هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
#1
نام : ابرفورث دامبلدور

نام مستعار:ابی

گروه :اسلیترین

جبهه سفیدی از اعظای برجسته محفل (ققنوس نداشت جغد گذاشتم)

سن : انقد زیاد که ریشاش از دندونای لاکهارت سفید تره

خانواده: پرسیوال پدر، اریانا خواهر ، البوس پرسیوال والفریک برایان (همشون یه نفره) برادر
مشخصات ظاهری قد۱۸۴ وزن۸۲
رنگ مو سفید دندون لاکهارتی رنگ چشم خداوکیلی خیلی ابی و با نفوذ بسیار بالا

پاترونوس: بز

چوبدستی: چوب راش با ریسه قلب اژدها ۳۵سانتی با ۴۰درصد انعطاف پذیری

وی در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود و مادرش در ۴سالهگی او سر زا مرد
و پدرش به چخ رفت و الکلی شد و متوجه شد خواهرش فشفشه است و مردم انقدر خواهرش را اذیت کردند که او هم مرد بعد از این جریان ابی نیز به چخ رفت و الکلی شد و به سراسر دنیا سفر کرد تا استاد جادوی سیاه شد
زمانی که برگشت محفل به او نیاز داشت و او به محفل ملحق شد .

در کل بدبخت دهانش سرویس شد

---
شخصیت آبرفورث دامبلدور توسط این شناسه گرفته شده، شخصیت دیگه‌ای رو انتخاب کنین.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۸ ۹:۰۲:۱۶


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#2
سلام کلاه جون چطوری
من شخصیتی کاملا برونگرا و بسیار شوخ طبع ام
من عاشق دیدن فیلمای ترسناک بازی ها ترسناک و فانتزیم و خوره کتاب دارم و عاشق هیجان هم هستم پسرم ۱۶ سالمه و علاقه بسیار زیادی به حیوانات دارم و عاشق پانداها اسب ها و سگ هام
و همینطور بسیار احساساتی هستم و مهربون و هوش بالایی هم دارم اولیت هام:
گریفندور
اسلیترین
هافلپاف
ریونکلاو
---
اسلیترین!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۶ ۱۵:۲۰:۴۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹
#3
سلام من هنریم و الان دارم میمیرم ! اره درست شنیدید من دارم میمیرم اونم از خونریزی و شما الان داخل ذهن من هستید.

اگه دست راستتون رو نگاه کنید تصویر زیبا ترین زن دنیا رو میبینید تینا عشق زندگی من ، ولی الان از شما میخام جلو تر برین تا فیلمنامه زندگی من، در لحظات آخر پخش بشه .
آهان رسیدیم همین جاست همون روزی که باعث شد من الان درحال مرگ باشم ؛ روز اولی که به هاگوارتز اومدم .

سال1989 هاگوارتز
هنری جوان سردر گم به قلعه نگاه میکرد پرفسور رفوس داشت دانش اموزان را مرتب میکرد و آنها را به پشت در سرسرا راه نمایی میکرد ؛ به آنجا که رسیدند پروفسور جادو آموزان جوان را در یک صف پشت سر هم مرتب کرد به بالای پله ها رفت و با صدایی رسا گفت :

« پشت این در دوستانتون گروهتون خوابگاه تون و وضعیت آینده تون توی هاگوارتز مشخص میشه فقط هرچیز که اتفاق افتاد اون رو با آغوش باز بپذیرید.»

بعد از سخنرانیی کوتاه ،پروفسور در را باز کرد؛ نزدیک بود فک هنری از شدت تعجب از جایش جدا شود ؛ او سرسرایی با پنج میز بزرگ ودانش اموزان و دبیرانی که آنها را دوره کرده بودند و شمع هایی که در هوا شناور بودند و سقف سرسرا که هوای بیرون را منعکس میکرد را میدید و همین باعث تعجبش بود.

