه رسیده بودن که گذاشتن پست درباره جام جهانی تو شبکه های اجتماعی خیلی بیش تر حال میده و پز بیش تری می تونه نصیبشون کنه!

------------------


- هی جیمز، رسیدیم اون جا نمی پری جلو ژانگولر بازی دربیاری فردا پس فردا عکسات کل مملکتو بگیره، بزار یکم من برم جلو شاید پسرام یه کم بی جنبه بازی درآوردن!
- نخیر، پسرا همون اولش بی جنبه بازی درآوردن، مراسم افتتاحیه رو یادت رفته؟!
- آره، شاید دخترا به خاط جیغات فرار کنن حتی!
- هرچی من میگم همونه!
- بروبابا!
- تو حق داری یه بار دیه تکلیف ریاضیات جادوییت رو با استفاده از من حل کن!
- بروبابا!

بقیه ملت سوار بر جارو، گویان به راهشون ادامه میدادن و ویولت و جیمز همچنان در حال بحث بودند. الادورا ساطورشو انداخته بود چشت بند جاروش و پیش می رفت. جیمز یادش رفته بود قبل کلاس آوردن وسایل خشونت آمیز رو ممنوع کنه و الان دیگه کار از کار گذشته بود و به حق مرلین سر کسی زده نمی شد!

باری به کمک باری حق تعالی و الادورا بر روی جارو نشسته بود و الادورا به عنوان خرس گنده سعی در یاد دادن سواری با جارو بود تا باری از رو دوشش برداشته بشه!

در اون طرف زمین هوا، کنت الاف هی از این ور می رفت به ویولت برسه، هی از اون طرف می رفت به ویولت برسه و طرف تو طرف شده بود!

از این طرف...

- [نویسنده در این لحظه می فهمه که بیش از حد توضیح داده ]

همه سرها بر روی هوا به سمت جیمز برمی گرده، ملت با قیافه ی هیپوگریف زل می زنن به جیمز. جیمز شروع به پرواز کردن می کنه و جیغ می زنه:
- هیچی، خواستم یه نمایشی قبل از بازی داشته باشیم!

ملت کم کم نزدیک استادیوم میشن و از اون گردالیای بالای استادیوم وارد میشن. همه منتظر جیغ و دست و هوران اما همه جا سکوت، هراز گاهی پیام بازرگانی رد میشه و سلام عرض می کنه!
- بچه ها، مث که وسط دو نیمست!
- بهتر، همیشه آرزوم بود از رختکن وارد شم!

ملت به سمت رختکنا میرن و انتظار دارن هرآن هلیکوپتر و بالگرد و بقیه تعقیب محسوسات بیفتن دنبالشون، اما دریغ از یه سلام خوش اومدید
- جیمز، یعنی چی؟ این چه وضعیه؟ الان مردم باید بترسن، باید فرار کنن، چرا هیچ کس عکس العمل نشون نمیده؟ بدبخت شدیم، نمره نمی گیر یم هیچ کدوممون!

جیمز خونسردی خودشو حفظ می کنه و یه طلسم بیداری رو به شکل آب رو سر و صورت مردم می ریزه، مردم یکی یکی بلند میشن و اول گیج می زنن، بعد جیغ می زنن، بعد فرار می کنن و بعد برمیگردن میشینن سرجاشون تا از موضوع سردربیارن!

ویولت فوری میره از یکی از توپ جمع کنای زمین یه توپ می گیره و برمی گرده. ویکتور با دیدن توپ شروع به شکایت می کنه:
- چرا یدونه توپ؟ چرا این رنگی؟ این چه وضعیه؟ من چجوری بازی کنم؟ من میرم خواننده بشم!

و این گونه شد که ویکتور کرام در طی سال های آتی، ترانه های زیبا همراه با خواجه امیری برای جام جهانی ارائه داد و اشک شوق همگان را درآورد!

جیمز کوافل یعنی توپ 2014 رو پرت می کنه بالا و میگه:
- بازی شروع میشه!

در همین موقع مردم مشنگ بالشاشونو شوت می کنن تو سطل آشغال و با سوت و جیغ و هورا همراهی می کنن و بچه های گل تو خونم، از پای فیس بوق به پای تی وی پاشیده می شن و حتی از هیجان بازی، هله هولم نمی خورن!

