رخ مارا
vs
فیل بدون نام
-کسی بصل النخاع منو ندیده؟
تام تقریبا فریاد زد. همانطور که روی کاناپه کنار شومینه نشسته بود و با اخم به برگه هایی که در دستش بود نگاه میکرد، پایش را روی پایش انداخت و مقداری از آب پرتقالش نوشید.
دیزی با شنیدن فریاد تام دست از زیر و رو کردن کشوها برداشت و درحالی که آثار خستگی در چهرهاش نمایان بود عرق پیشانیاش را پاک کرد.
-نمیتونستی صبر کنی لوزالمعدهات پیدا بشه بعد یه چیز دیگه گم کنی؟
قبل از این که تام بخواهد به دیزی جوابی بدهد صدای قدم های یوشی که از دور با بیشترین سرعت ممکن به سمت انها میدوید و تکه کاغذ گازگرفته شدهای را که در دستش بود تکان میداد توجه همه را جلب کرد.
-تام! تام! تام! تام! اینو برام نقد میکنی تام؟
تام با بی حوصلگی به اوکه داشت از هیجان بالا و پایین میپرید چشم دوخت و با لحنی مدیروارانه شروع به صحبت کرد.
-یوشی...نقد کنم؟ من الان یه مدیر مشغولم که از بس سرش با کارهای مدیریتی و بسیار مهم و حیاتی گرمه وقت نمیکنه حتی به کارهای روزمرهاش برسه! من حتی وقت نمیکنم مثل یه آدم عادی گاهی اوقات بشینم و با آرامش نوشیدنی بخورم! میبینی که!
و بیشتر روی مبل لم داد و دوباره از آب پرتقالش نوشید!
درست در همان لحظه که یوشی خواست دهانش را برای اعتراض باز کند، افلیا کتابی را محکم پرتاب کرد و تقریبا فریاد زد:
-ظلم مدیران به بدشانسها تا کی؟ گشتن دنبال لوزالمعده ناظر تا کجا؟ اصلا میدونی چند ساعت گشتن دنبال لوزالمعده ملت و زیر رو کردن کتابای قدیمی چه حسی داره؟
چرا خودت دنبال بصل النخاعات نمیگردی؟!
تام با شنیدن صدای افلیا نگاهش را از یوشی گرفت و همانطور که لیوان آب پرتقالش را زمین میگذاشت با اخم به او چشم دوخت.
-من یه مدیر باکفایتام افلیا! یه مدیر! تا حالا دیدی یه مدیرخودش دنبال اعضای بدنش بگرده؟
قطعا افلیا تا به آن روز همچین صحنهای را ندیده بود!
-نه ولی...
تام با اخم آهی کشید و چشمانش را چرخاند. دستش را سمت کاغذهای روی میز برد و از لا به لای آنها عکسی از جزایر بلاک را بیرون کشید و روبه روی افلیا گرفت.
-ولی چی؟
-هیچی
-
-پیداش کردم! پیداش کردم!
پاتریشیا چیز دایرهای و نارنجی رنگی را هیجان زده تکان میداد.
دیزی پوفی کشید و چشمانش را چرخاند.
-اون یه پرتقاله پترا! یه پرتقال!
اخم های پاتریشیا درهم رفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
-خب پرتقال باشه! چشه مگه؟ مگه پرتقال ها چیشون از لوزالمعده ها کمتره؟
تام دستش را به پیشانیاش کوبید.
- به جای داد و بیداد یه کار مفید کن پترا! برو و تلاش کن یکم میوه بدی!
***
افلیا در اتاقش را بست و از خستگی روی تختش ولو شد. هضم این موضوع که واقعا یک روز کامل را صرف جستجوی اجزای بدن تام کرده باشد برایش سخت بود.
قطعا لیاقت تالار ریون بیشتر از این بود که یک مدیر بدون بصل النخاع نظارت آن را به دست داشته باشد! حتی دیگر به ویلبرت هم امیدی نبود! هر از چندگاهی بعد از تمام شدن غیبت صغری میآمد و کنار شومینه با تام دعوا راه میانداخت... بعدش هم دوباره ناپدید میشد وبه غیبت کبری میرفت! مثل همین حالا که معلوم نبود قرار است چند وقت دیگر پیدایش شود!
افلیا خسته بود...دیگر همه خسته بودند!
دستش را دراز کرد و کتابی را که از لا به لای کتاب های قدیمی پیدا کرده بود برداشت.
اینطور که بنظر میرسید گشتن دنبال لوزالمعدهی تام خیلی هم بیفایده نبود! حدس میزد که قرار است کتاب مورد علاقهاش شود.
خاک روی جلد را پاک کرد تا نام کتاب بهتر معلوم شود.
" انسان های بدشانش، تاریخچه و افراد"
همانطور که دراز کشیده بود کتاب را رو به روی صورتش گرفت و باز کرد. ناگهان روزنامه ای تا شده و خاکی از لای کتاب بیرون افتاد.
افلیا شوکه شد. دستانش لرزید و کتاب قطور از لای دستانش لغزید و مستقیم روی دماغش سقوط کرد!
_آخ
افلیا سریع روی تختش نشست و برای لحظهای از این فکر که نکند آن کتاب او را هم مثل اربابش از نعمت بینی بیبهره کرده باشد بر خود لرزید.
نکند اربابش فکر کند او تلاش کرده خودش را شبیه او کند! عصبانی شود و به قصد اقدام به شورش اخراجش کند؟!
دماغش را لمس کرد و بعد از مطمئن شدن از وجود آن لبخندی زد.
-هوف!
نفس عمیقی از سر آرامش خیال کشید و دوباره روی تختش ولو شد.
کتاب را کنار زد. تکه روزنامه تا شده و پارهای را که حالا تخت را هم خاکی کرده بود برداشت.
نقل قول:
" آیا دیگر جانتان به لبتان رسیده؟
آیا مثل یک هیپوگریف سردرگم شدهاید؟
آیا معتقدید زندگی جن های خاکی هم آسانتر از شماست؟
مشکلات خود را به ما بسپرید!
راه حل را برایتان شرح میدهیم! صددرصد تضمینی!
دو تا راه حل بخر، سه تا ببر!
پ.ن: تازه اشانتیون قورباغه شکلاتی هم میدیم!"
مشکل...راه حل...
چشمان افلیا با خواندن این جملات برق زد. هیجان سراسر وجودش را فرا گرفت و نگاهش روی آدرس کلبه ثابت ماند.
***
افلیا تکه روزنامه را مثل نقشه جلویش گرفته بود و در جنگل ممنوعه پیش میرفت. همانطور که با احتیاط شاخههای سد راهش را کنار میزد صدای له شدن خزه ها و شکستن تکه چوب های خشک شده را از زیر پایش میشنید.
دیروز چندین ساعت روی تختش دراز کشیده بود و به انواع روش هایی که باعث میشد تام از نظارت برکنار شود فکر کرده بود، و حالا او یک ایده درخشان داشت! محلول ضد تف! کافی بود تام را خشک کند. دیگر هیچکس به یک ناظر خشک شده احتیاج نداشت! ویلبرت هم که چند روزی بود در غیبت صغری به سر میبرد. وقتی به تالار برمیگشت حتما حساب او را هم میرسید! البته اگر شانس همراهش بود!
مهم این بود که فعلا میتواند با خشک کردن تام ریون را نجات دهد. دیگر هر روز لازم نبود دنبال بصل النخاع یا پانکراسش بگردند! همه خوشحال میشدند! حتی ممکن بود دردسرها و خرابکاری هایی را که به بار آورده بود فراموش کنند! مثل آن روز که باعث شده بود جن های خاکی به آشپزخانه حملهور شوند... یا آن روزی که اشتباها مجسمه روونا را جزغاله کرده بود!
او سوپرمن ریون میشد!
خودش را با یک شنل قرمز تصور کرد، در حالی که حرف S روی پیراهنش به زیبایی نقش بسته بود و داشت با اعتماد بنفس و پر ابهت در آسمان پرواز میکرد...بالاتر رفت...بالاتر...بالاتر و...با سر توی چالهی آب گِل کله پا شد!
-آخ!
انقدر غرق در خیالات مسخرهاش شده بود که حتی فراموش کرده بود جلوی پایش را نگاه کند! مگر از یک بدشانس بیچاره انتظار دیگری هم میرفت؟ حالا بیشتر به حال بهم زن ترین مجسمه گِلی دنیا شباهت داشت تا به سوپرمن!
***
مه غلیظی همه جا را پوشانده بود. جنگل در سکوت غرق شده بود و تنها صدای خش خش برگ های زرد که در هوا به پرواز درآمده بودند به گوش میرسید.
افلیا رو به روی کلبه ایستاد. ظاهر کلبه از لرد تا دامبلدور با چیزی که فکر میکرد تفاوت داشت. به آجر های شکسته شدهای که از دیواره کلبه جدا شده بود نگاه کرد و سقفی که کاملا پوسیده و آمادهی ریزش بنظر میرسید. تارعنکبوت سراسر کلبه را پوشانده بود و انگار چهارصد سالی میشد کسی پایش را آن اطراف نگذاشته بود. در نیمه باز بود. البته حالا دیگر به زور میشد اسمش را در گذاشت. نصف آن کاملا زنگ زده بود و تقریبا از جا کنده شده بود.
لرزشی سرد از کمر افلیا گدشت. شاید بهتر بود به همان ناظر بدون بصل النخاع قناعت میورزید و دو پای دیگر قرض میکرد و پا به فرار میگذاشت!
اما او این همه راه آمده بود! پس رویای قهرمان شدن چه میشد؟ تالار ریون چه میشد و از همه مهم تر! چه کسی میخواست آن قورباغه های شکلاتی را بخورد؟
افلیا دوباره به کلبه نگاه کرد. شاید بهتر بود برای این که نترسد چشمانش را ببندد و تا داخل کلبه بدود!
جملهای که میخواست بگوید را با خود مرور کرد تا دوباره گند نزند.
-من افلیا هستم، یه محلول ضد تف میخوام... من افلیا هستم، یه محلول ضد تف میخوام...
سپس با اضطراب در را باز کرد و با یک پرش بلند درحالی که نفس نفس میزد، خودش را به وسط کلبه رساند.
-من محلول ضد تف هستم، یه افلیا میخوام!
افلیا تقریبا فریاد زد. به اطراف کلبه نگاه کرد و زنی را دید که پشت میزی گوشه کلبه نشسته بود و داشت با چند تا عنکبوت منچ بازی میکرد.
-ولی من جفت شیش اوردم!
صدای عنکبوت بود!
زن قبل از این که به اعتراض عنکبوت پاسخی بدهد سرش را بلند کرد و به افلیا نگاه کرد.
-اوه! یه مشتری!
از روی میز بلند شد و به سمت افلیا قدم برداشت. موهایی فرفری و وز داشت که مثل بوته خارداری روی سرش جمع شده بود. لباس هایش به قدری گشاد و پاره پوره بود که بنظر میرسید همین دو دقیقه پیش از جنگ با گلادیاتور ها برگشته است و انواعی از گردنبندهای بزرگ و کوچک و گوشواره های رنگارنگ را به سر و صورتش آویخته بود.
-بتی! برای مشتری عزیزمون یه صندلی بیار!
عنکبوتی که ظاهرا بتی نام داشت نگاه غضبناکی به افلیا کرد و سوتی زد. ناگهان چندین عنکبوت به آنجا سرازیر شدند و همانطور که از سر و کول یکدیگر بالا میرفتند، پایه های صندلی را بلند کردند و آن را کنار افلیا قرار دادند.
زن لبخند گشاد و دندان نمایی زد.
-بیا محلول ضد تف...بشین! راحت باش!
- م...من محلول ضد تف نیستم...افلیام!
چشمان زن با شنیدن این جمله برقی زد و با ذوق زدگی دستانش را بر هم کوبید.
-اوه! یه فیل! من عنکبوت های زیادی دیدم...ولی تاحالا یه فیل ندیده بودم! ظاهرا فیل ها خیلی ظریفتر از اون چیزی هستن که تصور میکردم... چه خرطوم قشنگی!
افلیا که میدید ظاهرا در توضیح دادن هویتش برای زن چندان موفق نبوده تصمیم گرفت بیشتر از ین بحث را کش ندهد.
-ن...نظر لطفتونه!
-بتی! چرا برای فیل عزیزمون نوشیدنی کرهای نمیاری؟
بتی همانطور که اخم کرده بود سرش را چرخاند و با نگاهش به افلیا آتش پرتاب کرد.
-چشم!
و با پاهای کوچکش به سمت اتاقی که ظاهرا آشپزخانه بود حرکت کرد.
زن دوباره رو به افلیا چرخید و لبخندش را گشادتر کرد.
-خب عزیزم...مشکلت چیه؟
-مشکلم تامه...یه محلول ضد تف میخوام...باید خشکش کنم!
زن سرش را تکان داد و هیجان زده شد.
-محلول ضد تف! معلومه که داریم! خوبشم داریم!
عنکبوتی که تا چند دقیقه پیش داشت جلوی آیینهی روی میز، موهایش را درست میکرد با شنیدن صدای زن بلند شد و سمت قفسه هایی خاکی و نامرتب رفت که انواع مختلفی از محلول ها و معجون ها روی آن دیده میشد.
بعد از چند دقیقه عنکبوت درحالی که بطری شیشهای کوچکی حاوی محلولی آبی رنگ و درخشان را حمل میکرد، برگشت. صدایش را صاف کرد.
-صد درصد تضمینی! با قابلیت خشک کنندگی بالا! پاستوریزه و هموژنیزه! مادهی مؤثرهاش تف خالص عنکبوته! سه گالیو...
-اهم اهم. سی گالیون!
زن وسط حرف عنکبوت پرید.
افلیا شیشه را از دست عنکبوت گرفت و به آن نگاه کرد.
-میدونستی آبی خیلی بهت میاد؟ خیلی قشنگه! قشنگ تو تنت نشسته! حتما باید بخریش! اصلا انگار برای تو ساخته ش...چیز...ببخشید... اینا برای شعبه لباس فروشیمون بود...اینطوری ملت رو گول میز...چیز...راهنماییشون میکنیم!
افلیا صبر نکرد. ذوق زدهتر از چیزی بود که بتواند سر قیمت محلول با زن بحث کند. پولش را روی میز گذاشت و به سرعت از کلبه خارج شد. البته درراه چند بار با کله به استقبال زمین رفت و چند تا از گوی های زن را هم شکاند.
-سلام منو به بقیه فیل ها برسون!
***
-خوش اومدی!
افلیا در را با شدت باز کرد و با قیافه وحشتزده تام رو به رو شد. البته تام حق داشت. اگر بقیه به محض ورود شما هم اخم میکردند و غرغرهایشان را از سر میگرفتند و حالا با چنین خوش آمد گویی مواجه میشدید وحشت میکردید!
-اینجا چه خبره؟
افلیا دست تام را کشید و او را به ست میز هدایت کرد.
-هیچ خبری! مگه باید خبری باشه که بخوایم از یه مدیر وظیفه شناس و بهترین ناظر دنیا قدردانی کنیم؟
روی میز ظرف بزرگی بود که درپوشی روی آن قرار داشت. افلیا تام را تقریبا هل داد تا روی صندلی بنشیند. سپس درپوش را برداشت و از کیک دایرهای شکل و آبی رنگی رونمایی کرد.
-دارارارام! این یه هدیهاس! از بس که ناظر زحمت کشی هستی و از صبح تا شب داری برای پیشرفت ریون تلاش میکنی ! البته من که چیزی بلد نیستم درست کنم...پترا درستش کرده! من فقط یواشکی محلو...چیز...شکلات ریختم توش!
همان لحظه بادی وزید و خروار برگه هایی که از چند ماه پیش برای نقد در صف بودند به پرواز درآمد.
-افلیا...کم کم داشتم ازتون ناامید میشدم! ولی ثابت کردین که هنوز هوش ریونیتون سرجاشه! بالاخره درک کردین که من چقدر ناظر زحمتکشی هستم! خوشحالم که از تاریکیهای نادانی رهانیده شدین!
افلیا لبخندی زد و دوباره به کیک نگاه کرد... ناگهان چشمانش از تعجب گرد شد! یک تکه از کیک ناپدید شده بود! دستان افلیا لرزید. مطمئن بود که تا همین چند لحظه پیش کیک سالم سالم بود!
ناگهان صدای سرفه های خشک جرمی از پشت سرش به گوش رسید. جرمی پی در پی سرفه میکرد و سعی داشت چیزی بگوید.
-ت..تف..د..دهنم..خش..خشک..ش..شد!
برای هزار و یکمین بار همه چیز خراب شده بود. رویای قهرمان شدن به باد رفته بود. حالا افلیا مانده بود و یک نقشه لو رفته و البته جرمیای که اگر تا چند دقیقه دیگر به سنت مانگو منتقل نمیشد، کار دستشان میداد!