هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
صبح یک روز سرد برفی صدای جیغ جیمز سیریوس پاتر همه محفلیها را در سالن اجتماعات محفل!جمع کرد.
همه به چهره رنگ پریده و وحشتزده جیمز خیره شده بودند.تد با عجله لیوان آبی برای جیمز برد و درحالیکه سعی میکرد جرعه ای آب به او بنوشاند گفت:
آخه چی شده؟پنج دقیقس که همینطور داری جیغ میکشی.آروم باش.
جیمز با وحشت کلمات نامفهومی به زبان آورد.مالی ویزلی دستی به موهای جیمز کشید و گفت:
آروم باش عزیزم.اینجا کاملا امنه.حالا بگو ببینم چی دیدی؟مرگخوار؟اسمشو نبر؟باسیلیسک؟
جیمز با وحشت بطرف حمام اشاره کرد.تد با شجاعت بطرف حمام رفت ولی سیریوس جلوی او را گرفت.
-صبر کن.حتما چیز خطرناکیه که این بچه اینجوری شده.بهتره احتیاط کنیم.
تدی با سر تایید کرد.ریموس لوپین و سیریوس چوب جادویشان را بطرف در حمام گرفتند.
ریموس:هر چی که هستی بیا بیرون.بهت اخطار میکنم.
خبری نشد.سیریوس به جیمز که هنوز در حال هق هق کردن بود نگاه کرد و گفت:
خب بچه یه چیزی بگو.سوسک دیدی؟
جیمز سرش را بشدت تکان داد.
سیریوس که از چهره اش کاملا مشخص بود کمی (فقط کمی!)ترسیده آب دهانش را به سختی قورت داد.
آلبوس کجا غیبیش زده؟شاید بهتر باشه بهش خبر بدیم.
ریموس شکلات کوچکی را به جیمز داد و با مهربانی پرسید:
حالا بهتر شدی؟میتونی بگی اون تو چی دیدی؟
گریه جیمز دوباره شروع شد و به سختی جواب داد:یه،یه،هیولااااااااااااا!
صدایی از حمام به گوش رسید.سیریوس و ریموس به حالت آماده باش به در حمام زل زدند.دستگیره تکانی خود و در حمام باز شد.هیولا به آرامی ازحمام خارج شد.چند لحظه سکوت و بعد شلیک خنده محفلی ها.
سیریوس با عصبانیت رو به جیمز کرد:هیولایی که دیدی این بود؟
جیمز با شرمندگی تایید کرد.
آلبوس دامبلدور با حوله قرمز گلدارش از حمام خارج شد.حوله قرمز دیگری را دور سرش و حوله سوم را دور ریشش پیچیده بود.سیریوس اعتراف کرد که آلبوس در آن وضعیت بی شباهت به هیولا نبود.



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
نمايشي براي دو جادوگر





در بالاي يك سكوي گچي بزرگ دو كيسه ي در بسته و دو پشته ي لباس تا خورده و مرتب وجود دارد .

در هريك از كيسه هاي A و B يك جادوگر وجود دارد . يك ميله ي بلند از سمت راست سكو وارد مي شود به كيسه ي A مي زند .
A وا كنشي نشان نمي دهد .
ميله دوباره ضربه اي وارد مي كند .
اين بار A بيدار مي شود و از كيسه بيرون مي آيد . خميازه اي مي كشد . از ظاهرش به راحتي مي توان فهميد كه جادوگري شلهته و هپلي است .
قرصش را مي خورد و با بي سليقگي تمام لباسش را مي پوشد.
هويجي را گاز مي زند و جويده اش را تف مي كند بيرون .
مهم ترين فعاليتش اين است كه رداهايش را هل مي دهد آن ورتر ، كيسه اش را بر مي دارد و دوباره مي خزد توي كيسه .

اين بار B در معرض ضربه هاي ميله است .
جادوگر درون كيسه ي B با همان ضربه ي اول بيدار مي شود و از درون كيسه بيرون مي آيد .
جادوگر B دقيق ، كاري و با عرضه است . او مي داند چطور ردايش را بپوشد و به خود برسد .
دندان هايش را مسواك مي زند و ورزش مي كند .
چوبدستي اش را در مي آورد و چيزهايي ظاهر مي كند ،از روي چيزهاي ظاهر شده يادداشت برداري مي كند .
به كمك پودر پرواز به جاهاي مختلفي مي رود و در آخر دوباره به همان سكوي گچي بر مي گردد اما در نهايت بعد از همان مدتي كه A بيدار بود ، لباس هايش را در مي آورد ، خيلي مرتب و كمي آن طرف تر روي هم مي چيند ، كيسه خودش را مي آورد جاي لباس ها و مي خزد درون كيسه .
اكنون A در معرض ضربه است و ....


[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۸:۵۹ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
گالیون گمشده



هوا تاریک بود و چشم ، چشم را نمی دید . همه ی شاگردان به خوابگاه های خود بازگشته بودند و برای خواب و آغاز روزی دیگر خود را آماده می کردند . صدای خش خش برگ درختان از جنگل به گوش می رسید و سکوت را از شب می گرفت .

در تالار گریفندور چند نفری روی مبل ها نشسته و در حال انجام تکالیف خود بودند . جیمز و هوگو و رز نیز روی کاناپه ی کنار شومینه نشسته بودند و گرم صحبت بودند .

- جیمز ، من می گم که فردا که آخرین روز الف و داله باید هر چیزی که به نظرت ممکنه در آینده هم به درد بچه ها بخوره آموزش بدیم .


- هوگو ، این سری سن کسایی که ثبت نام کردن خیلی کم ، یعنی بیشتریاشون از سال اولی ها هستن . نمی تونیم یه سری افسون ها رو بهشون یاد بدیم . هم ممکن برای اونا مشکل ساز بشه . نمی خوایم توی این سن توی دردسر بیفتن و یا درگیر غرور کاذب بشن که دیگه نشه جلوشون رو گرفت .


- بچه ها دیگه دیر وقته باید زود تر بریم بخوابیم که فردا کلی کار داریم . فردا صبح باید ساعت کلاس رو برای بچه ها بفرستیم . اتاق ضروریات باید آماده بشه . تازه معجون سازیم داریم . راستی شما دو تا تکالیفتون رو انجام دادین ؟


جیمز و هوگو به یکدیگر نگاه کردند و سرشان را به نشانه ی منفی بالا بردند .
- اه که از دست شما دو تا . دوست دارین جریمه شین ؟
اصلا به من چه . چرا اعصابم رو به خاطر شما دو تا باید خورد کنم ، من رفتم بخوابم .شب بخیر .
- باشه . هوگو پس منم می رم بخوابم . فردا زود بلند شم تکلیفمو انجام بدم . نمی خوام آقای لانگ باتم بازم منو جلوی بابام خراب کنه .

- شب بخیر.


روز بعد


جیمز ، هوگو و رز در حالی که برای شروع کلاس خود را آماده می کردند اعضای الف و دال وارد اتاق ضروریات شدند . جیمز شروع به حضور و غیاب بچه ها کرد و متوجه غیبت یکی از آن ها شد .
- هوگو کلوین نیست ! به نظرت اتفاقی براش افتاده ؟
- امیدوارم اینطور نباشه .
- رز ، تو اینجا بمون و کلاس رو شروع کن ، من و جیمز هم می ریم دنبال کلوین .


آن ها به سمت در خروجی در حرکت بودند که در باز شد و تعداد زیادی از جوخه ای ها وارد شدند . رز ، بچه ها را به سمت دیگری از اتاق برد تا به آن ها آسیبی نرسد و ود به سمت جیمزو هوگو رفت . آن سه نفر شروع به مبارزه کردند . آن ها هدفی داشتند و برای آن هدف حاضر به انجام هرکاری بودن .


افسون ها به سمت یکدیگر حمله می کردند و دیگری را ز بین می بردند . هر کسی هر چه می دانست استفاده می کرد تا دیگری را شکست دهد . رز افسونی به سمت آن ها فرستاد و همه ی آن ها در هر حالتی که بودند بی حرکت نگه داشت .


جیمز و هوگو اول به یکدیگر و بعد با چهره ای متعجب به رز نگاه کردند .
- چیه ؟ چرا اینجوری نگام می کنید ؟
- یادتون هست مامانم تعریف می کرد سال دوم اون شیطونک ها رو سر کلاس لاکهارت بی حرکت نگه داشت ؟ من رفتم دنبال اون افسون و پیداش کردم . حالا هم اینجوری نگام نکنید .
- من فکر می کنم باید یکی از گالیون ها رو پیدا کرده باشن و احتمالا هم مال همون کلوین که نیومده . جیباشون رو بگردین و بعد خوب ببندینشون ...


Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۸۸

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
من رول قبلی رو بشدت تکذیب میکنم :دی
_______________________________


بیمارستان سوانح و امراض جادویی سنت مانگو

بیمارستان سنت مانگو خلوت تر از همیشه بود. صدایی از کسی در نمی آمد که ناگهان جاروی آمبولانسی دستی کشان جلوی در بیمارستان ایستاد.
به سرعت خدمه به سمت آمبولانس رفتند و مریض را که دارای شکمی بزرگ بود به سمت اتاق عمل بردند و عده ای دکتر نیز مشغول صحبت با شووور ایشان شدند و پس از پرسیدن سوالات لازم، او را ترک کردند و به سمت اتاق عمل شتافتند.


مرد که قیافه ای بوقی داشت. دائم عرض راهروی جلوی اتاق عمل را طی میکرد و در این فکر بود که آیا بچه ای زیبا نصیبش خواهد شد یا نه؟ اما به محض اینکه قیافه ی خود را در آیینه ی کنار در دید، بسیار محزون و غم زده شد.

او مردی مهربان با قیافه ای زشت بود. همه او را از بچگی مسخره میکردند. نمیخواست این اتفاق برای پسرش نیز بیفتد... همینطور نگران و غمگین بود که ناگهان یکی از شفادهنگان به نام آقای دکتر، از اتاق عمل بیرون آمد و رو به مرد گفت: به شما تبریک میگم. خانومتون یه پسر گوگوری گوگولی آوردن

- کو؟ کجاس؟ میخوام ببینمش...

شفادهنده به در اتاق عمل اشاره کرد و مرد وارد اتاق شد. ناگهان یک حیوان درنده را روی تخت در کنار خانومش دید. فریادی از سر ترس زد.

- وایییی. این کیه؟ این که یه پلنگه



تولدت مبارک پلنگ جان



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۸۸

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
درست در پانزده سال پيش در چنين روزي پدر مضطرب در پشت در هاي اتاق عمل انتظار مي کشيد.

(ذهن مرد)

پس چرا اينقدر طول کشيد ؟
يعني حالشون چطوره ؟
يعني سالمن ؟

در همين هين شفاهنده اي رد شد .

خانوم شفاهنده چطورن ؟ خوبن ؟
- بابا تازه پانزده دقيقه است رفتن داخل اتاق عمل، چرا اينقدر نگرانيد ؟ از مرلين کمک بخواهيد.

(ذهن مرد)

پس چرا زمان اينهمه دير مي گذره مرلين؟


يک و نيم ساعت بعد

صداي کودکي تمام فضاي بيمارستان رو گرفته بود .

شفاهنده اي با سرعت به سوي مرد مي دويد و مي گفت : مبارکه مبارکه ، پدر شديد، مرلين به شما يک پسر گوگوري مگوري داده . !

مرد از مرلين تشکر کرد و به سوي اتاق نگهداري کودکان رفت.


تولد یگانه پلنگ سایت مبارک باد .






امتیازات این تاپیک تا بدین جا به روز شده!


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۸ ۱۴:۴۹:۴۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۸ ۱۴:۵۷:۱۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۹ ۱۰:۴۷:۱۵

در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۸

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
در شبی بسیار سرد و برفی در یکی از محله های فقیر نشین لندن مردی خسته، لنگان لنگان به سوی خانه اش می شتافت!! چهره اش رو به سفیدی میزد، خونی که از دست چپ و پای راستش میریخت در کوچه به راحتی دیده میشد... برفی که می بارید تمام ردای سفری او را سفید کرده بود، گرچه در بعضی نقاط با خون امیخته شده بود...

به طرف یکی از کوچه های فرعی که باریک تر بود رفت ... شب از نیمه گذشته بود ... چراغ تمام خانه ها خاموش بود ... سکوتی که در کوچه وجود داشت و ان سرما، او را به یاد دمنتورها اندخت... حتی اگر ان ها هم در انجا حضور داشتند هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد، نگاهی به جیبش که چوبدستی شکسته اش در ان وجود داشت انداخت و لبخندی تلخ بر لبانش نشت!!

جلوی یکی از خانه ها ایستاد! نفرتی عمیق درونش ایجاد شد، می بایست با روش ماگل ها در خانه اش را باز میکرد... کلید را با دستش برداشت و در را باز کرد... هوای درون خانه نیز با بیرون فرق چندانی نداشت.

