هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
- این گردنبند خانوادگی مونه، خیلی برام ارزشمنده، نمی دونم کجا باید نگهداریش کنم!

گرینگات دستی بر شانه دوست قدیمیش، درگو مارون گذاشت و به چهره غم زده و نگران او لبخندی زد.

- دوست داری یه جای امن نگهداریش بکنی؟

صورت در هم رفته مارون با شنیدن این سخن چون آفتاب تابان از هم باز شد. چشم در چشم دوست قدیمی اش دوخت و در اعماق چشمانش خیره شد. صداقت و لبخند ساده گرینگات او را از حرفش مطمئن کرد. می دانست که اگر یک نفر باشد که بتواند در مورد اسرارش به او اطمینان کند، آن گرینگات است.

- البته که میخوام، دوست عزیزم، ولی هیچ جا از شر دزدای این روزگار در امان نیست، تو چه جای مطمئن و امنی رو سراغ داری؟

لبان گرینگات به لبخندی پهن تر گشوده شد.

- یه جای خیلی خوب! با من بیا، میخوام نشونت بدم!

مارون دستی بر چهره اش کشید و نفس عمیقی فرو داد. گردنبند یاقوت درخشان خانواده مارون در دستانش می درخشید. آن را در جیبش گذاشت و بعد از اینکه مطمئن شد جایش امن است، به همراه گرینگات به راه افتاد.
گرینگات چند قدم جلوتر از او قرار داشت، و بر دیوار سنگی و سخت روبرویش خیره شده بود و دستانش را بر سطح سرد آن به تندی حرکت می داد. چهره اش از تمرکز درهم رفته بود.

- آها! پیداش کردم!
دست زمخت گرینگات روی سطح شکسته کوچکی روی یکی از سنگ ها، به اندازه یک بند انگشت تکیه زده بود. گرینگات با دست دیگرش چوبدستی را به طرف سطح شکسته نشانه رفته بود و چیزی زیر لب زمزمه می کرد:

- سلنیوم دِ رامورا...سلنیوم...سلنیوم اسکیفاندو...

مارون با چهره ای در هم رفته به این سخنان گوش می داد. اصلا معنیی نداشتند! حتی همچون وردی هم تا بحال نشنیده بود! کم کم داشت از اطمینانش به گرینگات پشیمان می شد.
ولی ناگهان اتفاقی افتاد. از محل شکستگی صدایی به گوش رسید، و دیوار شروع به ترک خوردن کرد. سنگ ها یکی یکی می شکستند و از هم جدا می شدند.هیچ سنگی فرو نمی ریخت، هیچ گرد و خاکی به هوا بلند نمی شد؛ انگار که تنها با خطی از جادو دیوار را از وسط برش داده بودند.

کم کم ترک دیوار به پهنای دری کوچک، به اندازه قد یک جن خانگی رسید. دیوار از سرو صدا دست برداشت؛ و مارون چهره گرینگات را دید که لبخند می زند.
- بیا، دوست عزیز!

به سختی از دیواری که تا چند لحظه پیش صاف و بی عیب و ترک بود، رد شدند. بدن عریض و خوب خورده مارون در گذر از گذرگاه به تنگنا افتاده بود، عرق از صورتش می ریخت.
آن طرف دیوار، گابلینی منتظرشان بود. با دیدن گرینگات سرش را اندکی خم کرد، و با نگاه هوشمندانه ای به مارون عرض احترام کرد. گرینگات چشم به گابلین دوخته بود. نگاه گابلین با نگاه گرینگات تلاقی کرد.

- من در خدمتتون حاضرم، ارباب.
گرینگات با نگاهی نگران همچنان به گابلین چشم دوخته بود.
- من..مطمئن نیستم گرانوگ. تو داری خودتو به خطر میندازی!
- اینجا، قربان...اینجا جاییه که ما همیشه برای خدمت گزاری در اون آماده ایم. من آماده ام قربان. وفاداری گابلین هارو دست کم نگیرید!

گرینگات نفس عمیقی کشید. چشمانش را بست، باز کرد و به مارون بی اطلاع از همه چیز چشم دوخت.

- من به تو اعتماد دارم گرانوگ. ازت ممنونم!
گابلین سری خم کرد.

گرینگات به سوی مارون برگشت و گفت:
- گردنبندتو بده بهش، درگوی عزیز.

مارون، در تلاش برای حفظ اطمینانش به دوست چندین و چند ساله اش، دست در جیب کرد و گردنبند درخشان را بیرون کشید و به دست گابلین داد. انگشتان لاغر و دراز گابلین گردنبند را گرفت و بر گردنش انداخت. مارون خشمی گزنده را در درونش احساس کرد:

- چه طور جرئت می کنی....!
- صبر داشته باش مارون! گرانوگ؟

گرانوگ سر تکان داد و رو به صندوقی کرد که در کنار پایشان قرار داشت. مارون متوجه شد که در لحظه ورود این صندوق را ندیده است. گرانوگ پاهایش را بلند کرد و با جستی به داخل صندوق پرید.
گرینگات رو به مارون کرد و توضیح داد:

- حالا، یه ورد ساده بیشتر نیست، اسم گروناگ رو همیشه به یاد داشته باش! اسم گرانوگ و اسم مارون، حامل و مالک، در ترکیب هم یه ورد رو می سازن، آروم چوبتو تکون بده و سه بار زمزمه کن: گرانوگتسا درگو مارون...

مارون آرام چوبدستی را تکان داد و زمزمه کرد....سه بار، به آرامی.
ناگهان صدای پاقی آمد و ناگهان همه جا تاریک شد. چشمان مارون هیچ چیز را نمیدید. صدای "لوموس" گرینگات را شنید و در پرتو نور ضعیف چوبدستی، به داخل صندوق نگاه کرد. گابلینی در آنجا نبود. جز چند ذره خاکستر، هیچ چیز در آن ظلمات خالی دیده نمی شد.
چشمان مارون چشمان غمگین گرینگات را در تاریکی تشخیص داد. گرینگات لبخندی از گوشه لب زد، و به آرامی گفت:

- حالا دیگه اون گابلین متعلق به توئه درگو. اون دیگه چیزی جز خاکستر ته این صندوق نیست. گردنبندت لابلای اون ذره های کوچیک، همیشه جاش امنه. هروقتی که بخوای، میتونی با همون ورد گردنبندت رو به شکل اولیه اش برگردونی. ولی گرانوگ رو نه...اون همیشه لابلای خاکسترا باقی می مونه..

در میان تاریکی، از بین بهت و حیرت و وحشت زدگی مارون، گرینگات با لبخند محزونش از میان دیوار ترک برداشته گذاشت. مارون هنوز در میان بهت و حیرت فداکاری یک گابلین، در جا خشکش زده بود.


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
درباره ساخت یکی از حساب های محافظت شده نمایشنامه ای بنویسید و شیوه ساختن آن را توصیف کنید


- هوی پسر ! گفتم میخوام فضای اینجا گرفته مرفته باشه ! اینطوری که دزد بیاد فکر میکنه وارد جزایر قناری مناری شده که بوقی ! یه ذره اینجا رو با آت و آشغال پر کن ، یه ذره فضا رو تاریک تر کن ، دیوارا رو کثیف کن !

- چشم جناب ... پتریفیکوس خزالوس !

- هووم ؟

- این برای ایجاد خزه های کوتاه و سیاه برای حاشیه های دیوار ها هست که محیط رو گرفته تر نشون میده !

- چه بامزه ! فقط اینکه دقت کنید که ما میخوایم یه حساب محافظت شده بسازیم ، تنها کاری که شما لازمه انجام بدید این هست که این اتاقک رو تبدیل به یه حساب محافظت شده بکنید و اینکه بیرون این اتاقک رو هم مثل سایر حساب ها طبیعی جلوه بدید و خشن ! بعد از اینکه کار شما تموم شد اطلاع بدید تا من با طلسم های پیشرفته کارهای نهایی رو انجام بدم .

