دست مویی روی هوا از کنار در ، رو به سمت چپ گذشت.
پیر مرد سریع دست به کار شد! هر گز نباید به پیش گویی سانتور ها شک کرد. به ویژه اگر خبر بدی در کار باشد.
" همه در خطر هستند الیوندر! تو می تونی بزرگترین خطر باشی پیر مرد! سریع فرار کن. همه ی تاس های می گن که امروز ، خیلی زود به سراغت میان."
تصویر تار گلوی با شکوه سانتور در برابر چشمان اش تار تر می شد. الیوندر مطمئن نبود که لرزش پوست انسانی گردن اش در وهم پیر مرد شکل گرفته یا به راستی اتفاق افتاده بود!
متوجه احساس دردی در ساق پایش شد! تصویر سانتور در پله های براق و واکس خورده ای حل شد. سعی کرد روی دسته ی پله ها تکیه کند و بالا برود. همه اش را بار ها بالا رفته بود.صدای چوب پله ها، سمفونی موزون هر روز بود، بعضی ها بلند تر ناله می کردند بعضی ها کوتاه تر و به هر حال ناله بی برو برگرد وجود داشت!
- آره پیر مرد! هنوز هم می تونی خطر ناک باشی! منتها لازم نیست! باید فرار کنی!قدم ها را که سریع تر کرد ، تعادل اش را از دست داد! دستش به شمع دان روی نرده ی پلکان گرفت. برای چند لحظه ی بعد چیزی در جای قبلی شمع دان نبود .
چه کسی می داند! شاید عمدا به شمع دان خورده بود! باید کاری می کرد تا همه چیز واقعی به نظر برسد! کاری با نتیجه ای روشن. وقتی یک شمع دان را از این ارتفاع بیاندازی روی چوب صدای خاص خود را خواهدداشت!
گوشش آماده بود! به محض شنیدن صدا همه چیز واقعی می شد و او باید سریع تر فرار می رکد! اما شاید به راستی صدایی نمی آمد! نه امکان نداشت صدایی بیاید! کابوس به زودی پاره می شد!
چند لحظه ی بعد صدایی نیامد ، یک ساعت بعد همچنان سکوت بود و در چهار ساعت بعد هم هیچ!
کابوس در نخستین ساعات صبح آن روز ِ یک شنبه ی لعنتی در آستانه ی پاره شدن بود! پوستش کش آمده بود...
و " تالاپ" !
صدای تریکدن کابوس با صدای بر خورد شمع دانی با کف چوبی عوض شد. اما چطور ممکن بود ؟! بعد از چهار ساعت؟!
همزمان با ضربه های کفش الیوندر بر پله ها ، واقعیت می تپید و تکثیر می شد! او به راستی به خطری جدی تبدیل شده بود.
....
چیزی برای بردن نداشت! چوب دستی اش را بیرون کشید و به طرف دیوار گرفت.
این روش تازه ی حمل نقل بود! شبکه پرواز خطر ناک ترین راه بود ، آپارات کردن کار عاقلانه ای نبود ، چون به هیچ وجه نمی شد مطمئن بود که در محل مورد نظرت ظاهر شوی. جارو پرنده که احمقانه بود و فقط " کشتی لیلبورن " باقی مانده بود.
با نوک چوب دستی روی دیوار ضربه زد و چیزی را زمزمه کرد : " آکرو کاراک ویناکه ئوس".
برای مدتی کوتاه هیچ اتفاقی نیافتاد! سپس طرح برجسته ی یک کشتی ، شرابی رنگ ؛ با دکل های بلند قدیمی ، روی دیوار آشکار شد. تنها کاری که باید می کرد این بود که دست اش را روی دکل کشتی بگذارد و مقصد را نام ببرد! خیلی ساده!
او از آن جا فرار می کرد و همه ی ابزار کار و چوب دستی هایش به دست دشمن می رسید! خیلی هم بد نبود! به هر حال آن ها او را نداشتند تا کار را برایشان انجام دهد! با این همه اما کار انجام می شد.
وقت کمی برای قهرمان بازی داشت. اگر موفق نمی شد چه؟!
پیپ اش را بیرون کشید! دستانش نه می لرزید نه عرق کرده بود! پیپ را با آسودگی احمقانه ای روشن کرد و پک عمیقی به آن زد!
دود منتشر شد و او به رویا رفت! دود ها در هم می فتند و شکل سر های قربانیان چوب دستی های او را می ساختند!
آخرین سر متعلق به یک زن بود! دهان زن می جنبید! آیا چیزی می خورد؟! نه! چیز ی می گفت!
پیر مرد صدایی شنید : نه! نباید فرار کنی!
دود ها محو شد! توتون پیپش تمام شده بود! به همین زودی؟!
بیش از هر لحظه ای در زندگی اش مصمم بود. به سمت کشوی میزش رفت!
یک شیشه ی بزرگ بیرون کشید . چوب پنبه را با حرکت چوب دستی کنار زد.
جعبه ی چوبی سیگار را از کنار جای شیشه ی معجون ، بیرون آورد و بازش کرد! تلی از نا خن ها ، رشته های مو ، مژه های زنگ به زنگ و بوی عفن تکه پوست های کهنه ! این چیزی بود که محتویات جعبه را تشکیل می داد.
مژه ای کوتاه و تیره را که به نظر مردانه می رسید انتخاب کرد.
....
افعی وارد شد! کف ِ به دقت تراشیده و شسته شو شده ی مغازه حالش را بهتر می کرد! بدون زحمت می توانست روی شکم بخزد!
گرمایی را پشت سرش احساس کرد!سپس گرمای بیشتر و باز هم بیشتر!