به فکر چوبدستی که در یکی از نبردها بدست اورده بود افتاد، به طرف کمدی که فکر میکرد ان را در انجا نگه داری میکند حرکت کرد و ان را برداشت! پنجره های کثیف - میزهای خاک گرفته و بوی نمی که از خانه می امد نشان می داد که مدتها کسی از انجا استفاده نکرده است... تصمیم گرفت اتش روش کند تا کمی از سرمایی که در بدنش نشسته بود کم شود! کنار شومینه نشت تا زخمهایش را مداوا کند...

صدای ضربه ای به در و قدمهای چند نفر به داخل خانه باعث شد تا اتش شومینه را خاموش کند!! مرگخوارها؟! اعضای محفل!؟ انها نمیتوانستند به این زودی او را پیدا کنند! صدای حرف زدن چند نفر در وردی خانه شنیده میشد!!

- یعنی اومده اینجا؟
- قرارمون همین بود، ابنجا بهنرین مکان برای مخفی شدنه! کسی نمیتونه اینجا رو پیدا کنه!!
- بقیه کجان؟!

صداهایی که از داخل سالن شینده میشد اشنا به نظر میرسید... ان صداهای لرزان - ارام - زمخت وخشن، متعلق به نارسیسا - دالاهواف و آوری بودند!!

- باید ...
- من هم اینجام!! و به طرف سالن حرکت کرد... زخمهایی در بعضی از نقاط بدن انها دیده میشد ولی همگی وضعیت جسمی خوبی داشتند!

- تو زنده ای؟ اوه، خدا رو شکر لوسیوس!
- از بقیه خبر نداری، کسی دیگه ای اینجا نیست؟
- حالا باید چیکار کنیم؟

دوباره چوبدستیش رو به طرف شومینه گرفت تا روشنش کند! نه، من به سختی مجروح شدم و ...

انتونین نگاهی به چوبدستی که در دست لوسیوس قرار داشت انداخت و گفت:
چوب دستیت شکسته بود، ناچار شدی فرار کنی! دیدم وقتی داشتی با کینگزلی میجنگیدی شکست؛ شانس اوردی من همون موقع یه طلسم به طرف اون فرستادم و حواسش پرت شد و گرنه الان مرده بودی!!

فنریر: اونها از نقشه ما خبر داشتن، همه اعضای محفل اونجا بودن لوسیوس!!

نارسیسا: چطوری بهتون حمل کردن؛ تو که گفتی همه چی بررسی شده !!

- خوب من تا اخر نبودم، بهتره تو بگی چی شد دالاهوف...

فلش بک

قصر مالفوی

- سرور من، جاسوس ما گفته که هری پاتر قراره دو روز دیگه بره به خونه ارتور ویزلی! ما میتونیم انو قبل از اینکه به خونه برسه بکشیمش!!

- چند بار باید بهت بگم ؟!! هری پاتر مال منه، خودم باید بکشمش!! این اطلاعات درست هستن؟
- بله سرورم!! ما مطمئنیم که اون درست میگه، همه جور ازمایشی روی اون انجام شده!

- این بار باید هر پاترو برای من بیاری لوسیوس! و گرنه خودت رو جای اون میکشم!! نقشه رو چند بار مرور کنید تا اشتباهی رو مرتکب نشید و گرنه زنده نمیمونید، هیچکدومتون!!

پایان فلش بک


فلش بک در فلش بک

بارو

از هر طرف صدای فرستادن طلسمهای گوناگون به گوش میرسید... اعضای محفل و مرگخوارها با یکدیگر مبارزه میکردند... طلمسها، اسمان سفید را رنگین کرده بودند...

لوسیسوس که با کینگزلی مبارزه میکرد فریاد زد: هری پاترو بگیرید، اون هدیه کریسمس برای لرد سیاه هستش!!

دالاهوف و بارتی کرواچ به طرف ارتور که از هری مراقبت میکرد رفتند!! بارش برف بیشتر شده بود و جلوی دید انها را می گرفت... چند طلسم از از طرف کسانی که مبارزه می کردند از کنار انها گذشت...

- پاتر؛ لرد سیاه امشب خودش تو رو میکشه، امپدیمنتا!

- ریموس - الستور از هری مراقبت کنین! استوپیفای!! او نگاهی به اطراف کرد ولی انها مشغول مباره با بلاتریس و گری بک بودند... تانکس با بارتی کرواچ میجنگید...