- فقط آقای گرینگوت ...

ولی او سوار واگنی که امروز صبح اضافه کرده بودند شده بود و در راه حساب بعدی بود ، در واقع امروز باید به حساب های زیادی سر میزد تا سریعتر کار بخش اصلی بانک تکمیل شود ؛ عجیب بود ، با اینکه تعدادی از واگن ها همین امروز اضافه شده بودند ، ولی باز هم از سر و صدایشان در هنگام تردد کاسته نشده بود !

کارگران بعد از رفتن آقای گرینگوت وارد اتاقکی که قرار بود یکی از حساب های محافظت شده آینده بانک گرینگوتز باشد شدند ؛ اتاقکی با ابعاد متوسط و سقفی بلند بود ... دستور کاری که برایشان مشخص شده بود این بود که فضای حساب و محوطه بیرون آن را درست کنند و در واقع جلوه های ویژه برای آنجا به کار ببرند تا زمانی که کسی قصد سرقت اموال آنجا را داشت با توجه به وضعیت بخش ها نتواند راه را پیدا کند و به بخش ها دسترسی پیدا کند .

کار را بالاخره با سرپرستی آقای سناتان کسی که با بانک قرار داد بسته بود برای تحویل حساب های حفاظت شده آغاز کردند ، یکی مشغول رنگ زدن دیوار های اتاق بود ... استابیوس را زمزمه میکرد و چوبدستی اش را با احتیاط از بالا به سمت پایین حرکت میداد تا رنگ دیوار منظم باشد و همچنین شّره نکند ! دیگری مشغول تطبیق دادن غلظت رنگ سقف با سایر حساب ها بود و با اشتیاق فراوانی رنگ سیاه کدری را روی آن تزریق میکرد . کارگر قد بلندی که کمی جلوتر از آنان قرار داشت با دقت روی مرکز زمین اتاق دست میکشید و علامت گذاری میکرد و در نهایت ورد اورتابیوس را زمزمه میکرد تا برای پایه های میزی که قرار بود در آنجا قرار دهند سوراخی مناسب پدید آورد . یکی دیگر از کارگران آقای سناتان بیرون از اتاق مشغول جلوه دادن به محوطه حساب بود ... دیوار ها و سقف ها به خوبی سیه چرده شده بودند و واگن ها و ریل ها بدون چراغ دستی دیده نمیشدند ، همچنین همه راه های اطراف اتاق بسته شده بودند تا در صورت دست برد ، دزد ها نتوانند راه های مناسب را برای فرار پیدا کنند .


ساعتی بعد

سر و صدای زننده واگن هایی که بروی ریل های با ناز حرکت میکردند بیشتر و بیشتر میشد ، تا اینکه بالاخره آقای گرینگوت که این بار توسط یکی از جن های بانک که همراهش بود پیاده شدند . کارگر ها کار خود را تمام کرده بودند و در حال بررسی جزئیات بودند تا مشکلی وجود نداشته باشد ؛ آقای سناتان هم مقابل اتاق انتظار آقای گرینگوت را برای انجام امور نهایی میکشید که با دیدن وی لبخندی زد و به سویش حرکت کرد .

- دیگه میخواستم خودم خدمتتون برسم ، باید بگم که کار ما تموم شد ، این محوطه بیرون حساب و با دست به سمت اتاق اشاره کرد و ادامه داد : این هم داخل حساب !

آقای گرینگوت لبخندی زد که به دلیل خستگی جسمیَش خشک مینمود و در حالی که به اطراف نگاه میکرد به سمت اتاقک حرکت کرد ، جن هم در حالی که به سختی چراغ را در دستش نگه داشته بود پا به پایش حرکت کرد .

تق !

بی مقدمه مکثی کرد و باعث برخورد شدید جن کوچک با پاهای بزرگش شد . بدون توجه به جن رو به آقای سناتان پرسید : هووم ، این دریچه رو برای چی بستید ؟

آقای سناتان با سردرگمی نگاهی به دریچه بسته شده انداخت و همانطور که سعی میکرد لبخند ساختگی اش را حفظ کند جواب داد : خودتون دستور دادید که همه راه ها بسته بشه برای دزد ها !

گرینگوت با ناراحتی گفت : من گفتم که راههای فرعی اصلی بسته نشه !

آقای سناتان ادامه داد : خوب اینطوری فکر نمیکنم بازم مشکلی متوجه شما و حساب ها باشه ، اینطوری یکی از راه های در روی دزد ها کمتر میشه و این باعث امنیت بیشتره بانک میشه به نظر من .

گرینگوت کمی نزدیک تر رفت و نزدیک گوش سناتان گفت : عزیز من ، این راه باز باشه ممکنه باعث فرار دزد بشه ، ولی لااقل باعث این میشه که دیگه تا زنده هست سمت دزدی نره ؛ اصلا ما این دریچه رو برای ادب کردن دزد ها باز گذاشتیم ... این به اتاق آلبوس دامبلدور منتهی میشه !

آقای سناتان : اوه اوه ! پس بزارید بازش کنم ... میخواید اصلا یه چند تا دریچه دیگه این اطراف باز کنیم همینطوری که دیگه دزدی این طرفا نیاد ؟


بعد از اینکه دریچه توسط آقای سناتان باز شد ، به سمت اتاقک حرکت کردند تا امور نهایی را انجام دهند . دیگر آنجا شباهتی با اتاق اولیه نداشت ، حالا دیگر شبیه سایر حساب های محافظت شده بود که تنها محافظت نشده بود ! آقای گرینگوت قصد داشت با بهره گیری از طلسم هایی که خلق کرده است به آنجا امنیت ببخشد ، پس چوبدستی کوتاهش را از درون ردایش در آورد و به میزی که وسط اتاق قرار گرفته بود نزدیک شد . به آرامی نوک چوبدستی اش را در کناره میز قرار داد و زمزمه کرد : اورانا مینیوس ! پرتویی که بدلیل عدم فاصله چوبدستی با میز رویت نمیشد وارد میز شد و تقی صدا داد . حرکت او از نزد میز نشان میداد که امنیت آن برقرار شده است .

کمی جلوتر رفت و در مجاورت دیوار ها قرار گرفت و باری دیگر زمزمه کرد : کوریتوس موریتوس ! پرتو شیری رنگی از نوک چوبدستی به سمت دیوار شلیک شد ، مکثی کرد و ادامه داد : ثورینوس ! این بار گلوله کوچکی که گویا از غبار تشکیل شده بود از نوک چوبدستی بیرون پرید و خودش را به دیوار کوبید و ناپدید شد ! این کار را برای هر چهار دیوار انجام داد و روی سقف هم طلسم فوره توره را اجرا کرد .

- هووم ، کار اینجا تموم هست ، فقط باید امنیت در برقرار بشه ! آمونیوس ، کارت رو شروع کن .

جنی که همراه خودش آورده بود و نامش آمونیوس بود ، تعظیم کوتاهی کرد و دوان دوان به سمت درب آهنی بسیار بزرگی که در چهارچوب درب حساب قرار گرفته بود و سنگین هم به نظر میرسید رفت . چراغ دستی اش را روی زمین قرار داد و به پشت درب رفت ، ناخن بلند انگشت سبابه اش را روی فنر هایی که بروی آنجا تعبیه شده بودند کشید و تعدادی از آنها را جا بجا کرد . سپس بدون اینکه مکثی کند به جلوی درب مراجعه کرد و در خطی که جای کشیدن انگشت جن های بانک بود انگشتش را فرو کرد و از بالا به پایین حرکت داد .

کار امنیتی درب تکمیل بود ، تنها نیاز به یکی از طلسم های خاص حفاظتی آقای گرینگوت بود . پس به سمت درب حرکت کرد ، چوبدستی اش را با هنر خاصی از بین فنر های پشت درب رد کرد و با صدای بلند تری این بار زمزمه کرد : اوخاروس تاک ! صدای خرچ خرچ عجیبی از درب بلند شد . آقای سناتان حس کرد فنر ها در حال خرد کردن چوبدستی وی هستند ، ولی با بیرون کشیدن چوبدستی متوجه شد که اینطور نیست .

کار حساب محافظت شده شماره 315 به پایان رسیده بود !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۸:۴۲ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
درباره ساخت یکی از حساب های محافظت شده نمایشنامه ای بنویسید و شیوه ساختن آن را توصیف کنید

در نوری که از چوبدستیش بیرون می آمد و فقط می توانست چهرۀ خود و جادوگر بزرگ ، گرینگوت را در آن زیر زمین سرد و تاریک روشن کند گفت : می خوام بهترین صندوق باشه. می خوام حتی قوی ترین جادوگر هم نتونه وارد اون بشه.
گرینگوت خطاب به الیواندر گفت : مطمئن باشید. خواهش می کنم سوار بشید.
و به واگنی اشاره کرد که کنار آن ها ایستاده بود. الیواندر به آرامی سوار شد. پس از او گرینگوت و جنی که با آن ها همراه بود وارد واگن شدند.واگن با سرعتی باور نکردنی شروع به حرکت کرد. هر چه جلوتر می رفتند شیب واگن به سمت پایین بیشتر می شد. زمانی که واگن به اوج سرعت خود رسیده بود با تکانی شدید متوقف شد.الیواندر رو به گرینگوت کرد و گفت : چه اتفاقی افتاده ؟ مشکلی پیش اومده؟
گرینگوت لبخندی زد و گفت : نه. ولی مگر خودتان نگفتید امنیت صندوقتان فوق العاده باشد؟ بقیه راه را باید پیاده برویم چون واگن نمی رود.
آن سه شروع به پیاده روی کردند و حدود یک ربع بعد به جایی رسیدند که بسیار تاریک و سرد و خشک بود.گرینگوت رو به دیواری ایستاد و گفت : این هم صندوق شما.
الیواندر با تعجب نگاهی به صندوق انداخت و باخشم گفت : این که فقط یه دیواره.
گرینگوت دوباره لبخندی زد و گفت : این هم یکی از حفاظ های امنیتی این صندوق است. گورپیک برو شروع کن.
جن سری تکان داد و به سمت الیواندر رفت. دست او را گرفت و به سمت دیوار برد.سپس دست خودش را روی قسمتی از دیوار و دست الیواندر را روی قسمتی دیگر گذاشت. ناگهان سنگ ها از هم شکافتند و در گاو صندوقی بزرگ پدیدار شد. جن دست الیواندر را دوباره گرفت و انگشت او را همراه با انگشت خود در مسیری کشید. درهای گاو صندوق از هم جدا شده و صحنه ای پدیدار شد که باعث شد قیافۀ الیواندر به این حالت در آید.. گرینگوت که تعجب الیواندر را می دید گفت :
تعجب نکنید این یه هزار تو است که فقط جن ها می تونن راه اونو پیدا کنند. و جالب تر از آن این که هر کسی به جز شما همراه جن باشد همۀ راه ها بن بست شده و آن تو گیر می افتد. جادوی جالبیه نه؟ خودم درستش کردم. وقتی به صندوقتان برسید از جادو های دیگر من متعجب تر می شوید. گورپیک آقای الیواندر را ببر تو.
الیواندر با تعجب گفت : مگر شما نمی آیید؟
گرینگوت گفت : مگر نشنیدی چه گفتم؟ اگر من بیایم راه ها بن بست می شوند.
الیواندر سری تکان داد و همراه با جن وارد هزار تو شد. آن ها حدود نیم ساعت در مسیر بودن تا به مرکز هزار تو رسیدند. در آن جا صندوقی بود. جن دو دست الیواندر را بر دو طرف صندوق گذاشت و سپس عقب روفت و فریاد زد : سلینسین وایدر کونتینیوم.
ناگهان نور آبی رنگی از صندوق برخاست و از وسط شکافته شد. الیواندر با تعجب در میان آن صندوق کوچک اتاق بزرگی دید.جن گفت : اولین کسی که وارد این اتاق شود صاحب آن می شود و اگر بعد از آن کسی دیگر به جز اجنه وارد آن شود که به خاطر هزار تو غیر ممکن است کشته می شود.الیواندر با ترس پا به اتاق گذاشت. چوبدستی ای از جیبش در آورد و آن را در گوشه ای از اتاق گذاشت.سپس خارج شد. جن دوباره دست های الیواندر را در دو طرف صندوق گذاشت و همان ورد را تکرار کرد. پس از عبور از هزار تو جن وردی خواند و جایی که قبلا گهو صندوق دیده می شد دیواری سخت نمایان شد. الیواندر رو به جن کرد و گفت : راستی! شمارۀ صندوق من چنده؟
جن با حالتی اسرار آمیز گفت : صندوق شمارۀ 13.:bat:


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۸:۴۶:۳۳
ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۸:۵۸:۵۶

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷

سلسیتنا واربک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از تالار با شکوه اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
تکلیف :درباره ساخت یکی از حساب های محافظت شده نمایشنامه ای بنویسید و شیوه ساختن آن را توصیف کنید

مردی با موهای مجعد و قد بلند و بارانی مشکی در میان تاریکی پیش می رفت و پسر هشت ساله اش با غصه در میان مه سنگین و هوای سرد حرکت می کرد.بعد از مدت طولانی راهپیمایی مرد زیر لب گفت :رسیدیم.

وارد بانک شدند.پسرک از سایه های بلندی که روی دیواره های بانک ایجاد شده بود می ترسید.در ان شب بارانی که اسمان گرفته بود جیمز می خواست فریاد بکشد اما بیاد اورد که پسر پاتر شجاع نباید جیغ بکشد.

مرد به سمت دفتر مدیریت بانک رفت.باید با او صحبت می کرد و هدف اصلی از ورودش به بانک را توضیح می داد. پسرک سرش را پایین انداخته بود و به ارامی پشت سر پدرش راه می رفت.باید رفتار درستی نشان می داد تا پدر از تصمیمی که گرفته منصرف نشود

_سلام
_اوه عله عله ..خوش اومدی
_اه فراموش نکردی که فامیلی من پاتر است؟
_اوه بله فکر نمی کردم ناراحت بشی.اخه این چند روز همه میگن عله .خب اقای عله پاتر خوشحالم که به بانک ما اومدید.سودی که ما از حساب شما در بانک می بریم سالیان سال کفاف خانواده من و جهازیه دخترم را می دهد
_ شما چی گفتید؟
_گفتم خوشحالم که به بانک ما اومدید
_نه بعدش چی گفتی؟
_گفتم سودی که ما از حساب شما می بریم یک عمر کفاف خرج خانواده من و جهاز دخترم را ...{در دل مدیر :ای وای } نه نه منظورم این بود که لطف هایی که شما تا بحال به ما کردید و همین دستی هایی که هرچند وقت یکبار خودتون از حسابتون به من میدید یک عمر کفاف خرج خانواده من و جهار دخترم را می دهد
_من کی به شما دستی دادم؟

جیمز برای اولین بار در میان پرده ای از ترس {}گفت :راست می گه بابام.بابام فقط به من دستی می ده
_پسر بابا من کی به تو دستی دادم ؟ می گم جدیدا 20 گالیون 20 گالیون از جیبم کم میشه .
_من احتیاج به دستشویی دارم بابا عله..چتر باکس هم الان به من نیاز داره.اگر نرم این تدی بیشتر از من پی ام میده توش .الان بر می گردم.

جیمز از مخمصه به سوی دستشویی بانک دوید و دقایقی بعد صدا هایی از طرف دستشویی امد "بنگ..بینگ بخــش{}
_هزار بار به این بچه گفته بودم که نباید با صدای بلند کارشو بکنه
_خب اقای عله پاتر..فکر می کنم به دلیل خاصی به این بانک اومده باشید.شما معمولا برای برداشتن پول از حسابتون به ملاقات من نمی اید.جن های کارگر می تونند این کارو انجام بدند نه؟
_خب بله..راستش وقتی جینی بعد از بدنیا اوردن چهاردهمین بچمون{}در حال مرگ بود با من صحبت کرد و گفت که برای پسر بزرگش جیمز هزار ارزو دارد. گفت که دنیا امانش نداد وگرنه به ارزو هایش می رسید .....من جینی رو خیلی دوست داشتم جن مدیر {بشدت جن را تکان داد } اون به من گفت که به خاطر داشتن سایت جادوگران از من خجالت می کشیده.گفت که توقع داشته عله پسر برگزیده شغل مناسب تری داشته باشه.به هرحال اون رفته اقای جن اخرین درخواستش از من این بود که اینده موفقی برای جیمز بسازم..شغل مناسبی پیدا کند و اگر نتوانست کار مناسبی پیدا کند اورا در سایت شریک خودم بکنم...درحال حاضر به وصیت جینی عزیزم جیمز پسر اولمون ناظر یکی از انجمن ها شده تا در کنار چارلی کار اموزی کند ..من خیلی همسرم رو دوست داشتم.می دونم جیمز بی عرضه و بی دست و پا است و کلا به هاگوارتز هم نمی ره .منو می پیچونه میره توی چتر باکس پی ام می ده ..برای همین از الان اون رو توی سایت مشغول کردم.من میخ واستم برای پسرم یک حساب مخفی بسازم.{دوباره جن را به شدت تکان می دهد } ..یک حساب که هیچ کس نتواند به ان دست بزند.یک حساب زیر زمینی و پسرم جیمز از الان پس انداز کند .وسایل قیمتی همسرم جینی را به رسم یادبود برای اولین پس انداز در این حساب می زارم.همشو اوردم.

جن مدیر به این شکل {به علت تکان دادن های مکرر } با صدایی لرزان گفت :بله اقای عله .همین الان کار رو شروع می کنیم.ساخت یک حساب مخفی کار اسونی نیست اقای عله .اما برای شما بخاطر این که به طور مکرر سود هایی از حسابتون بدست ما ...ا..چیزه ..یعنی
_
_بله داشتم می گفتم ..الان هم میریم به طبق زرزمینی.هیچ کدوم از کارگر های من توانایی ساخت چنین حسابی رو ندارند چون با ورد های بسیار باستانی محافظت میشه هرچند در حال حاضر دانش اموزان هاگوارتز به لطف پرفسور لوپین دارند این کارو یاد می گیرند.خب بفرمایید دیگه رسیدم

عله به زیر زمین تاریکی خیره شده بود.به زیبایی هایی که وجود داشت.به سنگ های معدنی بلندی که از دیوار ها اویزان بود و بعد از دقایقی متوجه شد که همه جا تاریک بوده و هیچ چیز نمیده و احتمالا این ها زایده ی خیالاتش بوده است
جن به ارامی جلوی صندوق شماره ی 825 ایستاد و ورد هایی را زمزمه کرد .درب صندوق باز شد.جن وارد اتاقک شد و از عله خواست که وسایل قیمتی جینی را که قرا ربود اولین سپرده ان ها باشد در اتاق قرار دهد.
_یک شانه ی طلایی با یاقوت سبز ، یک روسری گل گلی سبز با گل گل بنفش ..یک زیر شلواری قرمز با حاشیه دوزی طلایی به ترتیب از کیف بیرون امد
_این ها گنجینه ی خصوصی خانم پاتر هست ؟
در صندوق بسته شد.جن روبروی صندوق ایستاد و زمزمه کرد :بتونتاوشکیلانتون وادوس تئوتادتبشش اکشـن
دیوار بلند اهنی روی در ورودی صندوق قرار گرفت.و قفل کوچکی روی ان زده شد.
مدیر دوباره گفت :مشکولات کیندالانووتبئا
جن بشدت عرق می ریخت.دیواره ی اجری که بنظر می رسید چوبی باشد در اطراف صندوق کشیده شد و قفل بزرگتری به ان خورد
و این مراحل به ترتیب ادامه یافت تا سرانجام به دیواره رسی رسید.
جن بی حال روی زمین افتاد.گویی طلسم های هفت گانه محافظتی از انرژی خود او مایه می گرفتند
عله به ارامی گفت :خیلی ازت ممنونم بزار کمکت کنم
جن مدیر گفت :نه اقای پاتر ..من دارم میمیرم.عمرم به پایان رسیده است
عله با دلسوزی نگاهش کرد و سه گالیون در کنارش گذاشت و گفت که کار دیگری از دستش بر نمی اید وامیدوار است که جن های دیگر اورا دفن کنند و روحش در ان دنیا شاد باشد
جن به طور عجیبی از جا برخاست :اقای پاتر جوان..احساس می کنم حالم بهتر شده است..شماره حساب شما ...8838838 است من هم باید دیگر بروم سر کارم چون مشتری دارم.
سپس سکه هارا برداشت و غیب شد

لحظاتی بعد جیمز از دستشویی بیرون امد و عله با عصبانیت به دنبال او به طرف دستشوییی رفت
_سلام بابایی
-سلام پسر بابا.خوب بیست گالیون بیست گالیون از حساب من بر می داشتی ها
_اره باباجون قربونت برم الههی تو چقدر مهربونی
جیمز به سرعت به سمت در خروجی دوید و عله بی توجه به ردای بارانی که لیلی تازه برایش خریده بود به دنبال جیمز دوید.


ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۶:۰۵:۱۶
ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۷:۴۱:۰۱


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
تکلیف :درباره ساخت یکی از حساب های محافظت شده نمایشنامه ای بنویسید و شیوه ساختن آن را توصیف کنید.

درهای درخشنده و پر عظمت بانک به آرامی باز شدند و از میان آنها مردی با سبیل های کلفت سفید و اندامی چاق و قدی به شدت کوتاه وارد بانک شد.
او از اجداد اولیه خاندان بلک بود .نگاه کاراگاهانه ای به اطراف انداخت و جلو تر رفت .گابلینی با لباسهای رسمی به سمت مرد آمد و تعظیمی بسیار بلند بالا به مرد کرد و گفت:
ــ سلام جناب بلک ، مشکلی پیش اومده ؟ این سومین باره که امروز به بانک تشریف آوردید. باز هم به خاطر برسی حسابتون آمدید؟...
آقای بلک چینی به پیشانی انداخت و گفت :
ــ چیه ؟...مگه میشه به هر کی اعتماد کرد...تمام ثروت من اینجاست انتظار دارید نگران نباشم...اینم کلید...زودتر راه بیفت.
گابلین به آرامی گفت :
ــ چشم قربان.
هردو به سمت راهروی باریکی حرکت کردند که در آن واگن ها قرار داشتند . گابلین به واگنی که در سمت چپ آنها قرار داشت اشاره کرد و به طرز جالبی خود را درون آن پرتاب کرد آقای بلک با زحمت خود را درون واگن جایی داد و واگن به حرکت در آمد .
پس از فراز و نشیب های بسیار در میانه راه بالاخره کمی مسیر ریل هموار تر شد و آقای بلک فرصتی یافت تا دوباره شروع به غر زدن کند :
ــ اینم راهه...نمی تونستن یه راه مستقیم درست کنند؟...معده ام از جاش کنده شد...
گابلین با نا رضایتی گفت:
ــ خب می تونید انقدرزود، زود به حسابتون سر نزنید.
آقای بلک دستی به سبیل هایش کشید و با عصبانیت گفت:
ــ مگه دیونه شدم که ثروتم رو به دست شما بسپارم...اگه زود زود سر نزنم فکر می کنید که به شما اعتماد کردم و بعد معلوم نیست...
واگن به سرعت مانند آبشاراز ارتفاع به پایین جاری شد .
گابلین گلویش را صاف کرد وگفت:
ــ مثلا همین خانواده لسترنج ها...می دونید چند برابر شما ثروتمند هستند...ولی حدودا یه شش ماهی میشه که سر نزدند و حسابشون هم دست نخورده مونده.
آقای بلک آهی کشید و گفت:
ــ انتظار داری منم یه اژدها بذارم سر حسابم ؟
گابلین گفت :
ــ اژدها خرج زیادی می بره . ولی می تونید از روش ناخن گابلینی استفاده کنید. اصلا شما از کجا می دونید که اژدها دارند؟
آقای بلک با تعجب گفت:
ــ چی؟...من همون اژدها رو ترجیح می دم .در ضمن ما رابطه خانوادگی داریم.
گابلین لبخندی زد و گفت:
ولی این روش مؤثرترین روشه...شما اگه اژدها هم داشته باشین یه جورایی به گابلین هم نیاز است.
آقای بلک گفت:
چه جوری؟
در حالی که واگن رو به پایین می رفت، گابلین گفت:
ــ کاملا محرمانه است.
آقای بلک در حال تفکر بینی اش را خارانید وبا تردید گفت:
ــ یعنی می شه به همه شماها اعتماد کرد ؟
گابلین نگاهش را به بلندی سقف انداخت و گفت:
ــ شماره صندوقتون254بود یا 245 ؟
آقای بلک با بی میلی جواب داد:
ــ254،خب جوابمو ندادی؟
گابلین با غرور گفت:
ــ چه جوابی می خوایی بشنوی...این همه آدم اینجا از اون حسابا دارند و تا به حال هم مشکلی براشون پیش نیومده.
واگن به سرعت از پیچ تندی گذشت وایستاد. گابلین گفت:
ــ رسیدیم... پیاده بشید.
آقای بلک پس از تلاش های بسیار توانست تن خود را به بیرون واگن بکشد.گابلین در صندوق را باز کرد و بلک وارد گاوصندوق مملو از سکه های طلا وعتیقه جاتش شد. پس از مدتی وارسی بیرون آمد و گفت :
خوبه ، همه چی سر جاشه. بریم.
باز هم خود را با مشقت فراوان درون واگن جایی داد و به را افتادند . پس از کمی سکوت آقای بلک گفت:
ــ اگ...اگه من بخوام از اون حسابهای محافظت شده باز کنم چی کار باید بکنم ؟
گابلین ازاینکه توانسته بوداو را تسلیم کنداحساس خوشحالی کرد و گفت:
ــ اول باید در خواست بدین واز رئیس بانک مجوز بگیرید بعد اگه مجوز داده شد، که حتما به شما داده می شه، باید یه هفت، هشت گالیونی خرج کنید تا از اون قفل های مخصوص به حساب شما داده بشه...فقط همین .
آقای بلک با شرمندگی گفت:
ــ قبوله...حرفایی که امروز از من شنیدی رو به دل نگیر...همین امروز برای این کاراقدام می کنم.

نزد رئیس بانک

رئیس بانک:
ــ بفرمایید اینم مجوز، نه گالیون هم به شماره حساب 1 یعنی خود بانک واریز کنید. فکر کنم تا فردا قفلتون آماده بشه .
آقای بلک در حالی که لبخندی ساختگی بر لب داشت گفت:
خیلی ممنون ...فردا سر می زنم...فعلا خدانگهدار.


هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
گرينگوت پشت ميز شلوغش نشسته بود كه و روي ميز ضرب گرفته بود. انتظار از چهره اش مشخص بود و ته مايه ي اظطراب آن را گلگون ساخته بود. براي چندمين بار سعي كرد كه تمام كارهايي كه در چند ساعت آينده بايد انجام دهد را مرور كند كه ناگهان آتش درون شومينه اش زبانه كشيد و مرد كوچك اندامي از آن خارج شد. گرينگوت بلافاصله از جايش پريد و براي دست دادن به سمت مرد رفت.خوشحالم كه به گرينگوترز اطمينان ميكنيد,‌آقاي مان! گرينگوت گفت.
-اطمينان من هنوز كاملا جلب نشده. مرد دستش را جلو برد و با گرينگوت دست داد.

-آقاي محترم وقت من بسيار تنگه! مايلم هرچه زودتر به بانك شما بريم. مان گفت.
-البته... البته... خواهش ميكنم حركت كنيد. ما بايد اول به پاتيل درزدار بريم. گرينگوت گفت.

دو مرد در مقابل بناي بزرگي ايستاده بودند كه نماي بيروني آن چنگي به دل نمي زد. گرينگوت آقاي مان را به سمت ورودي دعوت كرد به محض ورود او چند جن كه قدشان به زحمت به زانوي او مي رسيد پيش آمدند.
-قربان مشتري مخصوص جديد؟ يكي از جن ها گفت.
گرينگوت: بله بله! زيگفار, خوهش ميكنم واگن رو آماده كن... آقا با من به اون اتاق بياين.
گرينگوت به همراه مهمانش به سمت اتاقي در پشت پشخوان رفت.

گرينگوت با صداي بلند صدا زد: كاريتنور, جرينگ جرينگوي مخصوص رو بيار.
جن سياهي وسيله فلزي طلايي رنگي را به دست گرينگوت داد و گرينگوت آن را به آقاي مان داد.
-اين رو تكون بديد آقاي مان و به ملودي مورد علاقتون فكر كنين... كاملا به اون فكر كنين. در حالي كه مان وسيله را تكان ميداد گرينگوت جادويي را ايجاد كرد. نور طلايي رنگي به سمت جرينگ جرينگو رفت و بعد مان را دربرگرفت و آرام ناپديد شد.

-براي عبور از سد اژدها به اين نياز خواهيم داشت. نكته مهم اينه كه تنها وقتي صداي اين وسيله باعث خواب آلودگي اژدها ميشه كه شما به اون ملوديتون فكر كنين.
مان: خوبه! به نظر ميرسه شما فكر همه جاش رو كرديد.

چند لحظه بعد دو جادوگر به همراه يك جن كه زيگفار نام داشت راهي صندوق مشخصي شدند. آقاي مان در طول راه مرتب چيزهايي را بلغور مي كرد كه حاكي از رضايت و تمجيد او بود.

ديواره هاي نمور تونل نشانگر اين موضوع بود كه آنها چندين كيلومتر زير زمين هستند. واگن بعد از عبور از چند پيچ تند سرعتش كم شد. زيگفار در حالي كه هشدار ميداد گفت: به آبشار ضد حقه بازي نزديك ميشيم.
چند لحظه بعد سه سرنشين با تمانينه از زير آبشار جادويي بزرگي گذشتند ولي هيچ اتفاقي نيفتاد. ناگهان نعره ي اژدهاي خشمگيني آنها را ميخكوب كرد.

