هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
شبح-عنکبوت-نارنجی- مشتاق- ترازو- اعتنا- چمدان- مستحق- کتابخانه- شایسته

یک روز از آن حادثه می گذشت اما فلور دلاکور هنوز مشتاق بازگشت به محل مسابقه بود. غده های نارنجی رنگ روی دستش باعث می شد که آن خاطره تلخ را به یاد بیاورد. اگرچه آن خاطره بسیار تلخ بود اما فلور خودش را مستحق دانستن حقایق می دانست. باید باز میگشت و شایستگی خودش را ثابت می کرد. باید دوباره مسابقه می داد.
به سمت کتابخانه به راه افتاد تا اطلاعات لازم را برای مسابقه مجدد در کتاب ها بیابد ! درست بود که آن عنکبوت غول پیکر با نیش هایش سه زائده نارنجی روی دستش به جا گذاشته بود اما در مرحله مواجهه با شبح ها می توانست موفق شود.
راه مواجهه با اشباح را پیدا کرد. کتاب همیشه معجزه می کند. به سمت خوابگاه به راه افتاد وبه اتاقش رسید و به سمت چمدانش رفت و دستش را جلو برد - باز هم چشمش به آن غده های نارنجی افتاد اما اعتنایی نکرد - و چمدانش را از زیر تخت بیرون کشید.بلافاصله به سمت ترازویش رفت تا بیست گرم پودر پای ملخ که برای شکست اشباح لازم بود وزن کند !
کیسه ی مواد معجون سازی اش را بیرون کشید و بیست گرم پودر پای ملخ برداشت ... تا 15 دقیقه دیگر مسابقه شروع می شد !!!
او باید حقیقت را در مورد وجود آن عنکبوت در مسابقه می فهمید ... قرار بود هیچ موجودی در مسابقه نباشد. با سرعت به سمت محل مسابقه به راه افتاد !

اوکی مشکلی نداره ... تایید شد (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۷ ۲۰:۱۱:۵۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بر روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.خودش را مستحق چنین تنبیهی نمیدانست.چطور می توانست ظرف کمتر از یک هفته معجون نارنجی رنگی را بسازد که با آن جانداری را به شبح تبدیل کند.
از روی تختش برخاست و چمدان کهنه و خاک گرفته در زیر تختش را، بیرون کشید.بی اعتنا به عنکوب های روی آن، درش را به آرامی باز کرد و ترازوییش را برداشت.همان لحظه چیزی مثل برق از ذهنش گذشت باید به کتابخانه میرفت تا کتاب یکی از اساتید سابق هاگوارتز را بیابد.





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۱۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از قبرستون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
شبح-عنکبوت-نارنجی- مشتاق- ترازو- اعتنا- چمدان- مستحق- کتابخانه- شایسته
توباید به من می گفتی.اوه هرمی بس کن دیگه شاید دلش نخواد بما بگه.این رون گفت وبا اشاره به هرمایونی فهماند که ازهری چیزی نپرسه.

بعد از اندکی سکوت هری دهان باز کرد وگفت:باشه من بهتون می گم که چه اتفاقی افتاد.

هری:من داشتم لباسنارنجی خودم رو توی چمدان جا می دادم که
یییییههههووعنکبوتعظیم الجثه ازچمدان بیرون پرید.شماهم می دونید که من آدم کنجکاوی هستم.به همین علتمشتاقانه به دنبال عنکبوت به راه افتادم.مشخص بود که تحت طلسم فرمانه.اون مستقیم به سمتکتابخانهرفت ومن به دنبال او رفتم تا اینکه اون پیش یک موجودی نگاهی انداختم انگار خواب بودم ولی نه... اون یهشبح بود . شبح به یه زبونی که فکر می کنم زبون عنکبوت ها بود ،شروع به حرف زدن کرد. بعداز چند دقیقه دیدم شبح یهترازو رو از روی میز برداشت و اون عنکبوت رو کشت .منم جلو رفتم و به اون گفتم توکی هستی واو به سوالماعتنایی نکرد وزود غیب شد.
منم به دفترمدیر رفتم وتمام ماجرا رو به او گفتم.

هرمایونی:اوه هری توشایستگیخودت رو نشون دادی چون برای اولین بار کار عاقلانه کردی!
رون باتاسف گفت:ولی هری به نظر من اون شبحمستحق کشته شدن بود.چون داشت درمورد تو اطلاعات تو جمع میکرد.

هرمایونی:رون ممکن چرت وپرت نگی؟

هری:ولی به نظرمن داشت برای ولدمورت کار میکرد...




ممنون از اینکه جملات رو رنگی کرده بودی ... جملاتی که به کار بردی منطقی بود
تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱۸:۴۷:۲۲

[b][size=medium][color=0000FF][font=Arial]واقعا کی جوابگوی تصمی�


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق - کتابخانه - شایسته

هاگوارتس شلوغ بود . در قفسه های کنار دیوار (کتابخانه) پر از کتاب بود . از کتاب های اژدها های غول پیکر تا کتاب های (عنکبوت) های کوچولو !
تریلانی در کتابخانه ایستاده بود . دانش آموزان ، کارکنان و حتی (شبح) ها در رفت و آمد بودند. تریلانی دانش آموز کوچکی را دید که یک (ترازو)ی (نارنجی) رنگ در دست داشت و با حالتی (مشتاقانه) از روی کتاب چیز هایی می خواند و با ترازو وزن می کرد. پروفسور تریلانی به او (اعتنایی) نکرد. (چمدان) را در دستش فشرد و به سمت در خروجی به راه افتاد. او (مستحق) این حقارت نبود.
شاید (شایستگی) ماندن در هاگوارتس را نداشت و لی نباید با این حقارت اخراج می شد !!
نگاهی به اطرافش کرد و زیر لب گفت : " خداحافظ هاگوارتس "


ببین یک جوری از کلمات استفاده کرده بودی که به جا نبود ...
دوباره تلاش کن
تایید نشد(پادمور)


من تا حالا 5 تا داستان نوشتم که یکیش هم یک فن فیکشن هری پاتر بوده ( هری پاتر و طلسم نابخشودنی ) و همیشه همینجوری از کلمات استفاده کردم ، اکثرا هم داستان هایم مورد تایید قرار گرفته ... یک بار دیگه هم تلاش می کنم !!!!


ویرایش شده توسط Lord Scorpion در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱۵:۱۷:۲۴
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱۵:۲۳:۲۱
ویرایش شده توسط Lord Scorpion در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱۶:۱۶:۴۹

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۱۲ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
ردای نارنجی تیم چادلی کنونز را به آغوش کشیده بود.در تاریکی شب به مبارزه با افکارش برخاسته بود.افکاری که به فردای آنروز مربوط میشد.فردا بیل با فلور ازدواج می کردند , این موضوع شادی را به یاد او می آورد ولی چزیزی که شادی واقعای را در وجودش نقش کرده بود , موضوع دیگری بود.او بعد از چند ماه دوری از همیون بالاخره می توانست بار دیگر او را ببیند.مطمئن بود که هرمیون نیز به همین اندازه و یا شاید حتی بیشتر از او, مشتاق دیدار او است. در همین لحظه در زیر نور مهتاب, شبحی از یک جانور را دید که در حیاط بود.کنجکاو شد تا بفهمد آن موجود چیست, با عجله به سوی پنجره اتاق خود دوید. در بین راه پایش به ترازو جادویی خود که در چمدانش قرار داده بود گیر کرد و به طرز وحشتناکی به زمین خورد.درد شدید را در زانوی خود حس کرد, ولی بدون آنکه به آن اعتنا کند کشان کشان خود را به پنجره رساند.رنگ از رخسارش پرید, آن موجود یک عنکبوت غول آسا بود!ولی این امکان نداشت, در حیاط خانه آنها یک عنکبوت چه می کرد؟در هیمن لحظه نور مهتاب بر بدن عنکبوت تابید و رون را متوجه اشتباه خود کرد.آن موجود, نیزلی بود که دیروز هاگرید بری تبریک عروسی به بیل و فلور فرستاده بود و بیل می توانست با فروش آن پول هنگفتی به دست آورد, زیرا آن نیزل از بهترین گونه های آن بود.مسلما بیل بعد از آن شجاعتی که در هاگوارتز به خرج داده بود, مستحق چنین پاداشی بود.فلور و زیبایی اش واقعا شایسته و برازنده بیل و قلب او بود.با به یاد آوردن موضوع بیل , شتابان به سوی کشوی میز تحریر خود رفت تا بار دیگر نامه هرمیون را بخواند:
(( رون عزیز, امیدوارم حالت خوب باشد.من هم اکنون در کتابخانه جادویی بیرمنگهام بودم و مطالب جالبی راراجع به درمان زخم گرگینه ای که در ماه کامل نشده باشد به دست آوردم, می خواستم در این نامه برایت ارسال کنم ولی چون می خواستم خودم برایت آنها را بخوانم, از این کار منصرف شدم.به زودی می بینمت.
دوستدار تو, هرمیون))
رون ویزلی نامه را در آغوش کشید و به خوابی عمیق فرو رفت.




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

گریندل والدold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۲ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷
از محفل ارواح جادوگران سياه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق - کتابخانه - شایسته

