هکتور به خودش مفتخر بود. افتخارش در آن لحظه در حد افتخار لحظه ای بود که برای اولین بار معجون جاودانگی را ساخته بود و روی خودش امتحان کرده بود که به موجب آن تکثیر شده بود به ده ها هکتور. البته، او بقیه هکتورها را منجمد کرده بود و نگه داشته بود برای روز مبادا.
افتخار هکتور تنها برای چند دقیقه به طول انجامید، یعنی زمانی که مرگخواران او را بلند کردند و روی کولِ ناهموار تسترال قرار دادند.
هکتور که بوی بد مرگ را از بدن تسترال استشمام میکرد، همچنان به سختی بی حرکت ماند. این بو، حتی از بوی بدترین معجون هایش نیز بدتر بود، هکتور با فکر کردن به این موضوع، یکبار دیگر به خودش افتخار کرد.
بلاتریکس به سرعت گفت:
- خیلی خب دیگه... آماده باشید که حرکت کنیم. نمیتونیم آپارات کنیم، مجبوریم... لایتینا؟
لایتینا جوابی نداد.
- نا؟ سرت رو از توی اون وسیله نجس مشنگی بکش بیرون و بلند شو بریم!
لایتینا که نشسته بود روی زمین مقابل لپ تاپ مشنگی اش و داشت آلو با نمک میخورد، به شدت از جا پرید.
- ناااااح... نمک رفت تو کیبوردم!
بلاتریکس برای یک ثانیه پوکرفیس شد، سپس برای اینکه کنترل اوضاع از دستش خارج نشود، به سرعت لپ تاپ و آلوهای لایتینا را گرفته، در جیب و چشم و چال وی فرو برد.
اکنون تمام مرگخواران آماده بودند.
آنها جاروهای خود را احضار کرده، روی جاروها سوار شدند و تسترال هم به همراهشان شروع به پرواز کرد.
داشتند از بالای لندن عبور میکردند که ناگهان تسترال شروع کرد به کم کردن ارتفاعش.
- هووی... تسترال! چرا داری فرود میای؟
- تسترال عمهته! گرسنمه! نمیتونم با وجود گرسنگی پرواز کنم که. باید بریم یه چیزی بخورم اول.
مرگخواران در تلاش برای اینکه جلوی ناسزا دادن خود را بگیرند، و هکتور در تلاش برای اینکه همچنان بی حرکت بماند، فرود آمدند...
و همان لحظه بود که بزرگترین سوال به ذهن تک تکشان خطور کرد...
غذای تسترال ها چیست؟