فردوسی پور زودتر میاد روی آنتن و شروع به گزارش کردن می کنه:
- اتفاق عجیبی افتاده اما فعلا بازی مهم تره، مهم نیست چه اتفاقی افتاده! حالا اون دختر دم اسبیه پاس میده به یه پسره دیگه حالا پسره میره جلو و پاس میده به....بله بینندگان عزیز این صحنه تکرار موقعیت هلندو می بینیم [ سانسور کننده روی میز و زمین ولو شده، گویا توپ دست ویکی بوده! ]

بعله، حالا پسره داره پیش میره، داور بازی از رختکن میاد بیرون، داره به سمت دروازه میره، چه خبره این جا؟ به دروازه میرسه و جلوی دروازه رو می گیره، پسره به دروازه میرسه و با حرکتی باور نکردنی توپو وارد دروازه می کنه! حالا صحنه ی آهستشو می بینیم، چی؟ مثل این که پسره روی داور جیغ زده و داور الان در کما به سر میبره! به هرحال در مورد این مسائل بعدنم میشه صحبت کرد!

در همین لحظه بازیکنای هلند و آلمان وارد زمین میشن، هیچ کس به اصول بازی کاری نداره، همه به سمتی هجوم میبرن و آویزون جاروهای افراد ناشناس میشن، بازیکنای هلند از گلی که وارد دروازشون شده، خیلی عصبانین! مثل این که دو گل دیگم به ثمر رسیده و این بازیکنای جاروسوار هرلحظه سریع تر از قبل به دروازه هلند حمله می کنن. حالا سه گل دیگه! دو نفر جلوی دروازه هلند وایستادن و یکی با یه شی براق شبیه ساطور گل وارد دروازه می کنه، اون یکی با یه چیزی شبیه مایتابه توپو بازتاب میده داخل دروازه! تا این لحظه هلند بیست و سه تا گل خورده!

سوار بر جاروها اوج می گیرن، مثل این که کارشون تموم شده. بالای سقف ورزشگاهو هلیکوپترها و بالگردها پر کردن و فکر نکنم سواربر جاروها راه خروج داشته باشن! ولی نه، مثل این که خودشون می دونن چیکار می کنن، دور هم حلقه می زنن و بعد...

در این لحظه فردوسی پور سکوت می کنه، سوار برجاروها غیب شدن و سکوهای ورزشگاه زیر بار مردمی که دارن به زمین هجوم میارن، در حال ریزشه!

سازمان فیفا قصد داره این بازی رو باطل اعلام کنه، اما مردم از سراسر آلمان در حال حرکت به سوی سازمان فیفا هستند. آیا فیفا زیر فشار مردم آلمان کمر خم می کنه؟

هرگز نخواهید فهمید!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
#6
سال اولی گریف!

رولی بنویسید و در اون به طریقی با یک استاد خفن ریاضی ملاقات کنین و ازش کمک بخواین که قضیه‌ی 2+2=5 رو اثبات کنید. (۲۰ امتیاز: خلاقیت ۵ امتیاز – پرورش سوژه ۱۰ امتیاز – ظاهر پست و رعایت اصول نگارشی، املایی: ۵ امتیاز)

- معوووو!
- زهرمار!
- جیر جیر!
- کوفت!
- اممم (صدای مارمولک چجوریه؟ )
- ویولت! بیا این جک و جونوراتو جم کن از جلو چشم تا نزدم لهشون کنم!

ویولت پس از چندثانیه ماگت، مری و جیرجیرک گویان وارد اتاق شد و پس از این که به چهار دیوار مختلف خورد و روبان موهاش پیچید دور دست و پاش و با مخ داخل مایتابه رفت و عبرتی شد برای آیندگان که به جای نگه داری جونوران و هی مراقب حال اونا بودن به جای عزیزان، اول از همه به مشکلات هم محفلیش رسیدگی کنه!

ویولت پس از این که سرشو از مایتابه بیرون آورد و می شد خواهر دوقلویی برای ماگت حسابش کرد( )، روبانو از دور دست و پاهاش وا کرد و دستی به زخم و زیل صورتش کشید و کمی بیش تر کیفور شد که دیگه لازم به چاقو نیست برای خط کاری روی خودش!

ویولت اول از همه، بی اعتنا به آلیس، ماگت و مری و بقیه حیوونات رو جمع کرد و نشست گوشه تخت و از سلامتی تک تکشون آگاه شد و بعد که تازه متوجه آلیس شده بود، بدین گونه جواب داد:
- چیزی شده؟
- نه، همه چی آرومه، من چقد خوشبختم!
- خب، خداروشکر، پس من برم!
-
- چیزی شده؟
- من هی هیچی نمیگم، واسه خودش :دی می زنه، بیااینو واسه من حل کن!