هوا گرگ و میش بود. نسیم گزنده ای صورتش را می آزرد. روبروی غار بزرگی ایستاده بود . سالها بود به دنبال آن بودند. به چهرۀ (مشتاق) هرمیون نگریست. کمی قوت قلب گرفت و وارد شد. رون که مثل همیشه با دیدن تار (عنکبوت) ترسیده بود ناله ای کرد اما هری به او (اعتنا) نکرد . غار تاریک و سردی بود و در عین حال بزرگ و تو در تو.
نفسش صدادار شده بود . هر چه می گذشت از علاقه اش به غار کمتر می شد. به آرامی و با تردید به سوی انتهای غار می رفتند . نا گهان هرمیون با صدایی لرزان گفت:هری.
هری به او نگاه کرد او ایستاده بود و با نا امیدی به انتهای غار خیره شده بود به آنجا نگاه کرد نور ضعیفی در اتاقک انتهای سالن سوسو می زد:کسی آنجا بود!
شیئ (شبح) مانندی از دور به آنان نزدیک می شد. هرمیون با عجله یکی از کتاب های (کتابخانه) را که با خود آورده بود باز کرد و گفت:
...اشباح هزار سالۀ جادوگران قدیمی به خاطر اذیت و آزار مشنگ ها به آنجا تبعید شده اند و قدرت از آنها سلب شده است...
هری این جمله را بیش از ده بار خوانده بود اما یادآوری به جایی بود.
کم کم به انتهای غار نزدیک شدند . مردی با شنل آشنای (نارنجی) رنگی بر کف زمین افتاده بود . از مو های بورش او را شناختند.
او لوپین بود. خونش که بر روی زمین ریخته بود تازه بود. اشک در چشمان هری حلقه زد . دیگر از مرگ آشنایانش خسته شده بود . او مسلمآ (مستحق) این بلا نبود. (چمدانش) چند قدم آن طرف تر بر زمین افتاده بود،چند کتاب،معجون اسنیپ،یک حقیقت یاب،ترازوی مورد علاقه اش وچند شیء عجیب از آن بیرون افتاده بود گویی کسی در آن به دنبال چیزی میگشته . (شایسته) نبود او را همان طور رها کنند اما کارهای مهم تری در آن غار داشتند.


خوب بود ... از همه ی جملات به جا استفاده کرده بودی ...
تایید شد !!!
میتونی بری مرحله ی بعد(پادمور)


ویرایش شده توسط گریندل والد در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۲۱:۴۳:۲۴
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۹:۱۹:۲۷

من کسی که در راه رسیدن به جاودانگی از همه جلوتر بودم.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - اعتنا - چمدان - کتابخانه - ترازو - شایسته - مشتاق - مستحق

شب بود . هرمیون هنوز در تاریکی ژرف ، مانند شبح ایستاده بود . عنکبوتی از کنار پایش گذشت و به زانوی برهنه اش رسید و داخل دامن نارنجی رنگش فرو رفت ؛ اعتنایی نکرد. چمدانش را از داخل کتابخانه برداشته بود و در محوطه هاگوارتس ایستاده بود. او تنها مانده بود و هری و رون مرده بودند ...

پس ترازوی عدالت اینگونه بود !!!!!

نمی دانست چرا او به آن ان ها نپیوسته است ؟ عنکبوت را در سینه ی خود حس کرد. او شایسته ماندن نبود ... او که در تمام لحظات جنگ با لرد سیاه مشتاق مرگ بود !!! خودش را مستحق مرگ می دانست . عنکبوت بالاتر آمد و نیش خود را در گردن هرمیون فرو کرد . و لحظاتی بعد : ... دخترک از پا در آمد و به سوی دوستانش به راه افتاد.


خب ببین بهتر هم میتونستی استفاده کنی ... یک بار دیگه...
تایید نشد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۹:۱۲:۱۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

آرتور ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۲۳ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 390
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق - کتابخانه - شایسته

شبح نارنجي رنگ عنكبوت مشتاقانه از درون چمدان روي كتابخانه بيرون آمد و بياعتنا به روي ترازو نشست و به فكر فرو رفت:
او مستحق مرگي شايسته بود...
.


عاقلان دانند...


بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق - کتابخانه - شایسته


یه "عنکبوت"کوچولو روی شلوار"نارنجی"یه"شبح" "شایسته"

نشسته بود.شبح به عنکبوت "اعتنایی"نمیکرد و به "مستحقی" که

اون ور خیابون نشسته بود خیره شده بود.به "چمدون"کهنه

و"ترازوی"زهوار دررفتش نگاه میکرد.شبح "مشتاق"شد که به اون

ور خیابون ولی ییهو به یاد آورد که اون یه شبحه و نمیتونه کمکی به

اون بکنه!!!



بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

طلوع


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۵۷ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
از ما ها که گذشته!!!باید میدونو به شما جوونا بدیم!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق - کتابخانه - شایسته

(شبحی)با یک(عنکبوت)(نارنجی رنگ)بازی میکرد و مشتاق بود که

اورا بگیرد.اما خودتان که میدانید او از عنکبوت رد میشد.عنکبوت به

راه خود ادامه دا و به یک (ترازو )رسید.به آن (اعتنا)یی نکرد و از آن

بالا رفت.وقتی از رو ی آن عبورکرد،هنوز شبح به دنبالش میامد!

عنکبوت همین طور به راهش ادامه دا تا به یک (چمدان) باز شده ی

کوچک رسید که در کنار درب ورودی (کتابخانه) بود!در کنار

چمدان،یک پیر مرد (مستحق)نشسته بود که آن چمدان کهنه و

کثیف واقعا"(شایسته) ی او بود.


خوب از جملات استفاده کرده بودی !!!
تایید شد !!!
میتونی بری مرحله ی بعد (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۲۳:۳۰:۵۳

هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید!!!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.