روز اول گویند که در روز اول، مرلین را آفرید تا به جهانیان راه و رسم جادو را بیاموزد، شمشیر آرتور را از سنگ در آورد و ملت را از مشنگ بودن نجات دهد. مرلین جادو کرد و ملت به او خندیدند... مرلین طلسم اجرا کرد و ملت از او ترسیدند.... مرلین سیاهی را تحریم کرد و ملت از سفیدی گریختند. مرلین آهی کشید و به کوه و دشت پناه برد و به آنهایی که نمی خواستند مشنگ بمانند، جادو یاد داد.
روز دوم مرلین قوی بود ولی همانا روحیه ی بلندپروازی نداشت... پس سالازار را آفرید تا برای نکو داشتن رسوم جادوگری بجنگد. سالازار خندید و جادو کرد و نگران هیچ مشنگی نبود. خطی کشیده بود و قلمرویی مشخص کرده بود. در یکسو مشنگ ها ایستادند که جرئت نمی کردند به مرز آنها نزدیک شوند و در طرف دیگر سالازار بود و هم قطاران و مارهایش که هیس هیس کنان و فیش فیش گویان به ریش مشنگ ها می خندیدند!
روز سوم کفه های ترازوی عدالت از تعادل خارج شده بودند. کفه ی بدی ها سنگین بود و سالازار فاتحانه بر روی آن ایستاده بود و می خندید. پس گودریک را آفرید و به او شجاعت بخشید تا علیه بی عدالتی قیام کند و احترام به مشنگ ها را به دیگران بیاموزد و جادوی سفید را بار دیگر به عالمیان نشان دهد. و اما گودیک جادوگری بود سرشار از شیطنت. هر گاه حوصله اش از سفیدی سر می رفت به زیر شنل نامرئی جد بزرگش می خزید و عقده های سرکوب شده به خاطر سفید خلق شدنش را سرکوب می کرد.
روز چهارمروونا را آفرید تا ثابت کند که هوش تنها نزد ساحره ها هست و بس!!
روونا را فرستاد تا سالازار را آرشاد کند و کمی گوش گودریک را بپیچاند. اما روونا باهوش بود؛ به محض اینکه قدم در سرزمین موعود گذاشت، آن دو را بی خیال شد و به مطالعه و تحقیق بیشتر پرداخت و به توسعه ی جادوگری از طریق علمی مشغول شد.
روز پنجم- اینها آدم بشو نیستند!
پس ساحره ای آفرید و به او موهبت مهربانی و پاکدلی را اعطا کرد. هلگا بین گودیک و سالازار و روونا می دوید و حرص می خورد و سعی می کرد صلح برقرار کند ولی هیچ کس فریب ساده دلی های او را نخورد! همه می دانستند که پشت این نقاب مهربان، ساحره ای زیرک و آب زیر کاه قرار گرفته است!
روز ششماز آدمیان نا امید شده بود. پس به جانوارن رو آورد... جنی خلق کرد غول پیکر و کلاهی بر سرش نهاد تا خنگی اش دو چندان شود
- نام ترا کلاه گروه بندی می گذارم تا به قلب آدمیان بنگری و بگویی پیش چه کسی باید راه و رسم جادو را بیاموزند.
-
روی چهار پایه اش نشست تا گروه هر کس را تعیین کند اما با کمال میل پیشنهاد رشوه را می پذیرفت. گریفیندوریها را نزد اسلترین می فرستاد و هافلی ها را نزد ریونکلاو. کم کم شیفته ی قدرت خود شد و کلاه نیز در سیاهی و آستاکبار فرو رفت!
روز هفتم - امروز سفید ترین سفید را خلق می کنم! اصلا نامش را آلبوس می گذارم و از همان تولد به او ریش سفید می دهم تا ثابت کنم چقدر سفید است.
دامبل خیلی سفید بود... موهای سفید، دندون سفید، ریش سفید، تازه گاهی هم ردای سفید می پوشید تا سفیدی اش کامل شود. آنقدر سفید شد که گریندل نامی که عاشق رنگ سفید بود او را دید و با وعده ی "نیکی اعظم" از او یک تسترال ساخت و چنین شد که ....
روز هشتم - من با تو مخلوق چه کنم، فرزند نامشروع عشقی نا مشروع تر؟ بهتر است میان مشنگ ها .. منم گفتم مشنگ ها؟
... برو در میان مشنگ ها، آنجا برای تو و همه امن تر است.
ولدی کوچک پوستی داشت بر خلاف قلبش... سفیدِ سفید... آنقدر سفید که دامبل را ناخودآگاه به سوی خود جذب کرد... و دامبل خیلی دیر سیاهی قلب کوچک ولدی را دید!
