- آرسینوس فکر کنم رزمرتا جیگر فرضت کرد.
- خب من جیگرم دیگه، با گاف مکسور.
- نه منظورم اون خره تو کلاه قرمزیه.
و بله، رودولف این روز ها واقعا بامزه شده بود! ولی مسئله ی مهم تری وجود داشت، باید میفهمیدند چطور آرسینوس را به مرد ایده آل تبدیل کنند و تا حالا جواب درستی نگرفته بودند. آرسینوس منویش را برداشت و به دنبال چند ساحره ی عاقل و بالغ سرچ کرد و به شکل کاملا رندوم، نام بلاتریکس لسترنج بر منو ظاهر شد.
- خب رودولف، چطوره بریم سراغ بلاتریکس؟
رودولف چیزی را که شنیده بود باور نداشت. زبانش گرفت، توانایی جواب دادن را در خود پیدا نمیکرد. آخرین باری که از بلاتریکس سوال پرسیده بود را به یاد آورد، ته ماجرا به سی تی اسکن رودولف ختم شده بود. باید از تکرار این اتفاق جلوگیری میکرد.
- ب... ببین، اون زیاد س... سلیقش خوب نیست.
ولی دیر شده بود، آرسینوس دکمه ای در منویش را فشرد و به سوی بلاتریکس روانه شدند.
***
رودولف و آرسینوس با صداش شترق از ناکجا آباد به زمین افتادند. در اتاقی بودند که سر تا سر آن را پوستر هایی از ولدمورت در زمان ها و مکان های مختلف پوشانده بود.
- کی جرئت کرده بیاد تو اتاق من؟!
و منظره ی رو به روی آن دو اصلا جالب نبود. بلاتریکس چوب دستیش را مستقیم به سمت آنها گرفته بود. آرسینوس برای پیشگیری از هر گونه بلایای طبیعی و غیر طبیعی گفت:
- منم آرسینوس و رودولف اومدیم که...
- رودولف؟!
بلاتریکس بلافاصله پس از شنیدن نام رودولف لگدی نثارش کرد و چند لحظه بعد مسئله ی بودن یا نبودن به طور کامل فیصله یافت و رودولف دیگر نبود! بلاتریکس لبخندی زد و گفت:
- خب، چی داشتی میگفتی؟
- هیچی...
- پس چرا الکی مزاحم من شدی؟ نمیبینی دارم با پوسترای ارباب خلوت میکنم؟
- نه، یعنی منظورم این بود که... اومدم ازت بپرسم که یه مرد ایده آل چطور مردیه؟
بلاتریکس ذرهای اندیشید و سپس پاسخ داد:
- اربابه!
- خب ارباب چطور مردیه که ایده آله؟
- خب... اربابه!
و باز هم آرسینوس نتیجهای نگرفته بود، به ناچار یقه ی رودولف را گرفت و برای گرفتن یک پاسخ کامل به راه افتاد.