اسب هافلپاف vs اسب ریونکلا
سوژه: مسابقهی محله
- خب، داوطلب!
مرگخواران همگی دور میزی چوبی نشسته و به بلاتریکس خیره شده بودند.
- گفتم کی داوطلب میشه؟ نمیشه که برنامه بدون مجری بمونه! ناسلامتی ارباب مسابقهی مَرگزگاتتلنت رو راه انداختن که از همین بچگی، اونایی که استعداد مرگخواری دارن رو شناسایی کنن؛ اونوقت هیچ کدوم از مرگخواراش مسئولیت مجریگری رو به عهده نمیگیره!
- ببخشید بلا، گفتی چه بلایی سر مجری قبلی اومده؟
- نگفتم.
- خب میشه الان بگی؟
- استعفا داد.
- این امکان نداره، اون کارشو خیلی دوست داشت!
بلاتریکس چنان نگاه خشمگینی به مرگخوار سمج انداخت که او را ذوب و از صفحهی روزگار محو کرد.
- شاید به یه نوع جنون ناشی از کار با بچههای سرکِش و پررو دچار شده و فرار کرده باشه. شایدم چون من کارشو دوست نداشتم، با آوادا زده باشمش.
به هر حال، مگه فرقی میکنه چجوری از دستش دادیم؟ مهم اینه که الان مجری جدید نیاز داریم.
مرگخواران باتوجه به سرنوشت مجری قبل، بیش از پیش سعی کردند از زیر وظیفه مجریگری شانه خالی کنند.
- میدونی بلا، بچهها یه جورایی...چندشن! اونم وقتی زیاد باشن! هیچ میدونی تعداد زیادی بچه چقدر میتونه چندش باشه؟ هیچ میدونی وقتی دور و برت راه میرن چقدر وحشتناکن؟
میدونی وقتی...
بلاتریکس نگاهی ناامیدانه به رکسان انداخت.
- خیلی خب، خیلی خب!
گابریل، تو مجری میشی!
- نه نه بلا، بچهها خیلی کثیفن! همیشه تیکههای شیرینی و شکلات به صورتشون چسبیده، لباساشون نامرتب و نامتقارنه و موهاشون به هم ریختهس! اگه من مجری بشم، تا قبل از این که با وایتکس از تک به تکشون پذیرایی نکنم، بهشون اجازه ورود نمیدم!
- اونجوری که همهی شرکتکنندهها رو فراری میدی!
رودولف، تو میشی.
چشمان رودولف با برق خاصی درخشید.
- آره درسته. من مجری میشم! شرط میبندم ساحرههای باکمالات از همین بچگی دارای کمالات هستن. دختربچههای باکمالات چقدر میتونن دلنشین باشن...
بلاتریکس آهی آمیخته به خشم و ناامیدی کشید.
- نه عزیزم، نظرم عوض شد. تو مجری نمیشی.
خب، پس هر چی سریعتر یکی باید داوطلب بشه. زود فکر کنین و یکیو معرفی کنین.
درست در همان لحظه، صدای خروپفی از گوشهی میز، توجه همه را به سدریکی که بالشش را روی میز گذاشته و در خواب عمیقی به سر میبرد، جلب کرد.
اگلانتاین با هیجان به سدریک و سپس به بقیه نگاهی انداخت و با گوشهی پیپش به او ضربهای زد.
- سدریک...بیدار شو...بیدار شو سدریک!
- ها...چیه...آره آره موافقم، منم هستم، کاملا موافقم!
بلاتریکس نگاهی آمیخته به لبخندی ملیح تحویل سدریک داد.
- خیلی خب، پس کارِت از فردا شروع میشه.
- کار؟ کدوم کار؟
******
سدریک درحالی که به میکروفونِ در دستش نگاه میکرد و سعی داشت از طرز کارش سر در بیاورد، خود را بخاطر خوابِ بی موقعش لعنت میکرد. هنوز هم خوابش میآمد و به زحمت چشمانش را باز نگه داشته بود، اما با توجه به تجربیات اخیرش، ترجیح میداد به هیچ وجه نخوابد. روز قبل، همین خواب باعث شده بود بدون این که بداند با چی طرف است، موافقتش را اعلام کند.
به هرحال، اتفاقی بود که افتاده بود و دیگر کاری از دستش بر نمیآمد. بنابراین نفس عمیقی کشید و سعی کرد فراموش کند که اصلا مجریگری بلد نیست. درست در همان هنگام، کسی او را صدا کرد.
- داریم میریم برای شروع و فیلمبرداری. آمادهای سدریک؟
- مگه میتونم نباشم؟
سدریک درحالی که زیرلب غر میزد و همچنان با میکروفون درگیر بود، به طرف بقیه به راه افتاد و به اولین کسی که برخورد کرد، میکروفون را نشان داد.
- این چیه دیگه؟ فکر نمیکنم کاربردی داشته باشه، اشتباهی بهم دادنش.
- نه نه، این میکروفونه. کارشناس امور ماگلیِ برنامه بهمون معرفیش کرده. از چوبدستی بهتر صدا رو منعکس میکنه.
سپس میکروفون را از سدریک گرفت، روشنش کرد و طرز کار با آن را به سدریک یاد داد و بعد میکروفون را به او برگرداند.
سدریک، میکروفون بدست، درحالی که همچنان معتقد بود بدرد نمیخورد، به وسط صحنه و درست مقابل فیلمبرداران رفت. سپس همانطور که منتظر بود، ناگهان متوجه کمبود چیزی شد.
- ببخشید، پس داورا کجان؟
- داور؟ داور نداریم که!
- پس کی قراره بین شرکتکنندهها قضاوت کنه؟ کی قراره بگه کدوم بچه به مرحله بعد میره و کدوم نمیره؟
- اها...خودت! هم مجری هستی و هم داور!
سدریک مات و مبهوت به کسی که این حرف را زد، خیره شد. کسی به او نگفته بود که قرار است داور هم باشد! قطعا سر و کله زدن با بچهها کار راحتی نبود.
سپس دوباره نفس عمیقی کشید و سعی کرد با اعتماد به نفس بنظر برسد. سپس با علامت کارگردان، میکروفون را همانطور که یاد گرفته بود، جلوی دهانش گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
- سلام به همهی بینندگان عزیز و محترمِ توی خونه. خیلی از شما ممنونیم که مسابقهی جذاب و مهیج ما رو برای تماشا انتخاب کردین. خب، همونطور که میدونین، تا دقایقی دیگه شرکتکنندهها وارد میشن. پس من دیگه وقتو تلف نمیکنم و از فرشتههای کوچولو، میخوام که یکییکی روی صحنه بیان.
بلافاصله بعد از حرف سدریک، دری مقابلش باز شد. سدریک با لبخندی بر لب منتظر بچههای بامزه و ناز و گوگولی بود که در صفی منظم، درحالی که به آرامی آوازی ملایم را زیرلب زمزمه میکردند، وارد شوند.
اما تصور سدریک، بسیار دور از واقعیت و متفاوت با آنچه که داشت رخ میداد، بود. ابتدا صدای مبهمی که حاصل جیغهای ممتد چندین بچه بود، به گوش رسید و به دنبالش، سیلی از بچههای شر و شلوغ و کثیف، درحالی که یکدیگر را هل میدادند و برای ورود به صحنه از سر و کول هم بالا میرفتند، به طرفش هجوم آوردند.
سدریک برای لحظهای بی حرکت سرجایش ماند و به بچههایی که جیغ کشان اطرافش میدویدند، خیره شد. هر چه سریعتر باید کنترلشان میکرد.
- سلام بچههای خوب و نازنین. حالتون چطوره؟ ازتون میخوام همتون کنار هم صف...
اما هیچ کدام از بچهها به حرفش گوش نمیدادند و همچنان به جیغ کشیدن و دویدن دور صحنه ادامه دادند. اینبار سدریک صدایش را بلندتر کرد.
- بچهها میشه لطفا ساکت بشین و صف...آخ...!
درست در همان لحظه، بچهی کوچک چاقی که قدش تا کمر سدریک میرسید، با سر به شکمش برخورد کرده و او را چندین قدم به عقب هل داده بود.
بالاخره بعد از چندین تلاش ناکام دیگر، به این نتیجه رسید که بهتر است قید به صف کردن بچهها را زده و همانطوری کارش را بکند. بنابراین رو به دوربین برگشت و حرفش را ادامه داد.
- خب بینندگان محترم، همونطور که دیدین شرکتکنندههامون اومدن و حالا میخوایم کارمونو شروع کنیم.
سپس خم شد و طی یک حرکت، دختربچهی مو بوری را که داشت با سرعت از کنارش رد میشد، گرفت و نگه داشت.
- خیلی خب، اولین شرکتکنندهای که میخواد برنامهشو برامون اجرا کنه، ایشونن. اسمت چیه عزیزم؟
دختربچه به سدریک زل زد. سرش را به طرفی کج کرد و سپس کوتاهترین پاسخ ممکن را داد.
- به تو چه.
-
...بله خب، به هرحال هر کسی ممکنه دوست نداشته باشه بقیه اسمشو بدونن. درک میکنم...حالا لطفا کارتو شروع کن.
دختر که حدودا چهار یا پنج سالش بود، جعبهای مقوایی به ارتفاع نیم متر آورد و درست وسط صحنه گذاشت. بقیه بچهها با دیدن دختربچه که میخواست اجرایش را شروع کند، خود به خود ساکت شده و کناری ایستادند.
دخترک با غرور بسیار، یک پایش را روی جعبه گذاشت و بعد بطور کامل روی آن ایستاد. همهی افراد حاضر در آنجا، بخصوص سدریک منتظر اجرای خارقالعادهی دختر بودند که شایستگیاش برای ورود به گروه آموزش مرگخوارانِ کوچک را به نمایش بگذارد.
دخترک دست چپش را مشت کرد و بالا گرفت. آهنگ ابرقهرمانانهای در فضا پخش شد و دختر چشمانش را بست...
و بصورت جفتپا از روی جعبه پایین پرید.
سدریک همچنان با لبخند به او زل زده بود، بلکه ادامهی اجرایش را ببیند؛ اما پس از دقایقی متوجه شد که کارش تمام شده است.
- همین؟ اجرات همین بود؟
چطور فکر کردی میتونی با پریدن از ارتفاع نیم متری مرگخوار بشی؟
اما این عکسالعملی نبود که دخترک دلش میخواست ببیند. بنابراین بغض کرده، دهانش را تا حد امکان باز و با نهایت توانش، شروع به جیغ کشیدن و گریه کرد.
- نه نه...ببخشید. منظورم این بود که...کارت فوقالعاده بود! پریدن از همچین ارتفاعی واقعا شاهکاره و هر کسی نمیتونه همچین کاری بکنه.
تو صددرصد وارد گروه آموزش شده و در آینده مرگخوار موفقی میشی!
دختربچه لبخند عظیمی زد و به طرف مقابل سدریک رفت و ایستاد. شرکتکنندهی بعدی، پسربچهی خپل و کوتاهی بود که در حالی که بند شنلش را روی گردنش سفتتر میکرد، آمد و وسط صحنه ایستاد.
سپس نگاهی به سدریک انداخت و دست راستش را روی مچ دست چپش گذاشت.
- امروز میخوام از بهترین و هنرمندانهترین نشانِ مرگخواران که از این به بعد جایگزین علامت شوم میشه و خودم طراحیش کردم، رونمایی کنم!
بلافاصله بعد از این حرف، آستین دست چپش را طی حرکتی بسیار سریع، بالا زد و از تعداد زیادی خطوط صاف و منحنیِ در هم پیچیده که شکلی شبیه به کلاف کاموا را تشکیل داده بودند، رونمایی کرد و بعد با غرور، رو به دوربین زل زد.
سدریک با توجه به تجربهای که از اجرای قبل بدست آورده بود، به این نتیجه رسیده بود که نباید احساسات واقعیش را بروز دهد.
- وای! این شکلِ یه...یه...مهم نیست شکلِ چیه! مهم اینه که عالیه و مجوز ورودت به گروه آموزش مرگخواران رو با این طرح خفنش بهت تقدیم میکنه!
سپس درحالی که برای پسر و این طراحی زیبایش دست میزد، به شرکتکنندهی بعدی اشاره کرد که جلو بیاید و کارش را بکند.
کاری که شرکتکنندهی بعدی کرد، این بود که درست رو به دوربینِ وسط ایستاده و لبخند ملیح و ملایمی زد. سپس دهانش را به اندازه ده سانت باز کرده و تا حدی که حنجرهاش اجازه میداد، با صدای گوشخراشی جیغ کشیده بود.
که البته این اجرا نیز پس از تعریف و تمجیدهای فراوان سدریک که میگفت استعداد جیغ کشیدن بسیار بدرد مرگخواران و اهدافشان میخورد، راهی گروه آموزشی شده بود.
به همین ترتیب، تمامی اجراها که یکی از یکی بدردنخورتر و خالی از هرگونه استعدادی بودند، توسط سدریک تایید شده و برای آموزش فنون مرگخواری به باشگاه آموزش فرستاده شدند.
پس از به اتمام رسیدن برنامه، سدریک درحالی که با خودش میاندیشید چندان کار سختی نبوده و تنها کاری که باید میکرده این بوده که با همهی اجراها موافقت کند، متوجه شد که مدت زیادیست که نخوابیده و این امری بسیار غیرعادی محسوب میشد.
بنابراین، گوشهای خلوت پیدا کرد و بالشش را روی زمین گذاشت و همانجا به خواب عمیقی فرو رفت. و خب طبیعی بود که متوجه بلاتریکس عصبانی که پاورچین پاورچین به او نزدیک میشد، نشود.
- فکر کرده مرگخواری مسخرهبازیه که همینجوری اون اجراهای مزخرفو تایید میکنه!
مگه ارباب این مسابقه رو همینجوری الکی ساختن که تو با اون بچههای بیاستعداد و بدردنخور خرابش کنی؟
سپس نور سبز رنگی از نوک چوبدستی بلای خشمگین بیرون آمد و مستقیم به طرف سدریک رفت.
******
- خب، داوطلب؟
- مگه سدریک مجری نبود؟ باز داوطلب برای چی؟
- نه دیگه نیست. از این یکیم خوشم نیومد.
داوطلب؟
مرگخواران آهی از سر درماندگی کشیدند و به گوشهی میز، در پی یافتن صدای خروپفی نگاه کردند؛ بلکه سدریک آنجا باشد تا دوباره بتوانند او را جلو بیندازند. و خب، منطقی بود که هیچ سدریکی آنجا دیده نمیشد.