- اکسپلی اراموس! جز این بلد نیستی از ورد دیگه ای استفاده کنی پاتر؟ انگورجور، طلسم از چند سانتی سر او رد شد!!

- سکتو سمپرا! دیفیندو! روی دوقمست از بدن مالفوی بریدگی عمیقی ایجاد شد و از درد فریادی کشید!
- بلا من دیگه نمیتونم اینجا بمونم، شماها کارو تموم کنید!!

- پتریفیکوس توتالوس!! کینگزلی طلمسی از پشت به طرف اوری فرستاده که به او خورد و به زمین افتاد!
- ارتور هری رو به پناهگاه ببر و اگه تونستی برگرد...

طلسم بلاتریس به ریموس خورد و او در حالی که بیهوش بود به طرفی دیگر پرت شد!!

- انگورجو، طلمسی به طرف دالاهوف که داشت دنبال ارتور میرفت فرستاد ولی از چند سانتی متری او رد شد...
- فکر میکردم شجاعتر از این باشی که از پشت طلسم بفرستی کینگزلی؛ اواداکداورا!!
- پروتوگو! انقدر سریع مبارزه میکردند که چوبدستی هایشان معلوم نبود...

امپدیمنتا، این طلسم از طرف ارتور که به همرا مالی به صحنه نبرد برگشته بودند فرستاده شد و به گری بک خورد و روی زمین افتاد!!

- الان دامبلدور هم میاد، یه پاترونوس براش فرستادم!

- بلا بهتره بریم، پاتر که از دستمون در رفت، اگه دامبلدور بیاد ممکنه هممون گیر بیفتیم!
- نه، باید بمونیم!! به چه جراتی این رو میگی؟ لرد سیاه همه ما رو میکشه اگه پاتر رو براش نبریم!!

- اگه هم اینجا بمونی دستگیر میشی و باید تا اخر عمرت در ازکابان باشی!! دامبلدور تازه به محل مبارزه وارد شده بود...
- دامبدور تو به چه جراتی همچین حرفی میزنی؟! اوداکداورا !!
دامبلدور با تکانی ساده به چوبدستیش طلسم رو باطل کرد! لرونسو کوریو!!
نیروی طلسم انقدر زیاد بود که شکافی روی برف تا سپری که بلاتریس برای دفع طلسم درست کرد، ایجاد شده بود!!

- مطمئن باش انتقام میگرم دامبلدور،بریم! و همه مرگخوارها غیب شدند...

پایان فلش بک

تیتر پیام امروز

مرگخوارها از ترس جان خود، فرار کردند!!!


اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین

و عشق تنها عشق ،
تورا به ورود سیاهان ممنوع کرد و به سفیدی سفیدان مأنوس
و عشق تنها عشق ،
مرا به وسعت اندوه محفل کشاند......



با تشکر از سیریوس عزیز به خاطر این یادآوری قشنگی که کردند و طبع شعر دزدی مرا نیز باز کردند .


[b]«خانه ی گریمولد کجاست؟»دردامبولیسم لندن بود که پرسید سوار .

آسپ مکثی کرد .
شاخه ی گلی که در دست داشت به سفیدی سنگ قبر دامبل بخشید .

و به انگشت نشان داد سپیداری در دوردست .
مکثی دوباره کرد و گفت :


«نرسیده به درخت ،
بوی کینه و هوس است که تجیح دادیم به اتحاد
و در زیر درخت چال کردیم دوستی ها رو و پاک کردیم رنگ عشق
می روی تا ته کوچه که همه مون از عرش رفتیم به فرش
پس به سمت گل سرکوب کردن می پیچی
دو قدم مانده به گل

پای فواره ی جاوید اساطیر محفل
و ترا ترسی بلورین فرا می گیرد .
در صمیمیت گذشته ی زمان ، خش خشی می شنوی ،

کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا ، یویوی صورتی بردارد از بالای درخت
و از او می پرسی

خانه ی گریمولد چه شد ؟؟!!!.»[/b]



6 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۴ ۱۱:۴۳:۴۷

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷

سیریوس بلکold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۱۰ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۱۹ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸
از گريمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
ورود هرگونه سیاهي ممنوع !

(از ما گفتن بود!)

تقديم به جادوگران سفيد !

(جادوگران سفيد=محفلي ها+پردي ها)

آنچه گذشت !