گرينگوت بلافاصله هشدار داد: آقاي مان اين جرينگ جرينگو رو بگيرين و تكون بدين و به ملودي مورد علاقتون فكر كنين. پنج دقيقه بعد چهار پيكره از كنار اژدهاي خفته ي عظيم الجثه اي عبور كردند.

گرينگوت زمزمه كرد: اينجا صندوق اختصاصي شما خواهد بود. زيگفار خواهش ميكنم كارتو انجام بده.
جن جلو دويد و انگشتش را در شكاف در فرو كرد. در به آرامي محو شد. فضاي نسبتا بزرگي پشت در قرار داشت.
-زيگفار بيرون منتظر بمون. آقاي مان با من تشريف بيارين.
گرينگوت به آرامي وارد اتاق پشت در شد و به دنبال او مان وارد شد.

گرينگوت به سمت دريچه اي كاملا مخفي بر روي سطح زمين رفت و چوبش را بر روي آن فرار داد و زمزمه كرد: دداري كازيو بيو پاني! با اين ورد حلقه اي متصل به در ظاهر شد و و گرينگوت آن را كشيد و از پله هاي مخفي پشت آن پايين رفت.

گرينگوت در حالي كه دست "مان" را گرفته بود از پله ها پايين رفت و توضيح داد: توي اين راهرو نميشه از هيچ نوري استفاده كرد. استفاده از هر وردي كه نوري به همراه داشته باشه باعث ميشه سقف اينجا فرو بريزه.
گرينگوت ادامه داد: عبور كردن از اين تونل براي فرد ناآشنا غير ممكنه چون چند راهرو فرعي اينجا هست كه در نهايت به اتاقكهايي ختم ميشن كه فرد براي هميشه اونجا ميمونه.

بعد از چند دقيقه پياده روي به اتاق ديگري رسيدند. و گرينگوت توضيحاتش را از سر گرفت: امانتي شما اينجا قرار خواهد گرفت. جادو هاي زيادي از جمله جلوگيري كننده از لمس بدون اجازه, ايجاد كپي هاي مطابق اصل كه فقط من ميتونم اصلي رو تشخيص بدم از امانتي شما محافظت خواهد كرد. ضمن اينكه اين اتاق توسط قدرتمند ترين جادوهاي موجود محافظت ميشه. ورود به اين اتاق براي بيشتر از دو نفر غير ممكنه. البته يكي از اون دو نفر حتما بايد من باشم.

-حالا بياين برگرديم آقا! گرينگوت دوباره دست آقاي "مان" را گرفت و از ميان سياهي تونل پيچ در پيچ به اتاق اولي برگشت. در اتاق دوباره پديدار شده بود. گرينگوت به سمت در رفت و صدا زد: زيگفار, درو باز كن.

و بعد درحالي كه منتظر بود تا جن در را باز كند رو به مان گفت: تنها صداي من از اين اتاق خارج ميشه. به همين دليل اگه كسي به جز من بياد و بخواد امانتي شما رو ببره حداقل اينجا گير ميوفته! اميدوارم حفاظت هاي امنيتي ما شما رو راضي كرده باشه, چه وقتي امانتي تون را ميارين؟
مان با عجله جواب داد: اهم! همين فردا آقاي عزيز!


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۱۲:۴۷:۴۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
درباره ساخت یکی از حساب های محافظت شده نمایشنامه ای بنویسید و شیوه ساختن آن را توصیف کنید

نا امید از جست و جوی انبوه کتاب های کتابخانه ی هاگوارتز، تقریبا مطمئن شده بودم که امکان تحویل به موقع تکلیف ماگل شناسی ام غیر ممکن بود. غمگین تر از همیشه بر سر میز صبحانه نشسته و بدون اشتها با ژامبون گوشت خود بازی میکردم.
جغدی خاکستری، با ظاهری کثیف اما با اقتدار بسته ای را برایم آورد، در نگاه اول جغد را نشناختم. صحنه ای که به عمو تام نامه نوشته بودم و عاجزانه برای یافتن چند کتاب در رابطه با تاریخچه ی جادوگرانی که طرفدار ماگل ها بودند در خواست کمک کرده بودم، در ذهنم ظهور کرد و جغد را به خاطر آوردم.
لبخد بر لبانم نقش بست و ناگهان احساس گرسنگی شدیدی کردم! مشغول خوردن ادامه ی صبحانه با اشتهای کامل شدم.
- خدارو شکر! دیگه داشتم نگرانت میشدم، داشتم به لورا می گفتم که اگر امروز هم صبحانه نخوری حتما باید بستری بشی!
صدای درک بود که مثل همیشه قیافه ی شیطنت آمیزی به خود گرفته بود اما روح مهربانش که در صدایش طنین می انداخت، نشان میداد که شوخی اش تنها از سر نگرانی بود.
- فکر کنم عموم یه سری کتاب که بهم توی انجام تکالیفم کمک میکنه برام فرستاده باشه. خیلی نگران تکلیفایی ام که دارن روی هم تلنبار میشن!
- نگران نباش! این کتاب ها هم که رسید، حتما کمک خوبی میشه تا تکلیف هارو خوب انجام بدی!
لبخندی زدم و با حالت تشکر آمیزی خداحافظی کردم. کتاب هایی که عمو تام فرستاده بودند را همانند گنج هایی گرانبها در آغوش گرفتم و به سمت خوابگاه به راه افتادم.

کتاب ها رو با احتیاط ورق می زدم و نکات جالب رو یاد داشت میکردم؛ مقاله ی جالبی میشد.
برای آنکه خستگی رو از کمرم به بیرون ببرم، کمرم رو تا جایی که ممکن بودبه عقب بردم و به صورت بر عکس بالای صفحه یکی از کتاب ها که اصلا با صفحات دیگر کتاب هم خوانی نداشت؛ با خط بسیار ریزی نوشته شده بود" بست لوموس"؛ به محض زمزه ی این ورد نور بسیار درخشانی از سر چوبدستم که بر روی کتاب افتاده بود تابید؛ خوب این نور خیلی قوی تر از نور "لوموس" خالی بود.
بر روي صفحه آن كتاب، کلماتی شروع به ظاهر شدن و كلمات دیگر در حال محو شدن بودند؛ دست خط به طور غیر معمول زیبا بود. ترس از یک جادوی سیاه باعث شد به سرعت نگاهم را از متن بدزدم، اما بر نگرانی ام چیره شدم و شروع به خواندن متن ظاهر شده توسط آن ورد کردم؛
نمیدانم چگونه میتوانم خود را به خاطر جرمی که مرتکب شده ام ببخشم، مرلین کبیر پدربزرگ وارم مرا ببخشد. تنها میخواستم امنیتی را برقرار نمایم برای نسل های پس از خود، مگر نخواسته ام راه پدرانم را دنبال نمایم؟ و شاید فریب جنی را خورده باشم که تنها میخواست مرا به بازی بدهد!
اکنون بسیار آشفته ام از گناه نا بخشودنی که انجام داده ام، من آلیس را کشته ام! دخترک بیچاره ای را که به من اظهار عشق میکرد را کشته ام! تنها برای طلسمی با نیروی همیشگی، بر روی بانکی که در حال تاسیسش هستم و میخواهم امن ترین نقطه ی دنیا باشد. چندین سال است که از استعدادم در کشف طلسم ها، سخت استفاده کرده ام؛ در هیچ کجای آینده رموز طلسم هایم را نخواهند یافت. تقریبا در مراحل آخر کار به سر می بریم و من از این ابهت و بنا هیچ خشنود نیستم؛
استین، جنی که سالهاست به من در ساخت کمک های فراوانی کرده است، از نحوه ی کارکرده اکثر رموز کار با خبر است، به نظر من هیچ کس به اندازه ی یک جن نمیتواند رموز را از جادوگران پنهان نگه دارد.
استین در رابطه با دستور ایجاد طلسمی با من سخن گفت که هیچگاه نمیتوانستم راه یافتن آن را بیابم؛ طلسمی که باعث میشود یک امضا صاحب خود را بشناسد! با داشتن اين طلسم ميتوانستم حساب هاي فوق امنيتي خوبي براي حسابدار ها ايجاد كنم. حساب هايي كه با وجود آنها هيچ كس اجازه تعرض به اموال مردم را نداشت؛ و اين، چيزي فراتر از موفقيت بود.
برای آنکه بتوانیم این طلسم را فعال کنیم باید روح یک جادوگر برای محافظت همیشگی آن گمارده شود و آن جادوگر من نبودم، بلکه آلیس بود! آلیس جوان، زیبا، مهربان اما عاشق.
من عشق را به بازی گرفته ام، روح آلیس به عنوان تقویت کننده ی طلسم "سیگنیچر فاند" در تمام عمارت گرینگوتز میتپید؛ آلیس به محض آنکه فهمید اینکار از چه اهمیتی برای من برخوردار است پذیرفت که قربانی اتمام کار بشود؛ قربانی سوگند یاد میکرد که تا آخر عمر روح خود را در اختیار طلسمی که صاحب هر امضا را میشناخت قرار بدهد، آلیس سوگند یاد کرد؛ صفحاتی از طلسم که در یک کتاب مخصوص اجنه نوشته شده بود خوانده شد و روح آلیس در اختیار کلماتی که در کنار یکدیگر با وجود او نیرومند تر میشدند، قرار گرفت؛ هنگامی که آرمايش را از چشمانش گرفتم، برای پشیمانی فرصتی نمانده بود و من آن طلسم را که تنها نسخه ی آن در دستان جن قرار، بر روي او اجرا كردم. روح یک انسان فنا می شد و من آن کار را کرده بودم!