روز نهم و در آن روز که آتشفشان از کوه ها سرازیر شد، و آن روز که هیچ سیمی بدون سرور نماند و زمانی که تاج قهرمانی زوپس را می ساختند... عله را آفرید تا آئین آستاکبار زنده بماند، حوصله ی ولدی سر نرود، فیلم صورت زخمی از رونق بیفتد و جای خود را به کله زخمی دهد و شهرت کلاسهای خصوصی، موفقیت تضمینی، پیتزای قرمه... چیز... با مدیریت دامبولی بر سر زبان ها بیفتد.
روز دهم - دلم برای ولدی کوچک میسوزه، از دست عله و دامبل هیچ آسایشی نداره! باید پنهانش کنم... دوباره!
و چنین شد که در روز دهم، کوئی را آفرید و ولدی را درونش جا سازی کرد. او را به سلاح سیر و سر بند مجهز کرد و قدرت تکلمی نصفه نیمه به او عطا نمود تا کمتر بگوید و بیشتر بشنود و ببیند. اما افسوس که چشمان کوئی هم به دنبال عله بود!!
روز یازدهمهمه جای زمین را شعار فرزند کمتر، زندگی بهتر پر کرده بود. جادوگران و مشنگ ها به سیاست تک فرزندی روی می آوردند... آمار ازدواج رو به کاهش بود و یش بینی میشد نسل آنها طی چند دهه ی آینده به تدریج منقرض شود. پس موقرمز ها را ساخت و آنها در در میان جادوگران تقسیم کرد و عشق به خانواده و فرزند را در آنها آنقدر تقویت کرد که دیگر جز به زاد و ولد، به چیز دیگری نیاندیشند!
روز دوازدهم در روز دوازدهم، مفلوک ترین، تنها ترین، بی ریخت ترین (
)، پشمالو ترین، عجیب غریب ترین، ساکت ترین، پیر ترین!، بی پدر مادر ترین موجود ( چیزی ما بین انسان و گرگ) خلق شد که نام تدی بر او نهادند.
روز سیزدهم- امروز سیزدهه و نحسه. خلق بی خلق! مگه مخلوقات دوازده روز قبلی چقدر مطیع بودند؟
چشمش به ولدی افتاد که پس کله ی کویی خمیازه می کشید و حوصله ی کل کل با عله را نداشت...
دامبولی را دید که ریشش رو توی یقه اش می چپاند و به موهاش رنگ موی مشکی آتوسا می زد...
تدی را نگاه کرد که گوشه ای تنها نشسته بود و یک لحظه شکل گرگ میشد و یک لحظه شکل ( بلا نسبت ) آدم... یک لحظه موهایش آبی میشد و یک لحظه قرمز... یک لحظه می خندید و لحظه ی دیگر گریه می کرد...
چه بر سر آنها آمده بود؟ زندگی آنها قرار نبود اینقدر هم کسل کننده و کلیشه ای باشد!
- امروز هم می سازیم!
پس دست به کار شد... ذره ای از استعداد مرلین را گرفت، کمی از جسارت سالازار، اندکی از شجاعت گودریک، مقداری از هوش روونا، کلی از مهربونی هلگا، سر سوزنی از آستاکبار کلاه، کلی عشق به کشیدن ریش سفید دامبولی، مقادیری عشق به خوبیهای کشف نشده ی ولدی، علاقه وافر به آزار دادن عله و کویی و انقدر
علاقه به آدما!... و یه عالمه تنهایی، درست مثل تدی تا هیچ کدام تنها نمانند اما نگران شد که دیر یکدیگررا کشف کنند... پس در دستان مخلوقش یک یویو گذاشت به رنگ صورتی و او را فرستاد وسط آدمها...
تا به آدما یاد بده که دلا چقدر میتونه بزرگ باشه و ازشون یاد بگیره که چقدر می تونن گاهی خوب و گاهی بد باشن...
تا به آدما یاد بده که جور دیگه نگاه کنند و از آدما یاد بگیره که حقیقت از نگاه هر کس چیزیه که اون شخص دلش میخواد ببینه...
تا به آدما یاد بده که بزرگ بودن افتخار نیست و ازشون یاد بگیره که برای اینکه حرف یک کوچولو رو خوب بشنون لازمه که جـــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــغ بزنه....
و چنین شد که در روز سیزدهم...
جیمز سیریوس پاتر را آفرید!
تولدت مبارک جیمز کوچولوی مهربون و دوست داشتنی تدی
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۳ ۱۱:۳۵:۴۱
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۳ ۱۱:۴۲:۰۳
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۳ ۱۲:۰۲:۵۹