(با تشکر از کلاه گروه بندي)

یادم میاد اون قدیما که من بودم تازه وارد
محفلی ‌ها هنوز نشده بودن به گریمولد وارد

پایه ‌گذاران همین خانه‌ ی گریمولد ما
هرگز به خواب نمی ‌دیدند جدایی محفلیا

اونا به عشق یک هدف یکدل و یک ‌زبون بودن
یگانه بود آرزوشون همدل و هم‌ زبون بودن

آرزوشون ساختن یک خونه واسه محفلیا
خونه ‌ای که نداشت جایی تو لندن واسه ما

تا بتونن پرورش بدن محفلی ها رو
تا بتونن بالا ببرن قدرت سفیدا رو

هرگز به خواب نمی ‌دیدند جدایی از همدیگرو
هرگز تصور نمی ‌کردند درگیری تو خونه رو

جیمز و آسپ دوست بودند چه دوستایی
ندیده بود کسی مثل و نظیر اون جایی

نمونه شون نبود تو دنیای جادوگرها
چه الگویی بودن اونا واسه ی ماها

درسته که تو کتاب گریمولد مال منه
اما بدونید که عامل ساخته شدنش آلسو پاتره

درسته که یک زمان واسه سفیدا حمله چیزی نبود
اما یادمه که واسه دفاع فقط جیمزی بود

اما حالا گوش بده حرفاشونو
زیر ذره بین بزار کارهاشونو

نمیتونم باور کنم که اونا تا این حد شدن عوض
چه کرده با جادوگران سفید این کینه و هوس !

دو برادری که یک روز مثل دوتا ستون بودن
حافظ گریمولد و پایه ی زیر اون بودن

افتادن به جون هم با طعنه و پرده دری
هر دوتاشون جدا از هم به دنبال سلطه گری

چه میشه کرد وقتی دوتا داداش جنجال و بلوا می کنن؟
چه میشه کرد وقتی با هم دوئل و دعوا می کنن؟

روزی که آلسو گذاشت و رفت هرگز نمیشه فراموش
خیلی خوب دلیلشو میدونن اونایی که هستن باهوش

وقتی محفل شد بدون آلسو پاتر
و الف دال هم افتاد تو دست یه ژانگولر

ندید کسی رنگ وفاق میان سفیدها
تا تو لندن تشکیل بشه ارتش پردی ها

تو هم حق داری که باشی از این وضع عاصی
دلیلی نیست که باشی از این جو راضی

سارا هم اگه بود از این وضع کفری بود
اما میدونی فرق اون با بقیه سفیدا چی بود؟

اصالت و غیرت بود تو رگ سارا اوانز جاری
هیچوقت نمی کرد پشت همگروهیشو خالی

تو هر شرایطی بود تمام سفیدا رو حامی
وسط جنگ درونی نمیگرفت از آب گل آلود ماهی

حالا بزار واست شرح بدم وضع سران
از پارسال تا وقتی که رسیدیم به الان

سیریوس و آسپ واقعا رویایی بودن
کنار هم ادغامی از تجربه و نوگرایی بودن

گرفتن مجوز گریمولد تنها از عهده ی اونا میومد بر
هیچوقت فکر نمی کردن که تمام زحماتشون بشه پرپر

آسپ و ایگور مدت ها اختلاف داشتن
اما واسه پیشرفت محفل پیوند برادری بستن

محفل زمان اونا بود تو اوج اقتدار
چیزی که دیگه هرگز نشد پدیدار

تا اینکه رسیدیم به دامبلی که نامش هست بادراد
همه میدونیم که اون هرچه در توان داشت انجام داد

پادمور و پیوز هرچند خیلی کم بودن
اما وضع محفل بود بهتر از شهر لندن

پیوز رو میدونم که واقعا از جون مایه گذاشت
هرچی بود زمان اون محفل آرامش داشت

دوست ندارم بدم راجع به سران فعلی توضیح
راست و دروغ خیلی زیاد میشه این دوروبر توزیع

اما دوست دارم بدونی یک حقیقتو
تا تنت بلرزه و بفهمی این وضعیتو

هرکس اومد و رفت واسه یک آرمان مشترک جنگید
چیزی که توسط خود سفیدا تو چند روز از هم درید

آرمان ما بود اتحاد و صلح و دوستی
شعار ما بود "با هم بودن" جلوی سیاهی

دلخور و شاکی همه بودیم تو یه جبهه
ایستادن جلوی هم فقط بود واسه خنده

اما حالا ببین جمع ما رو
با دقت نگاه کن اتحاد سفیدا رو

تا عبرت بگیری از اتفاق های پیش اومده
تا آماده بشی واسه روزهایی که هنوز نیومده

تا بدونی چی بود ، چی شد ، کجا بودیم
تا با هم از عرش به فرش رسیدنو درک کنیم

تا قدر بدونی سیریوس هدویگو
تا به یاد بیاری محفل اسکاورو

تا آرزوت باشه محفل یکپارچه
تا رویات باشه دوباره دیدن آنچه،

که سرمایه کردیم اما تو دو روز بر باد دادیم
و باز هم ادعا کنیم که همه پیروان دامبلدوریم

واسه تثبیت و پیشرفت اول باید متحد بود
اصلا میدونی زمان ما معنی اتحاد چی بود؟

اتحاد یعنی رفاقت و حمایت همنوع تو بدترین اوضاع
اینکه باشیم یار و یاور همدیگه تو بحرانی ترین روزها

از قدرت رول واسه رشد و تعالی سفیدا باید کرد استفاده
نه اینکه همو بکوبیم و افتخار کنیم چون این اشتباهه

این قدرتو نگرفتی که بکوبی و بگی ما برتریم
باید با استفاده از اون فاصله ها رو بشکنیم

بازم شک دارم وجدان پاترها بشه بیدار
مشکل ما جنگ درونیه تو این روزگار

میتونید منو هم به راحتی از سر راه بردارید
اما نمیتونید به حقیقتی که میگم پشت کنید

تا وقتی که همه با هم یکی نشیم
تا وقتی که تک تک ما یاغی باشیم

تا وقتی که بنیانگذار باشه بیرون
و سفیدا باشن زیر فشار این و اون

ادامه داره این مشکلات حالاحالاها
چون گریمولد نیاز داره به یکی شدن پاترها

اونا باید یاد بگیرن با هم باشن
تا بتونن مقابله کنن با دشمن

تا بتونن بالا بکشن محفلو
وگرنه می بینن نابودی سفیدا رو


[b]شجاع کسي Ù


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
شب سردی بود اما بر خلاف شب‌های گذشته تاریکی و سکوت در آن وجود نداشت. باد به شدت می‌وزید ولی پسرک را از مسیرش منحرف نمی‌کرد. کمی آنطرف‌تر، بالای آسمان نورهای رنگارنگی دیده میشد و آتش‌بازی همچنان ادامه داشت. خیلی دوست داشت آنطرف و در کنار بقیه باشد اما کار مهم‌تری داشت. به میدان رسید و شنلش را محکم‌تر پیچید. نگاهی به خانه‌ی آنطرف میدان انداخت و لبخندی زد ... همچنان برای او ظاهر میشد ... هیچکس نمی‌توانست خانه‌ی شماره 12 را از او پنهان کند چون خودش سازنده‌ی آن بود و مدت‌ها در آن زندگی کرده بود!

فلش بک

دستانش از چند نقطه سوخته بود. موهایش آشفته به نظر می‌رسید و صورتش سرخ شده بود. از جمعیت شلوغ و پرهیجان خارج شد و درحالی‌که با خوشحالی می‌خندید به خانه‌اش در دره‌ی گودریک باز‌ می‌گشت. به جلوی درب خانه که رسید لحظه‌ای مکث کرد، دست‌هاش را تکاند و باقیمانده‌ی ترقه‌هایش را در باغچه‌ی کنارش انداخت و زیر لب گفت:
-کی گفته من آتیش بازی کردم؟!

بار دیگر خندید و وارد خانه شد. فریاد سیریوس او را از جا پراند:
-اومدی آلبوس؟ زود آماده شو باید بریم لندن!

آسپ با تعجب گفت:
-لندن؟ چرا؟ چیزی شده؟

شور و شعف عمیقی در چشمان سیریوس دیده میشد. کمی جلو آمد، لبخندی زد و گفت:
-به درخواستت رسیدگی شد. بالاخره تلاش‌هامون نتیجه داد ... مجوز گریمولد رو بهمون دادن!

آسپ با دهانی باز به سیریوس خیره شد و قبل از آنکه بتواند حرفی بزند خود را در آغوش او دید.

