دارون:لوپین اتفاقی افتاده؟
لوپین که حواسش به دارون نبود با لحن مسخره ای گفت:چی?ا؟
دارون: لوپین مطمینی حالت خوبه؟من به تنهایی هم میتونم این ماموریت رو انجام بدم..
البته لوپین لرزش رو در صدای دارون حس کرده بود ولی در دل شجاعت و شایدم حماقت این مرد رو تحسین میکرد.
اصلا این مرد کی بود؟چرا دامبلدور هیچ حرفی در مورد اون نزده بود؟اصلا ممکن بود که جاسوس امپراطوری باشه؟
لوپین دست خودشو روی سرش گذاشت و سعی کرد این افکار رو از ذهنش بیرون کنه؛ فعلا باید به کاری که موظف بود انجام بده فکر میکرد..
لوپین رو به دارون کرد و گفت:سریع از اینطرف بیا دنبالم.
و بدون توجه به اینکه آیا دارون پشت سرش میاد یا نه به سمت ایستگاه مترو به راه افتاد.خودشم نمیدونست چرا به اون سمت میره ولی حس میکرد که جهت درستی رو انتخاب کرده.
هر از گاه پشت سرشو نگاه میکرد تا ببینه دارون پشت سرش حرکت میکنه یا نه؟
بالاخره به ایستگاه مترو رسید.
اونجا خلوتتر از صبح بود نیرویهای ارتش با نظم خاصی جلوی ورود افراد رو به مترو میگرفتند.اما این مشکلی نبود لوپین آروم به دارون گفت که میخواد بره داخل و دارون هم با حرکتسر موافقت کرد.لوپین خودشو غیب کرد و داخل ایستگاه مترو ظاهر کرد...ولی اونجا ایستگاه مترو نبود!!!
ترس و وحشت تنها چیزی بود که توی چهره ی لوپین میشد تشخیص داد.نا خودآگاه به سرتا سر اون تالار بزرگ نگاه کرد.دنبال دارون گشت ولی نتونست اونو پیدا کنه.سوالات بیشماری به ذهنش خطور میکرد ولی جواب هیچ کدومو نمیدونست.این چه دشمنی بود که میتونست غیب و ظاهر شدن افراد رو کنترل کنه حتی در زمانی که ولدموت سالها پیش به اوج قدرت خودش رسیده بود اینقدر نترسیده بود؛چیزی درون ذهنش بهش میگفت که تسلیم شه و با امپراطور همکاری کنه ولی این فکر به جای اینکه سستش کنه باعث شد که به خودش بیاد؛حتی از اینکه این فکر به مغزش خطور کرده بود هم شرمنده بود.بالاخره صدایی آشنا اون سکوت لعنتی رو شکوند.
لرد ویدر:میدونستم برمیگردی.
لوپین سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه:خوشحالم از اینکه به گروه شما ملحق شدم.دیگه واقعا از دست...
و ناگهان صدای لوپین در بین قهقهه ای بلند خود به خود محو شد.
لرد ویدر:مثل اینکه هنوز به قدرت امپراطور پی نبردی خاین.
لرد ویدر به همراهانش اشاره کرد تا لوپین رو بگیرن.
لوپین با حرکتی آروم که کسی متوجه اون نشه دستش رو داخل رداش کرد تا چوبدستیشو بیرون بیاره ولی فقط تونست بقایای چوب دستیشو بیرون بیاره.
در تمام زندگیش اینقدر احساس نا امنی نکرده بود.نگهبانها هر لحظه نزدیکتر میشدند و لوپین مانند فردی که طلسم شده باشه نمیتونست حرکت کنه.سعی کرد تمرکز کنه؛حتی اگه یه دقیقه هم زمان مرگش به عقب میافتاد ممکن بود امیدی باشه پس هرچقدر نیرو براش باقی مونده بود فریاد زد:دارون کجاست؟
صدا در سالن خالی حالت اکو پیدا میکرد و گویی نیرویی از صدا خارج شده بود که پرچمها رو به حرکت وامیداشت.
هیچ کس جواب این سوالشو نداد اما لوپین نا امید نشد و بار دیگه فریاد زد:دارون کجاست؟
حس میکرد کسی از پشت بهش نزدیک میشه ولی شاید اینم یه توهم بود شاید امپراطور و تمام این کاخ توهم بود شاید داشت خواب میدید ولی میدونست همیچین چیزی محاله
صدا قطع نشد و همینطور به لوپین نزدیکتر میشد.لوپین جرات نداشت به پشته سرش نگاه کنه.
پس از مدتی که برای لوپین مثل یک سال گذشته بود صدای درست از پشت سرش به گوش رسید:با من کار داری لوپین؟
زانوهای لوپین از شدت ترس در حال لرزیدن بود و حتی قادر نبود کلمه ی دیگه ای صحبت کنه.
دارون با صدای بلندی خطاب به نگهبانها گفت:فعلا اونو بندازید توی زندان شماره ی دو.
_________________________________________________
ببخشید اگه خیلی بد بود.اگرم خواستید پاکش کنید حداقل اول نقدش کنید.خیلی دوست داشتم ادامشو بنویسم پس نوشتم و اگه اینو پاک کنید بازم مینویسم.اگه اونم پاک کنید دوباره مینویسم و اینقدر مینویسم تا خسته شید و پاکش نکنید
[size=medium][color=0000FF]غÙ
٠اÙدÙ٠را Ù
٠ستاÙÙ
زÙرا ÙÙ
Ùار٠ÙÙ
را٠Ù
٠بÙد٠Ø