ویولت خودشو روی تخت پرت کرد که یکی از پایه های تخت زیر این بار ناخواسته به درک واصل شد. یکی از کاغذای موشک شده رو برداشت و شروع به خوندنش کرد. بعد کم کم نیشش وا شد و از این مرحله به این مرحله تصویر کوچک شده
آپدیت شد. از جاش بلند شد و درحالی که از پله ها بالا می رفت، جیغ زد:
- دنبالم بیا!

آلیس مثل جوجه اردک دنبال ویولت رفت تا به قسمتی از خونه رسید که کمتر کسی پاشو اونجا میذاشت. آلیس شروع به تقلاکردن کرد:
- نه ترو به تنبون مرلین، ترو به همه وجنات مرلین، نههههههههههههههههه!
- بیا، بیا، مگه نمی خواستی جواب مسئله رو بفهمی!
- من خندیدم به ریش همینایی که داری منو میبری پیششون، اصلا من پشیمون، کی گفته من میخوام کلاس شرکت کنم؟ گفتم یه چیزی بگم، دور هم بخندیم!

تلاش ها و تقلاهای آلیس مثمرثمر واقع نشد و بالاخره اون روی لاتی ویولت کار خوشو کرد و آلیس وارد محوطه ی جیرجیرک ها شد. ویولت به طرف یک از گلدون ها رفت و بهش اشاره کرد. آلیس آروم آروم جلو رفت، روی برگ گل ده تا جیرجیرک نشسته بودن که تشخیصشون از برگ کار حضرت ویولت بود فقط!

ویولت به چهارتا از جیرجیرک های بزرگ تر اشاره کرد و گفت:
- ببین اینا چارتا بودن، بعد دوتا دوتا تخم گذاشتن و الان پنج تا تخم داریم، پس دو به علاوه دو میشه پنج!

آلیس به این فرمت یه نگاه به ویولت می کرد و یه نگاه به جیرجیرک ها. مطمئن بود به خاطر دلیلی که برای استاد تدی خواهد آورد با یه تیپا از کلاس شوت میشه بیرون ولی به هرحال...
- واسا بینم، حالا حیوونای من کوفت و زهرمارن؟
-
حالا حیوونای من " بزنم لهشون کنم" ن؟
-

و این ماجرایی تازه برای آن ها بود! ( اسمایلی انیمیشن های خارجی که قصد ساخته شدن قسمت دو وسه و چهار رو دارن! )

رول کوتاه (در حد چند خط) بنویسید که کلاس رو موفق شدین بپیچونین و بنویسین چیکارا کردین..کجاها رفتین.. چه خبر! (۷ امتیاز)

- مطمئنی کارت درست بود؟
- آره، آره، آره!
- خوب به بقیم می گفتی شاید اونام می خواستن بپیچونن!

آلیس نگاهی به فرشته های رو شونه هاش انداخت و از این که شکر خدا هیچ کدومشون به راه راست هدایتش نمی کنن، آهی از سر افسوس کشید.

آلیس عطر حضورشو در کلاس جا گذاشته بود و موفق شده بود، حاضری بگیره و بزنه بیرون، اما الان وجدانش سنگینی می کرد که چرا عطر حضور بقیرم نخریده بود تا کلا همگی از کلاس بزنن بیرون و استاد بمونه و حوضش!

صدایی از پشت بوته ها میومد و الیس بی خیال وجدان، بی خیال این زخم رو تنم( )، رفت تا از صدا سردربیاره. مقداری از بوته ها رو کنار زد و از اون لحظه به بعد به خودش قول داد هیچ وقت، هیچ وقت گول یه پیام بازرگانی رو نخوره!

اجمعین کلاس دورتا دور هم نشسته بودن و تدی داشت چایی می ریخت واسه خودش اون گوشه! آلیس بوته های کنار زده رو برگردوند سرجاش و با دستش فرشته های روی دوششو خفه کرد.

چند جور کلاس توی تدریس جلسه اول موجود بود؟ ۲ مورد با ذکر تفاوت (۳ امتیاز)

کلاسی که جای درس نیست و جای پیچوندنه و کلاسی که خیلی کلاس میزاره واسه ما و همش تو کتابخونست، یه واوشم جا انداختین، غلط املایی داشتین، باید نمره کم کنین از خودتون!

