هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
تکلیف پیشگویی

کافه هاگزمید شلوغ بود. صدای قهقهه ی خنده ی مردان قمارباز که دور یک میز جمع شده بودند، فضای کافه را پر کرده بود. پیشخدمت لیوان های خالی معجون آتشین را از روی میز جمع میکرد و به جایش سینی های پر از نوشیدنی های مختلف را برمیگرداند. بوی سیگار و تنباکو در هوا موج میزد و فضای کافه ی هاگزمید را ابری کرده بود.

گوشه ای از کافه، جایی که زیاد در معرض دید نبود، زنی پشت یکی از میزها نشسته بود و گوی غبارآلودی هم جلویش قرار داشت، شال قرمز و تور دوزی به سر داشت. آرایش خیلی غلیظ و زیادی داشت و به ناخن های بلندش لاک زرشکی زده بود. دستبند ها و گردنبندهای رنگی و متعددی از دست ها و گردنش آویزان کرده بود که با کوچکترین حرکت به صدا درمیامدند.
رو به روی زن، مرد جوان و لاغری نشسته بود که دائما" با حالتی عصبی سر جایش جا به جا میشد! در حالی که نگاهش را به دهان زن دوخته بود گفت:

- من برای تو توضیح دادم! باید بدونم میتونم جون سالم به در ببرم یا نه؟ فقط میخوام که هوای فردا رو برام پیش بینی کنی!

زن دست های ظریف و باریکش را روی گوی کشید و گفت: به هرحال من ساعتی کار میکنم، تو باید پول یک ساعتت رو تمام و کمال پرداخت کنی. حتی اگه پیشگوییت پنج دقیقه طول بکشه.

جرج به فکر فرو رفت. بار دیگر نقشه اش را در ذهنش بررسی کرد. فردا شب باید به کوهستان های آلپ میرفت تا غاری که انگشتری پدرش در آن پنهان شده بود را بیابد. انگشتری که متعلق به قرن ها پیش بود. فقط در آن صورت بود که میتوانست طلسم پدرش را بشکند تا او بعد از سی سال از خواب بیدار شود! طلسمی که جادوگری سیاه روی او اجرا کرده بود.
جرج به خوبی میدانست که غار، وقتی خورشید غروب کند، نور نگین انگشتر را به بیرون بازتاب خواهد داد تا راهنمایی باشد برای یابنده اش. جرج بعد از اینکه تمام مراحل را سبک سنگین کرد گفت:

- باشه قبول میکنم. کارتو بکن.

زن نگاه نافذی به جرج انداخت، بعد چشمانش را بست و دو دستش را روی گوی گذشت، پس از چند لحظه دوباره چشمانش را گشود و دستانش را روی گوی به حرکت دراورد. با دقت زیادی به گوی خیره شده بود و چشمان تنگ شده اش گویی در میان مه غلیظ دنبال ردی میگشت.
جرج با شگفتی تمام حرکات پیشگو را تماشا میکرد. پس از چند لحظه زن به سخن آمد و گفت:

- فردا شب هوا طوفانیه! نمیتونی از کوهستان جون سالم به در ببری! راهتو گم میکنی!
- تو مطمئنی؟

زن دوباره به جرج نگاه کرد و بدون اینکه جوابی بدهد، به گوی مقابلش خیره شد. فضای گوی از قبل گرفته تر بود.

- بله مطمئنم. پول منو بده.

جرج از روی صندلی بلند شد، سکه ی طلایی را روی میز انداخت و با صورتی گرفته از کافه خارج شد! برنامه ای او یک روز دیگر هم عقب افتاده بود.


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 43
آفلاین
به پیشخون می رسد و کلاهش رو می گذارد روی آن.
-سلام! دیر که نیومدم؟
-نه بابا. همه حاضرن. صدای جیر جیر سکه هاشون می آد!
شخصی که پشت پیشخون ایستاده این را می گه و یک سکه می اندازه در کلاه رفیقش. برای شروع!بعد او می رود روی میز وسط تریا می نشیند و کلاهش رو می گذارد کنارش. دست هاش را روی زانوهاش تنظیم می کند و لبش را حالت غنچه منچه اینا می کند.. منتظر است.
ملت می روند جلو و پول ها رو رد می کنند می آد! همه رو زیر نظر می گیرد و حتی آمار پول ها رو در حافظه اش نگه می دارد. همه جیب هایشان را سبک می کنند و بعد مثل سگ های در حال له له! زدن، می شنیند دورش. رفیق پیشخونیه، برای بهتر شدن جو، یکی از چراغ های بالاسرشان را می ترکاند تا نور مناسب تر شود. بعد ناگهان هوا بارانی می شود. سیل از آسمان پایین می ریزد . همه محو تماشای صحنه ی آن ور پنجره می شوند. درخت ها خیس می شوند و مدام این ور و اون ور می شوند. خلاصه، معرکه است کار باران.
پنج دقیقه بعد، باران قطع می شود و همه به خودشان می آیند. به پیشگو نگاه می کنند که دارد از خودش پذیرایی می کند با نوشیدنی های مختلف. یکی داد می زند:
- نمی خوای شروع کنی؟
نوشیدنی مجاز رو پایین می آورد و با خنده می گوید:
- الان. ولی قبلش یه پیشنهاد می خواستم به اون دوتا جوون بکنم.
به یک عدد دختر و پسر اشاره می کند که حدود دو ساعت و نیم بود که داشتند با هم حرف می زدند و حالا بلند شده بودند که بروند.
- عزیزان من، بارون تموم نشده ها! مواظب باشید وقتی بیرون می رید. دوباره می آد و موهای هردوتاتون- مخصوصا تو- داغون خواهد شد.
انگشتش را به طرف آن پسر می گیرد. ادامه می دهد: فکر نکنم دیگه رغبت کنید قیافه ی همدیگر رو ببینید.... بعد از اون همه ژل و خوانواده اش... حدود سه بار قطع و وصل می شه.
همه چیز به او چشم دوخته است. همه چیز حتی آن وسایل چوبی تریا، دیوار، کله ی خرس آویزان شده و هر چیزی درون آن اتاق مستطیل شکل. این احساسی بود که او داشت. غرور و انتظاری که کشیده بود، تلاش هایی که کرده بود، این را در ذهنش شکل داده بودند. می خواست اجازه پیدا کند مغرور شود! کمی!
دهان همه باز مانده بود. بعضی ها از آن حلقه ی دایره مانند جلو می آمدند و سکه های بیشتری درون کلاه می ریختند. یکی از آن ها در حالی که به موهایش دست می کشید، می گوید:
- خب، بهتر نیست درباره فردا صحبت کنی که ما تکلیفمون رو بدونیم؟
بعضی وقت ها فکر می کرد که آن ها را به پیشگویی معتاد کرده. حالا دیگر همه می خواستند درباره اوضاع اب و هوایی آینده نزدیک خبردار شوند و مشتاق بودند که براساس آن برنامه اشان را تنظیم کنند.
بالاخره شروع می کند. می گوید که خورشید تقلای زیادی برای بیرون آمدن از پشت ابرها می کند ولی...


هنوز در همین نزدیکی شاید منتظر ماست
یک جاده


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۰:۳۹ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
پالتویش را بست و چترش را باز کرد و به راه افتاد . باران وحشیانه به چترش می خورد . به قدم هایش سرعت بخشید و با باز کردن در کافه ، سکوت حاکم را شکست .

نباید ملاقات فردا را از دست می داد . قهوه ای تلخ نوشید و منتظر پیشگوی توانا شد .

- نوبت شماست آقا ...

آرام حرکت کرد و رو به روی پیشگو نشست و به چشم هایش خیره شد و با ملایمت گفت : خواهش می کنم با تعیین وضعیت هوا ، به من کمک کنید .

پیشگو خود را بی توجه نشان می داد و گفت : وضعیت فردا ؟ فردا کار مهمی داری ؟

مرد جوان آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت : البته ، فردا می خواهم دخترم را به بازی ببرم . من به مادرش قول داده ام.

پیشگو توجهی نکرد و گفت : ترجیحا مایلم تمرکز کنم .

مرد جوان سکوت کرد و به پیشگو خیره ماند . گویی چشمانش دیگر حرکت نمی کردند .

- فردا برف خواهد بارید و هوا دلکش است .

مرد جوان با آرامشی ساختگی پاسخ داد : شما اطمینان دارید ؟ می توانم مطمئن باشم و برنامه ریزی کنم ؟

- اگر به من شک داشته باشی نمی توانی برنامه ریزی کنی .

رعد و برق وحشیانه ابرها را می درید و مرد جوان فورا چترش را برداشت و از کافه خارج شد .

پالتویش را در آورد و به دراور آویزان کرد و تلویزیون را روشن کرد . پیشگو درست گفته بود . مرد جوان می توانست بیش از پیش بر روی پیشگو حساب باز کند . به دخترش تلفن کرد و قرار را یادآوری کرد . باید قرار دیگری با پیشگو می گذاشت .


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۸

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
با خشونت وارد کافه تریا شد.با سرعت به طرف میزی رفت و بر روی اون نشست.قیافه اش در هم رفته بود و مدام لبش رو میجویید.موهایش آشفته بود و هر از گاهی زیر لب چیزی میگفت.همین امروز با یکی از قدیمی ترین دوست هاش سر یه مساله خیلی ساده دعواش شده بود.چشمانش قرمز شده بود و بدون توجه به اطرافش به فکر فرو رفت.

-قربان چیزی میل دارید؟

این حرف اون رو از فکر بیرون آورد.به آرومی سرش رو بالا آورد و زنی رو دید که بالاسرش ایستاده و بهش خیره شده.کمی فکر میکنه و بعد میگه:

-اگر میشه یه نوشیدنی بیارید که خنک باشه.هر چی باشه فرق نداره.

وقتی زن از پیشش رفت به اطرافش نگاهی انداخت.کافه تریا کاملن عوض شده بود.به جای دیوار های سفید و کثیف قبلی سرامیک های صورتی رنگی قرار گرفته بود.میز های چوبی و شکسته با میز های شیک فلزی عوض شده بودن و لباس کارکنان کافه تریا به طور کلی عوض شده بود.در پیام امروز خونده بود که کافه تریا به خرج یکی از ثروتمندان جادوگر تغییر کرده ولی باورش نمیشد اینقدر تغییر عمده ای ایجاد شده باشه.به اطرافش نگاهی کرد.مشتری ها مشغول صحبت با همدیگه بودن.سرش رو در تمام رستوران چرخوند.فردی با گوی سفید رنگ که نزدیک بهش بود نظرشو جلب کرد.اون فرد مدام با گوی بازی میکرد و در مقابلش زنی نشسته بود و با نگرانی بهش خیره شده بود.

-آقا میتونید بگید که فردا آب و هوا چجوریه؟میتونم به پیشبینیتون اعتماد داشته باشم؟
-بله بله حتمن.فقط کمی صبر کن تا من تمرکز کنم.بعد از اون آب و هوای فردا رو به طور کامل بهت میگم.

اون فرد با تمرکز زیاد دستانش رو بر روی گوی گذاشت.چشمانش رو بست و دستانش رو بر روی گوی تکون داد.کم کم غبار های گوی شروع به حرکت کردن.زن با نگرانی به مرد خیره شده بود و حتی پلک هم نمیزد.گویا هوای فردا خیلی براش مهم بود.

-خانم با توجه به این غبار من حدسم این هست که فردا یه روز کامل آفتابی هست و خورشید تا غروب زمین رو گرم نگه میداره!

زن با خوشحالی سکه ای در دستان مرد میندازه و با سرعت از کافه تریا خارج میشه.


-------------------
فردا وقتی از خواب بیدار شد احساس کرد که سرش شده است.پنجره رو کنار زد تا کمی آفتاب به درون اتاقش بیاید که متوجه ریزش شدید بارون شد.لبخندی زد و به حال اون زن بیچاره تاسفی خورد و به تختش بازگشت!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
حس عجیبی وجودش را در بر گرفته بود. چشمانش به دلیل هجوم ناگهانی اشک می سوخت. سرش به دوران افتاده و احساس می کرد که همه ی دنیا در یک لحظه قصد نابودی او را دارد. به چهره ی نحیف مادرش خیره شدو موهای طلایی رنگش را به آرامی کنار زد.
- اما مامان، من هنوز بهت احتیاج دارم. تو حق نداری اینطور فکر کنی. هیچ اتفاقی نمی افته. تو که چیزیت نیست.

لبخند کم رنگی روی لبان کبود زن جوان شکل گرفت. بغض گلوی دخترک را می فشارد. زن جوان با دقت به اجزای صورت دخترش خیره شد و با دستان نحیفش به آرامی اشک هایی را که پهنای صورت دخترک را پوشانده بود، پاک کرد.
- دخترم، من همیشه کنارت خواهم بود. از اون بالا، از توی آسمونا بهت نگاه می کنم و نمی ذارم تنها باشی. تو هم فراموش نکن که من از اون بالا ها به دقت کاراتو زیر نظر دارم، پس مواظب باش کاری نکنی که مامان ناراحت بشه.


- من انتقامتو می گیرم مامان. مطمئن باش.

زن جوان قطرات اشک را که آرام آرام از گوشه ی چشمانش پایین می آمدند، پاک کرد.
- وقتی بزرگ شدی کاترینا. باشه دخترم؟

کاترینا در حالی که از شدت ناراحتی می لرزید، سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد. زن جوان لحظه ای به چشمان دخترش خیره شد و بعد در دو ثانیه به لرزش افتاد. کاترینا پتوی نازک خیس از اشک را روی مادرش انداخت و پنجره ی بالای تخت را باز کرد و به مادرش خیره شد. زن جوان نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. کاترینا وحشت زده به چشمان بسته ی مادرش خیره شد و با صدایی که از شدت بغض می لرزید، زمزمه کرد:
- خداحافظ مادر عزیزم. خداحافظ....!

فردا صبح:

چشمانش را باز کرد. چقدر دلش می خواست که همه چیز خواب بوده باشد، اما با دیدن بدن سرد و بی جان مادر خاطره ی تلخ روز قبل برایش تکرار شد. بلند شد و از پنجره به آسمان آفتابی خیره شد.
- امروز هوا گرمه...من اون قدرا بچه نیستم. مامان بهم گفت که وقتی بزرگ شدم انتقامش رو بگیرم...و من حالا یک روز بزرگتر از روز قبل هستم! نمی تونم تا چند ساله دیگه تحمل کنم. هوا آفتابیه..احتمالا" شب هم همینطور گرم خواهد بود. با این حال بهتره به ساعت پاپا یه نگاه بکنم.

کاترینا به طرف کمد مخروبه ای که در گوشه ی اتاق قرار داشت رفت و ساعت طلایی رنگی که در جعبه ی کوچکی به دقت بسته بندی شده بود، برداشت. ساعت طلایی تنها یادگاری ارزشمند پدرش بود که علاوه بر نشان دادن ساعت، وضعیت هوا را نیز پیشگویی می کرد. دخترک دکمه ی زرد رنگ بالای ساعت را فشار داذ. چهره ی کشیده ی زنی که وضعیت هوای آن منطقه ی جادویی که در سطح عظیمی از منطقه ی مشنگی رها شده بود را پیشگویی می کرد، بر روی صفحه ی ساعت هویدا شد.
- امروز هوا آفتابی است! روز هفتم ژوئن، ظهر آفتابی، شب به شدت سرد، به علت قرار نگرفتن خورشید در مدار اصلی...خورشید در این روز کمی انحراف خواهد داشت. تمام.

کاترینا با ناراحتی ساعت را در جعبه اش گذاشت و زن پیشگو را در دل نفرین کرد.
- امشب نمی تونم برم. منطقه ای که باید برم به حد کافی سرد هست، اگه امشب حرکت کنم، مطمئنا" قبل از این که به مقصد برسم یخ می زنم و دیگه کاترینایی باقی نمی مونه تا انتقام مادرش رو بگیره.

بار دیگر بغض گلوی کاترینای کوچک را فشرد و صدای بلند گریه ی دخترک در تنها اتاق مخفی کافه ی تریای مادام پادیفوت طنین انداخت.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۴۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
تکلیف پیشگویی:

سراسیمه و در حالی که صدای چلک چلک چکمه هایش بر روی زمین خیس صدای ناخوشایندی تولید میکرد حرکت کرد؛ امیدوار بود فرد مناسبی را برای پیشگویی انتخاب کرده باشد. او باید برای ماموریتی که فردا در پیش داشت وضعیت هوا را به طور دقیق میفهمید.

به خیابان اصلی نزدیک میشد،حالا با قدم هایی آرام به سوی کافه ی آن طرف خیابان قدم بر میداشت.نگاهی به سردر کافه انداخت تا مطمئن شود اشتباهی نیامده باشد سر در کافه با رنگ سبز رنگ و رو رفته ای نوشته شده بود " به کافه تریای مادام پادیفوت خوش آمدید " . سپس در را به سمت جلو هل داد و وارد شد.

تعداد افراد اندکی در کافه نشسته بودند و با صدایی آرام با هم پچ پچ میکردند، هوای داخل کافه حالت خفگی داشت و علت آن را میشد دودهای زیادی که از سیگار های افراد حاضر در آن بودند فهمید.

به دنبال شخص مورد نظرش میگشت، او گفته بود با ردایی به رنگ مشکی و کلاه نوک تیز به همان رنگ پوشیده است.

گوشه ای از کافه زن را یافت، در حالی که روزنامه ای در دستش بود به او اشاره ای کرد.

به آرامی به سراغش رفت و روی صندلی مقابل زن پیشگو نشست.ساحره روزنامه را کناری گذاشت و بی مقدمه شروع کرد:

- میخوای چه چیزی رو برات پیشگویی کنم؟
با دستپاچگی گفت:وضع هوا...من میخوام شما به طور دقیق وضع هوای فردا رو برام پیشگویی کنید.

پیشگو دستانش را به سمت زیر میز برد و چند لحظه بعد با گویی که پارچه ای سفید رنگ آن را پوشانده بود به روی میز گذاشت.پارچه را کنار کشید و کارش را به سرعت شروع کرد.

چیزی نمیگفت تنها دستانش را اطراف گوی تکان میداد و به روی گوی متمرکز شده بود؛ سرانجام دست از کار کشید و پس از کمی درنگ شروع کرد به پیشگویی:
- برای این که به اون کوهستان بری، فردا صبح زود موقع خوبی نیست!تو میتونی بعد از غروب خورشید به آن جا حرکت کنی،هنگام غروب خورشید آسمان صاف و بدون هیچ ابریه و تو راحت میتونی به راحت ادامه بدی.

دهانش را باز کرد تا سوالی دیگر بپرسد که پیشگو وسط حرفش پرید:من باید برم، یه قرار ملاقات دیگه هم دارم.

دستی به جیبش برد و کیسه ای طلا را در دستان پیشگو گذاشت و پیشگو بدون هیچ حرفی از کافه خارج شد.


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
جن سراسیمه مردمی را که در هاگزمید این طرف و آنطرف می رفتند را کنار می زد و به طرف کلبه ای حرکت می کرد که ابری سیاه بر بالای آن جلوی طراوش نور و روشن کردن کلبه محقر را می گرفت.

جن همیشه به خودش لعنت می فرستاد.
لعنت به خودم! اگه یک جادوگر بودم خیلی راحت می تونستم خودم پیشگویی بکنم! ولی حالا که جنم...

هم اکنون موجود کوتاه قد جلوی در کلبه ایستاده بود و با مشتان کوچکش به در می کوبید.

بعد از چند لحظه صبر کردن پیرزنی در آستانه در دیده شد. موهای خاکستری رنگش به صورت فر خورده و ژولیده صورتش را فرا گرفته بود. ابتدا برای چند لحظه به جن خیره شد و سپس در حالیکه دوباره وارد خانه می شد با انگشتان بلندش به وی اشاره کرد که به داخل بیاید.

جن وارد خانه شد. تاریکی و سکوت ترسناکی بر فضای کوچک کلبه چوبی حکم فرما بود. هر از گاهی برخورد دو لیوان به یکدیگر و صدای زمزمه هایی ترسناک سکوت را می شکست .چند میز و صندلی چوبی با افرادی که در آن تاریکی به وضوح دیده نمی شدند در گوشه ای به سختی دیده میشد. با اشاره دست پیشگو روی مبل فکسنی ای نشست.

پیشگو برای دومین بار به جن خیره شد و سپس با صدایی آهسته که حتی در آن محیط ساکت نیز به سختی شنیده می شد گفت : میتونم از پیشونیت اسمت رو بخونم. اسمت بادراده و لقبت ریشو!

بادراد حالا با اولین پیشگویی کنجکاو شده بود.
- درسته! ولی دلیلی که اینجا اومدم پیشگویی آیندم نیست بلکه می خوام وضعیت آب و هوا در بیست و چهار ساعت آینده رو به طور دقیق متوجه بشم.

پیشگو ابروانش را بالا برد. گویا کمی متعجب شده بود ولی دوباره به همان حالت قبلی برگشت و گفت : درخواستت عجیبه آقای بادراد ولی من قبول می کنم. حالا تو باید سکوت اختیار کنی.

سپس به گوی سفید رنگی که رو به رویش قرار داشت خیره شده و دستانش را به صورت گنبدی شکل بالای آن گرفت و چشمانش را بست. سپس دستانش را اندک اندک در بالای گوی تکان داد و نفس عمیقی کشید.
بعد از چند لحظه چشمانش را باز کرد و به گوی خیره شد.

پیشگو بی آنکه چشم از گوی بر دارد گفت : اینجا... انوار خاکستری در گوی موج می زند. این یعنی اینکه فردا مه و ابر بر آسمان حاکم خواهد بود. و این قطره های آب متحرک که در میان انوار خاکستری هستند یعنی اینکه فردا باران ملایمی خواهد بارید.

بادراد سرش را به نشانه رضایت تکان داد، سپس بدون هیچ حرفی چند گالیون رو به روی پیشگو انداخت و بی صدا از کافه خارج شد.


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
در کافه تریا باز شد. سه نفر با رداهای هاگوارتز و کروات ها و دامن های ریونکلاو وارد شدند. یکی از آنها پسری بود نسبتا" قد بلند با موهای مشکی. دو دختر هر دو با موهای بور بلند بودند و قد یکی اشان از دیگری کوتاه تر بود. دختری که چشمان آبی داشت به میزی در گوشه اشاره کرد و گفت:

-شما برید بشینید، من میرم نوشیدنی کره ای سفارش بدم.

پسر و دختر دیگر سرشان را تکان دادند. دختر دیگر، به سمت سکو رفت. روی صندلی آنجا نشست تا مادام رزمرتا از دستشویی خارج شود. نگاهش به زنی افتاد که کنارش به سکوی خاک گرفته و چوبی تکیه داده بود. سایر کافه نیز چوبی بود و تمام میز ها، صندلی ها، کف پوش و همه چیز از چوب ساخته شده بود. بوی دَم به خاطر برخورد آفتاب از شیشه ها به چوب، فضا را پر کرده بود.

دختر لبخندی به زنی زد که کنارش نشسته بود. زن موهای قرمز رنگ و بلندی داشت و چشمان سبزش، نافذترین چشمانی بود که دخترک تا آن لحظه دیده بود. زیر نگاه خیره ی زن، سرش را پایین انداخت. نگاه سرد و سنگین او را احساس میکرد. سرش را به سمت زن برگرداند.

-ببخشید، مشکلی دارید؟
-نه. من نه! اما...، من فکر میکنم شما مشکلی داشته باشید.
-چطور یه همچین فکری میکنید؟

زن پوزخندی زد و طوری پاسخ دختر را داد که انگار جوابش هیچ ابهامی به جا نمیگذارد.
-من پیشگو هستم. اسمم، کاترین جونز هست.
پیشگو دستش را جلو آورد. دختر با بی میلی با او دست داد و زیر لب گفت:
- گابریل دلاکور...

پیشگو دوباره پوزخند زد و به مادام رزمرتا نگاه کرد که حالا از دستشویی خارج شده بود. گابریل سریع به رزمرتا اشاره کرد، سفارشش را داد و بلند شد. پیشگو آهسته گفت:
-باورت نمیشه من قدرت هایی دارم، نه؟
-نه!

زن پیشگو آه عمیقی کشید، با اینکه به نظر میرسید نا امید شده است، هنوز لبخند دلنشینی برلبان سرخش بود. رزمرتا سه لیوان بزرگ روی بار گذاشت. گابریل نیز پول آنها را پرداخت. از روی صندلی بلند شد و هرسه لیوان را در دستش گرفت. به کاترین چشم غره ای رفت و به سوی دوستانش حرکت کرد. کاترین با صدای بلندی گفت:
-من جای تو بودم، از اون پسر فاصله می گرفتم.

گابریل بی توجه به او به سمت میز دوستانش رفت. وقتی دوستانش او را بابت ِ زن پیشگو مسخره میکردند نگاهش به آن زن بود، که حالا برای زوج جوانی وضع هوا را پیشگویی میکرد. آنقدر بلند صحبت میکرد که گابریل تقریبا" احساس میکرد همان جا ایستاده است. زن پیشگو چشمانش را به گویی دوخته بود که روبرویش گذاشته بود.در گوی ابرهایی از غبار و دود حرکت میکردند و گاهی نوری روشن میشد. زن پیشگو زیر لب کلمه ی "هوا" را تکرار میکرد و چشمانش خیره به گوی بود. رزمرتا هم درحالی که باررا با دستمال خیس میکرد، به او گوش میداد.

-فردا... هوا، ابری است. از ساعت 5 صبح تا 10 صبح هوا بارونی، از 12 تا 5 هم بارونی است. اما بعد از اون فقط باد ِ نسبتا" شدیدی میوزد. به نظرم اگه میخواید برید ماه عسل، بهتره از ساعت 6 یا هفت حرکت کنید. اتوبوس شوالیه دم هاگوارتز مسافر سوار میکنه.

مرد و زن جوان به یکدیگر لبخند زدند و پولی کف دست پیشگو گذاشتند. سپس در حالی که دست همدیگر را محکم می فشردند خارج شدند. و نگاه کارتین، همچنان به چشمان گابریل بود. مرموز، اما عمیق او را نگاه میکرد. گابریل با وحشت نگاهش را به سوی آلفرد، برگرداند. آلفرد لبخندی کثیف بر لب داشت... گابریل با دیدن او، سریع به پیشگو نگاه کرد و سپس، با وحشت کیفش را از روی صندلی قاپ زد. بدون توجه به فریاد های دوستانش ،از در کافه خارج شد و قدم به هوای سرد بیرون گذاشت.

از روی ابرها میتوانست حدس بزند، که پیشگویی ِ کاترین درست بوده است. سرش را تکان داد، شاید افکار از گوش هایش بیرون می ریخت و راه هاگوارتز را در پیش گرفت.


[b]دیگه ب


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۸۸

برتا جورکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 145
آفلاین
تکلیف پیشگویی!

باران به شدت بر سرش می بارید. باد، شالی را که روی سرش بود باز کرد. با دستش، آن را در هوا قاپ زد. شنلش را محکم تر دور خودش پیچید تا از سرما در امان باشد و با عجله وارد کافه تریا شد. گرمای لذت بخشی صورتش را نوازش کرد. شنلش را در آورد و به سمت مادام پادیفوت، مسئول کافه رفت.

زن فربه سرش را بالا آورد و گفت:
-اوه، سلام برتا. مشتریت اونجا نشسته.
برتا به سمتی که مادام پادیفوت اشاره کرده بود نگاه کرد. مرد میانسال و لاغر اندامی در گوشه ی کافه نشسته بود. لباس کهنه و رنگ و رو رفته ای پوشیده بود و با دهانش، دستهایش را گرم می کرد.
-همین چند دقیقه پیش رسید. چیزی میخوری برات بیارم؟
برتا نگاهش را از مرد برداشت و به مادام پادیفوت نگاه کرد.
-آره، اگه میشه برام یه قهوه بیار. هوای بیرون خیلی سرده.

سپس به سمت مرد رفت. روی تنها صندلی خالی نشست و گویش را از داخل کیفش درآورد. مرد با حالت پرسشگرانه ای گفت:
-شما برتا هستید؟
-بله.
- من جر...
برتا حرف مرد را قطع کرد و گفت:
-من معمولاً اسم مشتری هامو نمی پرسم. حالا، چه کاری از دست من بر میاد؟
مرد میانسال آهی کشید و گفت:
-کار من کشاورزیه. این چند روزه هر وقت خواستم تو خاک دونه بکارم، به خاطر وضعیت هوا نشده. میخواستم بپرسم که هوا کی خوب میشه؟
در همین هنگام مادام پادیفوت قهوه ای را روی میز آنها گذاشت و رو به مرد گفت:
-مطمئنید، چیزی نمیخواین؟
مرد سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و مادام پادیفوت از میز آنها دور شد.

برتا جرعه ای از قهوه اش را نوشید. قهوه ی داغ، گلویش را سوزاند. فنجانش را روی میز گذاشت و با دقت به گوی بلورین نگاه کرد. تمام حواس خود را متوجه پیشگویی کرد و روی وضعیت آب و هوا تمرکز کرد. بخارهای داخل گوی با سرعت شروع به پیچیدن درون آن کردند و اشکال عجیب و مختلفی را به وجود آوردند. برتا در دل گفت: تا کی؟ شکل بخارها تغییر کرده و از حرکت ایستادند. برتا سرش را بالا آورد و به مشتری اش نگاه کرد.
-متاسفانه، هوا تا دو هفته ی دیگه طوفانی می مونه.
مرد خسته، با نا امیدی از جایش بلند شد و رو به برتا گفت:
-چقدر باید بپردازم؟

برتا به صورت او نگاه کرد. فقر و تنگدستی از چهره اش می بارید. با خبری هم که به او داده بود، معلوم بود چندان خوشحال نشده است.
-من معمولاً از کسانی که بهشون خبر بدی میدم، پول نمیگیرم.
مرد با ناباوری به برتا نگاه کرد و زیر لب گفت:
-متشکرم.
سپس با سرعت از کافه خارج شد.


____________________________

پ.ن: ببخشید یکم طولانی شد. ولی اگه اون دیالوگای یکی دو کلمه ای رو حذف کنید، 30 خط میشه.


ویرایش شده توسط برتا جورکینز در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۲ ۲۰:۴۰:۵۰


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۸۸

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
*

زنی بلند قامت با کت چرمی بلندی بی توجه به افراد حاضر در کافه به سمت میزی که در کنج ترین قسمت کافه قرار داشت رفت و بر روی آن نشست. از آنجا که این میز در نزدیکی آشپزخانه ی کافه قرار داشت ، کمی گرفته و بخارآلود بود و بهترین جا ، برای استفاده از گوی بود.

بالاخره در کافه باز شد و افرادی که همگی ردای سیاه رنگی بر تن داشتند وارد کافه شدند و یکراست به سمت میزی آمدند که سیبل بر روی آن نشسته بود.

سیبل در حالی که سرش را پایین نگه داشته بود ، دستش را به نشانه ی نشستن تکان داد و مردان سیاه ردا در کنار سیبل نشستند.

همگی آن ها نگاهی به لباس عجیب و غریبی که از زیر کت زن بیرون زده بود خیره شدند. خر مهره های بزرگی که به گردن آویخته بود ، گوشواره های بزرگ و عجیبی که بر گوش زن به چشم میخورد و دستبندهای متعدد و گوناگون او در دستش ، همه و همه موجب شد تا لبخندی بر روی لبان آن ها نقش بندد.

یکی از آن ها سرفه ی کوتاهی کرد و گفت: ما ازتون میخوایم که به ما بگین سه روز دیگه ، یعنی سه شنبه وضع هوا چه طوریه؟

سیبل سراپای آن ها را ورانداز کرد و سپس گفت: از ظاهرتون پیداس که انتظار هوایی ابری و خراب رو دارین.

مردها تکانی به خود دادند اما سیبل دستش را بالا برد و آن ها را به سکوت فراخواند. دستش را به سمت بقچه اش برد و گوی خود را از درون آن بیرون آورد و جلوی خودش قرار داد.

سپس تمرکز کرد و به سه شنبه فکر کرد ، به آهستگی چشمانش را باز کرد و به گوی خیره شد. دستانش را به صورت عجیبی دور گوی حرکت داد و بعد با دقت تمام به درون گوی و غبارهای درون آن خیره شد.

سراسر گوی پوشیده از رشته بخارهای تیره و تار بود که اطراف آن را غبار فرا گرفته بود.

پس از چندین دقیقه بالاخره سرش را از روی گوی بلند کرد و گفت: فکر کنم آسمان هم خودش رو با کار شما هماهنگ کرده. سه شنبه ما شاهد هوایی مه آلود با ابرهایی تیره هستیم که در اوایل ظهر کار غرش و طوفانی خودشون رو آغاز میکنن.

بعد از پایان صحبتش دستش را جلو برد و منتظر ماند. مردی که به او نزدیک تر بود مقداری سکه از جیبش بیرون آورد و درون دست باز او ریخت.

سیبل بدون درنگ گوی را درون بقچه ای که به همراه داشت گذاشت و آن مردان را در میان شادیشان تنها گذاشت و از کافه خارج شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۲ ۱۵:۱۸:۱۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.