هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
سرباز Queen Anne`s Revenge به سرباز تفاهم داران حمله میکنه.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
فیل مارا

vs

فیل بدون نام


بعد از یک هفته کار به عنوان بابانوئل جادویی و تحمل مسخره بازی های بچه های بزرگتر و بالا آوردن های بچه های کوچکتر، تعطیلات آخر هفته میتوانست بهترین موقع برای تجدید اعصاب باشد...
یا حداقل این چیزی بود که اریک هاپر فکر میکرد.

اما وقتی ساعت 7 صبح شنبه، صدای ممتد زنگ در او را از خواب بیدار کرد، به این فکر کرد که اوضاع همیشه میتواند از چیزی که انتظار میرود بدتر شود. ابتدا سعی کرد صدای زنگ را نادیده بگیرد و به خوابی که در آن یک صندوق پر از گالیون برنده شده بود برگردد، اما انگار کسی که پشت در بود به این سادگی ناامید نمیشد.

بعد از چند دقیقه آهی کشید و از تختش بلند شد و با پیژامه راه راه و زیرپوش کثیف از لکه های شام دیشب، به سمت در رفت. بعد از اینکه دو بار نزدیک بود به خاطر آشغال ها یا وسایلی که روی زمین ریخته شده بود زمین بخورد به پشت در رسید.
نگاهی به خرس چینی جادویی که کنار در آویزان شده بود انداخت و پرسید:
-کیه؟
خرس با صدای ریزی گفت:
- صابخونه است...مرلین بیامرزدت عزیزم....

خوابآلودگی اریک مانند قورباقه ی جعبه شکلات ؛ با یک پرش از ذهنش پرید و او به طرف درحمله کرد و بلافاصله آن را باز کرد.
-خانوم ماز! نمیدونستم شمایین! وگرنه زودتر در و باز میکردم!

پشت در زن میانسال قد بلندی ایستاده بود که ست ورزشی بنفشی پوشیده بود و هد بندی به همان رنگ به سر داشت.
خانوم ماز با عصبانیت گفت: میدونی چند وقته اینجام؟ برای وزنه برداری با غول خیابون بعدی قرار دارم و تو کلی وقتمو تلف کردی!! وایی قیافه شو نیگا....کجا بودی؟ توی دهن یه گرگینه؟

اریک سعی کرد لبخند مصنوعی اش را حفظ کند:
-کاری داشتین؟

- نه فقط میخواستم قیافه چربتو ببینم! معلومه که کارت دارم! ....اجاره خونه ات دو ماهه عقب افتاده!! تا دو شنبه باید 300 گالیون بهم بدی! وگرنه دوشنبه وسایل ات تو کوچست!

- من چجوری تا دوشنبه....چرا 300 تا؟ اجاره خونم که 200 گالیون میشه!
-پس چند تا؟...جلار کشیده بالا! منم اجاره تو میکشم بالا!
- اخه چه ربطی داره؟
- خیلی ناراحتی از لندن جمع کن برو....
-نه من منظورم این نبود! اخه من وقت بیشتری میخوام....
- من این حرفا حالیم نیست بچه جون! دوشنبه میام سراغت! بهتره پولو جور کرده باشی وگرنه غول های خیابون بغلی یه وزنه جدید برای زدن پیدا میکنن!

بعد بدون اینکه به اریک فرصت جواب دادن بدهد، پشت اش را به او کردو با قدم های محکم به سمت خیابان اصلی رفت.

اریک با ناباوری در را بست و چند دقیقه همانجا ایستاد، تا اینکه صدای خرس چینی او را از جا پرداند.
- وقت تصفیه است! دیگه داری زرد میشی!

اریک در حالی که قدم هایش را میکشید به سمت مبل قدیمی اش رفت و با کنار زدن باقی مانده پیتذای شب پیش؛ آنجا نشست و دستگاه جادویی تصفیه را به جایی که روزی کلیه اش بود فشار داد.

با خود فکر کرد که حالا باید چه کار کند؟ کلیه هایش را که فروخته بود...کلوپ خون آشام ها هم که دیگر از او خون نمیخرید...کسی هم که نبود از او پولی قرض بگیرد... یعنی از دوشنبه باید در خیابان میخوابید؟
در همین فکرها بود که جغد قهوه ایی از پنجره باز پذیرایی وارد شد و نامه ایی به رنگ مشکی را در بغل اش انداخت.
اریک که معمولا نامه ایی نداشت با کنجکاوی نامه را باز کرد.
در نامه نوشته شده بود:

نقل قول:
اریک عزیز!
عمه امای شما، در حال مرگ است و تمام ثروت خود را برای شما گذاشته است. لطفا سریعتر برای دریافت وصیتنامه به آدرس زیر مراجعه کنید . توضحیات بیشتر به صورت حضوری به شما داه میشود.
آدرس: بکفورد، املاک ونیتی در کنار رودخانه.
پزشک ایشان
ملانی استنفورد


او هرگز عمه ایی به نام اما نداشت، اما کلمه ثروت در آن موقعیت وسوسه کننده بود.
حالا که کسی پیدا شده بود که با میل خودش به او پولی بدهد، چرا باید تردید میکرد؟

بکفورد املاک وینتی

صبح روز بعد از دریافت نامه، اریک با تمییز ترین شنل اش، لبخند زنان از خانه خارج شده بود ولی اکنون که روبروی خانه عمه ی نداشته اش ایستاده بود، ظاهرش هیچ شباهتی به اول صبح نداشت. شنل اش کاملا چروک شده بود و کلی عرق کرده بود و خسته بود. در واقع او مجبور شده بود برای رسیدن به بکفورد از اتوبوس مشنگی استفاده کند، چون پولی برای استفاده از روش های جادویی نداشت و همه میدانند که بدون کلیه هم نمی شود غیب شد. زمانی برای مرتب کردن ظاهرش نداشت برای همین دستش را بالا که در بزند، اما در همان لحظه باز شد.

دختر مو آبی زیبایی در آستانه در ظاهر شد:
-اوه... سلام اریک! من دکتر اسنتفوردم! بهم بگو ملانی... همون کسی که برات نامه نوشته بود! حال عمه ات خیلی خرابه! باید عجله کنیم!
- اوه سلام! من عام...
ملانی به اریک اجازه نداد جمله اش را کامل کند و دست بالا مانده اریک را گرفت و به داخل خانه کشید.

در حالی که ملانی به سرعت راه میرفت و اریک را در راهرو های خانه به دنبال خود می کشید، اریک محو وسایل گرانقیمت و بزرگی خانه شده بود. او از همین لحظه عاشق عمه ی تازه اش شده بود.

در آخر ملانی کنار در بزرگ قرمز رنگی ایستاد و گفت:
-خب عزیزم... به عنوان یه پزشک باید بهت بگم عمه ات بیماری خطرناک و واگیردار جوید 19 رو گرفته!... هفته قبل که اومد پیشم و گفت کف دست چپ اش میخاره، فهمیدم که دیگه وقت زیادی براش نمونده...برای همینم کمک اش کردم آخرین فامیل زنده اش رو پیدا کنه....اها! راستی زیاد بهش نزدیک نشو وگرنه خودتم میگیری... بیا این ماسکم بزن!

اریک باز هم نتوانست جوابی بدهد چون ملانی دستگیره در را فشار داد و در را باز کرد. به نظر می آمد کسی علاقه ایی به جواب های او نداشت، از صاحبخانه ی بنفش اش گرفته تا این دکتر عجیب....

آن دو وارد اتاق بزرگی شده اند که تخت بزرگی وسط اش قرار گرفته بود. هوای اتاق خفه بود و تنفس با ماسک را سخت میکرد. جایی که به نظر میآمد پنجره باشد با پرده های ضخیم قرمز رنگ پوشانده شده بود و فضا را تاریک کرده بود.
ملانی به سمت صندلی کنار پنجره رفت و روی ان نشست و اریک هم با فاصله از تخت ایستاد. درون تخت، دختر جوانی دراز کشیده بود و یک کیسه یخی به طرز مضحکی روی سرش قرار داشت.

اریک بریده بریده گفت:
- عمه اما شمایین؟ ام...من فکر میکردم بزرگتر باشین ....راستش نمیدونم ما چطور فامیلیم چون من عمه ایی ندارم..

دختر در تخت سرفه ایی کرد و گفت:
- بله خودمم... تو پسر خاله شوهر دختر دایی منی ولی من همیشه دوست داشتم عمه باشم... من خیلی ازت بزرگترم پسر جون! چون اتاق تاریکه اینطوری به نظر میام....

اریک که حرف راو را باور نکرده بود، چیزی نگفت؛ و اما بعد از سرفه ی دیگری ادامه داد:
-اهم... خب من میخوام ثروتمو برای تنها فامیل زنده ام بگذارم... و دکتر استنفورد هم به عنوان شاهد قانونی اینجان....

-من خیلی ممنونم عمه جون! ....ولی شما خوب میشین! من فکر نمیکنم این جوید 19، 20 یا هر شماره ایی که هست، خیلیم خطرناک...
-اوه نه.... من همین الانشم میتونم نور رو ببینم... خیلی وقتی برام نمونده....نکنه ارثیه رو نیمخوای؟

-البته که میخوام! یعنی چیزه....منم همیشه دوست داشتم یه عمه داشته باشم...

- خب پسر جون! برای به دست آوردن ارثیه ام من یه سری شروط دارم! باید کاری انجام بدی یا چیزی رو به کسی برسونی! اگر بتونی انجامشون بدی همه این خونه و زیر زمین پر از گالیون اش مال تو میشه!

اریک ذوق زده گفت:
- خوشحال میشم کاری براتون بکنم عمه جون!
-یه کاغذ و قلم پر بردار و بنویس!

در همان لحظه ملانی کاغذی را به سمت اش دراز کرد و اریک صندلی دیگری را پیدا کرد و نشست.

اما کمی خود را در تخت بالا کشید و گفت: شامپوی صحت برای موهای چرب!
-بله...ببخشید؟ چی؟
-شامپو! برسه به پرفسور محبوبم، اسنیپ! همیشه در زندگیم نگران ریزش موهای چربش بودم! داری مینویسی دیگه؟...یک کاسه شله مشهدی برای علی بشیر...

-مشهد کجاست؟ شله چیه؟

-اینو خودت پیدا کن دیگه! فک کنم باید جایی باشه که تو زمینه عطر مشهور باشه...یه بار یه قطره عطر برام آورده که با دو بار سوزوندن لباسم هم بوش نرفته! ....خب کجا بودم؟ آها...یه بسته قرص ضد اشتها برای ایوا، شاید در تغییری در سایز معدش به وجود بیاد...یک کتاب " مردان هاگوراتزی، زنان هاگزمیدی" میفرستی برای رودولف، تا به دست زنش کشته نشده ..... و......میری خونه 12 گریمولد زنگ میزنی در میری... گرفتنت هم میگی مرگخورام....

-چرا؟ من اصلا از این مرگ خورارا خوشم نمیاد! راستش اصلا این آدم ها رو نمیشناسم! به نظر من...

اما عطسه ایی کرد و بعد ادامه داد:
-اولا مرگخورا به این خوبی! از قدیمم گفتن، جادوی آدمی شریف است به چوب آدمیت... نه همین اسکلت زشت است نشان ادمیت!...فهمیدی؟ بعدشم این محفلیا کلا همچی رو جدی گرفتن! باید یکم سر شوخی رو باهاشون باز کنیم! و سوما اینکه باید یکم روابط تو بالا ببری پسر جون! اینایی که گفتم آدمهای مهمی ان ...و...آها! 100 امتیازم میدی به اسلیترین! اونم در قالب دامبلدور!

-چی کار کنم؟ من که نمیتونم! ....میخواهین به گروه قدیمی تون امتیاز بدین؟

-هرگز! من یه گریفی اصیلم! فقط خوشم میاد حال این دامبلدور پشمکی رو بگیرم!...هر وقت خواستیم یکم پول ملتو بالا بکش....به ملت پول بدیم! اومد دخالت کرد نذاشت! ...بذار ملت هم قیافه پلیدشو ببینن!
-اخه چجوری خودمو جای دامبلدور جا بزنم؟ ببینین عمه جون...

ناگهان اما به سقف خیره شد و گفت:
- اوه اومدن منوببرن! ....نور شدیدی میبینم! نور شد....
و بعد چشمانش را بست و ساکت شد.

ملانی و اریک هر دو ناخوداگاه از جایشان بلند شدند و در سکوت به اما خیره شدند ولی او هیچ حرکتی نمیکرد.
بعد از چند دقیقه ملانی گفت: خب... با نهایت تاسف مرگ ساحره مغفوره اما...

ولی درست در وسط جمله ، ناگهان اما چشمانش را دوباره باز کردو گفت:
- خب کجا بودم؟
اریک که جا خورده بود گفت:
-عمه جون حالتون خوبه؟ ما فکر کردیم که خدای نکرده مردین!

- بچه های بالا اومده بودن دنبالم که منو با خودشون پیش مرلین ببرن! ولی گفتن میرن دوری اطراف بزنن و برگردن... خب دیگه همینا... حالا 200 گالیون بده به دکتر و برو سراغ وصیتهام...

- چرا باید 200 گالیون بدم؟
- 9 درصد مالیات بر ارزش افزوده است دیگه! موروث باید این پولو بده!... بعدش میای اینجا و همچی مال تو میشه! هرچی خواستی از خونه ببر...البته گیتارو با خودت نبر، اونو قولشو به یکی دیگه دادم!

- اخه من که پولی ندارم! نمیشه بعدا از ارثیم بدم؟

اما باز هم چند بار سرفه کرد و این بار ملانی رو به اریک گفت:
-میبینی که چقدر عمه ات مریضه نه؟ اگر پول نداری این برگه های وام رو امضا کن که پولو از بانک بگیرم و کارهای اداری وراث ات رو انجام بدم!

-وام؟ اخه من همین الانشم کلی قرض دارم!

- وایی دوباره نور میبینم! انگار دورهاشونو زدن دارن برمیگردن!..... وایی ثروت زیادم به کی میرسه؟
اریک که کاملا هول شده بود به ملانی گفت: خیلی خب! برگه ها رو بده امضا کنم!

بعد از امضای برگه ها، ملانی با همان روشی که اریک را به داخل خانه آورده بود به بیرون از خانه برد. اریک تنها توانسته بود برای عمه اما دست تکان دهد و بگوید حتما با وصیت های انجام شده برمیگردد.

دم در خانه ملانی گفت:
-خب دیگه برو به سلامت!
-این وصیت ها طول میکشه! تا اون موقع که مشکلی پیش نمیاد نه؟
-نه بابا چه مشکلی! من دکترم ها! تازه این خونه هم همیشه اینجاست دیگه! بهمون سر بزن!
بعد در را بست و اجازه اعتراض بیشتری به اریک نداد.

وقتی ملانی به اتاق برگشت، اما از تخت بلند شده بود و داشت خودش را کش و قوس میداد.
ملانی با لبخند به او نزدیک شده و گفت:
-خب یه وام دیگه با امضای یه احمق دیگه! وقتی این پولو به ارباب بدم خیلی خوشحال میشه! من مرگخوار نمونه میشم! ....راستی این دفعه خیلی از دفعه پیش بهتر بودا! کاملا طبیعی و
باور پذیر!

اما هم در جوابش لبخندی زد و گفت:
-همیشه استعدام تو بازیگری خوب بوده! قیافه شو دیدی؟ عمه جون! عمه جون!

- حالا فکر کن بفهمه سرش کلاه گذاشتیم چه شکلی میشه!.... ببین من سوژه جدیدم پیدا کردم! ام ... هنوزم هیچی از این پولو نمیخوای؟

اما در حالی که روی صندلی اریک می نشست گفت:
- نه، هیچ جذابیتی برام نداره! یه کلاه بردار اصیل برای لذتش این کارو انجام میده نه پول! میدونی وقتی همه این ادمها برای انجام وصیت هام تلاش کنن چی میشه؟ چقدر همه چی بهم میریزه...خدایا عاشق این بهم ریختگیم....حتی اگر واقعا هم میخواستم بمیرم، دوست داشتم همچی قبلش بهم ریخته باشه!.. آره وصیتم همین بود...
بعد از جایش بلند شد و به سمت در رفت و ادامه داد:
-خب میرم خونه رو جابه جا کنم! ما که نمیخوایم بازنده ها پیدامون کنن، نه؟

ملانی جوابی نداد و تنها رفتن اما و بسته شدن در را در سکوت تماشا کرد. در آن لحظه تنها یک چیز در ذهنش بود. اینکه بعد از تمام شدن این قضایا، دیگر هیچ وقت این کلاهبردار دیوانه را نبیند.





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۵۶:۳۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
فیل خاص بدون نام ها


vs


فیل مارا





ماه در آسمان میدرخشید. هاگوارتز را سکوتی خوف انگیز در بر گرفته و جز نوری که آخرین لحظات عمر جادوگری را روشن میکرد، هیچ روشنایی دیگری دیده نمیشد.

پلاکس، دیزی و جرمی نیمه بیهوش، در درمانگاه هاگوارتز نشسته بودند و غصه میخوردند که ناگهان درب درمانگاه با شدت باز شد و کتی، مثل گلوله تازه از تفنگ رها شده پرید داخل.

_ کتی؟ چی شده؟

کتی که به شدت نفس نفس میزد و صورتش را عرق پوشانده بود، به دیوار تکیه زد:
_ من... مـ... من... هی...
_ چیشده خب کتی؟ عین آدم حرف بزن!

پلاکس با یک لیوان آب به سمت کتی رفت و آب را به دستش داد:
_ خب صبر کنید نفسش بالا بیاد.

در یک چشم به هم زدن لیوان خالی شد و کتی با پشت دست پیشانی اش را پاک کرد:
_ آخـ... ممنون...
_ خب حالا میگی چی شده یا نه!
_ آره میگم، من رفتم دستشویی طبقه دوم کار داشتم، بعد برگشتم خوابگاه چون چوب دستیم جا مونده بود، بعد دوباره داشتم میرفتم دستشویی طبقه دوم...

دقایقی گذشت و کتی مثل یک فنجان چای به روبه رویش نگاه میکرد و از دهانش بخار خارج میشد.

_ خب حالا میگی چی شد یا نــــــــــــه؟
_ یادم رفت آخه!

هر سه نفر دندان هایشان را به هم میفشردند و حرص میخوردند و در ذهنشان کتی را تکه تکه کرده بودند.
یکدفعه سکوت اتاق با فریاد کتی شکسته شد:
_ آها... یادم اومد! داشتم میرفتم که تابلوی اعلانات رو دیدم!
_ خـــــب...
_ تیم مارا میخواد دوباره جرمی رو بزنه!

جرمی به علت فشار بالای روانی از هوش رفت و دیزی و پلاکس در حالی که پلک یک چشمشان میپرید خیره به کتی خشک شدند.
___________________________________
فردای آن روز _ درمانگاه همیشه خالی مدرسه


-هی، این گلچین روزگار چه کارا که نمیکنه.
-حیف جرمی نیست به این زودی پر پر شه.
-عجب رسمیه رسم زمونه، قصه ی بادو برگ خزونه...
-بسه بچه ها، چرا اینقدر پیاز داغشو زیاد میکنید. یکیتون بره چندتا چوب بیاره میخوام پندی دهم شما را که آن بِه.
-جرمی دم مرگم دست از سناریو سازی بر نمیداری؟
-جرمی این کار هارو بی خیال، این همه آدم چرا تو باید قربانی بی عدالتی روزگار بشی.
-دیزی! اونجاست که شاعر میگه...
-کتی شاعر هرچی میگه برای خودش میگه، اصلا غلط کردم. منو باش میخواستم با کیا چند کلمه حرف بزنم.

بعد از نبرد بین جرمی و افلیا، جرمی صدمات زیادی دیده بود، و حالا با همین وضع نیمه جان باید با اما شطرنج بازی میکرد.
جرمی که حس میکرد آخرین لحظات عمرش را طی میکند، مانند تمامی آدم ها، میخواست آخرین خواسته هایش را به دوستان نزدیکش بگوید.

-ببینید من گفتم بیاین اینجا، تا وصیت نامم رو براتون بخونم، فقط خواهش میکنم بهش عمل کنید.

بعد از گفتن این جمله اشک در چشمان جرمی حلقه زد، هیچ وقت فکر نمیکرد عمرش این چنین به پایان برسد.آن طرف هم دیزی شروع به گریه کردن کرد و کتی دوباره آواز عجب رسمیه را سر داد.

-دیزی، کتی! فکر نمیکنید پیازاتون ته گرفته؟
-میدونی پلاکس، دلم خونه. بچه ی مردم سر بی عدالتی و ضعیف کشی داره پر پر میشه.
-دیزی همیشه تا بوده همین بوده. اینجاست که شاعر میگه...
-وای کتی ! بسه دیگه. دیگه نبینم از این حرفا بزنیدا، ما باید پیشرفت ها و چیز هایی که به دست رو ببینیم.
-مثلا الان من باید پای از شیش جا بقیه خورده جرمی رو ببینم.

دیزی ول کن ماجرا نبود. برای همین جرمی طومار بزرگی از زیر بالشتی که بر روی آن خوابیده بود در آورد و توجه همه را به خود جلب کرد.

_این کاغذی که میبیند دست منه، وصیت نامه ی منه، دوست دارم به تک تک کلماتش عمل کنید.
-کی فکرش رو میکرد جرمی رو در حالی ببینیم که با وصیت نامه منتظرمون بوده.
-هیچ کس.

این بار حتی پلاکس هم گریه اش گرفت. در خیال هیچ کدام از آنها نمی گنجید جرمی را آنطور پر پر گشته ببیند.

-برای هرکدوم جداگونه نوشتم چیکار کنید.

سپس طومار بلندش را با دقت تکه تکه کرد و هرکدام را به یک نفر داد.
سپس با چشمان باز یکوری شد؛ نه نمرد زبوتونو گاز بگیرید، روشو برگردوند که چراغ اذیتش نکنه!

پلاکس، کتی و دیزی در اتاق کوچکی که برای هماهنگی های تیم های شطرنج در نظر گرفته شده بود نشسته بودند؛ وصیت نامه های جرمی نیز جلوی آنها روی زمین بود.

_ دیگه داره نفس های آخرشو میکشه!
_ تو بازی با اما حتما به فنا میره!
_ عجب رسمیه!

پلاکس وصیت نامه مربوط به خودش را برداشت و بلند شروع به خواندن آن کرد:
_ بسم رب شهدای شطرنج.
پلاکس عزیزم، تو باید میوفتادی هافلپاف!
بگذریم از این بحثا ولی جای تو گریفندور بود!
دلم نمی‌خواد دخالت کنم ولی اسلیترین حق تو نیست!

_ این تو وصیت نامه هم دست از سر من بر نمیداره ها!

دیزی اشک هایش را پاک کرد و با بغض گفت:
_ پلاکس! اون دیگه داره میره! داره تنهامون میذاره! بذار حرفاشو بزنه!
_ اوهوم باشه! خب بقیه اش:
همچنان که مشغول نوشتن این وصیت نامه هستم آئورتم خیلی درد میکنه، بدجوری داغون شدم اما اصلا نمیخوام سر شما منت بذارم! ما یک گروهیم!
خب، بریم سر اصل مطلب!
پلاکس عزیز من از تو یک درخواست دارم و این تنها چیزی است که از دنیا میخواهم.
بعد از مرگم...
مرا به بالا ترین نقطه هاگوارتز ببرید! تا به آرزوی دیرینه ام برسم.
دوست دار شما جرمی!

پلاکس کاغذ را برگرداند تا همه پایین آن که از شدت اشک های جرمی خیس و چروکیده شده بود ببینند.
کتی دیگر اختیار خودش را از دست داد و در حالی که شیهه میکشید از اتاق خارج شد.
دیزی زانوان خود را بغل و گوشه ای کز کرد و پلاکس رفت تا برای همه نوشیدنی کره ای درست کند.

ساعت از نیمه شب گذشته بود و در سکوت قلعه سه دوست نوشیدنی های کره ای شان را مینوشیدند:
_ راستی بچه ها شما وصیت نامه هاتونو خوندین؟

دیزی لیوان خالی را روی زمین گذاشت:
_ من خوندم! چیز مهمی نبود، یخورده حلالیت طلبیده بود و اینا.
_ آره منم خوندم، درمورد خودش و خودم بود.

پلاکس لیوان ها را در سینی چید:
_ خب پس فقط اونی که به من داد مهم بود!
_ میگم‌... الان جرمی... گناه نداره؟ گشنه! تشنه! زخمی!
_ آره بیاید براش نوشیدنی کره ای ببریم!




_ میگم مگه ما نباید این وقت شب تو خوابگاهمون باشیم؟
_ نه کتی نباید باشیم.
_ مرسی قانع شدم.

چند دقیقه بعد همگی پشت در درمانگاه ایستادند و دیزی به آرامی درب را باز کرد.
جرمی روی تخت نشسته بود و مهره فیل شطرنج را نگاه میکرد و آرام آرام اشک میریخت.
کتی دوباره خواست عجب رسمیه بخواند اما پلاکس به موقع دستش را جلوی دهان اون گذاشت و یک حادثه به خیر گذشت.

_ جرمی؟ حالت خوبه؟

جرمی که تازه متوجه آنها شده بود اشک هایش را پاک کرد و مهره فیل را زیر بالشتش پنهان کرد:
_ من خوبم! شما خوبین؟

پلاکس لیوان نوشیدنی را به دست جرمی داد:
_ ما خوبیم جرمی، وصیت نامه تو خوندیم!
_ اممم... خب... دیگه چه خبر؟
_ و تصمیم گرفتیم قبل از اینکه بمیری انجامش بدیم.

