در شبی بسیار سرد و برفی در یکی از محله های فقیر نشین لندن مردی خسته، لنگان لنگان به سوی خانه اش می شتافت!! چهره اش رو به سفیدی میزد، خونی که از دست چپ و پای راستش میریخت در کوچه به راحتی دیده میشد... برفی که می بارید تمام ردای سفری او را سفید کرده بود، گرچه در بعضی نقاط با خون امیخته شده بود...
به طرف یکی از کوچه های فرعی که باریک تر بود رفت ... شب از نیمه گذشته بود ... چراغ تمام خانه ها خاموش بود ... سکوتی که در کوچه وجود داشت و ان سرما، او را به یاد دمنتورها اندخت... حتی اگر ان ها هم در انجا حضور داشتند هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد، نگاهی به جیبش که چوبدستی شکسته اش در ان وجود داشت انداخت و لبخندی تلخ بر لبانش نشت!!
جلوی یکی از خانه ها ایستاد! نفرتی عمیق درونش ایجاد شد، می بایست با روش ماگل ها در خانه اش را باز میکرد... کلید را با دستش برداشت و در را باز کرد... هوای درون خانه نیز با بیرون فرق چندانی نداشت.
به فکر چوبدستی که در یکی از نبردها بدست اورده بود افتاد، به طرف کمدی که فکر میکرد ان را در انجا نگه داری میکند حرکت کرد و ان را برداشت! پنجره های کثیف - میزهای خاک گرفته و بوی نمی که از خانه می امد نشان می داد که مدتها کسی از انجا استفاده نکرده است... تصمیم گرفت اتش روش کند تا کمی از سرمایی که در بدنش نشسته بود کم شود! کنار شومینه نشت تا زخمهایش را مداوا کند...
صدای ضربه ای به در و قدمهای چند نفر به داخل خانه باعث شد تا اتش شومینه را خاموش کند!! مرگخوارها؟! اعضای محفل!؟ انها نمیتوانستند به این زودی او را پیدا کنند! صدای حرف زدن چند نفر در وردی خانه شنیده میشد!!
- یعنی اومده اینجا؟
- قرارمون همین بود، ابنجا بهنرین مکان برای مخفی شدنه! کسی نمیتونه اینجا رو پیدا کنه!!
- بقیه کجان؟!
صداهایی که از داخل سالن شینده میشد اشنا به نظر میرسید... ان صداهای لرزان - ارام - زمخت وخشن، متعلق به نارسیسا - دالاهواف و آوری بودند!!
- باید ...
- من هم اینجام!! و به طرف سالن حرکت کرد... زخمهایی در بعضی از نقاط بدن انها دیده میشد ولی همگی وضعیت جسمی خوبی داشتند!
- تو زنده ای؟ اوه، خدا رو شکر لوسیوس!
- از بقیه خبر نداری، کسی دیگه ای اینجا نیست؟
- حالا باید چیکار کنیم؟
دوباره چوبدستیش رو به طرف شومینه گرفت تا روشنش کند! نه، من به سختی مجروح شدم و ...
انتونین نگاهی به چوبدستی که در دست لوسیوس قرار داشت انداخت و گفت:
چوب دستیت شکسته بود، ناچار شدی فرار کنی! دیدم وقتی داشتی با کینگزلی میجنگیدی شکست؛ شانس اوردی من همون موقع یه طلسم به طرف اون فرستادم و حواسش پرت شد و گرنه الان مرده بودی!!
فنریر: اونها از نقشه ما خبر داشتن، همه اعضای محفل اونجا بودن لوسیوس!!
نارسیسا: چطوری بهتون حمل کردن؛ تو که گفتی همه چی بررسی شده !!
- خوب من تا اخر نبودم، بهتره تو بگی چی شد دالاهوف...
فلش بکقصر مالفوی- سرور من، جاسوس ما گفته که هری پاتر قراره دو روز دیگه بره به خونه ارتور ویزلی! ما میتونیم انو قبل از اینکه به خونه برسه بکشیمش!!