به انتها که رسیدم نور چوبدست قطع شد و نویسه های قبلی دوباره سر جای خودشان بازگشتند. من برگی از آنچه که سازنده ی گرینگوتز انجام داده بود را خوانده بودم، نمیدانستم که باید او را سرزنش کرد و یا برای حس غمناکی که باعث شده بود این را بنویسد، افسوس بخورم. برگه را به خاکستر های سردی تبدیل ساختم تا هیچ کس از راز روح آلیس در گرینگوتز با خبر نشود.



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
درباره ساخت یکی از حساب های محافظت شده نمایشنامه ای بنویسید و شیوه ساختن آن را توصیف کنید(سعی کنید جدی بنویسید و طلسم هایی را که برای محافظت استفاده میکنید از خود در بیاورید. نوشتن طنز کسر امتیاز دربر نخواهد داشت)

داخل شد.بدور و بر خود نگاهی انداخته و با قدمهای بلند و سریع بسوی جن راه افتاد. ردای سیاهش همچو خفاش در هوا پرواز میکرد. نگاهی به جن انداخته و بعد پاکتی را از ردایش دراورد.پاکت را به جن تحویل داد و به وی خیره شد. طولی نکشید که جن منظور وی را فهمید.بدنبال جن راه افتاد.بعد از گذشتن از در غول آسا،نزدیک ترین واگن را برداشته و بسوی سیاهی براه افتدند.سیاهی



فضای سرد و بی روح تونل انسان را بیاد گورستان می انداخت.بوی گند مشامش را پر کرده بود. در نگاهش هیچ احساسی دیده نمیشد.همچون فضای اطرافش سرد و بیروح بود. به نقطه ای در سیاهی خیره شده بود و انتظار رسیدن را میکشید.بعد از گذشت زمان،واگن با سروصدای زیادی ایستاد.به دیوار کنارش خیره شد و از واگن پیاده شد.



جن وردی را زیر لب زمزمه کرده و نگاهش را بدیوار گلی دوخت.بعد از گذر چندین دقیقه،دری چوبی در دیوار ظاهر گشتید.برای اولین بار چهره مرد جانی بخود گرفت.لبخندی بر لبانش خیره شد.دندانهای زرد و کجش از میان لبانش معلوم بودند.دستش را در ردایش کرده وبا صدای بیروح به جن گفت:
خوبه.برو وتنهام بزار.کارم که تموم شد خودم میام.به اندازه کافی با این جا آشنا هستم که راهمو پیدا کنم.


جن بدون گفتن تنها کلامی از آنجا رفته و ناپدید شد.مرد بعد از اندکی تأمل بسوی در چوبین راه افتاد،در را باز نموده و داخل شد. اتاق کوچک که بیشتر به انبار شبیه بود پر از وسایل درخشان بود.مرد بدون دادن هیچ اهمیتی به اجسام اتاقک، به دیوار های اتاق خیره شد و. بعد جسمی را از داخل جیبش بر روی اجسام نهاد.کلمات گنگ و نامفهومی از لبانش خارج شدند.گویا با اینکار همه چیز دو یا سه برابر شد.گرچند تنها نصفش اجسام حقیقی بودند. فانوس کوچکی تنها منبع روشنایی بود.مرد بار دیگر به دیوار ها خیره شده و دستانش را به نزدیکیشان برد.دوباره کلماتی بر لبانش نقش بستند
ایوارا کاراگویه
.دیوار ها پس از آن،از خود واکنش نشان دادند.رنگشان حال از آن نیز سیاه تر و چهرشان از قبل نیز کثیف تر شده بود.



قسمتی از کتاب "جادوی سیاه پیشرفته"را بیاد آورد:
ایواراکاراگویه از طلسم های مصر باستان میباشد.جادوگران مصری این ورد را همواره بر روی دیوارهای اهرام اجرا نموده و با این کار از دزدیده شدن جسد فرعونیان و مال خود جلوگیری میکردند.
اثر ایواراکاراگویه بر روی دیوارها بسیار دراز مدت بوده و فقط با معجون خواصی از بین میرود.
اگر کسان ناخواستَه و نا شناخته وارد اتاق یا معبد شوند،دیوارهاحرکت کرده و وی را در بین خود له خواهند کرد.



لخندی زده و از اتاق خارج شد.لوسیوس با اینکار از دفترچه لرد کبیر بخوبی محافظت میکرد.
________________________________________
گفته میشد که لوسیوس دفترچه خاطرات لرد رو اولا توی بانک جادوگران نگهداری میکرده.منم اون قسمتو نوشتم.




Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
درباره ساخت یکی از حساب های محافظت شده نمایشنامه ای بنویسید و شیوه ساختن آن را توصیف کنید.

هاگرید با قدمهای بلند و سنگین وارد گرینگوتز شد.مثل همیشه موهایش پریشان بود و به نیمه های کمرش میرسید،ژاکت پوست خزش را نیز پوشیده بود تا چهره همان هاگرید معروف و نا مرتب را به ذهن متبادر کند.

بی اختیار نگاه همه جن ها به سویش جلب شد و هاگرید همان طور که قدم برمیداشت تا به پشت باجه مورد نظرش برسید معذب شده بود.بالاخره نتونست طاقت بیاره،دندانهای بسیار درشتش را به نمایش گذاشت و گفت:"چیه فسقلیها غول غارنشین ندیدید؟!نترسید فعلا سیرم البته اگه با این نگاههاتون اشتهامو دوباره باز نکنید!"
جنها بلافاصله سرشان را پائین انداختند و به کار خودشون پرداختند.

هاگرید بالاخره به پشت باجه ای که رویش نوشته بود"فوق محرمانه"رسید و "اهم اهم"کرد...جن مسئول با لحن نه چندان مطمئنی که اضطراب در آن موج میزد گفت:"سلام،بفرمائید،در خدمتم"
_یه نامه از طرف پرفسور دامبلدور آوردم

جن نامه را گرفت،آن را خواند و سپس گفت:"شما به یه حساب محافظت شده نیاز دارید،چیزی که میخواین اونجا بذارید به من بدید تا نگه دارم و اگه دوس دارید صندوقتون رو ببینید و از امنیت و طرز محافظتش مطلع بشید فردا دوباره پیش من بیاین."
_چرا فردا؟
_حداقل 7 ساعت طول میکشه تا یه همچین حسابی آماده خدمات دهی بشه
_باشه پس فردا میام دوباره،ولی باس تا اون موقع حاضر باشه ها!هیچ خوش ندارم الاف بشم
_مطمئن باشید،قربان

--------------------

هاگرید فردا دوباره به گرینگوتز آمد و پیش جن مورد نظر رفت...جن اونو بسمت یک واگن که بنظر میرسید به اعماق زمین میره برد،هر دو سوار آن شدند و واگن به راه افتاد.بدجور تکان تکان میخورد،درست همون موقعی که نزدیک بود هاگرید بالا بیاره واگن توقف کرد.
هاگرید همانطور که زیر لب با استفاده از کلمان نامفهومی مثل:"فرست کلاس"و"لعنتی ها"غُرغُر میکرد پیاده شد.جن یک عینک نا متعارف که شیشه هاش از جنس الماس بود به او داد و گفت:"اگه جونتو دوس داری تا وقتیکه تو صندوق هستیم بهیچ عنوان عینکتو برندار"
_چرا؟
_خودت میفهمی

جن با ناخن انگشتش در صندوق را لمس کرد و صداهای بسیار بلند و ممتدی شنیده شد که بخاطر باز شدن قفلهای متعدد صندوق بود.
آن دو داخل شدند و اولین چیزی که توجه هاگرید رو جلب کرد،موجود بسیار بزرگی شبیه به مار بود که با دو مردمک عمودی چشمهایش به آن دو زل زده بود و درست روبروی در ورودی صندوق چمباتمه زده بود.
هاگرید گفت:"این چیه دیگه؟"
_باسیلیسکه،حالا فهمیدی اون عینکو چرا بت دادم و چه جوری ازت محافظت میکنه؟
_من خودم استاد مراقبت از موجودات جادوئیم،میشه ندونم؟
_این یکی از راههای محافظت ما از اون شیئ بسیار مهمیه که دامبلدور به تو داده برای محافظت به اینجا بیاری

هاگرید بادی به غبغب انداخت و گفت:"امکان نداشت دامبلدور اون سنگ کیمی..ارو...هوووم...یعنی اون چیزه رو به کسی غیر من بده"

جن که کنجکاویش تحریک شده بود گفت:"چه سنگی؟"
_فضولیش به تو نیومده،حالا بقیه اقدامات امنیتونو بگو چون باید برای دامبلدور توضیح بدم تا مطمئن بشه کافیه
_غیر از اقدامات معمولی محافظتی و 50 ورد خاصی که خود جناب گرینگوت در بانک اجرا کردن و باسیلیسکی که دیدی من شخصا 5 نوع طلسم محافظتی را اینجا اجرا کردم
_خوب بگو بیبینم چیان؟
_1)پروفیوس
2)پروتکتیوس
3)آنتی دیفندیوس
4)آنتی الوهومراسیوس
5)آنتی هکیوس

_اوکی دستت درست،بهتره دیگه بریم



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
درباره ساخت یکی از حساب های محافظت شده نمایشنامه ای بنویسید و شیوه ساختن آن را توصیف کنید

صورتش غرق در عرق بود و موهاي بلندش ژوليده بر روي چشمانش ريخته بود و ترس درون چشمانش را پنهان كرده بود. لباس نا مرتب و چروكيده اي به تن داشت و نفس نفس ميزد. چند نفر را هل داد و روبروي اولين جن متصدي قرار گرفت:
- مـ... من... اون... اون خيلي گرانبها بود. خوابهاي من هميشه درست تعبير ميشن...
صداي تيز جن او را ساكت كرد:
- متوجه منظورتون نميشم آقا!
مرد نفس عميقي كشيد و ادامه داد:
- من استفلر هستم، جرج استفلر. شماره حسابم 4567 است. ديشب خواب ديدم كه چيزي رو كه اون تو نگه داري ميكردم رو دزديدن.
جن با بيخيال گفت:
- شما نگه داري نميكنيد. ما نگه داري ميكنيم!
مرد خواست چيزي بگويد كه احساس كرد كسي شلوارش را ميكشد. به پايين چشم دوخت و جن كوتاهي را ديد كه با دست اشاره ميكرد كه دنبالش راه بيفتد. با سردرگمي به دنبال جن راه افتاد و سوار واگن كوچكي شدند. جن در حالي كه دسته ي واگن را ميكشيد، گفت:
- به من گفتند كه سيستم پيچيده حسابتون رو تا حدودي بهتون توضيح بدم.
واگن به راه افتاد و وارد اولين دست انداز شد و به سرعتش افزود و تا حدي تند شد كه مرد هيچ چيز را نمي ديد. در همان زمان كه ميخواست از شدت تكان هاي واگن بالا بياورد، واگن به طور ناگهاني از حركت ايستاد. جن به چابكي ازواگن پايين پريد و به سمت در آهني اي رفت.
در آهني بزرگ بر روي قسمتي از كوه كوچك قرار داشت و دستگيره اي نيز نداشت. جن به سمت در رفت و ناخون بلند انگشت اشاره اش را بر روي در كشيد. صداي ناهنجاري بلند شد و در با صداي بلندي باز شد.
مرد در حالي كه يكي از ابورهايش را بالا داده بود، با شك پرسيد:
- اگه... اگه يه نفر ناخون شما رو همراهش داشته باشه و به در بكشه چي ميشه؟
- كسي نميتونه ناخون يك جن را از دستش جدا كنه و علاوه بر اين... ناخوني كه به در كشيده ميشود بايد با جادويي كه روي در گذاشته شده، يكي باشد. جدا از اينكه وقتي در يكي از حساب ها باز ميشه، جن مسئول فورا خبر دار ميشه.
جن در را به عقب هل داد و داخل شد. مرد هم پشت سر او وحشت زده از ترس اينكه مبادا گنجينه قديمي و خانوادگيشان را دزديده باشند، داخل شد. در گوشه ي اتاقك، آن تاج گرانبها ميدرخشيد و صحيح و سالم بود.
جن با اطمينان، در حالي كه صداي تيزش در اتاق ميپيچيد گفت:
- به جز شما كه صاحب حساب هستي، كس ديگه اي نميتونه وارد اينجا بشه. ريگ هاي كف اتاق كاملا تشخيص ميدهند. اگر شما بخواهيد حسابتون رو برداريد. اول بايد من اون رو لمس كنم، وگرنه نميتونيد اون رو از اينجا خارج كنيد. اگر اينكارو بكنيد سقف اينجا روي سرتون خراب ميشه و به سرعت چيزي رو كه برداشتيد، مثل يك پورتي به جاي امني در يك حساب ديگه منتقل ميشه.
مرد از تعجب دهانش باز مانده بود و حيرت زده به سقف خيره مانده بود. جن او را به بيرون هدايت كرد و خودش در داخل اتاقك ماند. دستش را به سمت تاج گرفت و زمزمه كرد: "لاركيو"
اخگري زرد از نوك انگشتان جن به تاج اصابت كرد. جن براي تجديد افسون هاي حفاظتي همواره اينكار را ميكرد. سپس دستش را به سمت در گرفت و گفت: "ريپسولاكيوس"

سپس، در حالي كه ناخونش را دوباره به در ميكشيد، به مرد گفت كه ديگر از اين خواب هاي چرت و پرت نبيند!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.