-"با اینکه عاشق حیوونام،ولی اعتراف میکنم شما خیلی آزار دهنده اید!"
صدای خشکی و خالی از هر گونه احساسی این را به پشه ای گفت که سرسختانه سعی میکرد با صدای بالهایش او را دیوانه کند.
نور سبز رنگی که اتاق را روشن کرد باعث شد صورت دختر دیده شود.چیزی که بعد از آن چشمان تیره به چشم می آمد پوزخند نصفه و نیمه تلخی بود که بر روی صورتش دیده میشد.
-"نمیتونم بیشتر از این، این وضع رو تحمل کنم."
برگشت و شنلش را چنگ زد.گلدن - سگش - را نوازش کرد و خود را از پنجره به پایین پرتاب کرد.
-"هی تو!کجا میری؟"
تعجب کرد!معمولا کسی او را در شکل کلاغ سیاهی که با احتیاط پر و بال میزد نمیشناخت!وقتی با دو دست - نه دو بال - لباسش را صاف میکرد برگشت و با پنجره بازی در طبقه اخر خانه ریدل رو به رو شد که کسی پشت آن به پشت ایستاده بود.
سوزان تا کمر خم شد و در همان حال با صدای بلند گفت:"قبرستان ارباب."
-"تو در خودت چی میبینی که لرد کبیر را مسخره میکنی؟"
سوزان به سرعت بلند شد و قبل از آنکه لرد سیاه چوبدستی اش را بلند کند گفت:"ارباب جسارته ولی شما که نمیخواهید خودتون من یکی رو هم بکشید؟"
لرد سیاه کمی به چوبدستی و کمی هم به یکی از معدود مرگخوار که نه،یاران باقی مانده اش نگاه کرد.
-"ما هر وقت هر کاری بخواهیم میکنیم.حالا پرسیدم کجا میخوای بری؟"
سوزان کمی فکر کرد و بعد گفت:"ارباب میخواهم برم به قبرستان که بروبچو توش دفن کردیم."و با دست به قبرستان پشت سرش اشاره کرد.
لرد اصلا به روی مبارک بی دماغ خودش نیاورد و رویش را برگرداند و چیزی شبیه :"چی کارتون کنم.تو هم برو بمیر."ی زیر لب گفت.
دخترک برگشت و دوباره نور خورشید بر روی بالهای براق کلاغ منعکس شد.
5 دقیقه بعد:
بر روی سنگ قبر ریگولوس بلک فرود آمد.همین حالا هم میتوانست غرغرهایش را بشنود!
-"چرا سنگ قبر من؟"
-"پس کی؟مورگانا؟من فعلا قصد مردن ندارم."
-"واقعا من به اندازه مورگانا عظمت نداشتم؟!"
-"فک کن یه درصد!"
دهن کجی به استخوان های ناپیدا ریگولوس کرد و نظاره گر بقیه قبرها شد.مرگخوارانی که یکی پس از دیگری مرده بودند.دستانش را مشت کرد.اگر همه چیز اینگونه پیش میرفت خودش نیز به زودی به آنها میپیوست و تنها چیزی که میدانست این بود که این را نمیخواست.چه کسی میخواست؟خوب معلوم بود!احمق هایی که هنوز میخواستند مرگخوار بشوند.پس یعنی خودش هم میخواست!ولی او که نمیخواست!آه ولش کن.
انگشتان بلند و استخوانی اش خود به خود روی قبر بلک ضرب گرفت.باید فکری به حال این اتفاقات میکرد.اولین چیز این بود که دلیل آنها را ...
نسیم ملایمی که حس خوشایندی را منتقل نمیکرد از میان درختان کاج وزید و علف های هرزی که توسط مرگخواران لگد نشده بودند را وادار به موج ریدلی رفتن کرد.آنجا نه فقط علف های هرز و درختان کاج بلکه بوته های بسیاری بود.بوته هایی که قالبا بوته ی تمشک بودند.کسی چه میداند شاید راک وود بی نوا از آنها برای سیر کردن شکم کسانی استفاده کرده بود که حالا زیر خاک بودند و خودشان شکم کرم ها را سیر می کردند.خرگوش ها هم زیاد میان بوته پیدا میشدند.معمولا سفیدشان.همان هایی که چشمان قرمزی داشتنند.شیطانهای دوست داشتنی ناز نازو!ولی در هر حال خیلی آنجا نمی ماندند و آن به خاطر چیزی نبود جز موجودی که حالا داشت به شنل پوش نگاه میکرد.