اگر افعی ها گوش داشتند او می توانست سه صدای پاق را بشنود!
پتیگرو ، پن و لسترنج در آستانه ی در مغازه ی چوب های جادویی ایستاده بودند!
.....
و پسرکی در مقابل آینه ی قدی ایستاده بود!
شلوار ردا یش را قدری پایین کشید . نواری چرمی که با میخ تزیین شده بود را دور ران چپ اش بست! میخ ها در گوشت فرو رفتند و خون جاری شد! ناله ی کوتاهی کرد.
الیوندر پس از نوشیدن معجون مرکب پیچیده ، در این فکر بود که تمرکز ذهن اش را از هویت اش به چیز دیگری مشغول کند تا حتی ذهن خوانی سربازان سایه نتواند او را لو بدهد.
و آن گاه تنها چیزی که به ذهن اش رسیده بود درد بود!
تاج میخ را به پایش بست و منتظر شد!
......
لسترنج صدایش را صاف کرد و به آرامی صاحب مغازی را صدا زد!
سمفونی چوب پله ها یک بار دیگر شناور شد و پسر نوجوانی را تا مقابل خادمام لرد سیاه پایین آورد!
پسر نفس نفس زنان ایستاده بود و به سه مرد نگاه می کرد!
پتیگرو چند قدم جلو تر آمد!
- تو کی هستی؟! الیوندر کجاست؟!
- نیست! امروز صبح از این جا رفت.
حالا پن بود که صحبت می کرد! صدایش آشکارا خواب آلود بود!
- رفت؟! یعنی فرار کرد؟! به کجا؟!
- نمی دونم آقا
پن مستقیم به چشم های پسر نگاه کرد! الیوندر روی زانو افتاد و میخ ها بیشتر در گوشتش فرو رفتند! سعی کرد در چهره اش نشانی از درد نباشد . و امیدوار بود که خون اش ردایش را خیس نکند. اگر حقه اش لو می رفت او به راستی بزرگترین خطر برای همه می شد. می رفت و برای همه ی آن جن ها خانگی ، همه ی جن ها که بیرون از جنگ بودند، که قانون های باستان آن ها را از چوب دستی داشتن منع کرده بود ، چوب های جادویی می ساخت و ارتش ِ تاریکی را گسترش می داد !
پن از نفوذ به ذهن پسرک به نتیجه ای نرسید! یا به خوبی ِ خود ِ او توانایی حفظ ذهنش در برابر هجوم را داشت یا بازو های در هم پیچیده ی مغز پن ، هنوز خواب آلود تر از آن بود که به سمت ذهن پسرک کش بیاید و ذهن جویی را اجرا کند!
به علامت منفی سری برای دو همراه اش تکان داد و آن دو به علامت مثبت سر تکان دادند!
- من که گفتم! ارباب این پیر مرد رو دست کم گرفته بود. بریم نگینی! بریم ارباب افعی!
مار که به شکل خطرناکی به پسر نزدیک بود ، فیش فیش مختصری کرد . سه مرگ خوار همچنان در حال خروج ، در انتظار مار بودند!
و آن گاه یک صدای پاق دیگر
!
سایه هایی بلند. چنان بلند که رو سقف بلند مغازه تا می خوردند و پهن می شدند ، جایی در میان اتاقک چوبی را در بر گرفته بودند!
در بالا پراکنده بودند اما در پایین به هم می رسیدند و در هم فرو می رفتتند! گویی که از چیزی بیرون ریخته باشند .
و الیوندر بالاخره دید! کمری که گویی سایه های از آن بیرون آمده بوند ، پیچیده در ردا سیاه اش رو به او قرار داشت!
عضلات اش در هم فرو رفت! بی شک می ترسید و این باعث شد ران بند شکنجه گرش بیشتر فرو رود.
تازه وارد به مار نگاهی کرد و سری تکان داد!
-بله نجینی! البته!
صورت رنگ پریده اش را به سمت پسرک بر گرداند.
خطوط چهره اش وهم انگیز بودند و بی شکل ِ خاصی در هم فرو می رفتند! شاید به این خاطر بود که الیوندر تشخیص نمی داد لرد سیاه می خندد یا با نگاهی خدا گونه به او می نگرد!
لعنتی نخستین سایه! آن قدر بی شکل و آن قدر همه شکل بود .
و اکنون یکی از وارثانش هنوز همان قدر بی شکل و همان قدر همه شکل می نمود!
چوب دستی آشنایش را بالا گرفت و در سکوت طلسم را اجرا کرد!
پسرک جیغی کشید و چند ثانیه ی بعد الیوندر دوباره در لباس هایش ظاهر شد!
چه طور ممکنه؟! بی آنکه زمان تغییر شکلش تمام شده باشد دوباره با دست های چروکیده آن جا افتاده بود.
- پیر مرد احمق! بیاریدش! چوب دست های زیاد برای جن ها زیاد الویندر! همه چیز انتظار تو رو می کشه! حتی پیروزی لرد سیاه ، بدون از دست دادن خادمان اش.
.............
این نخستین رول جنگ خواهد بود! لرد ولدمورت دورگه ها ، مشنگ زاده ها و همه خائنان به اصالت را به جنگ می طلبد!
باشد که لرد سیاه بر خیزد و جاودانه فرمان براند.
.مخروج من الرول:
حتما متوجه شدید که سوژه چیه؟!
نقل قول:الیوندر دزدیده شده و جبهه ی سیاه از او می خواهد تا چوب دستی هایی مخصوص جن ها و جن ها خانگی درست کند تا لرد سیاه آن ها را بر خلاف آیین های کهن به سپاه اش اضافه کند! چرا که جان آن ها ارزش ندارد جز فدا شدن در راه انسان و خون پاک او!