فرقشونم اینه که یکیشو اصلا نمی فهمم چی میگه، یکی رو یکم نمی فهمم چی میگه!


ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۶ ۱۵:۳۴:۱۷
ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۶ ۲۱:۱۱:۴۵


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
#7
- آخ!

لینی سرش رو از زیر میز بیرون آورد و به سکه ای که کف دستش بود، خیره موند:
- حتما خودشه، دست و جیغ و هورا!

بعد از جا بلند شد و دوان دوان به سمت محل بساط مورفین رفت. با هیجان زیاد پتوی مورفین رو کنار زد که یه لحظه با تصور این که وارد صحرای محشر شده، جیغی کشید و کم کم با از بین رفتن لایه های مه و دود، مورفین از دور پدیدار شد.

لینی صحرای محشر رو فراموش کرد و سکه رو بالا گرفت و مثل کاپ بالا و پایین برد و از گوشه تصویر صدای دست و جیغ و هورا هم به گوش می رسید.

مورفین نگاه خماری به سکه انداخت و گفت:
- این شکه من نیشت!

لینی که بادش خالی شده بود و سر فرصت باید به یه پنچرگیری خوب مراجعه می کرد: پرسید:
- از کجا مطمئنی؟ :worry:
- من شکه خودمو می شناسم. شکه از بچم واشه آدم عژیژتره، منم که بچه ندارم، شکه و چیژ شدن عژیژانم!

لینی که استدلال منطقی مورفین رو شنید، زد کنار جاده و پنچری خودشو گرفت و دوباره در راه جستجو راهی جبهه های خونه ریدل شد.

ساعتی بعد، خونه ریدل

- هزار و چهارصد!
- هزار و چهارصد و یک!
- هزار و چهارصد و دو!

لینی سکه ای رو که تازه از زیر مبلمان درآورده بود رو، روی کپه ای از سکه های جمع شده ریخت و با خودش فکر کرد با این همه سکه ای که این ور اون ور خونه ریدل ریخته، باید حالا حالاها به جستجو در جبهه های سکه به خاطر رز ادامه بده!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهرداری هاگزمید(تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳
#8
ویلیام آپ ست

من مدت زیادی نیست که ناظر شدم ولی تا جایی که اطلاع دارم تو هاگزمید به کسی شغل نمیدن و این جا فقط مغازه دارن، مثل تدی و جیمز، صاحبای بنگاه املاک گرگینه ی صورتی، شغلا اکثرا تو وزارتخونست که اونم رو هواست مرلین رو شکر!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#9
لوسیفر بی توجه به ویولت که در پشت سرش فریاد می کشید و تقاضای تعویضی میان خودش و برادرش را داشت، به سمت کلاوس قدم برمی داشت، البته اگر بشود اسمش را قدم برداشتن گذاشت!

چرخ دنده های مغز ویولت به کار افتادند. دو راه بیش تر نداشت، یا باید می ایستاد و شکنجه شدن برادرش را می دید یا باید بازی می کرد و نمی دید! دستی به موهای جمع شده اش کشید و به سمت بازیکنان دو تیم برگشت و درحالی که قفسه ی سینه اش بالا و پایین می شد، با تمام وجود فریاد کشید:
- منتظر چی هستین؟ بازی رو ادامه بدین!

گویا همین جمله کافی بود تا بازیکنان از نگاه کردن به گروگان ها دست بکشند و جاروهای خشک شده شان را به پرواز دربیاورند. اکنون توپ درمیان دستان تدی قرار گرفته بود و تدی به سرعت پیش می رفت. ویولت در دل به خود امیدواری می داد:
- اون هیچ وقت گل نمی زنه، اون گل نمی زنه!

اما حتی قبل از این که تدی به بیست قدمی دروازه ها نزدیک شود، سرو صدایی در میان شیاطین به راه افتاد. گیدیون باسرعت پیش می رفت و چند متر جلوتر از او اسنیچ طلایی برق می زد. نفس در سینه ی بازیکنان تیم راونکلاو حبس شد. با گرفتن اسنیچ، کارشان تمام بود!

دستان گیدیون دراز شد تا اسنیچ را در حلقه انگشتانش زندانی کند اما اسنیچی درکار نبود. گیدیون به سرعت پلک زد، مسلما اشتباه می کرد، اسنیچ کجا رفته بود؟ تنها چیزی که از اسنیچ باقی مانده بود، یک مشت آهن پاره ی شعله ور بود.

در دو طرف زمین، آلیس و ویولت نفس نفس می زدند. چماق ها برایشان سنگین بود، دلشان می خواست هرلحظه آن چماق های لعنتی را بر سر آن شیاطین لعنتی تر خرد کنند. لحظه ای نگاهشان به هم گره خورد. شاید غیرممکن به نظر بیاید، اما لبخندی که در گوشه ی لبشان پدیدار شد، نشان از درست بودن کارشان داشت!

دو مدافع گریفیندور و راونکلاو، اسنیچ را نابود کرده بودند!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#10
خلاصه:

در طی جنگی مرلین ظاهر میشه و میگه از اوضاع خسته شده و دامبلدور و لردولدمورت رو به جن های خونگی به نام جامبل و لردخونگی تبدیل میکنه. جامبل رو مادر ولدمورت و لردخونگی رو جیمز و تدی میخرن. لردخونگی بعد از مدتی میفهمه که خودش صاحب جامبل و جامبل صاحب خودشه، در نتیجه باید از جامبل لباس بگیره تا آزاد بشه و نمیخواد جامبل از موضوع آگاه بشه و حالا هردو جن برای خرید از خونه رفتن بیرون!

لرد خونگی با کیسه هایی که از سنگینی(!) نصف شونه و دست هاشو داغون کرده بودن، راه برگشت رو در پیش گرفته بود و هرلحظه ناامیدتر از قبل می‌شد. در همین لحظات که ناامیدی لردخونگی به حد فراتر از انتظار رسیده بود، با دیدن صحنه ی پیش روش کیسه هایی که دستش بودن رو ول کرد و همراه با آهنگ پلنگ صورتی شروع به دویدن کرد.

همزمان که آهنگ پلنگ صورتی درحال پخش بود، جامبل و بلا در اون سر بازار مشغول خرید غذای نجینی بودن و لردخونگی با دوی ماراتن به سمتشون میرفت. لرد خونگی در شرف رسیدن به جامبل بود، که ترمز زد و سر و ته شد. بلا نباید لردخونگی رو می دید!

لردخونگی هی منتظر موند و متظر موند اما بلاتریکس همچنان با وسواس مشغول انتخاب بود:
- این خوبه؟ نه، ارباب گفتن دیگه از این غذا قرمزا نخریم، ایشونو یاد گریفیندور میندازن!
این چطوره؟ نه، ارباب این غذا رو هم ممنوع کرده بودن به دلایلی و گفتن فقط خودشون دلایلشونو می دونن و ما نباید تو کار ایشون که ارباب قدرقدرته دخالت کنیم.
این یک چطوره؟ نه، اینم زیادی ارزونه و ارباب همیشه می گفتن که غذای نجینی باید خیلی گرون باشه.

لردخونگی که کم کم در معرض سرسام گرفتن بود، تصمیم گرفت از این به بعد هرغذایی که دم دستش بود رو داخل حلق نجینی کنه و هیچ ایرادیم نگیره!

بلا همچنان درگیر انتخاب غذا بود که رو به جامبل کرد و گفت:
- من می رم تو مغازرم نگاه کنم، تو همین جا وایستا تکونم نخور.

لردخونگی باز دوباره با آهنگ پلنگ صورتی به سمت جامبل دوید و جلوی او ترمز زد. در جریان این ترمز کله ی لردخونگی وارد موهای جامبل شد و لردخانگی سال ها از گفتن آنچه در آن جا دیده بود، امتناع ورزید!

جامبل با دیدن لرد خونگی دست هاشو گشود و اونو رو در آغوش کشید. لردخونگی فوری از آغوش گرم جامبل بیرون اومد و شروع به گفتن این که صاحباش خیلی بیرحمن و بهش حتی یه دست لباس ندادن و اون از دامبلدور می خواد که بهش یه دست لباس بده، کرد.
البته لردخونگی اصلا خوشش نمیومد که اونطوری به جامبل توضیح بده و ترجیح می داد دستور بده به جامبل اما امان از روزگار نامرد، چه ها که با آدم نمی‌کنه!

جامبل بعد از شنیدن حرفای لردخونگی، با لبخندی گفت:
- خوب، تام فرزندم، من این جا لباس ندارم که، لباسای من تو خونه گریمولده، مگه این که یکی از اونا رو برداری!



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.