سوزان چشمان سیاهش را تنگ کرد و به چشمان سیاهتری نگاه کرد که به زودی فهمید آنها ازان یک گرگ است.این کار اینقدر با تمرکز انجام شد که چینی به پیشانی اش افتاد.
گرگ حتی یک ذره هم برای نزدیک شدن به سوزان تلاش نمیکرد.همان جا میان بوته جایی را پیدا کرده و ایستاده بود.این یعنی اینکه اگر من حرکتی نمیکنم تو جلو بیا.
کمی به دستانش فشار آورد و بلند شد و با دست چپش چوبدستی اش را لمس کرد.مطمئنا نمیخواست توسط یک حیوان گوگولی کوچولوی ناز به مرگ محکوم شود.
صحنه جالبی بود!یکی از همان هایی که ویزلی لند میتواند برای کارتونهای مسخره اش پوستر کند!
دختری قد بلند که شنلش تا زیر زانوهایش بود.شنلی کلاه دار که یکی از معدود اشیائی بود که آملیا سوزان بونز از خانه پدری اش آورده بود.با صورتی مصمم کمی ترسیده که البته سعی میشد نشان داده نشود، در میان قبرهایی که پراکنده کنده شده بودند ایستاده بود و به گرگی سیاه نگاه میکرد که در میان بوته ها بدون هیچ حرکتی ایستاده بود.ولی از شکل پاهای گرگ هر انسانی حتی یک ماگل هم میتوانست بفهمد که او آماده حمله است، و برای این حمله فقط منتظر یک خطا از طرف طعمه است!
با چاپکی قبرهای قربانیان مرگخوار را یکی یکی رد کرد و در 10 قدمی گرگ متوقف شد.با اینکه شومی بیداد میکرد و ترسی هولناک خانه ی ریدل را در آغوش نچندان مادرانه گرفته بود آملیا بونز شجاعت این را کسب کرد که دستش را بلند کند تا پوزه ی گرگ را نوازش کند.این حس اعتمادش به حیوانات گوگولی ناز بیشتر از آن بود که چند مرگ بی اهمیت از بینش ببرد.ثانیه های اخر اینقدر حساس بود که حتی سوزان مجبور شد چشمانش را ببند و رویش را برگرداند.ولی وقتی موهای کوتاه گرگ را لمس کرد نفسش را بیرون داد و چشمانش را باز کرد.
-"افرین پسر خوب!خب حالا تو برای من چی داری؟"
گرگ به سرعت به پشت بوته پرید و شروع به دویدن کرد.سوزان که حالا دیگر دختری نبود که موهایش را بالای سرش جمع کرده باشد و شنلی کلاه دار تنش کرده باشد و ساق های بلند انداخته باشد و پوتین های بندی بلندی به پا کرده باشد به تعقیب گرگ برخواست.
بعد از گذشتن چند دقیقه کوتاه و گذراندن یک رودخانه بر روی شاخه ای با همان شکل و شمایل فرود امد.گرگ برگشت و به چشمانش نگاه کرد.نگاه کرد و فقط نگاه کرد.گویا خشک شده بود!حتی بی حرکت تر از زمانی که در قبرستان بودند.انگار نفس هم نمکشید.سوزان ترسیده بود و این قابل انکار نبود.نه برای اینکه از خانه ریدل دور شده بود، نه حتی برای اینکه جان یک حیوان در خطر بود، بلکه بیشتر برای اینکه آنجا، آن محیط کم درخت پر نور، نه فقط خاموش و شبیه صحنه ای از فیلمی پاز شده بود، در عین حال در دلش هیاهویی بود.هیاهویی که از بی قراری آن منطقه و هم چیز درونش خبر میداد.بی قراری علف های روی زمین، بی قراری درختانش، و حتی بی قراری نسیمی که در آنجا در جریان بود.
وقتی تغییر شکل داد و خواست از روی شاخه پایین بپرد با صدایی سردی که از پشت سرش می آمد سرجایش خشک شد.
-"این هم از این."
در کمی آن طرف تر خرگوشی سفید چشم قرمز گوگولی نازی صدای گرومپی که حاصل از افتادن شیئی بزرگ بود را با گوشهای بلندش شنید.
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۲ ۱۳:۴۴:۰۴
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۲ ۱۴:۱۱:۴۱
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۲ ۱۴:۲۸:۰۱