کسی که انگار مدیر مدرسه بود برخاست ، و به لیوانش ضربه زد و طلسمی روی خودش انجام داد تا صدایش به همه برسد و گفت:

«سلام به هاگوارتز عزیز من مدیر فیلینچ هستم و امسال هم مثل هرسال آرزوی یادگیری هرچه بهتر رو دارم وهمینطور
دوست دارم که در کنار هم سال خوبی رو داشته باشیم و سال اولی ها از ارشدان شون پیروی کنند و قانون مند باشند و باز هم مثل هرسال تاکید میکنم که رفتن به جنگل ممنوعه قدغنه بیشتر از این وقت شما رو نمیگیرم پس سریع تر به گروهبندی میپردازیم »

پرفسور رفوس با جادویی کلاهی کهنه یک صندلی و لیستی بلند بالا را ظاهر کرد و گفت:

« هرکس روکه صدا میزنم جلو بیاد وکلاه رو روی سرش بگذاره»

و شرع به خاندن لیست کرد اما هنری انگار چیزی نمیشنید داشت درزیبایی هاگوارتز محو میشد که پروفسور رفوس گفت :

«هنری میلنر»

هنری به سمت کلاه رفت روی صندلی نشست و کلاه را در سر گذاشت کلاه گفت :
« انتخاب سختی داریم تو بسیار باهوش وهمینطور شجاع و وفا دار هستی ریونکلاو میتونه گزینه خوبی باشه ولی انگار یک گروه هست که برای تو بهترباشه»

کلاه دادزد:

«گریفیندور»


خب باهم این خاطره رو دیدیم حتما میپرسید چه ربطی به رحلت امام داشت! اما این اتفاق باعث شد من دوستان خیلی خوبی پیدا کنم و هاگوارتز من رو به عنوان فرزند خودش قبول کنه و من عاشق اون بشم هاگوارتز من رو عاشق خودش کرد و الان من یکی از پرفسور های اون هستم و دارم برای دفاع از اون میمیرم فکر کنم این نفس اخرم باشه پس خدا حافظ.


تصویر شماره 5

یه سری جاها رو یکمی زیادی سریع پیش رفتی و یه سری مشکلات ظاهری هم وجود دارن، ولی با ورود به ایفا حل می‌شن بنظرم و برای ورود به ایفا کافیه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۲۲:۲۳:۱۹
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۲۲:۲۶:۳۳
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۲۲:۳۸:۵۷
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۲۳:۳۷:۴۲
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۲۳:۴۶:۰۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۶ ۱۳:۱۶:۲۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۷ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹
#4
انگلستان هاگوارتز سال ۲۰۱۵

پروفسور لانگ باتم صدا زد:«ارش مسعودی .»
پرش زمانی ۱۰روز قبل

ایران قصر پادشاهی دماوند🏰🌅

ارش در اتاق خود تازه از خواب بیدار شده بود که جن سیاه سلطنتی (در ایران بجای جن خانگی از جن سیاه استفاده میکنند ت.ن) که سامیار نام داشت در را به صدا در اورد.

ارش: «بیا داخل.»

سامیار:«ارباب ارش ارباب بزرگ گفتند صدا تون کنم تا برای صبحانه به تالار اصلی برید.»

_ «نمیشه نرم؟»

_«ارباب بزرگ ناراحت میشن»

_«باشه باشه میرم »

ارش به راه افتاد کمتر پیش میامد او بیرون از اتاقش و در جمع خانواده غذا بخورد ارش ‌پسری درون گرا و نترس بود و همینطور بسیار باهوش و همینطور خیلی سخت کوش وفا دار بود .

به کودکیش فکر میکرد زمانی که در چاهی عمیق افتاده بود اما جادوی درونیش اورا به بیرون از چاه تلپورت کرده بود و پدر اورا تنبیه کرده بود ؛از ان موقع دوست نداشت با پدرش مکالمه جدی داشته باشد.

سر انجام به در ورودی تالار رسید در زد صدای کلفت و رسایی که اقتدار صاحبش را گواهی میکرد گفت:

«منتظرت بودم بیا داخل.»

در را باز کرد و به داخل رفت اما تا در را بست چشمهایش از تعجب دو برابر شد خبری از میز تجملاتی که همیشه در تالار بود دیگر آنجا نبود وهمین طور جای خالی برادران و مادرش هم احساس میشد واز همه عجیب تر میز دونفره که در یک طرف ان پادشاه سورنا نشسته بود!😳

پادشاه سورنا :«بنشین پسرم»

ارش : «منون پدر »

و آرام بر روی صندلی نشست .
با تکان کوچک دست پادشاه که گویی پیر مردی هفتاد ساله بود صبحانه خوشمزه ای ظاهر شد .

ارش یازده ساله با صدایی پرسشگونه گفت:
«پدر دلیلی داشته که من رو به تنهایی فرا خوندید؟»

پادشاه:«همیشه باهوش بله پسرم میخام امروز یک پیشگویی رو برات تعریف کنم یک پیشگویی در باره تو»

ارش احساس کرد انقدر چشمهایش گشاد شده که الان کور میشود.

پادشاه سورنا ادامه داد :«پسرم ۲۰۰۰ سال پیش جد تو یک پیشگویی کرد در مورد فرزندی از نسل خودش که برای فرا گیری جادو به زادگاه او یعنی جدت میره
او گفت بعد از ودر اونجا با دشمنی دیرینه از نسل دشمن خونی ما که تا همین امروز نفهمیدیم از کدوم نسل هستن روبرو میشه اون رو میکشه اما نفرینی روی اون گذاشته میشه که تا ابد نخواهد مرد و جاودانه میشه‌.»

پادشاه مکثی کرد و با دیدن چهره بشدت متعجب فرزندش کرد و ادامه داد:
«میدونی سرزمین جد من و تو انگلستانه پسرم .»

ارش گفت« یعنی ما اصالتا ایرانی نیستیم ؟»

_«میدونی جد ما ۲۰۲۰سال پیش عاشق زنی از سرزمین ایران شد و به اینجا اومد و برای دختر پادشاه جنگید از اون روز ما پادشاهان این سرزمینیم بگذریم
دیشب یک جغد به دست من رسید که میگفت نام تو در مدرسه ای در انگلستان بنام هاگوارتز قبل از بدنیا امدنت ثبت شده این یه طلسمه تا کسانی که شایسته هاگوارتز هستند رو صدا میزنه پسرم تو باید به اون مدرسه بری و ارامش رو به جهان بیاری سعی کن بهترین هارو بیاموزی.»

پادشاه شروع به خوردن صبحانه کرد و کودک را در بهت خود رها کرد.

پرش زمانی حال هاگوارتز سرسرای اصلی

پروفسور لانگ باتم صدا زد : « ارش مسعودی »

ارش اخرین نفر از لیست شاهد بود که هرکس کلاهی عظیم را روی سرش میگذاشت و به گروهی از دانش اموزان میپیوست ام اصلا استرس نداشت انگار میدانست چه میشود انگار صدها سال در ان مکان بود به سمت کلاه رفت کلاه را روی سرش گذاشت کلاه روی سرش داد زد:

« او خدای من»
و با صدایی ارام ادامه داد:
«سرورم خوش امدید نواده مرلین کبیر اینجاست و من از این بی خبر بودم من رو ببخشید ارباب.»

ارش واقعا تعجب کرده بود او مرلین را میشناخت میدانست او مثل یک افسانه بود ولی نواده این غیرممکن بود.

کلاه گفت:« سرورم باور کنید راست میگم شما شما نواده سازنده این قلعه هستید شما نباید در این چهار گروه باشید.»
ناگهان کلاه داد زد:
«کینگ شافل»

و ناگهان در تمام پرچم های هاگوارتز تغیری رخ داد در مرکز ارم هاگوارتز اژدهای سه سر قرمز رنگ دیده میشد ارم کینگ شافل.

پرفسور مک گوناگال از روی صندلی مدیر پرید و به همه گفت :« تعظیم کنید»


تصویر شماره ۵

به کارگاه داستان‌نویسی خوش برگشتی.
ایده‌ای که داشتی ایده‌ی خوبی بود. دست اول نبود، ولی خلاقیت زیادی می‌شد توش جا داد. ولی متاسفانه روی خاص بودن آرش یکمی بیش از حد مانور دادی و باعث شد چارچوبای دنیای جادو رو بشکنی. برای بنیان‌گذارای هاگوارتز هلگا، روونا، سالازار و گودریک بوده‌ان و این یه فکته. فکت‌های کتاب رو نمی‌شه تغییر داد. یا کلاه گروهبندی کسی رو "سرورم" صدا نمی‌کنه. این قالب رو می‌شکنه. مثل این می‌مونه لرد ولدمورت یکی رو "عزیزم" خطاب کنه. توی قالب شخصیتش نمی‌گُنجه.

با تمام این توضیحات، ازت می‌خوام باز هم تلاش کنی. چارچوبا رو رعایت کنی و با یه پست دیگه برگردی.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۱:۰۲:۱۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۱۰:۴۷:۴۰


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹
#5
سلام کلاه جون
من شخصیتی برونگرا و بسیار شوخ دارم واز هوش خوبی بر خوردارم و همینطور عاشق بازی و فیلم های ترسناکم و عاشق کتاب های فانتزیم و تا الان خیلی زیاد فن فیکیشن خوندم و شخصیتی هستم که اگه عصبانی بشم زمین رو به زمان میدوزم ولی در عین حال بسیار مهربونم عاشق حیواناتم و خیلی سگها رو دوست دارم اولویتام:
گیرفندور
اسلیترین
هافلپاف
ریونکلاو
---
داستان شما هنوز توی کارگاه داستان‌نویسی تایید نشده. لطفا اول تاییدیه اونجا رو بگیرید و بعد سراغ کلاه بیاید تا گروهبندیتون رو انجام بده.
موفق باشید.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۶:۲۱:۲۳
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۶:۲۱:۲۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹
#6
لندن وزارت سحر جادو
وزیر اشتاین روی صندلی چوبی خود نشسته بود و به دیروز فکر میکرد روزی که همزمان با تولدش وزارت را بر عهده گرفته بود که ناگهان جغدی سیاه به پنجره نک زد و او را از افکار خود بیرون اورد. بلند شد و غرلند کنان به سمت پنجره رفت و ان را باز کرد و جغد به داخل امد بسته ای را روی میز انداخت و بدون صبر کردن برای گرفتن جواب از انجا رفت. بسته با کاغذ کادویی به رنگ ابی پوشیده شده بود بسته را باز کرد یک عکس و یک نامه دید نامه را برداشت روی ان نوشته بود از طرف لیام بلیندر ناخوداگاه لبخندی عظیم به صورتش نقش بست.
لیام بهترین دوستش بود و حال نزدیک به سه سال بود که ان را ندیده بود او بعد از ازدواجش با تینا همسرش به استرالیا مهاجرت کردند تا به قول لیام دقدقه کمتری داشته باشند او میگفت: بعضی وقتا فقط دوست داری تو افتاب بخابی و حموم افتاب بگیری بدون اینکه از بغلت یه طلسم رد شه . و شروع به خندیدن میکرد لیام یک خبر نگار بین المللی بود و برای همین به سراسر دنیا سفر میکرد اما خانه پدرزنش در استرالیا را برای زندگی انتخاب کرده بود.
نامه را باز کرد در ان نوشته بود :«سلام مایکی چخبر پسر ببخشید نتونستم برا تولدت بیام ولی خبراش به گوشم رسیده مبارکت باشه جناب وزیر اشتاین هنوزم غش میکنی مرد گنده راستی داری عمو میشی منو تینا خیلی دوست داریم تو پدر خونده اون کوچولو باشی یه سور پرایز کوچیچ برات دارم امیدوارم خوش حالت کنه دوست دار تو لیام.» لبخندی که روی صورتش بود یکباره چند برابر شدبا خود فکر کرد وای لیام داره بابا میشه و بهتر از اون من پدر خوندشم انگار درون قلبش اتشبازی راه انداخته بودند نامه را روی میز گذاشت و عکس را برداشت قلبش شروع به تند زدن کرد او در عکس پسر بچه ای ده یازده ساله دید که از لاغری زیاد ردایش به تنش زار میزد اما ان پسر از زیبایی چیزی کم نداشت چشمانی مشکی تر از تاریکی شب و مو های فر خرمایی رنگ و صورت استخانی اش به صورتش زیبایی میبخشید در عکس ان پسر با چشمان باز بیهوش شده بود ان روز را خوب به خاطر داشت.....
هاگوارتز سال ۱۹۸۹
مایک اشتاین و پسری که لیام نام داشت و با ان در قطار اشنا شده بود و سایر سال اولی ها به سوی سرسرای بزرگ میرفتند پروفسور مک گناگل سفی طویل از دانش اموزان سال اولی ردیف کرد وخود به داخل سر سرا رفت