- چند بار باید بهت بگم ؟!! هری پاتر مال منه، خودم باید بکشمش!! این اطلاعات درست هستن؟
- بله سرورم!! ما مطمئنیم که اون درست میگه، همه جور ازمایشی روی اون انجام شده!
- این بار باید هر پاترو برای من بیاری لوسیوس! و گرنه خودت رو جای اون میکشم!! نقشه رو چند بار مرور کنید تا اشتباهی رو مرتکب نشید و گرنه زنده نمیمونید، هیچکدومتون!!
پایان فلش بکفلش بک در فلش بکبارواز هر طرف صدای فرستادن طلسمهای گوناگون به گوش میرسید... اعضای محفل و مرگخوارها با یکدیگر مبارزه میکردند... طلمسها، اسمان سفید را رنگین کرده بودند...
لوسیسوس که با کینگزلی مبارزه میکرد فریاد زد: هری پاترو بگیرید، اون هدیه کریسمس برای لرد سیاه هستش!!
دالاهوف و بارتی کرواچ به طرف ارتور که از هری مراقبت میکرد رفتند!! بارش برف بیشتر شده بود و جلوی دید انها را می گرفت... چند طلسم از از طرف کسانی که مبارزه می کردند از کنار انها گذشت...
- پاتر؛ لرد سیاه امشب خودش تو رو میکشه، امپدیمنتا!
- ریموس - الستور از هری مراقبت کنین! استوپیفای!! او نگاهی به اطراف کرد ولی انها مشغول مباره با بلاتریس و گری بک بودند... تانکس با بارتی کرواچ میجنگید...
- اکسپلی اراموس!

جز این بلد نیستی از ورد دیگه ای استفاده کنی پاتر؟ انگورجور، طلسم از چند سانتی سر او رد شد!!
-
سکتو سمپرا! دیفیندو! روی دوقمست از بدن مالفوی بریدگی عمیقی ایجاد شد و از درد فریادی کشید!
- بلا من دیگه نمیتونم اینجا بمونم، شماها کارو تموم کنید!!
- پتریفیکوس توتالوس!! کینگزلی طلمسی از پشت به طرف اوری فرستاده که به او خورد و به زمین افتاد!
- ارتور هری رو به پناهگاه ببر و اگه تونستی برگرد...
طلسم بلاتریس به ریموس خورد و او در حالی که بیهوش بود به طرفی دیگر پرت شد!!
- انگورجو، طلمسی به طرف دالاهوف که داشت دنبال ارتور میرفت فرستاد ولی از چند سانتی متری او رد شد...
- فکر میکردم شجاعتر از این باشی که از پشت طلسم بفرستی کینگزلی؛
اواداکداورا!!
- پروتوگو! انقدر سریع مبارزه میکردند که چوبدستی هایشان معلوم نبود...
امپدیمنتا، این طلسم از طرف ارتور که به همرا مالی به صحنه نبرد برگشته بودند فرستاده شد و به گری بک خورد و روی زمین افتاد!!
- الان دامبلدور هم میاد، یه پاترونوس براش فرستادم!
- بلا بهتره بریم، پاتر که از دستمون در رفت، اگه دامبلدور بیاد ممکنه هممون گیر بیفتیم!
-
نه، باید بمونیم!! به چه جراتی این رو میگی؟ لرد سیاه همه ما رو میکشه اگه پاتر رو براش نبریم!!- اگه هم اینجا بمونی دستگیر میشی و باید تا اخر عمرت در ازکابان باشی!! دامبلدور تازه به محل مبارزه وارد شده بود...
- دامبدور تو به چه جراتی همچین حرفی میزنی؟!
اوداکداورا !!
دامبلدور با تکانی ساده به چوبدستیش طلسم رو باطل کرد! لرونسو کوریو!!
نیروی طلسم انقدر زیاد بود که شکافی روی برف تا سپری که بلاتریس برای دفع طلسم درست کرد، ایجاد شده بود!!
- مطمئن باش انتقام میگرم دامبلدور،بریم! و همه مرگخوارها غیب شدند...
پایان فلش بکتیتر پیام امروزمرگخوارها از ترس جان خود، فرار کردند!!!
اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون