یک ساعت بعدمدت زمان زیادی از حرکت محفلیون به سمت آزکابان نگذشته بود که صدا هایی در صف شنیده میشد. هنوز راه زیادی نرفته بودن ولی به نظر می رسید نظر تعدادی از افراد برگشته بود.
- ببین بد میگم؟ این همه ریسک رو به جون بخریم که چی بشه؟ اون پیرمرد رو نجات بدیم؟ آخرش که چی؟
- منم حرفتو قبول دارم. ای کاش میرفتیم اعلام وفاداری میکردیما! مگه چیه این آرسینوس بده؟ کجای این قطب سوم بده؟
- میدونی چیه... آرسینوس درست میگفت... لرد و پروف میخوان با تحت سلطه قرار دادن ما به اهداف خودشون برسن!
رون ویزلی که از همون اول گفتگوی اون دو نفر رو شنیده بود، فهمید که اعتماد به نفس یه سری از اعضا کم شده. باید یه کاری میکرد. باید یه متنی آماده میکرد و جنایات آرسینوس رو یادآوری میکرد تا هدف امید دوباره برگرده. هیچوقت انشای خوبی نمی نوشت ولی شعر های بدی هم نمی گفت.
نیم ساعت بعد- ادوارد... باید صف رو متوقف کنی! باید یه چیزی بگم.
ادوارد که از رفتار غیر عادی رون متعجب شده بود، گفت:
- ما الان وقت خیلی کمی داریم رون... هر چی بیشتر وقت تلف کنیم پروف رنج بیشتری میکشه... همچنین به دقایق زندگی آرسینوس هم اضافه میشه.
رون چند تا راه دیگه رو هم امتحان کرد ولی نتیجه نداد. یکدفعه چیزی به ذهنش رسید. کمی از ادوراد دور شد، یه پیاز از جیبش در آورد و پوست گرفت، اشکش در اومد و دوباره پیش ادوارد برگشت و گفت:
- خیلی واجبه ادوارد! اگه نگم نمیشه.
ادوارد که اشک های رون رو دید مجبور به قبول شون کرد.
پس از متوقف شدن صف رون جلوی هم ایستاد و شروع به صحبت کردن کرد:
- همه مون می دونیم چرا اینجاییم. برای نجات پروف و پاکسازی دنیا از آرسینف و امثال اون... ولی شاید بعضی ها نا امید شده باشن... شاید یادشون رفته باشه که آرسینف چیکار کرده. من یک شعر کوتاهی نوشتم که میتونه بهتون یاد آوری کنه که چرا آرسینف باید ساقط شه.
بعد نفس عمیقی کشید و شروع به خوندن شعر کرد:
- آهای آقای شاه نصفه نیمه
تمام مملکت بند یه سیمه
کنیم حمله به سمت تخت و جایت
چنان حمله که بند آید زبانت
ظریف و اشتون و تخت روانچی
کری و صالحی با اون عراقچی
اگر ده تا ژنو باشد و برجام
نبینی عاقبت روزی تو فرجام
تو که علم سیاست را نخواندی
شکر خوردی تو هر حکمی براندی
یه روزی کوئیدیچ را منع کردی
یه روز قانون خود را وضع کردی
یه روز اسپانیا جا پا گذاشتی
یه روز آنتالیا جا پا گذاشتی
دبی را صاف کردی جانا به پولت
انداختی بار ملت، از روی کولت
یه روزی بی گناه بردی تو زندان
نشستی روی تختت شاد و خندان
به فکر وضع ملت تو نبودی
به فکر راه و علت تو نبودی
بگفتی" قطبی دیگر من میارم
دنیای شاد و بهتر من میارم"
ولی جادوگران را کردی چو زندان
خودت هم گشتی همچو یک زندان بان
بیا بنگر تو وضع و حال ملت
زدی آتش به جان و مال ملت
محفلیون:
رون: