نتیجه دوئل گروهی آملیا، رون - لایتینا، دورا:اول درباره دوئل توضیح بدم.
دورا ویلیامز بد شانسی آورد و نتونست پستشو به موقع ارسال کنه. یک دقیقه تاخیر داشت.
بقیه شرکت کننده ها خیلی مودبانه و محترمانه اصرار داشتن که پست دورا رو قبول کنیم. ولی واقعا نمی شد. قوانین مشخصن. اگه قوانین رو زیر پا بذاریم، این تاپیک تبدیل می شه به یه تاپیک عادی تک پستی. قوانین هستن که بازی رو جالب می کنن.
همونطور که می بینین
اینجا و
اینجا هم شرکت کننده ها با یک دقیقه و حتی چند ثانیه تاخیر پستشونو زدن و مورد قبول واقع نشده.
اگه پست دورا رو قبول می کردیم، قبلیا می تونستن بیان بگن پس مال ما رو چرا حساب نکردین. بعدیا می تونن با تاخیر بزنن و بگن پس مال ما هم باید حساب بشه. نظم تاپیک و دوئلا از بین می ره.
قبل از این قبول نکردیم، بعد از اینم قبول نمی کنیم که تکلیف شرکت کننده ها با خودشون و با ما روشن باشه.
من تو پیام شخصی هم براشون توضیح دادم و خوشبختانه درک کردن.
ما(داورا) هم همیشه دوست داریم دوئلا درست و کامل اجرا بشه. ولی در محدوده قوانین.
گذشته از این موضوع، توصیه می کنم پست مهلت دار رو هیچوقت برای وقتی نذارین که با یه اتفاق ساده، نتونین به موقع ارسالش کنین. این ریسک بزرگیه. مخصوصا وقتی هم گروهی دارین و امتیازش به امتیاز شما وابسته اس. مشکل فقط دورا نبود. چون هر چهار تاتون این کارو انجام دادین. شما شانس آوردین و موفق شدین ارسال کنین. ولی دورا بدشانسی آورد و نتونست...در واقع این اتفاق می تونست برای هر کدوم از شما بیفته.
این که پست رو نگه دارین برای لحظه آخر هیچ حسن و مزیتی نداره...بر عکس...چون خودمم قبلا تو دوئلا و مسابقات شرکت کردم، همیشه سعی می کردم پستمو زودتر بزنم که یهو اتفاقی یکی قبل از من ایده منو نزنه!
از برخورد خوبتون تشکر می کنم. و از این که نتونستیم درخواستتونو قبول کنیم واقعا متاسفم. اگه راهی داشت حتما این کارو می کردیم. هم به خاطر زحمتی که کشیدین و هم رفتارتون.
امتیازهای دوئل:امتیاز داور اول:
رون ویزلی: 25 امتیاز – آملیا فیتلوورت: 26 امتیاز
لایتینا فاست: 26.5 امتیاز – دورا ویلیامز: صفر امتیاز
امتیاز های داور دوم:
رون ویزلی: 25 امتیاز – آملیا فیتلوورت: 25 امتیاز
لایتینا فاست: 26 امتیاز – دورا ویلیامز: صفر امتیاز
امتیاز های داور سوم:
رون ویزلی: 25 امتیاز – آملیا فیتلوورت: 25 امتیاز
لایتینا فاست: 26.5 امتیاز – دورا ویلیامز: صفر امتیاز
امتیازهای نهایی:
تیم اول(رون ویزلی و آملیا فیتلوورت): 25 امتیاز
تیم دوم(لایتینا و دورا): 13 امتیاز
برنده دوئل:
تیم رون ویزلی و آملیا فیتلوورت!......................
ساکت و آرام روی تخته سنگی نشسته بود.
هر از چند گاهی بدون بلند کردن سرش، زیر چشمی نیم نگاهی به ساحره ای که در چند قدمی اش نشسته بود می انداخت.
ظاهرا وضعیت او هم فرق زیادی با خودش نداشت.
بالاخره طاقتش تمام شد.
-چی شد؟ نیومد؟
آملیا با شنیدن صدای لایتینا به شکلی غیر عادی از جا پرید. استرس و دستپاچگی در چشمانش موج می زد.
-اممم...نه...می بینی که نه. منم منتظرم دیگه.
نیم ساعت قبل:لایتینا ذوق زده به نقشه ای که در دست داشت نگاه کرد.
-همینجاس! بالاخره رسیدم.
بعد از ساعت ها پیاده روی طاقت فرسا، خسته و کوفته به بالای تپه رسیده بود. نقشه همین نقطه را نشان می داد. حالا دیگر کار زیادی باقی نمانده بود. بجز کندن زمین و دست یافتن به...
-اِ...تو هم که اینجایی!
با شنیدن صدای آملیا برگشت و در اوج ناامیدی ساحره همیشه خوشحال را دید که در آن لحظه چندان هم خوشحال به نظر نمی رسید.
-تو...من...یعنی...آره خب. من اینجام. تو اینجا چیکار می کنی؟
آملیا هم غافلگیر شده بود.
-مممم...خب...ستاره ها...نه! الان که وسط ظهره. بابام! منتظر بابامم. آره آره. با بابام قرار دارم.
-اینجا؟ بالای تپه؟
-آره خب...اشکالی داره؟ من و بابام همیشه دوست داریم جاهای هیجان انگیز قرار بذاریم!
اشکالی داشت...ولی لایتینا نمی توانست این اشکال را به زبان بیاورد.
دستش داخل جیبش تکه کاغذی را لمس کرد. کاغذی که صبح آن روز توسط جغد ناشناسی برایش ارسال شده و لایتینا محتوای آن را که بیشتر از یک جمله نبود، به طور کامل حفظ کرده بود.
اگه می خوای دوئل امروز رو برنده بشی حتما قبل از غروب آفتاب به این نقطه برو...و او آمده بود؛ در حالی که اصلا انتظار دیدن یکی از رقیبانش را درست در همان محل نداشت.
راهی بجز صبر کردن به ذهنش نرسید.
روی تخته سنگی نشست و شروع به تکان دادن پاهایش کرد.
در فاصله کمی از او، آملیا روی زمین نشست و بساطش را پهن کرد.
و حالا، نیم ساعتی از وقتی که به بالای تپه رسیده بودند گذشته بود.
-داری چیکار می کنی؟
آملیا با بی حوصلگی جواب داد:
-ستاره رنگ می کنم.
-که چی بشه؟ برای بچه هاس؟ مهدکودک هاگزمید؟
آملیا نگاه پر از تاسفی به لایتینا انداخت.
-بچه ها؟ نخیر...اینا واقعین...ستاره های واقعی. ببین. این یکی هم دنباله داره. هنوز دمشو فرم ندادم.
-بعد از تموم شدن، چیکارشون می کنی؟
-ستاره واقعی رو چیکار می کنن؟ خب پرتش می کنم بالا دیگه...برن سر جاشون. عجب بی دانشی هستی!
لایتینا اهمیتی به ستاره ها نمی داد. فقط دلش می خواست آملیا هر چه سریع تر آن جا را ترک کند.
ولی آملیا به جای ترک محل، همانطور که روی زمین نشسته بود، شروع به بالا و پایین پریدن کرد.
-هی...چته؟ چرا همچین می کنی؟
-من نمی کنم...زمین داره پرتم می کنه بالا
...فکر کنم تپه ما رو نمی خواد!
همانطور که آملیا بصورت فنروار بالا و پایین می پرید، تکه کاغذی از جیبش روی زمین افتاد.
لایتینا رنگ نارنجی تیره کاغذ را به خوبی می شناخت.
-هی...این نامه...تو هم گرفتیش؟
آملیا با دستپاچگی نامه را برداشت...ولی درست در همین لحظه زمین دهان باز کرد...و سری نارنجی و قهوه ای از آن خارج شد.
دو ساحره با وحشت به هیولای کله نارنجی صورت قهوه ای خیره شدند.
-هیولا!
-بکشیمش!
-من نمی کشم...فوقش می تونم خلع سلاحش کنم. تو مرگخواری. تو بکش.
-کدوم سلاح دقیقا؟
-نمی دونم...دندون؟ پنجه؟ صبر کن از خودش بپرسم. هیولا، تو برای کشتن ما قصد داری از چی استفاده کنی؟
هیولا دچار سرفه شد.
شاید به این دلیل که نقشه خوبی برای کشتن قربانیانش نکشیده بود و در آن لحظه در اثر بی برنامگی دستپاچه شده بود.
او هیولای بی برنامه ای بود.
-من...دارم...خفه می شم...یه کمی...آب...
آملیا خوشحال شد که حداقل هیولا زبانشان را بلد است.
-آب می خواد...فکر کردی. ما همینجوری تشنه تو رو خلع سلاح می کنیم. ما خیلی بی رحمیم. این بی رحم تره ولی!
و به لایتینا اشاره کرد.
-صداتم چقدر شبیه...رون...رون؟
تویی؟
رون ویزلی به سختی خودش را از زیر خاک بیرون کشید.
-داشتم... خفه... می شدم... لعنتی...
-خب تو اون زیر داشتی چیکار می کردی؟
رون جرعه ای از آب قمقمه آملیا نوشید.
-یه دونه پیدا کرده بودم...گفتم بکارمش. و کجا بهتر از یه تپه متروکه. ساعت ها راه رفتم تا برسم به این جا. بعد با خودم فکر کردم هر چی عمیق تر بکارم بهتر در میاد. در نتیجه فرو رفتم تو تپه...روی خودمم با خاک پوشوندم که کسی نفهمه چه ایده خفنی پیدا کردم...
آملیا با چشمانی گشاد شده پرسید:
-واقعا؟
-البته که نه!
من اصلا یادم نمیاد کی و چطوری اومدم اینجا. جلوی در خونه بودم. یه چیزی مثل ملاقه خورد تو سرم...دیگه چیزی یادم نمیاد. چشمامو که باز کردم دیدم زیر خاکم. خوشبختانه خیلی عمیق دفن نشده بودم. دستام داغون شد تا تونستم خاکا رو کم کم کنار بزنم و خودمو بکشم بیرون.
آملیا با صدای بلند خندید...
-پس منظور نامه از "اگه می خوای برنده بشی برو اینجا" این بود؟ هم گروهیم؟ من خوش خیالو باش که فکر می کردم چوب دستی برتری، کد تقلبی چیزی برام گذاشته.
در میان خنده و شوخی، متوجه چهره بهت زده لایتینا شدند.
-هی...چته؟
فلش بک...خانه ریدل ها-دوئل گروهی دیگه چه صیغه ایه؟ ما خسته می شیم! اصلا هم هیجان انگیز نیست.
-نگران نباشین ارباب...خودم شخصا هیجان رو به دوئلشون تزریق کردم...
کراب دو تکه کاغذ نارنجی رنگ برداشت، چیزهایی روی آن ها نوشت و به پای دو جغد بست.
پایان فلش بک... چند دقیقه ای طول کشیده بود که دوئل کننده ها متوجه بشوند که محل مورد اشاره روی نقشه لایتینا، فاصله کمی از محل خروج رون از داخل زمین دارد.
هر سه نفر تمام تلاششان را برای نجات دورا بکار بردند...ولی خیلی دیر شده بود.