جرمی کمی از محتوای کره ای داخل لیوان نوشید:
_ اما وصیت نامه باید بعد از مرگ انجام بشه، نمیشه که اینجوری!

_ آخه جرمی تو که بعد از مرگت بری به بلند ترین برج هاگوارتز توفیقی نداره! الان باید بری که ببینی و به آرزوت برسی!

جرمی لبخندی زد، دستش را روی قلبش گذاشت و لبخندش پر رنگ تر شد؛ چند ثانیه در همان حالت ماند و سپس پخش شد روی زمین زیر تخت.
دیزی و پلاکس به سمتش دویدند و پلاکس سر او را روی پایش گذاشت.
اما جرمی نگفت مواظب پسرم باشین و بعد چشمانش بسته نشد!
زیرا قبل از همه اینها چشم هایش بسته شده بودند.
اشک های دیزی و پلاکس روان شدند و سیل تا جلوی پای کتی رفت.

_ حالا وقتشه به وصیت نامه اش عمل کنیم.

کتی این را گفت و به سمت آنها رفت.

_ آره درسته، باید ببریمش تا بلند ترین نقطه هاگوارتز رو حس کنه!

دیزی چوب دستی اش را درآورد تخته ای ظاهر کرد:
_ میدونستم بلاخره این روز فرا میرسه!

و باز هم هر سه اشک ریختند و فغان کردند و خموده شدند.
بعد از گذشت مدت زیادی؛ وقتی کم کم نور خورشید در آسمان پدیدار شد، پلاکس جرمی را روی تخته گذاشت و ملافه سفیدی رویش کشید تا سردش نشود.
دیزی و کتی تخته را بلند کردند و پلاکس که فانوس و چتر مشکی در دست گرفته بود جلو افتاد.

راه‌رو های غم زده هاگوارتز برای جرمی غصه خوردند و بر بی عدالتی لعنت فرستادند، بلاخره جرمی جادوگر خوبی بود، هر روز صبح دیوار های قلعه را نوازش میکرد و برایشان موسیقی لایت میگذاشت و پا به پای دلتنگی هایشان اشک میریخت.
و حالا این دیوار ها بودند که برای جرمی اشک ریختند و دیزی و کتی تبدیل به موش آبکشیده شدند.

بلاخره راه رو ها تمام شدند و گروه چهار نفره «بدون نام» در بلندترین نقطه هاگوارتز ایستادند.
پلاکس در برابر جسد جرمی زانو زد و کلی اشک ریخت و مویه کرد و گفت:«پاشو، پاشو، پاشو»
و جرمی که کلا یادگرفته بود به حرف پلاکس گوش دهد یک دفعه پاشد.
پلاکس و دیزی پریدند بغل کتی و کتی عقب عقب رفت و سرانجام همگی خوردند زمین.

_ مرلینی احساس راحتی و سرزندگی میکنم، بریم آماده شیم برای مسابقه با اما!

دیزی دستش را دراز کرد و آرام آرام به جرمی نزدیک شد، همینکه انگشت سبابه اش با جرمی برخورد کرد جیغ کشید و دوباره پشت کتی پناه گرفت.

_ این کارا چیه؟ چرا ادا در میارین؟ اینجا کجاست اصلا؟

کتی با خونسردی جواب داد:
_ بلند ترین نقطه هاگوارتز!

اشک در چشمان جرمی حلقه زد و سرش را به نشانه تحسین تکان داد.
اما دیزی توجهی به او نداشت و با بسته ای که از جیب ردای کتی بیرون کشیده بود جلو میرفت:
_ روش نوشته پودر بیهوشی! کتی؟!

کتی آب دهانش را به سختی قورت داد:
_ مهم اینه که الان حالش خوبه نه؟

_ درسته دیزی! چرا سخت میگیری؟ الان جرمی حالش خوبه و به آرزوش رسیده!



ساعت ها از شروع مسابقات شطرنج میگذشت و دیزی، کتی، جرمی و پلاکس در بلند ترین برج هاگوارتز نشسته بودند و پاهایشان را تاب میدادند.

و همگی میدانستند بهترین دوست های دنیا را در کنارشان دارند.


RainbowClaw




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
وزیر تفاهم‌داران vs. سربازِ سوار بر اسبِ Queen Anne's revenge


سردترین روزهایِ نیوکسل را دیده بود... سرما برای بدنش ناآشنا نبود. اما چیزی که اکنون رگ‌هایش را منجمد کرده، نفسش را به شماره انداخته و پاهایش را سست کرده بود؛ چیزی فراتر از اینها بود... بسیار فراتر.
اگر می‌خواست این دو را در مقام مقایسه با یک‌دیگر قرار دهد، مانند آن بود که دردِ از دست دادنِ چشم‌هایش را با دردِ زخمی شدن انگشتش مقایسه کند.

احساسی که لحظه‌ی شنیدن آن خبرِ ناگوار داشت چیزی کم از این مقایسه نداشت.
او به راستی سوی دو چشمشانش را از دست داده بود. مگر از دست دادنِ روشنایی خانه‌ات فرقی هم با از دست دادن بینایی‌ات می‌کند؟ چراغ خانه‌ات را که از دست بدهی، نه صرفاً جلوی پایت را... زندگی را دیگر نمی‌توانی ببینی. چراغ خانه‌ات را که از دست بدهی تنها مشکلت ندیدن رنگِ غذایِ پیشِ رویت نیست... بلکه آن غذا طعمش را هم از دست می‌دهد... دست‌هایت لامسه‌شان را از دست می‌دهند و زندگی به یک‌باره رنگ‌وبوی می‌بازد.

این‌ها را می‌دانست چون حسِ‌شان می‌کرد، چون دردشان را با تمام وجود لمس می‌کرد و چون دیگر زندگی‌اش رنگ‌وبو باخته بود.
آخر دیگر این زندگی را برای چه می‌خواست؟ برای چه می‌خواست پاهایش زمین را، همان زمینی که امیدش برای تلاش کردن را به مانند هیولایی درنده فرو برده بود، لمس کند؟
پرسش‌ها و چراها، ذهنِ شوریده‌اش را همچون عصایِ موج‌شکن، طغیانِ دوباره می‌بخشیدند و قلب شکسته‌اش را خُرد تر از همیشه می‌کردند.

خوب می‌دانست آخرین پناهش برای فرار از این درد چیست. خوب می‌دانست کافی‌است چوبش را، که اکنون همانند خودش بی ارزش شده بود، بر شقیقه‌اش بگذارد و با زمزمه‌ی کلماتی جان‌گیر، زندگی‌اش را پایان ببخشد.
همیشه در زندگی‌اش شنیده بود افرادی که دست به گرفتنِ جان خود می‌زنند، ضعیف‌اند. اما حال که در جایگاه آنان ایستاده بود، با تمام وجود درک می‌کرد که این سخنان دروغی بیش نیستند .اتفاقاً آنان که دل می‌کَنند از این دنیا قوی‌ترینند. چرا که سخت است ماهی را بیاوری بیرون تنگ و دور از آب، همان جا نگه داری تا جان بدهد. چوب دستی‌ات را روی سرت گرفته، کلمات را بخوانی و دور شوی از آبی که حیاتت را تضمین می‌کند؛ تصمیمی بگیری به بزرگیِ تمام زندگی‌ات.

افکارِ به جنون رسیده‌اش را در ذهن فریاد میزد و سر در گریبان به مقصدی نامشخص می‌دوید. گویی که گم‌گشته‌ای باشد در پی پرتویی نور. پرتویی که از این زندانِ بی‌رحم رهایی‌اش بخشد. پرتویی که یادش بیاورد چرا باید ادامه دهد و از این قطارِ زندگی به‌بیرون نَجَهَد.

از پا افتاد. خسته نشد؛ چون جانی در تنش نبود که بخواهد خسته شود. از هیچ نمی‌توانی چیزی برداری. او نیز اکنون هیچ بود. بی‌معنی و پوچ. اما از پا در آمد. از پا در آمدن، جان و روح و حال نمی‌شناسد.
روی نیمکتی باران خورده نشست و سرش را پایین گرفت، پایین‌ترین حد ممکن. می‌خواست نباشد. نمی‌خواست توجهی جلب کند، نمی‌خواست ترحمی بخرد. فقط می‌خواست نباشد.

اما اگر قرار بود همه‌چیز بر خواستِ او پیش برود، اکنون به اینجا نرسیده بود...

- چی شده جَوون؟

مردی کنارش نشست.
- هووم... فکر کنم حرف نمی‌تونی بزنی نه؟ نکنه زبونتو گذاشتن لای منگنه؟

مردِ ناشناس در حالی که از ته‌دل به شوخیِ بامزه‌اش می‌خندید، با دست بر کمرِ تام کوبید.

یک‌باره، گویی که خاکستری قدیمی در ذهنش دوباره شعله‌ور شده باشد، تام به یاد آورد که جادوگر است. می‌تواند با یک پیچش چوب‌دستی‌اش از شر مرد خلاص شود. این‌که کِی و کجا به این مرحله از شرارت رسیده بود که چنان فکری را در سر می‌پروراند چیزی بود که برای خودش هم عجیب بود. اما کرد. چوب‌دستی‌اش از حبسِ جیبِ ردایش خارج شد و چون عقابی تیزبال هوا را شکافت تا وردِ اسیر شده در تار و پودِ جادویی وجودش را خارج کند.

- استوپیفای!

و در لحظه اوجِ انجامِ این عمل بود، که سرش با واکنشِ مَرد، لحظه‌ای سنگین شد و چوب‌دستی‌اش از دستانش افتاد. بیهوش شد.

***


- هنوز قصد نداری چیزی بگی؟

سکوت ممتد.
تعداد دفعاتی که به اشکال و انواع مختلف از او خواسته شده بود تا برای کاری که قصد انجامش را داشت، یعنی شکستن قانونِ عدم‌انجام جادو پیشِ چشمِ ماگل‌ها، توضیح بدهد و در کنار آن، تعداد دفعاتی که روانکاو می‌خواست تا سکوتش را بشکند از شمارش خارج شده بود... اما هم‌چنان، ساکت و آرام در جایش نشسته بود.

- ببین تام... هر چقدر بیشتر کنار نیومدنت با این قضیه طول بکشه، بیشتر اذیت میشی. تو هنوز به سن قانونی هم نرسیدی. این فشار می‌تونه آینده‌ت رو خراب کنه.

روانکاوِ استخدامیِ وزارت‌خانه کنارش نشست و در‌حالی که سعی داشت دست‌های تام را در دستانش بگیرد؛ ادامه داد.
-کمپین حمایت از بی‌خانمان‌های وزارت‌خونه بهت خونه و غذا میده. خرج تحصیلت تو هاگوارتز رو پرداخت می‌کنه. اما اول از همه‌چی باید این برگه‌ها امضا بشه.

و به اوراقی که به مهرِ طلایی رنگِ وزارت‌خانه مزین شده بود اشاره کرد.

آخر چرا هیچ‌یک از آنان نمی‌فهمیدند؟ تام ترحم نمی‌خواست. تام نیازی به خانه و تحصیل نداشت.
آرزو داشت این از سکوتش فهمیده شود... اما فقط آرزو بود. مانند آن شب‌هایی که زیرِ نورِ ماهِ بیسکوئیتی، مادرش برای این‌که ترسش از شب بریزد این‌گونه به او گفته بود، دراز می‌کشید و با تمام وجود رویا می‌بافت.

- ببین تام. ما حمایتت می‌کنیم. هواتو داریم. می‌دونیم چه دردی داره از دست دادن عزیزانت.

نمی‌دانستند. دروغ می‌گفتند. مثل آن لحظه‌ای که خُرد می‌شوی اما به روی خود نیاورده و در ظاهر بشاش نشان می‌دهی. روانکاو وزارت‌خانه هم در حال گفتن دروغِ مصلحتی بود برای این‌که تام را به زندگی برگرداند.
اما تام، مصلحت خود را در این نمی‌دید.
تام هیچ‌چیز نمی‌دید. مگر از دست دادنِ روشنایی خانه‌ات فرقی هم با از دست دادن بینایی‌ات می‌کند؟

سرش را به میز چسبانده بود و فقط می‌خواست تا این لحظاتِ آزاردهنده به پایان برسند. آسمان تبدیل به باتلاقی شده و همه‌را به درون خود بکشاند؛ زمین دهان بگشاید و همه را ببلعد... نمی‌دانست. فقط می‌خواست این بحث به اتمام برسد.

- وضعیت اضطراری در ورودیِ جنوبی. وضعیت اضطراری در ورودیِ جنوبی.

و برای اولین‌بار، انگار که صدایش شنیده شد. فریادِ وردها و تن‌هایی که پس از برخورد طلسم‌ها به زمین می‌افتادند را می‌توانست به‌وضوح بشنود. می‌توانست به وضوح ببیند که چه اتفاقی دارد میفتد.
جادوگری نبود که مرگخواران، و در صدر آن‌ها بلاتریکس با آن موهایِ عجیبش را، نشناسد.

- آواداکداورا!

شاید تنها آوایی که میشد در میان آن همهمه به خوبی شنید و با تمام وجود سردی‌اش را لمسش کرد، همین کلمه بود. آواداکداورا. کلمه‌ای ساده و به‌ظاهر خوش‌آهنگ؛ اما با تاثیری نابود کننده. تاثیری که زندگی را از کسی و شاید هدفِ زنده‌بودن را از کس دیگر می‌گیرد. تام اما در این دنیا نبود. انگار نه‌ انگار که ساختمان وزارت در حال فروپاشی بود و انگار نه انگار که دور تا دورش را خطرناک‌ترین جادوگرانِ معاصر احاطه کرده بودند.

- اینم واسه شما لعنتیایی که خواهرمو ازم گرفتید.

فریاد توام با خشمی وصف‌ناپذیر که تمامی اصواتِ محیط را برایش صامت کرد. فریاد مرگخواری که تام را به زندگی برگرداند. او هم می توانست مانند مرگخواری که وحشیانه ماموران وزارت خانه را، برای کشتن خواهرش، تک به تک به صلابه می کشید انتقام بگیرد!

این افکار بودند که به او هیجانی دوباره بخشیدند و او را وادار به حرکت کردند. این افکار بودند که باعث شدند نقابِ بر زمین افتاده‌ای که مشخص نبود از آنِ چه عابری‌ست را بردارد و در نهایت؛ این افکار بودند که باعث شدند تام چوب‌دستی‌اش را از روی میز برداشته و یک‌صدا با مرگخواران فریاد بزند...
- آواداکداورا!

***


- و تو... جاگسن. چرا فکر می‌کنی باید بهت اعتماد کنیم؟

باورش نمیشد روزی در این صحنه حضور داشته باشد. بلاتریکس لسترنجی روبرویش ایستاده بود که کابوس شبانه‌ی بچگی‌هایش بود و حال، درحالی که به‌شکل تهدید آمیزی چوب‌دستی‌اش را تکان می‌داد، از او چراییِ تصمیمش برای عضو شدن در مرگخواران را می‌پرسید.

- دلیلی برای این‌کار نمی‌بینم. اما اگر راهم نمی‌دید لااقل آزادم کنید که برم... برای اون چند دقیقه‌ی توی وزارت‌خونه حداقل. منم تظاهر می‌کنم همچین مکالمه‌ای هیچوقت شکل نگرفته.
- هوم. از جسارتت خوشم میاد. چیزی که یه مرگخوار باید داشته باشه همینه. ولی وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی.

و با قرار دادن چوب‌دستی‌اش بر روی گردن تام، نتیجه‌ی دست‌ازپا خطا کردن را به خوبی نشانش داد.
بلاتریکس با بی‌اعتنایی‌ای خاص که کاملاً از او بر می‌آمد، در حالی که لب پایینش را به دندان گرفته بود، گفت:
- پاشو. میریم پیش ارباب. ایشون نظر نهایی رو میدن.
- فکر نمی‌کنی با این دستای بسته نتونم از جام بلند شم؟

بلاتریکس زیر لب دشنامی گفته و رو به آگلانتاین که پیپی بر لبش گذاشته و به تام خیره شده بود، کرد.
- تو! جای اینکه مثل یه مترسک بی‌خاصیت اونجا بایستی و دود بدی بیرون اینو بازش کن.

آگلانتاین حس می‌کرد یک‌جایِ کارِ تام می‌لنگد... نمی‌دانست چرا اما از لحظه‌ی اولی که او را با آن نقاب مسخره در تعقیب مرگخواران دیده بود، این حس در وجودش حلول کرده بود.
با کراهت جلو آمده و در حالی که نگاهی مشکوک به تام می‌انداخت، دست‌هایش را باز کرد.

***


از اولین حضورش در صحنه‌ی نبرد یک‌سال می‌گذشت. از اولین باری که بدون اینکه کسی شناختی از او داشته باشد، با آن نقابِ تاریک در صفِ مرگخواران جنگیده بود و با خشمی که برای خودش هم قابل تصور نبود، مامورین وزارت‌خانه را از پا در آورده بود.
و این‌بار نیز همان اتفاق در حال افتادن بود. با این تفاوت که این‌بار ناشناس نبود. این‌بار پسرکی غریبه که از فرط بی‌پناه بودن به نبرد در جبهه‌ی تاریکی پیوسته بود، نبود.
این بار تام بود. تام جاگسن. زندگی‌اش معنا و هدف داشت و این مهم‌ترین رُکن زندگی‌اش بود. هدف. هدفش ساده و واضح بود. از پا درآوردن عاملِ از دست‌دادنِ کسی که به او زندگی بخشیده بود.
کشتنِ قاتلِ مادرش.

نقل قول:

نام و نام خانوادگی: ویلیام لوییس.
شغل: مامورِ وزارت‌خانه.
مشخصات‌ظاهری: ریشِ بلند، قد حدود 180 سانتی‌متر، عینکِ ته‌استکانی، مویِ فر، چشمِ قهوه‌ای رنگ، تتویِ اژدها شکل بر روی دستِ چپ.


مشخصات و چهره‌‌اش را به خوبی در ذهن داشت. عکسی که از پرونده‌ی پزشکی‌اش در سنت‌مانگو برداشته بود را از جیبش در آورد و بار دیگر با تمامِ تمرکزش به آن خیره شد. امروز فرصت دیگری بود برای پیدا کردن او و انجام ماموریتش.
نه هر ماموریتی... ماموریتی که برای آن زنده مانده بود.

- جاگسن! تو و ایوانوا خروجی شمالی رو مسدود کنید. بانو! شما با من سمتِ بایگانی بیاید. رودولف! مارو پوشش بده.

بلاتریکس با سرعت کلماتش را شلیک می‌کرد و وظایف مرگخواران را به آنان گوش‌زد می‌کرد. تام عکس را در جیبش گذاشت و در حالی که با طلسمی دفاعی جلوی اصابتِ طلسمِ بی‌حرکت کننده‌ی مامور را می‌گرفت، پیش‌رَوی به سمتِ خروجی شمالی را آغاز کرد.

دقایق یکی پس از دیگری می‌گذشتند و جنازه‌ها بی‌حرکت بر زمین می‌افتادند.
تام با وردی طلسمِ روانه‌شده به طرفِ ایوانوا را منحرف کرد و از جایش جابجا شد و... دید! لحظه‌ای گذرا نگاهش با اژدهایی بر روی دست چپِ فردی تلاقی کرد و همین کافی بود تا ماموریتش یک‌باره به‌کل تغییر کند.
- سدریک! جای منو پر کن!

و بعد از فریاد زدنِ این کلام، به سمتی که ویلیام را دیده بود دوید.
- ریداکتو! بومبارادا ماکسیما!

با روانه کردنِ دو طلسم انفجاری به سویِ سنگ‌های دیوار، آن‌ها را بینِ ویلیام و دیگر مرگخواران حایل کرد.

او برای تام بود.
- یک‌سال پیش... توی یکی از کوچه‌های همین شهر... یادت میاد؟
- لِه وی کورپس!
- لیبرا کورپس.
- نمی‌دونم از چی حرف می‌زنی.
- خب روشنت می‌کنم. اینسندیو!

تام در جا چرخید. ردایِ کارآگاهی که قصد داشت از پشت به او حمله کند را به آتش افکند و با صلابتی که ماحصل یک‌سال فرو خوردنِ احساساتش بود، حرف‌هایش را ادامه داد.
- ساعت ده شب، تو و رفقایِ مستت حمله کردید به یه زنِ بی‌چاره که داشت راهشو می‌رفت و هیچ سلاحی همراهش نداشت. کسی نبود که ازش حمایت کنه. یادت اومد؟!

با یادآوری آن شب شوم، صدای تام رفته‌رفته بلندتر میشد و به‌جرئت می‌توان گفت که پرسش آخرش را فریاد زد.
ویلیام از ترس به خود لرزید.
- ا... او... اون... یه اتفاق بود. ما تلاشمونو کردیم. نشد برش گردونیم.

همانطور که با لکنت سخن می‌گفت، تلاش کرد طلسمی که از سوی تام به سمتش روانه شده بود را دفع کند... که موفق نشد و لحظه‌ای بعد، خود را طناب‌پیچ شده دید.
تام به بالینش آمد.
- اتفاق؟! توی آشغال به اون میگی اتفاق؟! وقتی چهارنفرتون زیر بار لگد گرفته بودینش اتفاق بود؟! وقتی ازتون خواست ولش کنید شما عوضیا فقط خندیدین. شما... عوضیا... فقط... خندیدین! کروشیو!

اکنون دیگر فریادِ خالی نبود، تام از درونش می‌غُرید. غرشی به بلندیِ تمامی شب‌هایی که با رویای دیدن مادرش به خواب رفته بود. به تلخیِ تک‌تک لحظاتی که تنها، در اصطبلی متروک، گوشه‌ای از خانه‌ی ریدل‌ها گذرانده بود.
مامورِ وزارت از درد به خود می‌پیچید و تلاش می‌کرد تا رشته‌ی سخنانش را به‌هم پیوند دهد.
- م... م... معذرت میشم... می‌خوام.
- و فکر می‌کنی که این کافیه؟ نیست!

حرف‌های مرد بیشتر از آرام کردن، آتش خشمِ تام را بیش از پیش برافروخت. طلسمِ شکنجه‌ و انواعی دیگر از طلسم‌های دردناک یکی پس از دیگری بر کالبدِ طناب‌پیچ شده مرد می‌نشست و او را زجر می‌داد.
در نهایت، پس از آخرین کروشیو، خون‌آبه از دهانش به راه افتاد و لحظاتی بعد؛ او نیز مرده بود.

آدم‌ها وقتی که کوهنوردی را بالای قله می بینند، سختی هایی که برای تا بالا رسیدن کشیده را احساس می‌کنند و در دل به او برای این اراده آفرین می‌گویند، اما هیچ کس با خودش نمی‌گوید چگونه قرار است برگردد.
تام هم گیج بود. عضلاتش بالاخره آرام گرفته بودند. درست مانند لحظه‌ای که کوه‌نورد، قلّه‌ای را فتح می‌کند. هنگام رسیدن به بالاترینِ نقطه‌ی آن قله و زمانی که پرچم را می‌کوبد، شادیِ درونش وصف‌نشدنی‌ست اما یک‌چیز آزارش می‌دهد... "بعد از این چه؟". اکنون که انتقامش را گرفته بود، اکنون که به ثمر رسیدن هدفش را خون‌آلود جلوی پایش می‌دید... اکنون چگونه باید از قله ی کوه به پایین برمی‌گشت؟ اکنون باید چه‌کار می‌کرد؟

اما با اتفاقی که پس از آن افتاد، دیگر فرصت فکر کردن به این‌ها را نیافت.
طلسمِ جابجایی‌ای که از طرفِ یکی از وزارتی‌ها بر روی تکه‌سنگی اجرا شد، باعث شد تا آن سنگ با سرعت به سرِ تام برخورد کند و تامی که سرش غرق در خون شده بود، به زمین افتاد.

آیا از ترکِ این دنیا غمگین بود؟ حتی ذره‌ای هم نه. آیا از مرگ می‌ترسید؟ نه. سرنوشت ماهی، در نهایت... دور بودن از دریاست.
این شد که با لبخندی عمیق سرش را بالا گرفت و آخرین کلماتش را زمزمه کرد.
- سلام... مامان.

و رفت تا شاید جایی دیگر، خالی از دغدغه و هیاهو، دراز بکشد و در حالی که با دست ماه بیسکوئیتی را نشانه گرفته‌است، رویابافی کند.





آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
سرباز و اسب queen Anne's revenge
Vs
وزیر تفاهم داران


یکی بود یکی نبود، غیر از لرد سیاه کبیر و هورکراکس هاش هیچ کس نبود. شاید فقط دامبلدور. و قطعا ملکه‌ انگلیس، چون که خب جاودانه‌ س و حتی قبل از مرلین هم حضور داشته.
به هرحال، این روز مذکور، مقل بقیه روزهای سرد و پاییزی دنیای جادویی و مشنگی شروع شده بود و انتظار می‌ رفت آدم ها توی کوچه و خیابون مشغول رفتن به محل کار باشن و پلاکس‌ ها درحال زیباسازی شهر با نقاشی روی در دیوار، کله‌ لرد سیاه و گچ کله‌ شکسته‌ هری پاتر باشن اما هیچکس، حتی هاگرید سوار بر موتور پرنده با نوزادان زخمی در جیب کتش هم رویت نمی‌شد. به هرحال پاندمی کرونا بود و دنیای جادویی و مشنگی هم نمی‌ شناخت.

تو همچین روزی دامبلدور هم به قصد آبنبات لیمویی خریدن از خونه خارج نمی‌ شد، البته باز نبودن دوک‌های عسلی هم بی تاثیر نبود چون بعد قرن‌ها زندگی، دامبلدور اونقدر جون نترس شده بود که حتی با وجود ویروسی که مشنگ و جادوگر رو به یک شکل مریض می‌ کرد، حس بویایی و چشایی، و گاهی خود شخص رو میکشت هم برای خرید آبنبات بره بیرون.
داستان ما در همین روز کذایی، و از پشت دری در انتهای یکی از راهروهای تاریک و ترسناک خانه ریدل‌ها شروع میشه.
در با چندین ضربدر و تابلوهای "خطر مرگ!"، "وارد نشوید!" و "احتمال خورده شدن!" پوشیده شده بود، به طوری که چیزی از چوبش دیده نمی‌ شد. پشت در مخوف، فنریر گری بک توی اتاق تاریک و نه چندان بزرگش خفته بود. هر از گاهی روی تخت شکسته غلت می‌ زد و حشرات و شیپیش ها رو له می کرد. دوروبرش تعداد زیادی مگس مرده بودن... مشخص بود که به بوی فنریر عادت نداشتن. حتی درختی که رو به روی پنجره اتاقش وجود داشت هم خشک شده بود. خلاصه تو چنین روزی که سگ پر نمیزنه، فنریر از خواب بیدار شد. با خمیازه‌ای مرگبار، چشم‌هاش رو باز کرد و با کش و قوس خفنی کل اتاقش رو لرزوند.

بعد از اندکی ورزش صبح گاهی که البته هیچ مزیتی به جز بیدار کردن کل مرگخواران نداشت، که حتی اینم مزیت نبود، از پنجره پرید بیرون. بدون باز کردن شیشه، فقط به خاطر اینکه می‌ تونست. و در واقع در زندگی فنریر مواقع خیلی کمی بود که به جای "چون می‌تونم، پس انجامش میدم" از خودش پرسیده بود که "چرا باید انجامش بدم؟!".

بعد از اینکه از پنجره اتاقش بیرون پرید، از پنجره طبقه پایین وارد خونه شد... خیالشم راحت بود که ورزش صبحگاهی رو انجام داده و حالا هر چقدر بخواد میتونه صبحانه بخوره. مستقیما به سمت اتاق غذاخوری رفت، و اونجا رو خالی دید... به نظر می‌رسید مرگخواران همچنان در خواب ناز هستن. به سرعت دو گالیونیش افتاد.
- اوه... طلسم های ضد صدا اجرا کرده بودن که توی قرنطینه حتی انفجار هم بیدارشون نکنه.

از همون پنجره ای که وارد شده بود، خارج شد. اگر تا اینجا سوال پیش اومده که شیشه شکسته فنریر رو زخمی نمیکنه؟ پاسخ خیر هست. بدن فنریر انقدر کبره بسته و چندلایه چرک روشه که شیشه شکسته که هیچی، آواداکادارا هم روش اثر نداره. البته اینو به لرد نگین.

خلاصه، فنریر مستقیم به سمت پارک و شهربازی لیتل هنگلتون رفت... براش مهم نبود که اخیرا آمار کودکان گمشده چقدر زیاد شده، چون می‌دونست که اون بچه ها کجا هستن، دقیقا ته شکم خودش. و حتی براش مهم نبود که پلیس به دنبال اون بچه هاست، بهرحال هیچ پلیسی با تهدید به اینکه اگر حرف بزنه، خودشم به همون بچه ها ملحق می‌شه، جرئت تحقیق کردن راجع به کودکان رو نداشت. فنریر گرگینه‌ گرسنه‌ ای بود و خرسی مهربانتر.

گری بک به شهربازی رسید... در کمال تعجب در رو قفل شده و شهر بازی رو کاملا خالی دید. مشخص بود که مغزش معنای "قرنطینه" رو به درستی درک نکرده. البته این موضوع باعث ناامیدیش نشد.
- بهرحال توی لندن هم پارک و شهر بازی زیاده.

و با تمام سرعت به سمت لندن به راه افتاد. از سرما و تنهایی هم نترسید. فقط به گرسنگیش فکر کرد و دوید. چند ساعت بعد، وقتی به لندن رسید، یه لایه عرق روی لایه های بی پایان چرک و کثافت بدنش رو پوشونده بود. داشت از توی خیابون های خلوت و خالی میگذشت که با چندتایی پلیس رو به‌ رو شد. پلیس‌ها سعی کردن به خاطر شکستن قوانین قرنطینه جلوشو بگیرن، ولی خب از شدت بوی زیر بغلش بیهوش شدن. یا شاید هم بی جون رو زمین افتادن و دهنشون کف کرد.

- پیس!

فنریر متوقف شد. صدا از توی یه کوچه تنگ و تاریک میومد که تهش معلوم نبود. فقط وسطش چندتا سطل آشغال و گربه‌ هایی که ضیافت برگزار کرده بودن دیده می‌ شد. فنریر به سمت کوچه یک قدم برداشت و متوجه مردی با کت و شلوار سیاه شد، که از توی سایه ها صداش کرده. فنریر سرش رو خاروند.
- با من بودی؟
- آره آره! خود خودت! میشه لطفا بیای، صحبت کنیم با هم دیگه؟
- هممم... چرا که نه...

فنریر این رو گفت، از توی جیب شلوارش چنگالی چرب بیرون کشید، و گفت:
- مرلین رو شکر میکنم بابت غذایی که قراره بخورم.
و جهید به سمت یاروی کت و شلواری ولی متاسفانه همونطور که انتظارش می‌ رفت، با یه اشاره مستقیم چوبدستی و یه پتریفیکوس توتالوس زیبا، متوقف شد و با صورت خورد روی زمین تا دماغ نه چندان زیباش، نا زیباتر بشه.

- زیاد وقتتو نمیگیرم، فقط خواستم بگم بین ما، تو مثل یه افسانه ای مرد! به خودت بیا!
- همممم؟
- بین گرگینه ها منظورمه! تو خودِ فنریر گری بکی مرد حسابی! به خودت بیا! به ما ملحق شو!

مرد با اشاره چوبدستی طلسمش رو باطل کرد.
- به چی چیتون ملحق شم؟ من فقط اومدم واسه غذا! می‌ فهمی هیچ بچه ای تو پارک نباشه یعنی چی؟ یعنی گرسنگی! یعنی دیگه مهم نیست غذات انسان باشه یا گرگینه!
- راست میگن که He is a man of focus, commitment and sheer fricking will. ببین، ما یه کلوپ حمایت از سلامتی گرگینه ها و حقوق برابر با جادوگرا تشکیل دادیم... و باعث افتخار خواهد بود که تو هم عضو شی. نظرت چیه؟
- فکر میکنم روش.
- خب پس جوابت مثبته و این زیباست. راستی اسم من ریانو کیوزه. دوستام کیوی صدام می‌ کنن.
- من هنوز جواب مثبت ندادم ها.
- فکر میکنی... حالا که عضو افتخاری کمپین حمایت از گرگینه ها هستی، بیا بریم ساختمون اصلی، با بقیه آشنا شو، و حتی برنامه ریکاوریت رو باید شروع کنیم.
- ریکاوری چیه؟ من خیلی رو فرمم!

فنریر به شکمش که ده سانت جلوتر از خودش قرار داشت اشاره کرد... البته ده سانت بدون محاسبه لایه های کثافت و چرک و کبره روی پوستش.
ریانو به شکم فنریر نگاه کرد... و تلاش کرد لبخندش روی صورتش نخشکه. عینک آفتابیشو تکونی داد و گفت:
- البته که رو فرمی، ولی... نظرت راجع به رو فرم تر شدن چیه؟ من خودم یه زمانی یه معتاد بی خانمان بودم. به پاپ کورن اعتیاد داشتم. دونه های پاپ کورنی که درست نشده بود رو استعمال میکردم... ولی الان بهترین شغل و خونه و زندگی رو دارم. در نتیجه، مطمئن باش نه تنها چیزی از دست نمیدی، که مزداتیری هم به دست میاری.
- مزدا چی چی؟
- یه نوع غذاعه.
- خب پس... بریم که خیلی گرسنمه.

و رفتن طبیعتا. اگه انتظار دارید رفتنشون تا اونجا هم شرح داده بشه، نداشته باشید. تصویرهمینجا کات میخوره و دوباره از وسطای کوچه دیاگون جلوی یه ساختمون با رنگ زرد و بنفش و قرمزِ مایل به جیگری ظاهر می‌ شه که بالای درش با فونت شاد و شنگول و رنگ سبز پلاکس نوشته:"کمپین حمایت از سلامت و حقوق گرگینه ها".

ریانو جلوتر رفت و در زرد رنگ رو باز کرد، ولی وارد نشد و با دستش با احترام فنریر رو به داخل دعوت کرد. طبیعتا فنریر مثل مانتیکور با کله وارد شد. و به محض ورود، شروع کرد به عطسه کردن و پراکندن ویروس. ریانو به سرعت از کنار در و به صورت دقیق تر از روی یک چوب لباسی یک عدد ماسک نو و تمیز برداشت و گذاشت روی صورت فنریر.
فنریر از پشت ماسک، با صدای خفه ای و به سختی گفت:
- این چه دیگه بوییه...؟
- بوی گل و سوسن و یاسمن!
- رهبر محبوب من از سفر آمد!
- رهبر خوراکیه؟

چندین گرگینه هیجان زده دورش رو گرفته بودن ولی فنریر داشت خفه می‌ شد. بوی گل و سوسن و یاسمن براش مناسب نبود. جدی جدی داشت مریضش می‌ کرد.
- من به این بوها حساسیت دارم! حس بویاییم داره جر میخوره الان! ولم کنید بذارید برم!
ولی حتی تو این حالتم همه چیز رو خوراکی می‌ دید. یعنی حتی یه ثانیه قبل از مرگش هم اسم خوراکی می‌ اومد، دنبالش می‌ گشت. یه ثانیه قبلش که هیچ، تو قبرم می‌ بود زنده می‌ شد با ذکر مقدس غذا.
ریانو با لبخندی گفت:
- می‌ ریم حموم!

فنریر تلاش کرد فرار کنه. ولی عطسه‌های مرگبارش فقط حرکتش رو کند میکردن و دوتا گرگینه قوی هیکل، ولی شیک پوش موفق شدن زیر بغلشو بگیرن و فنریر رو پشت سر ریانو به سمت حمام هدایت کنن... توی راه، فنریر از بین عطسه‌هاش حرفای ریانو رو می‌شنید.

- تمام این مرکز برای این تشکیل شده که گرگینه ها پیشرفت کنن، بهتر بشن. ما اینجا بهترین وضعیت بهداشتی و غذایی رو داریم، و مطمئن باش پشیمون نمیشی و زود عادت میکنی.

فنریر شک داشت. حمام و تمیزی دشمنش بودن به هرحال. اصلا بعضی وقتا برای خودش میخوند: "فنریر نگو بلا بگو، تنبل تنبلا بگو، موی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!". اگر میرفت حموم دیگه حتی شعر اختصاصیشم از دست می‌ داد. فنریر اینطوری اصلا نمی‌ تونست. زیر بخش شعر و شاعری مغزش درد می‌ گرفت. ولی خب نمیتونست حریف دوتا گرگینه قوی هیکل بشه، بنابراین وقتی که یک هو هل داده شد توی استخری که پر از کف و ضد عفونی کننده و شامپو بود، حتی نتونست داد بزنه.
فنریر همینطور توی استخر شامپو خیس خورد... حس میکرد چرک ها و لایه های چربی و شیپیش از روی بدنش فرار میکنن و کشته میشن... البته اگر بشه گفت فرار کردن، چون دور شدنشون در واقع فقط آب رو سیاه کرد، و بعد همون دو گرگینه قوی هیکل که مسئول هدایتش بودن، با تور ماهی گی... گرگینه گیری فنریر رو از آب بیرون کشیدن.
گرگینه که حالا حسابی تمیز شده بود و برق میزد، فقط با عجز شستشو میمکید. به سختی گفت:
- بذارین برم من...
- موافقم. دوستان... ایشون فنریر گری بک هستن! معروف ترین گرگینه دنیا! راحتشون بذارید. مستقیم به سالن غذاخوری. و فنریر عزیز، ایشون ایتان هستن، ایشون هم نیل... قهرمانان لیگ بدنسازی گرگینه ها در دو دوره متوالی که توسط مرکز ما برنامه‌های ورزشی و رژیم غذاییشون رو دریافت کردن.
- هممم... خب... یکم قابل تحمل تر شد... غذای سالم و ورزش و سلامتی. خیلی هم عالی!

فنریر که اسم غذا رو شنیده بود کاملا آروم شده بود، همراه با ریانو، ایتان و نیل به سمت سالن غذاخوری رفت. ایتان و نیل حرف نمی‌زدن. ریانو هم توی افکارش غرق شده بود. و فنریر توی سکوت متوجه یه موضوعی شد، بوی گل، عصب‌ های بویاییش رو کشته بود و دیگه هیچ بویی حس نمی‌ کرد، نه بوی گوشت و نه هیچ بوی دیگه ای. ولی عوضش حس بیناییش بهتر از همیشه شده بود. حس میکرد شیش هفت کیلو چرک از توی چشماش خارج شده، چون همه چیز خیلی رنگی تر و واضح تر از قبل بود، دیوار راهروها رنگ زرد و آبی شده بود و کف زمین هم خاکستری بود. فنریر مشکلی با همچین ترکیب رنگی نداشت. تنها مشکلش این بود که چرا راهرو انقدر طولانیه و به سالن غذا خوری کوفتی نمیرسن؟

ولی خب رسیدن. توی سالن میزهای بزرگی با صندلی‌های نرم و مناسب برای نشستن طولانی مدت قرار داشت. فنریر روی یکی از صندلی ها نشست و بلافاصله فهمید که این صندلی از تخت خودش توی خانه ریدل ها چند برابر راحت تره. البته اینکه تخت قدیمیش زیر وزنش دوام نیاورده بود و شکسته بود هم دلیل اضافه‌ای بر ناراحتیش بود.

ریانو همونطور ایستاد و با لبخند به فنریر نگاه کرد.
- بهم گزارش دادن که یکی دیگه از هم قطارامون هم در حال ورود به لندنه... بهتره که با ایتان و نیل برم و دعوتش کنم! مطمئنم خوش میگذره!
- من هنوز نفهمیدم... الان اصلا کی اینجارو راه انداخته؟
- البته که خودم!
- اوه... بعد برنامه های ورزشی و اینا...؟
- نه دیگه اونا کار جن های خونگی پر تلاشمونه
- هممم... میبینمتون پس گمونم.
- مرلین حافظ!
- مرلین حافظ برادر!
- برادر مرلین حافظ!
- خب پس... اون دوتا هم میتونن حرف بزنن. احتمالا خجالتین فقط.

فنریر نشست و منتظر موند... و چند دقیقه بعد، یک عدد جن خانگی که سینی عظیمی رو روی سرش گذاشته بود وارد سالن شد، جلو اومد و سینی رو جلوی فنریر گذاشت، بعد با تعظیم غرایی دور شد.
فنریر به سینی نگاه کرد، لب هاشو لیسید، لبخند پهنی زد و گفت:
- مرلین رو شکر میکنم به خاطر غذایی که قراره بخورم...

و درب نقره‌ای روی سینی رو برداشت تا چهره‌ش پوکرفیس کامل بشه. توی ظرف به جای گوشت لذیذ کباب شده، یا حتی گوشت خام کودکان که خب لذیذتر هم هست، یک مشت سبزیجات رنگاوارنگ پخته شده بود.
فنریر تیکه های سبزیجات رو کنار زد و صورت خودش رو توی سینی نقره‌ای نگاه کرد.
- من که شبیه بز نیستم. یعنی چی؟

فنریر شروع کرد به دادن فحش های بد بد. فحش هایی که خوردن به در و دیوار سالن غذاخوری و همه جا رو کثیف کردن... گیاه خواری برای فنریر مثل فحش بود. یه فحش خیلی خیلی زشت. و فنریر هم شروع کرد به دادن فحشای خیلی خیلی زشت. فحشاش همونطور که میخوردن تو در و دیوار برمیگشتن به سمت خودش و میچسبیدن بهش.

- حمایت از گرگینه ها؟ تا صد سال میخوام نکنید خب! نمی‌خوام آقا!

فنریر میز و سینی رو با هم برگردوند... و شیرجه زد روی میز و شروع کرد به نعره زدن... البته تا اینجای کار مشکلی نداره و حتی اشتباه نیست. بهرحال فنریر گری بکه و دارن سعی میکنن از بالای هرم غذایی بیارنش پایین هرم غذایی. ولی بعد جن های خونگی وحشت زده با لباس های گارسون، آشپز و حتی خدمتکار به خاطر نعره های فنریر وارد سالن غذا خوری شدن، و بعد بلافاصله با سرعت خارج. اینکه میخواستن فرار کنن مشکل و اشتباه نیست. ولی اینکه مستقیم اومدن به سمت صدای نعره های فنریر، بزرگترین و آخرین اشتباهشون بود. چون فنریر گرسنه حتی جن های خانگی چروکیده و پیر رو هم به شکل سوسیس و کالباس دید و به سمتشون هجوم برد و با باز کردن دهنش، همه شونو یه لقمه کرد. و بعد همونطور که نعره میزد و از ته گلوش جن های خانگی که سعی میکردن جیغ بزنن یا از معده ش فرار کنن مشخص بودن، از ساختمون خارج شد و به کوچه دیاگون رفت. و خودشو توی اولین جوی گل و آبی که دید پلکوند. چون میتونست!
گرگینه آروغی زد و یه دست نیمه هضم شده جن خانگی رو تف کرد. بعدشم چهار دست و پا با سرعتی غیر انسانی از اون دیونه خونه فرار کرد و دوید به سمت لیتل هنگلتون و خونه ریدل ها.

انقدر سریع دوید که تمام لایه های چرک و عرقش به مقصد نرسیده دوباره جایگزین شدن. زمانی که بلاخره به خانه ریدل ها رسید، حس کرد که یه جای کار اشکال داره. یه چیزی از ظاهر خونه تغییر کرده بود ولی چون اصولا مغزش توانایی پردازش جزئیات رو نداشت، فقط از پنجره دوید تو و رفت به سمت اتاق خودش... وقتی وارد اتاق خودش شد، ناگهان با اتاقی تمیز و مرتب، و جن خانگی لاغر و نحیف و البته بد اخلاقی رو به رو شد که به غیر اصیل زاده ها و گند زاده ها فحش میداد و وایتکس به دست، مگس هارو تمیز میکرد...

- تو اینجا چیکار میکنی؟
- خودت اینجا چیکار کرد؟ نکنه به شعبه دوم کمپین حمایت از گرگینه ها تجاوز کرد؟ برگرد تو حیاط با پاهای کثیفت همه جا راه نرو، تازه زمین رو تمیز کرد...

خانه ریدل ها به شعبه شماره دو کمپین خل و چل های حامی گرگینه ها تبدیل شده بود! فنریر با دریافت ارور 404 خاموش شد... در واقع مغزش خاموش شد. همچنین تمام دستگاه های حیاتی داخلش. و جان به مرگ تسلیم کرد تا نهایت اعتراضش به هر چی کمپین حمایت از گرگینه هاست رو نشون بده.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۳:۱۶:۴۸
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۳:۲۰:۴۷



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 118
آفلاین
اسب و سرباز Queen Anne's Revenge

vs

وزیر تفاهم داران


آیا تا به حال کتاب های انگیزشی خوانده اید؟ در تمامی این کتاب ها یکی از علل موفقیت و ثروت شخص نویسنده، سحر خیز بودن است. این ادعا چرت محض بود. آن شارلاتان داستان سرا، آن کلاهبردار موذی، ریتا اسکیتر هنگامی که غرق در ثروت و شهرت بود، وقتی به روزی فکر می کرد که ایده اش موجب برگشتن شهرت سابق از دست رفته اش شده بود، به خوبی به یاد می آورد که آن روز تا لنگ ظهر خوابیده بود، لذا چنین نتیجه گرفت که این ادعا چرت محض است.

خانه گریمولد

کریچر بی حوصله مقابل تلویزیون قدیمی نشسته بود. تک تک کانال ها اخباری راجع به انتخابات و تقلب و ترامپ می گفتند.
-اینا چقدر چرت و پرت گفت! یه خبر درست داد!

کریچر تلویزیون را خاموش کرد. حوصله اش بی نهایت سر رفته بود. آرزو کرد کاش سرگرمی جدیدی پیدا می کرد. البته در مقابل اتفاقاتی که قرار بود در چند روز پیش رو بیفتد، کریچر ترجیح می‌داد همان اخبار مربوط به انتخابات و تقلب و ترامپ را ببیند. در خانه گریمولد، احتمالا با لگد، باز شد و سیل جماعت محفلی ها با سر و صدا و جیغ و داد و عربده با دست های پر از خرید وارد خانه شدند.
کریچر از قسمت بعد ماجرا متنفر بود. محفلی ها همگی وسط اتاق جمع شده بودند و کیسه های خرید کریسمس خود را کف اتاق پخش کرده بودند. سپس هریک کیسه های خود را با ذوق و شوق باز کردند و سیر کلماتی چون "وای چقدر قشنگه! "، "وای چقدر بهت میاد! "، "وای کاش اون بنفشه با خال های زرد رو میخریدم. " سرازیر شد.

در این میان کریچر با چهره ای که انگار بوی بد زیر دماغش پخش کرده باشند به محفلی ها نگاه می کرد. دامبلدور بسته ای را برداشت و به سمت کریچر آمد.
-باباجان این هدیه رو هم برای تو خریدم. وقتی اسمشو دیدم گفتم مناسب کریچره. این روزا خیلی محبوب شده.

کریچر بسته را گرفت. تا به حال کسی به او هدیه ای نداده بود. سعی کرد تشکر کند اما تک تک سلول هایش به این کار رضایت نمی دادند. به هرحال او کریچر بود. اگر قرار بود تشکر کند که دیگر کریچر نبود. باید اسمش را چیز دیگری می گذاشتند. تک تک عضلات صورتش در مقابل میل شدیدش به تشکر، به طرز مسخره ای منقبض شدند.

دامبلدور گفت:
-متوجه شدم باباجان.

کریچر بعد از شنیدن این حرف، به همراه بسته به سرعت به آشپزخانه رفت تا در کابینت مورد علاقه اش بسته را باز کند. بسته حاوی کتاب بزرگ و قطوری بود که عکس پسری به نظر کریچر بسیار زشت، بر روی آن نقش بسته بود. بالای عکس با دستخط زیبایی نوشته شده بود:

نقل قول:
زندگی و فداکاری ریگولوس بلک


و زیر عکس با دستخط دیگری نوشته بود:

نقل قول:
اثری از ریتا اسکیتر


کریچر کتاب را باز کرد. فهرست کتاب نشان می داد که کتاب دارای هفت فصل است:

نقل قول:
فصل اول: ریگولوس بلک تازه واردی جذاب و دخترکش!
فصل دوم: ریگولوس بلک تو دستشویی متروکه هم دخترکشه!
فصل سوم:ریگولوس بلک و قرارهای عاشقانه در شیون آوارگان.
فصل چهارم: ریگولوس بلک آتشین به شکار دختر می رود!
فصل پنجم: ریگولوس بلک و دختری که دائم گریه می کرد!
فصل ششم: ریگولوس بلک و زندگی مشترک
فصل هفتم: تراژدی ریگولوس بلک


حتی خواندن نام سر فصل ها نیز گوش های کریچر را از خشم قرمز می کرد. با این حال به خواندن ادامه داد و هر قدر جلوتر می رفت، از خشم قرمز تر و قرمز تر می شد. هنگامی که کریچر کتاب را تمام کرد، تقریبا صبح روز بعد شده بود. از کابینتش بیرون آمد و قصد داشت کتاب را مستقیم توی شومینه بیاندازد اما ناگهان سر جایش میخکوب شد.
محفلی ها دور میز نشسته بودند و مشغول صرف صبحانه بودند. با دیدن کریچر همگی لبخند جوکر مانندی بر لب، یک صدا گفتند:

-صبح بخیر کریچر!

کریچر ایتدا پاسخی نداد. محفلی ها دور تا دور میز با سر و وضع عجیبی نشسته بودند. همگی مدل موهایشان را مشابه زده بودند و ردای سبز رنگی پوشیده بودند که بر روی آن، تصویر متحرک پسر زشتی بود که کریچر پیشتر آن را روی جلد کتاب دیده بود. چندتا از ویزلی ها حتی یک قدم جلوتر رفته بودند و موهایشان را سیاه کرده بودند!
-شما چرا همه این شکلی شد؟
-کریچر اینا مدل موی ارباب ریگولوسه. الان حسابی مد شده. کل جامعه جادوگری کتاب ریتا اسکیتر رو خوندن و همه عاشق ارباب ریگولوس شدن!
-اولا ارباب ریگولوس مدل موش اینقدر تابلو نبود ثانیا...
-کریچر این رداها رو ببین! کل جامعه جادویی از این رداها می پوشن. ببین عکس ارباب ریگولوسه!
-ارباب ریگولوس این شکلی نبود! ارباب ریگولوس چهره اش...

اما زاخاریاس به کریچر مهلت نداد. آستین ردایش بالا زد تا بازویش را به کریچر نشان دهد.
-حال می کنی کریچ؟ عین خالکوبی ارباب ریگولوسته!
-ارباب ریگولوس اهل خالکوبی نبود. اون کتاب کلش دروغ بود. ارباب ریگولوس اصلا خالکوبی نداشت. مدل موهاش اینقدر تابلو نبود. ارباب ریگولوس به اهداف والا فکر کرد و اصلا در بند مادیات...

در این لحظه هری پرید و کریچر را در آغوش گرفت و با چشمانی گریان گفت:
-کریچر کریچر ... همه ما می دونیم ارباب ریگولوست چه انسان شریفی بود. و میدونیم چطور در راه عشقش جونشو فدا کرد ... قبر ارباب ریگولوس رو نشونم بده تا زخم افتخار بزنم روش و لقب پسر برگزیده رو با افتخار بهش بدم.

کریچر در کشمکش بود تا هری را از خود دور کند.
-ارباب هری دیوونه شد؟ این چه خزعبلاتی بود که سر هم کرد؟ عشقش کدوم هیپوگریفی بود؟ ارباب ریگولوس در راه شکست لرد سیاه خودشو فدا کرد! خوبه ارباب هری خودش کشف کرد!

در این لحظه رادیوی جادویی با صدای بلندی اعلام کرد:
-توجه توجه! سلستینا واربک، خواننده مشهور و محبوب دنیای جادویی، از آلبوم جدیدش به نام ریگولوس بلک رونمایی کرد!

فریاد شادی محفلی ها به هوا رفت. کریچر ناباورانه زمزمه کرد:
-شما دیوانه شد؟ شما طلسم شد!

کریچر این را گفت و از آشپزخانه خارج شد. تلویزیون قدیمی هنوز هم اخباری درباره انتخابات، تقلب و ترامپ می گفت. کریچر تلویزیون را با عصبانیت خاموش کرد و به سمت اتاق ارباب ریگولوس رفت تا تجدید بیعت خاطراتش را مرور کند.

کریچر فکر می کرد نهایت دیوانگی محفلی ها را دیده است، اما روز بعد اوضاع بدتر هم شد. مانداگاس فلچر وارد خانه گریمولد شد و از جیبش مشتی خرت و پرت بیرون ریخت که کریچر ابتدا فکر کرد تعداد زیادی دکمه رنگارنگ است. ماندگاس گفت:

-براتون پیکسل ریگولوس قرض گرفتم. اینا رو می‌زنید به چوبدستی هاتون.

جماعت محفلی همچون مانتیکوری که به گله تسترال ها حمله ور می شود ریختند و پیکسل ها را بردند. تمام خانه گریمولد پر شده بود از پوستر های ریگولوسی که اصلا ریگولوس هم نبودند! آلبوم جدید سلستینا واربک نیز منتشر شده بود و دائم از رادیوی جادویی پخش می شد:

نقل قول:
ریگولوس جونم کجایی؟ عزیز دلم کجایی؟ الهی خودم فدات شم فدای اون چشات شم!


کریچر هم کاری از دستش برنمی آمد جز فحش و ناسزا. سر کادوگان در حالی که او نیز زره و زین اسبش را به عکس های ارباب ریگولوس مزین کرده بود و یکی از آن پیکسل های زشت را هم جای سپر دست گرفته بود، به کریچر گفت:

-ای بابا همرزم چرا خون خودتو کثیف می کنی؟
-ارباب ریگولوس اصلاً اونی که اینا فکر می کنن نبود!
-همرزم! من سالها تو این تابلو زندگی کردم. سلیقه مردم عوض میشه. الان مردم از قهرمان های مکش مرگ ما و دخترکش خوششون میاد!

سر کادوگان ارواح خیک عمه اسبش، در تلاش بود تا کریچر را آرام کند.
-کادوگان درکت می کنه همرزم. راجع به شاه آرتور من هم کلی داستان و قصه سر هم کردن که هیچ کدوم واقعی نیستن.

کریچر نه تنها آرام نشد بلکه سکوت خشمگینانه اش هم با جیغ جیغ کردن شکست:
- شاه آرتور کج و کوله ات رو با ارباب ریگولوس کریچر مقایسه کرد؟!

خبر بعدی که رسما تیر خلاص بر پیکر نیمه جان کریچر بود توسط زاخاریاس به کریچر رسید.
-هی کریچ حدس بزن چی شده؟ جادوگرای ما که تو دیزنی نفوذ کردن ایده ساخت فیلم ارباب ریگولوست رو دادن! دیزنی بزودی می سازه!

کریچر تحملش را از دست داد. باید کاری می کرد. تلویزیون دائم اخباری از ترامپ، تقلب و دادگاه می گفت بنابراین کریچر نیز تصمیم گرفت از ریتا اسکیتر شکایت کند.

چند روز بعد

اوضاع شکایت کریچر چندان خوب پیش نرفت. شاید این قضیه که ریتا اسکیتر، خودش خبرنگار ارشد پیام امروز بود و با همه قضات و کارمندان وزارت خانه رفیق بود و همه جا پارتی داشت هم در واکنش جامعه جادوگری نسبت به شکایت کریچر بی تاثیر نبود. به جامعه جادویی کریچر موجودی روانی و دیوانه و همچنین عنصر مرگخواران معرفی شده بود. اینطور که معلوم شد، تخریب سازی کریچر فقط به اینجا ختم نمیشد. یک روز صدای هیاهو و داد فریاد از بیرون به گوش رسید.

-چی شده؟

کریچر و محفلی ها از پنجره خانه گریمولد بیرون را نگاه کردند. عده زیادی از جادوگران با رداهای سبزی که تصویر ریگولوس بر روی آن نقش بسته بود، مقابل فضای خالی بین خانه های شماره 11 و 13 گریمولد تجمع کرده بودند. همگی پلاکارد هایی حاوی "کریچر اعدام باید گردد. "، "دروغگو، دروغگو"، "مزدور حیا کن گریمولد رو رها کن" در دست داشتند و کمپینی برای مقابله با کریچر راه انداختند به نام !riguolos live matters.
معترضان فکر می کردند حالا که بعد از سال ها داستان فداکاری ریگولوس بلک که به قیمت جانش تموم شد به گوش همه رسیده، کریچر نمی خواهد مردم این فداکاری را به رسمیت بشناسند و کسی چه می داند، شاید به شهرت پس از مرگ اربابش حسودی می کند!

کریچر از پنجره گریمولد آویزان مانده بود کریچر اهمیت نمی داد چه کسی بود، اما ظاهرا یکی از محفلی ها او را از پا گرفته بود تا سقوط نکند. کریچر در همان حال که آویزان شده بود و دنیا را بر عکس می دید، مشتش را با عصبانیت در هوا تکان می داد. معترضان نیز که در مقابل شعار چیزی جز فضای خالی نصیبشان نشده بود کم کم صحنه را ترک کردند.
اوضاع دادگاه چندان خوب پیش نرفت. در واقع اصلا دادگاهی برگزار نشد که بخواهد خوب یا بد پیش برود. شکایت کریچر به علت عدم ارائه ادله معتبر رد شد. کریچر هم نامردی نکرد و به عنوان آخرین کاری که از دستش بر می آمد، تابلوی خانم بلک را برد وسط دهلیز سحر و جادو.
-گند زاده ها! کثافت ها! بعد از خونه ام نوبت پسرمه؟نسل طیب و طاهر ما رو به گند کشیدین! آشغالا!

اما بی فایده بود. کمپین riguolos live matters تا وزارت سحر و جادو هم پیش رفته بود. عده ای نگو و نپرس آمدند و تابلوی خانم بلک را به بهانه عدم سلامت عقل با خود به اداره اسرار بردند. هنگامی تابلو را می بردند تابلو همچنان در حال فحاشی بود. هنگامی که به انتهای دهلیز رسیدند فحش‌های خانم بلک از "توله تسترال های اسنورکک شاخ چروکیده" به فحش هایی رسید که حتی پشت گوش های کریچر را نیز سرخ می کرد.

کریچر به آشپزخانه گریمولد و کابینتش بازگشت. ملافه اش را انداخت روی خودش و سعی کرد کمی بخوابد. ذهنش اما به شدت مشغول بود. روزها پوستر ها و آهنگ ها و فیلم هایی از شخصی می دید که ارباب ریگولوس خطاب می شد و ذره ای به ارباب ریگولوس هم شباهت نداشت. کریچر کم کم شک کرد کدام ریگولوس واقعی بود... آیا ریگولوس واقعی همان ریگولوس کتاب ریتا اسکیتر بود؟ آیا ذهن کریچر طی ده ها سال تنهایی در عمارت بزرگ بلک و اجرای فرامین جنون آمیز یک تابلو دیوانه شده، ریگولوس دیگری ساخته بود؟ بالاخره بعد از کلی کشمکش توانست بخوابد.

در رویا می دید که دوباره به غار دهشتناکی وارد شده که سالها قبل با ارباب ریگولوس و قبل تر با لرد ولدمورت به آنجا رفته بود. در جزیره کوچک ایستاده بود. غار تاریک بود و تنها نور آن، نور سبز رنگی بود که از قدحی که درست وسط جزیره قرار داشت می تابید. کریچر جام را در قدح فرو برد. دو ارباب ریگولوس در مقابل او روی زمین افتاده بودند. ارباب ریگولوسی که می شناخت و ارباب ریگولوسی که ملت دوست داشتند.

یکی از ارباب ریگولوس ها گفت:
-زود باش کریچر، باید همشو بریزی تو حلق من!

ارباب ریگولوس دیگر می گفت:
-نه کریچر من بهت دستور دادم بریزیش تو حلقم و حتی اگه گفتم نریز گوش ندی.
-نه کریچر اون دیوونه اس به حرفش گوش نکن.
-دیوونه شوهر عمشه کریچر ...من ریگولوسم.

دو ریگولوس درگیر شدند. کریچر ناگهان فریاد زد:
-هردو خفه شد!

و جام را در حلق خودش ریخت.

کریچر با فریادی از خواب پرید. صبح شده بود. ردای سبزش را که مالی برایش بافته بود پوشید. بر روی ردا تصویری به چشم می‌خورد که گفته می شد ارباب ریگولوس است. کریچر از کابینت بیرون آمد و به سمت اتاق پذیرایی رفت. جماعت محفلی دور میز نشسته مشغول صرف صبحانه بودند. همگی همچنان ردای سبز با تصویر ریگولوس به تن داشتند و یکصدا گفتند:

-صبح بخیر کریچر!

کریچر گفت:
-کریچر هم صبح بخیر گفت!

سپس نشست و مشغول صرف صبحانه شد. زاخاریاس با دهان پر پرسید:
-امروز برنامه چیه؟
-سینما و فیلم ریگولوس!

فریاد شادی محفلی ها از جمله کریچر برخاست. محفلی ها پس از صرف صبحانه به طرف شومینه رفتند تا با پودر پرواز خود را به سینما برسانند. کریچر برای آخرین بار برگشت و به یکی از چندین پوستر ریگولوس بر روی دیوار نگاه کرد. ارباب ریگولوس جدید را بسیار دوست می داشت...

...و بدین ترتیب کریچر منبع الهام جرج اورول برای نوشتن رمان فوق العاده 1984 شد و اگر می‌خواهید مانند علامه دهر، هرمیون گرنجر اشاره کنید که رمان فوق در نقد جوامع کمونیستی نوشته شده باید بگویم ادعای بی اساسیست. عدم نام بردن از کریچر توسط نویسنده صرفا به دلیل عدم نقض قانون رازداری بود و بس!


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۲:۵۶:۱۲
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۲:۵۸:۰۵
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۳:۰۰:۱۵
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۳:۲۲:۱۱
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۳:۳۳:۴۶

وایتکس!



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
فیل خاص پالی چپمن پومانا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید

Vs

فیل ناسازگاران



- یافتم! یافتم!
پالی جست و خیز کنان این جمله را تکرار می کرد
- الان یه جهان مدیون یافته های منه! خداحافظ بیکاری و علافی و سلام نجات جهان! .

ناگهان لنگه دمپایی بر فرق سر پالی اصابت کرد.
- خفه شو توله گرگ زشت! بعضی از ما خوابیدیم. نصف شبی جنّی شده!

پالی در حالی که سر دردناکش را می مالید گفت:
- وقتی که با این کشفم مولتی میلیاردر شدم، حتی نمی ذارم کف پامو ببوسین حسودای پلاستیکی!
- کشف کردن؟ کی تو؟
- مگه من چمه؟
- چت نیس، هایه!
- بیشعور بی مزه!
پالی سرش را برگرداند و بدون توجه به هم خانه های خنگش, غرق در افکارش شد؛ باورش نمی شد که چنین چیز مهمی را کشف کرده باشد. آن هم در خواب؛ تا آن زمان فکر می کرد خواب هایش بی معنی و پوچ هستند اما گویا اشتباه می کرد. برای یکبار در زندگی پوچ و به درد نخورش، نبوغ خود را نشان داده و خود را ثابت کرده بود. بالاخره شانس یکبار در خانه ش را زده بود و برحسب اتفاق، او در خانه بود!
تصمیم گرفت تا صبح کمی بخوابد؛ نابغه ای مثل او به خواب کافی نیاز داشت، اما از شدت هیجان نتوانست تا صبح چشم روی هم بگذارد.


صبح روز بعد...


پالی با چشمانی پف کرده و موهایی که انگار یک قرن رنگ شانه به خود ندیده اند، از خواب برخاست.
- اوقور بخیر! می خواستی بخوابی شب بیدار شی!

پالی حوصله جواب دادن سوالالت بی سرو ته رئیسش را نداشت بدون توجه به او موهایش را شانه کرد و لباسش را پوشید.
- سانتال مانتال می کنی کدوم گوری بری؟
- سر قبر بابات!

رئیس که هم شکه شده بود و هم عصبانی، نگاهی به پالی انداخت.
- چه لوبیای برتی باتی خوردی؟
- از اون خوشمزه ها!

قند در دل پالی، با فکر به کشفش آب شد. دیگر لازم نبود که در آن خانه لعنتی کار کند و هر شب با ده نفر در اتاق زیر شیروانی بخوابد.
- عصر وسایلمو میام بر می دارم. دیگه نیاز به این کار ندارم.
- گنجی چیزی پیدا کردی؟
- یه چیزی تو همین مایه ها. یه کشفی کردم که کل بشریت رو نجات می ده!
پالی با غرور از جلوی رئیسش گذشت.

- این باز مخش عیب کرد، مرلین بخیر بگذرونه بقیه ش رو.

پالی فکر های زیادی در سرش داشت. همیشه ایده هایی که به عقل جن هم نمی رسید؛ اما صد حیف که کسی قدر نبوغ و درخشانی او را نمی دانست! به قول خودش خاص ترین الماسی بود که جهان به خود دیده بود و از نظرش همه عالم و آدم به او حسودی می کردند. مهم ترین دلیلی که هیچ گاه ایده هایش را جدی نمی گرفتند همین بود؛ حسادت!
- چشتون دربیاد با این مغزی که م دارم باید می رفتم جاسا! مطمئنا با این کشفم چشم همه به سوی منه. باهوش ترین، جذاب ترین، خاص ترین، ملوس ترین و درخشان ترین ساحره قرن می شم. فکر کنم بازم دل همه جادوگرا مخصوص آقای لسترنج رو به دست میارم.
در افکار خود غوطه ور بود، که ناگهان به جسم سختی برخورد کرد.
- آخه کی تو خیابون دیوار می کاره؟
وقتی سرش را بلند کرد تابلو بزرگی را دید.

نقل قول:
سازمان ثبت اختراعات و اکتشافات جادوگری


وارد ساختمان شد و رو به پذیرش گفت:
- ببخشید اینجا سازمان ثبت اختراعاته؟
- بله خانم!
- خب من اومدم یه کشف بزرگی رو اعلام کنم کجا رو باید امضا کنم؟
- باید برین ته راهرو سمت چپ.

پالی با خود گفت:
- این دیالوگ بیمارستان نبود؟

شانه هایش را بالا انداخت؛ در ته راهرو یک میز وجود داشت و پشت آن کارمند بی حوصله ای که خمیازه می کشید، نشسته بود. مشخص بود که ترجیح میداد در تخت گرم و نرمش مشغول استراحت باشد.
- فرمایش؟
- اینجا کشفا رو ثبت می کنن؟
- بله با اجازه تون!
- خب من می خوام یه کشف که کل جهان رو تغییر می ده رو ثبت کنم!
- نام و نام خانوادگی و کشفتون رو تو این کاغذ یاداشت کنین و برین ته صف.

پالی نگاهی به صف خالی از مردم انداخت. هیچ صفی وجود نداشت.
- اینجا که کسی نیست.

مسئول بی حوصله تر از قبل جواب داد.
- خانم می خوای کارت راه بیوفته یا نه؟
- بله.
- پس بیا برو تو صف وقت ما رو نگیر.
- آخه کسی که اینجا نیستش!

صدایی پالی را مورد خطاب قرار داد.
- پس ما بوقیم؟
- چون کسی نمی تونه ما رو ببینه باید ما رو نادیده بگیرین؟ تا کی تبعیض علیه نامرئیان؟
- همینه می گم باید جمع کنیم از این مملکت بریم دیگه! کسی اینجا ما رو نمی بینه!

پالی اوضاع را قاراشمیش دید، برای اینکه مورد غضب نامرئیان قرار نگیرد، با سختی های فراوان ته صف را یافت. بعد از کلی دعوا ، کل کل و کلی ماجرا بالاخره نوبتش شد.

- خب خانم کشف شما چی بود؟

پالی بادی بر غبغب انداخت و با غرور گفت:
- خب خیلی ساده ست. چطوری الماس رو درخشان تر کنیم!

مسئول ثبت اختراع و اکتشافات که مدام به ساعتش نگاه می کرد گفت:
- خب چطور؟
- یکم روش اکلیل می پاشیم، بعدشم میذاریمش جلو خورشید اینطوری بهتر برق می زنه!
- همین؟
- اوهوم! نمی خواد ازم تعریف کنی می دونم چقدر مهم و مایند بلوئره!

مسئول:
پالی: biganeh:
مسئول:
پالی:
مسئول:

- چته؟
- خیلی باحالی! داری پرنک می گیری نه؟ ایدیت تو تیک تاک چیه؟
- پرنک چیه؟ تیک تاک چیه؟ جدیم! خجالت بکش مرد حسابی!
- ناموسا؟

حوصله پالی کم کم داشت سر می رفت.
- کشف مهم و خاص منو همین الان ثبت کن وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی؟
- چه خشن من که چیزی نگفتم؛ فقط...
- زهر خیار، مردک دلقک!

مسئول سعی در کنترل خنده خود داشت، اما چندان موفق نبود.
- من به خاطر خودت میگم، آخه این چجور کشف مهمیه چه تاثیری در زندگی اعضای نامرئی جامعه... وایسا ببینم! تو که نامرئی نیستی!

پالی نگاهی به خودش انداخت.
- خب نه نیستم!

مسئول با عصبانیت رو به پالی گفت:
- خب تابلو رو ندیدی؟

پالی نگاهی به تابلو انداخت.

نقل قول:
ثبت اختراعات و اکتشافات


- خب اینجا که نوشته ثبت اتفاقات و اکتشافات.
- پایینشو ببین.

پالی نگاه دقیق تر به تابلو انداخت.

نقل قول:
ثبت اختراعات و اکتشافات
(مخصوص نامرئیان)


- نمی دونستم همچین چیزیم وجود داره.
- حالا که می دونی. برو وقت منو هم تلف نکن.
- شما که این همه پول به جیب می زنین حداقل اون نامرئیشو درشت تر می نوشتید.

پالی سه ساعت کل اداره ثبت اختراع و اکتشاف را متر کرد اما هیچ ارگانی حاضر به ثبت اختراع او نبود. بعضی می گفتند که کشف پالی مربوط به آن ها نیست، بعضی از آنها به او می خندیدند و تلاشش را برای ثبت کشف بزرگش بیهوده می پنداشتند. اما پالی بیدی نبود که با این فوت ها بلرزد! او هنوزهم خودش را در قله موفقیت می دید و به آینده اش امیدوار بود.
پس از کلی گشتن و با اردنگی بیرون شدن، در یک راهرو تاریک، اتاق کوچکی با این تابلو یافت.

نقل قول:
ثبت اکتشافات مربوط به الماس


از شدت خستگی لحظه ای فکر کرد که شاید اشتباه می بیند. اما چشمانش را چنیدن بار مالید تا متوجه شد که اشتباهی در کار نیست؛ بالاخره ارگانی را که می خواست پیدا کرده بود.
در زد و وارد اتاق شد. درون اتاق پیکسی هم پر نمی زد؛ اما پر از پرونده های روی میز، کاملا معلوم بود که سر مسئول ثبت اکتشاف شلوغ است.
- بفرمایید تو. کاری داشتید؟
- بله یه کشفی کرده بودم خواستم باهاتون درمیون بذارم.
- کشف شما مربوط به الماس هائه دیگه؟
- بله، کاملا!
پالی شروع به توضیح دادن کشفش کرد و هر لحظه که می گذشت چشمان مسئول گرد تر و گرد تر می شد.
توضیح پالی به اتمام رسید.
- خب نظرتون چیه؟

مسئول:

- دارید نگرانم می کنید؛ خب یه چیزی یه حرفی بزنید!
دهان مسئول از تعجب باز مانده بود.
- باورم نمی شه... این... این ایده محشره!
پالی که از ترس چشمانش را با دستانش گرفته بود، متعجب شد.
- واقعا؟
- معلومه! شما نمی دونین ما چند ساله که درگیر این موضوع هستیم. شما یه نابغه این؛ این موضوع تا به حال به ذهن کسی نرسیده بود.
پالی از ذوق روی پایش بند نبود، بالاخره به آرزوی دیرینه اش رسیده بود.

چند روز بعد جادو تی وی

خبرنگار بسیار بد عنق بود. ده ماهی بود که حقوقش را نداده بودند اما نباید اعتراض می کرد؛ بنابراین لبخند مصنوعی اش را حفظ کرد و مشغول صحبت کردن شد.
- توجه شما رو به خلاصه اخبار جلب می کنیم. مشکل بزرگ جامعه جادویی به دست یکی از افراد زحمتکش جامعه حل شد. مشکل درخشان نبودن الماس ها که چندی پیش مسئولین جواهر فروشی ها را حیران کرده بود به دست پالی چپمن چپمن زاده حل شد. از همکارم می خوام که شرح بیشتری در این رابطه به ما بدن.
- بینندگان عزیز سلام ما الان در قلب لندن هستیم و می خوایم گزارش کوتاهی از روند درخشان تر شدن الماس ها برای شما ارائه بدیم؛ ولی ابتدا با خانم چپمن خالق این ایده نو و بکر صحبت کنیم.

دوربین پالی را نشان می داد که با نیش باز و لباس بیش از حد درخشان و یک عینک آفتابی رو به دوربین لبخند می زد.
- سلام جامعه جادویی خیلی خوشحالم که در خدمت شمام و تونستم این کار کوچیک رو در حقتون بکنم، من در جریان بودم که سال های سال بود که این موضوع ذهن شما رو مشغول کرده بود.

خبرنگار لبخند گشادی رو به دوربین زد.
- خب براساس چه اتفاقی این ایده نو به ذهنتون رسید؟ از چه چیزی الهام گرفتین؟
- یه شب که غذای سنگینی خورده بودم، یه خواب عجیب دیدم که اون خواب الهام بخش من بود.
- شایعه هایی مبنی بر این هست که شما قبل از این اتفاق آواره بودید، نظرتون در این باره چیه؟

پالی کمی عینکش را پایین داد و حالت معصومی به خود گرفت.
- تکذیب می کنم. به این چشما می خوره که دروغ بگن؟

خبرنگار با نگاهی که از آن "تسترال خودتی و هفت جدت" می بارید به پالی نگاهی کرد و گفت:
- خب حالا بعد از این کشف بزرگی که شما انجام دادین، مسیر پیشرفتتون هموار شده؛ چه کار های دیگری در مسیر پیشترفت این مرزو بوم در نظر دارین؟
- ابتدا همه اون خس و خاشاکایی که منو مسخره کردنو تو کوره های آدم سوزی می سوزونم در فکر قدم های محکمتر و ایده های درخشان تر هستم تا کشورمون رو آباد کنم.
- حرف و سخن دیگه ای با ملت فهیممون ندارین؟

پالی ژست جادوگر کشی گرفت و گفت:
- به قول ریانا "shine bright like diamond".



shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
فنریر گری بک و کریچر از تیم Queen Anne's revenge، تام جاگسن از تیم تفاهم‌داران
سوژه: کمپین حمایتی!
کمپینی تشکیل شده که میخواد از شما یا نژادتون یا هر چیزی که به شما مربوطه حمایت کنه، ولی شما میخواید صد سال نکنه!


پالی چپمن از تیم پالی چپمن پومونا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید و ایرما پینس از تیم ناسازگاران
سوژه: کشف!
شما یه کشف بزرگ دارید که فکر میکنید میتونه دنیا رو متحول کنه... اما کسی حرفتونو نمیپذیره و مورد تمسخر واقع میشین. اون کشف چیه و به کجا میرسه؟ آیا میتونید دیگران رو درموردش قانع کنید؟


اما ونیتی از تیم مارا و جرمی استرتون از تیم بدون نام
سوژه: وصیت!
آخرین وصیت های قبل مرگتون رو انجام بدید. پستتون میتونه به شکل وصیت نامه باشه، یا رولی که توش درحال وصیت به شخص یا اشخاصی هستین.


برای فرستادن پست هاتون توی همین تاپیک، تا آخر روز پنجشنبه 6 آذر فرصت دارید.
موفق باشید!





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

گریفیندور

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۱:۱۷
از میان ریگ ها و الماس ها
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 403
آفلاین
فیل خوش قد و قامت تیم مارا به هم نوعش فیل بی نام سیاه حمله میکنه!
غوداااا.


بپیچم؟


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
وزیر تفاهم داران به قصد تصرفِ منابع و مقاصدی شوم به سمتِ سرباز و اسبـی از ارتش queen Anne's revenge؛ حمله‌ور میشه.


آروم آقا! دست و پام ریخت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.