ریونسلی
تیم دانا !
دای لوولین و نارسیسا مالفوی
حرف : ق
موضوع : خرمگس!_____________________________________
نارسیسا برای آخرین بار خود را در آیینه قدی بلند اتاقش بررسی کرد. بهترین ردایش را پوشیده بود و موهایش را به زیباترین شکل آراییده بود. پس از آنکه از آراستگی ظاهریش اطمینان حاصل کرد، به سمت سرسرای قصر خانوادگی اش به راه افتاد تا از آماده بودن کامل قصرش برای میزبانی لردسیاه مطمئن شود.
در همان حین که نارسیسا به آرامی از پله ها پایین می آمد، بلاتریکس را دید که با موهایی آشفته تر از همیشه در حال فرمان دادن به جن های خانگی بود.
_ زود باشین... ارباب کم کم ازسفرشون به
قسطنطنیه میرسن... همه چیز باید بهترین باشه... همه باید آماده باشین... همه چی باید... هی تو! نفس نکش! نفس ممنوعه!
میکروباتون تو هوا پخش میشن!
جن خانگی بخت برگشته که
قاسم نام داشت از ترس، با دستانش بینی اش را گرفت و در حالیکه آرام آرام به رنگ
قرمز تغییر رنگ میداد از جلوی چشم بلاتریکس دور شد.
نارسیسا به بلاتریکس نزدیک تر شد.
_ بلا، انقدر سخت نگیر... نگران نباش. همه چیز آماده اس... امم... راستی... تو نمیخوای یه دستی به سر و روت بکشی؟
بلاتریکس با اضطراب دستش را به سمت موهایش برد و چندین و چند بار به آنها چنگ زد.
_چی شده؟ بده؟ الان چطوره؟ خوب شد؟
نارسیسا لبخندی تصنعی زد.
_ آره عالیه!
_ کروشیو! رودولف! راه نرو لک میشه زمین!
رودولف به زحمت خود را از کف زمین جمع کرد.
_ ای بابا ! چرا همچین میکنی زن؟
راه نرم خب چجوری بیام پس ... عه... بذار ببینم... این چیه روی... خرمگس!!
_ کراواداکاداورا!
چندین کروات از چوبدستی بلاتریکس خارج شدند و دور دست ها و پاهای رودولف پیچیدند و رودولف با صورت پخش زمین شد.
_ ظالم! ستمگر!
این چه طلسمی بود دیگه؟
_ مخلوطی از کروشیو و آواداکداورا! میخواستم هم شکنجه شی هم بمیری !
ولی قاعدتا نباید اینجوری میشد!
بلاتریکس درحالیکه همچنان چوب دستی اش را به سمت رودولف نشانه رفته بود، با عصبانیت ادامه داد :
_ آخه
قاطر! نفهم! تو خجالت نمیکشی به زنت میگی خرمگس!
کله ات بوی
قرمه سبزی میده؟ بزنم نصفت کنم؟
رودولف غرولند کنان در تلاش برای باز کردن دستانش بود.
_ روی موهات بود خب....
اصن بذار ارباب بیان... کلی غر دارم براشون بزنم...
نارسیسا در حال تماشای بحث تمامی ناپذیر رودولف و بلاتریکس بود که ناگهان خرمگسی که روی موهای بلاتریکس لم داده بود به چشمش خورد.
_ عه خرمگس!
بلاتریکس با ناراحتی به سمت نارسیسا برگشت ولی قبل از آنکه عکس العملی نشان دهد با هجوم نارسیسا به سمت موهایش روبرو شد.
_ توی موهاته... الان میگیرمش...
خرمگس که با حمله ی ناگهانی نارسیسا غافلگیر شده بود، در تلاش برای پرواز و فرار کردن بود که در بین تار و پود موهای بلاتریکس طناب پیچ و زندانی شد!
چند دقیقه بعد... _ هیچکدوم عرضه ندارید... بیاریدش بیرون دیگه...
_ غر نزن بلا! گیر کرده خب...
اینجوری فایده نداره... رودولف! برو یه
قیچی بیار!
_ قیچی نمیخواد که... رفتم از همسایه تون آقای
قلی پور اینو گرفتم...
رودولف ، مگس کشی را در دستش بالا گرفت و ادامه داد :
_ همین مگس کش رو انقد میزنیم تو سرش تا بمیره!
نارسیسا بلافاصله با حرف رودولف موافقت کرد.
_ چاره ای نیست بلا... الان ارباب میرسن... وقت نیست... طاقت بیار ... فقط یه لحظه اس... رودولف! بزن!
و رودولف با لبخند به بلاتریکس نزدیک شد...
_
چند دقیقه بعد... لرد با ردای سیاه همیشگی خود در حالیکه نجینی به دور گردنش پیچیده بود، در سرسرای قصر مالفوی ها ایستاده بود. نارسیسا با ظاهری آراسته، بلاتریکس با صورتی کبود و رودولفی که دیگر وجود خارجی نداشت! ، نیز در مقابل لرد جهت خوشامدگویی ایستاده بودند.
لرد با دقت نگاهی به اطراف اتاق انداخت.
_ میبینیم که همه چیز برای ورود ما آماده است... سالازار رو شکر که اون رودولف و لوسیوس رو هم با خودتون نیاوردین... از ندیدنشون خوشنود شدیم! فقط یه چیزی کمه... ما یک خرمگس خونگی خریده بودیم که زودتر از ما باید به اینجا رسیده باشه...ولی نمیبینیمش! خرمگس ما کو؟