میدانید، راستش را بخواهید، لرد سیاه همیشه فکر میکرد رودولف لسترنج یکجورهایی "گل به خودی" محسوب میشود. این مختص به زمان یا شرایط خاصی نبود، رودولف لسترنج در سرتاسر زندگیش گل به خودی ِ لرد محسوب میشد و او بارها و بارها فرم عضویت قمهکش ِ خانهی ریدلها را مورد بررسی قرار داد، اما نفهمید چرا و چگونه او را به عضویت پذیرفت. احتمالاً آن شب یکی از معجونهای هکتور را خورده بود. هکتور هم یکی دیگر از گل به خودیهای لرد به حساب میآمد.
ولی، خب، این رول ارتباطی به گلبهخودی های لرد ولدمورت ندارد. این رول ارتباطی به رودولف لسترنج یا هکتور دگورث گرنجر هم ندارد و پاراگراف بالایی، تنها برای توضیح ِ این بود که چرا وقتی ویولت بودلر به یکباره از پنجره وسط اتاق لرد شیرجه زد و هوار کشید:
- لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردک!!
لرد و صندلیش همزمان چند سانتیمتری از روی زمین بلند شدند و بعد، فریاد او در خانهی ریدل پیچید:
-
هکتــــــــــــــــــور!! رودولـــــــــــــــف!! در حقیقت، وسط اتاق لرد شیرجه زدن ویولت، چیزی شبیه به نفس کشیدنش بود: غیر قابل پیشگیری و ناخودآگاه. اما در نظر لرد هر افتضاحی در خانهی ریدل باید علیالقاعده زیر سر یکی از این دو نفر باشد.
و مگر قرار نبود یک نفر یک دیوار ِ کوفتی پشت پنجرهش..
- لردک لردک!
بیا بریم یه چیزی نشونت بدم!
- ما لردک نیستیم!
ما..
ادامهی جملات ِ قطع به یقین بسیار قصار ِ "لردک" ِ ویولت، در صدای پاقی ناپدید شد.
خودش هم!
*****
پاق!
و سکوت.
باد خنک شبانگاهی، میان ردای هر دو نفر وزید و لرد، با این که هنوز میکوشید عصبانی باشد، نفس عمیقی کشید. گاهی.. در بعضی هواها.. در کنار بعضی آدمها.. عصبانی بودن یکجورهایی سخت میشود.
- ما رو..
- هیسسس.. نگا کن فقط..
لرد نگاهی به اطرافش انداخت. در تاریکی، همین را تشخیص میداد که روی تپهای در میان ِ جنگلی ایستاده و ویولت، با چشمانی درخشان و سرحال، به چیزی زیر پایشان نگاه میکرد.
- خوابه..
لرد با بیتوجهی نگاهی به زیر پایش انداخت:
-
این دیگه ما روی پشت یه اژدها ایستادیم؟!!ویولت سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید. به شکل عجیبی هیجانزده به نظر میرسید.
- میبینیش لردک؟! خعلی محشره! نه؟!
لرد مفاهیم و معانی "محشر" را در ذهنش مرور کرد.
بیشتر.
و بیشتر.
.
.
.
ولی ایستادن روی پشت ِ یک اژدهای خفته هیچجایشان نمیگنجید!!ویولت چرخی زد و بیخیال از پشت اژدها پایین پرید:
- بیا لردک!
- ما از جامون تکون نمیخوریم.
- نترس!
- ما.. نمیترسیم. ما فقط.. اراده کردیم تا ابد همین جا بمونیم!
ویولت دستش را در جیبش کرد و کج به لرد نگاه کرد.
- نیگا!
جست و خیز کنان به سمت جایی که سر اژدها قرار داشت، رفت. چشمان کهربایی اژدهای نیمهخواب برای لحظهای باز شد، به موجود کوچکی که کنار سرش با هیجان میچرخید و تماشایش میکرد نگریست و بعد، بیتوجه چشمانش را بار دیگر بست. شبیه به آن جملهی معروف ِ «با بیاعتنایی ِ نزدیک به تنفر نادیدهت میگیرم.» بود.
- اون ضربالمثل معروفو شنیدی لردک؟!
- ما تمام ضربالمثلهای معروف و حتی غیر معروف رو شنیدیم!
ویولت خندید. دستش را جلو برد و با چشمانی که از علاقه میدرخشیدند، سر اژدها را نوازش کرد.
- "اژدها هیچوقت دمشو برای تکون دادن مگس بلند نمیکنه."
لرد کمی چرخید. اگر اژدها به جنگولکبازیهای ویولت واکنشی نشان نداده بود، قطعاً به او هم..
اگر واکنشی نشان میداد چه؟! - اژدها هیچوقت حتی چشمشو هم برای دیدن مگس باز نمیکنه لردک. ولی..
هنوز دو قدم هم به سمت تخمهای بزرگ و سخت ِ اژدها برنداشته بود که صدای غرّش خفیفی، سطح ِ زیر پای لرد را لرزاند. اژدها بیدار شده بود!
- میبینی؟ حتی نزدیکشون هم نشدم.. ولی بهم تشر زد. اگه دستم بهشون بخوره، احتمالاً یه چی بدتر از این سرم میاد.
با خنده اشارهای به زخم سوختگی روی صورتش کرد و محتاطانه، از گنجینهی ارزشمند اژدهای مادهی مجارستانی فاصله گرفت. چیزهایی وجود دارند که نباید به آنها نزدیک شد.
مثلاً.. دلبستگیهای پنهان ِ یک اژدهای خفته..!
سرش را به سمت آسمان چرخاند و لرد، زیر نور ماه، جای خط و خراشهای جدیدی را بر چهرهی نه چندان دلچسب او دید. همیشه همین بود. میرفت و میآمد و زخمهای جدید برای خودش دست و پا میکرد!
- در واقع شغلی بیمعناتر و بیهودهتر از شغل تو تا به حال ندیدیم بنفش. محافظت از اژدها؟!
کسی در ذهن لرد جیغ میکشید: «
این به محافظت احتیاج داره آخه؟!
» و لرد، بیتوجه، آب دهانش را نامحسوس قورت داد و آرام آرام سعی کرد از پشت اژدها پایین بیاید.
- اونا.. خیلی بزرگن، میدونی؟
"بله. داریم میبینیم."
- و.. به نظر خطرناک میان. انگار که خودشون بلدن از خودشون محافظت کنن. و آتیش دارن. و همه اینا.. ولی میدونی لردک؟
"نه نمیدونیم. لردک هم نیستیم ضمناً!
"
- خیلی ارزشمندن. خیلی کمن. وختی یکیشونو پیدا میکنی، باس مواظبش باشی. حتی اگه خودش بلده از خودش مراقبت کنه، بازم تو نمیتونی الماس بندازی زیر پات چون نمیشکنه. میدونی لردک؟!
در واقع لرد اگر آنقدر درگیر پایین آمدن و بعد از آن تکاندن ردایش و بعد از آن حاضر غایب کردن از جانپیچهایش به صورت ذهنی نبود، متوجه نگاه خیرهی ویولت به خودش میشد. ولی علاوه بر تمام اینها، ولدمورت عادت داشت که او را در حال زل زدن به خودش ببیند.
- شبیه توئه.
"از ناگت خیلی بهتره.
"
و همانطور که آه میکشید، به ویولت نگاه کرد. مدتی طولانی میشد که دست از اصلاح او کشیده بود. در واقع، امیدش به اصلاح او را از دست داده بود. به خصوص از زمانی که با هکتور و ریگولوس میچرخید. دیگر امیدی به هیچکدامشان نبود.. تمامشان از دست رفته بودند.
و او لبخند زد. از آن لبخندهای گل و گشاد ِ همیشگی.
- توام گندهای. و خفنی. و آتیش داری.. ولی.. نباس ولت کرد. میدونی؟
سپس با همان لبخند ِ بیخیال، برگشت و به اژدهای خفته نگریست. بیآزار به نظر میرسید. در واقع آن مدلی که خم میشد و با چشمان قهوهایش به آدم خیره میشد، بیآزار به نظر میرسید.
- خعلی دوسِت دارم لردک!
لرد عقب عقب رفت. میدانست بعدش چه اتفاقی قرار بود بیفتد! نه! نه!
- بیا بغلــــــــــــــــــــــــــــــــم!!