مایک لیام را دید که از وقطی اورا دیده بود یکسره عکس میگرفت به لیام گفت بنظرت کدوم گروه میری لیام گفت: نمیدنم ولی من هافلپافو خیلی دوست دارم اخه بابام میگه اونا همشون مهربونن ولی اگه جای دیگه ای بیافتم ناراحت نمیشم تو چی؟
مایک گفت: معلومه من اسلیترینم از زمان بابا بزرگم همه تو اسلیترین بودن .
پرو فسور مک گناگل از در بیرون امد وگفت :همگی به ارامی برید داخل و صف رو بهم نزنید.
همگی به سوی سرسرای شگفت انگیز رفتند سرسرایی زیبا و سقف اعجاب انگیز ان که هوای بیرون را نشان میداد و شمع های زیبا که به فضا زینت و روشنایی بخشیده بود و پنج میز بزرگ که چهار تای انها برای چهار گروه دانش اموز و یک گروه معلم ها در روی انها نشسته بودند.
همینطور که مایک اطراف را بررسی میکرد چشمش به کلاهی عظیم خورد داستان های زیادی از ان شنیده بود اری ان کلاه گروه بندی بود ناگهان پیر مردی که دامبلدور نام داشت و بعدا فهمید او مدیر است ایستاد و با قاشقش چند ظربه به لیوانش زد ایستاد و شروع کرد: سلام به هاگوارتز که جادو اموزانش به ان روح بخشیده اند تمام دانش اموزان یکصدا گفتند سلام به هاگوارتز دامبلدور ادامه داد: سال جدید رو به تمام جادو اموزان و اموز گاران تبریک میگم امسال هم شما میتونین لیست قوانین رو روی تابلو ها خابگاه ببینید و باز مثل هر سال به یک قانون تاکید میکنم ورود به جنگل ممنوعه قدقنه و حالا نوبت جادو اموزان جوانه که گروه بندی بشن. مک گناگل لیستی در دستش ظاهر کرد که اسم دانش اموزان سال جدید روی ان بود و شروع کرد و گفت :اسم هر کس که صدا میکنم روی صندلی میشینه و کلاه را روی سرش میزاره ؛مایک اشتاین قلب مایک یازده ساله فرو ریخت انتظار نداشت تا نفر اول باشد به سمت کلاه رفت روی صندلی نشستو کلاه را روی سرش گذاشت کلاه در ذهن مایک شروع به صحبت کردو گفت اشتاینای اصیل یکی دیگه داریم ولی تو با بقیه فرغ داری مایک با خود گفت من فرغ دارم؟ کلاه گفت اره فرغ داری تو خیلی از بقیه احساساتی تر و از خود گذشته تری و همینطور خیلی شجاع مایک که داشت از ترس اینکه به اسلیترین نرود به خود میلرزید ابدهانش را قورت داد و ناگهان کلاه داد زد گریفیندور قلب مایک فرو ریخت و ناگهان بیهوش شد و به زمین افتاد.

تصویر شماره ۵

درود. به کارگاه داستان نویسی خوش اومدین.
داستان جالبی بود. شخصیت پردازی قشنگی رو توی پست تکی تونسته بودین انجام بدین، اشاره به خاطرات و فلش‌بک هم زیبا بود.
ولی نکته‌ی اصلی، اشکالات ظاهری پستتون بود که واقعاً توی ذوق می‌زنن و حتی محتوا رو تحت شعاع قرار می‌دن. پاراگراف بندی غلط، علائم نگارشی کم و غلط‌های املایی بسیار (صفی، فرق، ضربه، خابگاه و...)
به همین دلیل، ازتون می‌خوام یه بار دیگه تلاش کنید، سعی کنید پست‌های دیگه رو بخونید تا نُرم ظاهری رو متوجه بشین و املای کلمات هم بعد از ارسال چک کنید تا باعثِ هدر رفتن زحماتتون نشه.

تا اون زمان...
تایید نشد.


ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۳ ۱۶:۰۳:۵۱
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۳ ۱۶:۰۹:۲۰
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۱:۵۰:۰۳
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۶:۲۰:۳۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.