انگلستان هاگوارتز سال ۲۰۱۵
پروفسور لانگ باتم صدا زد:«ارش مسعودی .»
پرش زمانی ۱۰روز قبل
ایران قصر پادشاهی دماوند🏰🌅
ارش در اتاق خود تازه از خواب بیدار شده بود که جن سیاه سلطنتی (در ایران بجای جن خانگی از جن سیاه استفاده میکنند ت.ن) که سامیار نام داشت در را به صدا در اورد.
ارش: «بیا داخل.»
سامیار:«ارباب ارش ارباب بزرگ گفتند صدا تون کنم تا برای صبحانه به تالار اصلی برید.»
_ «نمیشه نرم؟»
_«ارباب بزرگ ناراحت میشن»
_«باشه باشه میرم »
ارش به راه افتاد کمتر پیش میامد او بیرون از اتاقش و در جمع خانواده غذا بخورد ارش پسری درون گرا و نترس بود و همینطور بسیار باهوش و همینطور خیلی سخت کوش وفا دار بود .
به کودکیش فکر میکرد زمانی که در چاهی عمیق افتاده بود اما جادوی درونیش اورا به بیرون از چاه تلپورت کرده بود و پدر اورا تنبیه کرده بود ؛از ان موقع دوست نداشت با پدرش مکالمه جدی داشته باشد.
سر انجام به در ورودی تالار رسید در زد صدای کلفت و رسایی که اقتدار صاحبش را گواهی میکرد گفت:
«منتظرت بودم بیا داخل.»
در را باز کرد و به داخل رفت اما تا در را بست چشمهایش از تعجب دو برابر شد خبری از میز تجملاتی که همیشه در تالار بود دیگر آنجا نبود وهمین طور جای خالی برادران و مادرش هم احساس میشد واز همه عجیب تر میز دونفره که در یک طرف ان پادشاه سورنا نشسته بود!😳
پادشاه سورنا :«بنشین پسرم»
ارش : «منون پدر »
و آرام بر روی صندلی نشست .
با تکان کوچک دست پادشاه که گویی پیر مردی هفتاد ساله بود صبحانه خوشمزه ای ظاهر شد .
ارش یازده ساله با صدایی پرسشگونه گفت:
«پدر دلیلی داشته که من رو به تنهایی فرا خوندید؟»
پادشاه:«همیشه باهوش بله پسرم میخام امروز یک پیشگویی رو برات تعریف کنم یک پیشگویی در باره تو»
ارش احساس کرد انقدر چشمهایش گشاد شده که الان کور میشود.
پادشاه سورنا ادامه داد :«پسرم ۲۰۰۰ سال پیش جد تو یک پیشگویی کرد در مورد فرزندی از نسل خودش که برای فرا گیری جادو به زادگاه او یعنی جدت میره
او گفت بعد از ودر اونجا با دشمنی دیرینه از نسل دشمن خونی ما که تا همین امروز نفهمیدیم از کدوم نسل هستن روبرو میشه اون رو میکشه اما نفرینی روی اون گذاشته میشه که تا ابد نخواهد مرد و جاودانه میشه.»
پادشاه مکثی کرد و با دیدن چهره بشدت متعجب فرزندش کرد و ادامه داد:
«میدونی سرزمین جد من و تو انگلستانه پسرم .»
ارش گفت« یعنی ما اصالتا ایرانی نیستیم ؟»
_«میدونی جد ما ۲۰۲۰سال پیش عاشق زنی از سرزمین ایران شد و به اینجا اومد و برای دختر پادشاه جنگید از اون روز ما پادشاهان این سرزمینیم بگذریم
دیشب یک جغد به دست من رسید که میگفت نام تو در مدرسه ای در انگلستان بنام هاگوارتز قبل از بدنیا امدنت ثبت شده این یه طلسمه تا کسانی که شایسته هاگوارتز هستند رو صدا میزنه پسرم تو باید به اون مدرسه بری و ارامش رو به جهان بیاری سعی کن بهترین هارو بیاموزی.»
پادشاه شروع به خوردن صبحانه کرد و کودک را در بهت خود رها کرد.
پرش زمانی حال هاگوارتز سرسرای اصلی
پروفسور لانگ باتم صدا زد : « ارش مسعودی »
ارش اخرین نفر از لیست شاهد بود که هرکس کلاهی عظیم را روی سرش میگذاشت و به گروهی از دانش اموزان میپیوست ام اصلا استرس نداشت انگار میدانست چه میشود انگار صدها سال در ان مکان بود به سمت کلاه رفت کلاه را روی سرش گذاشت کلاه روی سرش داد زد:
« او خدای من»
و با صدایی ارام ادامه داد:
«سرورم خوش امدید نواده مرلین کبیر اینجاست و من از این بی خبر بودم من رو ببخشید ارباب.»
ارش واقعا تعجب کرده بود او مرلین را میشناخت میدانست او مثل یک افسانه بود ولی نواده این غیرممکن بود.
کلاه گفت:« سرورم باور کنید راست میگم شما شما نواده سازنده این قلعه هستید شما نباید در این چهار گروه باشید.»
ناگهان کلاه داد زد:
«کینگ شافل»
و ناگهان در تمام پرچم های هاگوارتز تغیری رخ داد در مرکز ارم هاگوارتز اژدهای سه سر قرمز رنگ دیده میشد ارم کینگ شافل.
پرفسور مک گوناگال از روی صندلی مدیر پرید و به همه گفت :« تعظیم کنید»
تصویر شماره ۵به کارگاه داستاننویسی خوش برگشتی.
ایدهای که داشتی ایدهی خوبی بود. دست اول نبود، ولی خلاقیت زیادی میشد توش جا داد. ولی متاسفانه روی خاص بودن آرش یکمی بیش از حد مانور دادی و باعث شد چارچوبای دنیای جادو رو بشکنی. برای بنیانگذارای هاگوارتز هلگا، روونا، سالازار و گودریک بودهان و این یه فکته. فکتهای کتاب رو نمیشه تغییر داد. یا کلاه گروهبندی کسی رو "سرورم" صدا نمیکنه. این قالب رو میشکنه. مثل این میمونه لرد ولدمورت یکی رو "عزیزم" خطاب کنه. توی قالب شخصیتش نمیگُنجه.
با تمام این توضیحات، ازت میخوام باز هم تلاش کنی. چارچوبا رو رعایت کنی و با یه پست دیگه برگردی.
تایید نشد.