پایان فلش بک

به پله‌های ورودی خانه گریمولد که رسید ایستاد. خنده‌ی غم‌انگیزی کرد و به یاد حرف دوستش افتاد:
-اگر تو خونه باشن چی؟ اگر درگیری بوجود اومد؟ همرات بیام؟

اما او نیازی به همراه نداشت ... ترس و نگرانی هم برایش معنی نداشت ... هیچ‌کس آن شب در خانه‌اش نبود و آنها نیز اصلا متوجه آن روز نبودند و طبق گفته‌ی خودشان مشغول آتش‌بازی بودند!

در مقابل درب اصلی خانه‌ی گریمولد و بر روی زمین زانو زد. کیکی را که از قبل آماده کرد بود با تکان چوبدستی‌اش ظاهر کرد و بر روی بالاترین پله گذاشت. یک شمع را نیز روشن کرد و بر روی آن گذاشت. ای کاش میتوانست آنطور که شایسته آن خانه بود از آن تقدیر کند ... ای کاش خانه مثل گذشته بود ... مثل اولین روزی که پا بر آن گذاشت ... ای کاش ... به سختی جلوی سرازیری اشک‌هایش را گرفت، رو به خانه‌ی گریمولد کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-یکسالگیت مبارک!




Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
صدای بیرحم شلاق که همچون تیغ شمشیر بر تن لخت پسرک کوبیده میشد سکوت را شکست.پسرک لبان خود را برای چندمین بار گاز گرفت و همان طور که سعی میکرد از ریزش اشکهای خود جلوگیری کند،به زور گفت:
من حقیقت رو گفتم!برای چی باید معذرت ...

باری دیگر جسم سیاه رنگ روی کمرش فرود آمد.پسرک فریاد تلخی کشید و با خشمی آغشته به درد به فرد شلاق به دست و افرادی که کنارش ایستاده بودند خیره شد.یکی از آنها که لباس سفید رنگ دراز بر تن داشت، نگاه بیروحی به وی انداخت و با صدایی سرد و آرام گفت:
جیمز!من دوست تو هستم.تو که نمیخوای یک دوست ناراحت بشه؟

جیمز،همان طور که بر روی زمین خمیده شده بود، سرفه خفیفی کرد و با صدای لرزان گفت:
دوست؟ تو بخاطر چندتا چیز هیچ و پوچ نتنها دوست،بلکه برادر خودت رو داری به آتیش میکشی! چطور میتونی به من بگی دو...

با علامت فرد سفیدپوش شلاق برای چندمین بار بر روی بدن بیجان پسرک پایین آمد. نوجوان سفیدپوش پوزخندی رو به جیمز زد.
- جیمز...بعضی وقتها لازمه آدم کارهای بزرگتر دیگران رو نابود کنه تا کارهای بزرگ خودش دیده بشن.ما دیگه بچه نیستیم،جیمز.این جهان بزرگاست.

جیمز تفی بر روی زمین انداخت و همان طور که به او نگاه میکرد جواب داد:
منو ساکت کنین اونایی که بیرون هستن رو نمیتونید خفه کنید!حقیقت رو نمیشه پنهان کرد.

- بعضی وقتام بهتره بعضی چیزا هیچوقت گفته نشه چون فقط باعث خراب شدن شخصیت خودتون میشید.
این صدا برای جیمز آشنا بود.جیمز به افراد داخل اتاق نگاه کرد.یعنی کدام بود؟شلاق زن یا جنی که کنار فرد سفیدپوش ایستاده بود؟

پلکهای جیمز سنگین و سنگین تر شدند...جیز سرفه دیگری کرد و بعد با تمام قدرت فریاد کشید:گفتنی را باید گفت،بجان خودم...مرگ بر مردی که نامردی میکند!

صدای شلاق،این بار بلندتر از هروقت دیگر بر بدن وی کوبیده شد!جیمز لبخند تلخی به آنان زد و بعد چشمان خود را بست...
________________________________________________
خوانندگان، شنوندگان و بازدیدکنندگان عزیز توجه فرمایند که این پست رولی بیش نیست و این پست به هیچ عنوان توهینی به فرد سفید پوش،فرد شلاق به دست که تازگیا همش به حرف فرد سفیدپوش گوش میده ، روح یا کس دیگری نمیکند و برای همین،نویسنده بیل به دست این رول هیچ معذرتخواهی از هیچ کس نخواهد کرد!...مفهومه؟

رول مینویسیم تا شاد باشیم...چرا که نه؟


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۴ ۱۳:۳۸:۱۴
ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۴ ۱۳:۴۲:۳۶

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.