فیل خاص بدون نام ها
vs
ماه در آسمان میدرخشید. هاگوارتز را سکوتی خوف انگیز در بر گرفته و جز نوری که آخرین لحظات عمر جادوگری را روشن میکرد، هیچ روشنایی دیگری دیده نمیشد.
پلاکس، دیزی و جرمی نیمه بیهوش، در درمانگاه هاگوارتز نشسته بودند و غصه میخوردند که ناگهان درب درمانگاه با شدت باز شد و کتی، مثل گلوله تازه از تفنگ رها شده پرید داخل.
_ کتی؟ چی شده؟
کتی که به شدت نفس نفس میزد و صورتش را عرق پوشانده بود، به دیوار تکیه زد:
_ من... مـ... من... هی...
_ چیشده خب کتی؟ عین آدم حرف بزن!
پلاکس با یک لیوان آب به سمت کتی رفت و آب را به دستش داد:
_ خب صبر کنید نفسش بالا بیاد.
در یک چشم به هم زدن لیوان خالی شد و کتی با پشت دست پیشانی اش را پاک کرد:
_ آخـ... ممنون...
_ خب حالا میگی چی شده یا نه!
_ آره میگم، من رفتم دستشویی طبقه دوم کار داشتم، بعد برگشتم خوابگاه چون چوب دستیم جا مونده بود، بعد دوباره داشتم میرفتم دستشویی طبقه دوم...
دقایقی گذشت و کتی مثل یک فنجان چای به روبه رویش نگاه میکرد و از دهانش بخار خارج میشد.
_ خب حالا میگی چی شد یا نــــــــــــه؟
_ یادم رفت آخه!
هر سه نفر دندان هایشان را به هم میفشردند و حرص میخوردند و در ذهنشان کتی را تکه تکه کرده بودند.
یکدفعه سکوت اتاق با فریاد کتی شکسته شد:
_ آها... یادم اومد! داشتم میرفتم که تابلوی اعلانات رو دیدم!
_ خـــــب...
_ تیم مارا میخواد دوباره جرمی رو بزنه!
جرمی به علت فشار بالای روانی از هوش رفت و دیزی و پلاکس در حالی که پلک یک چشمشان میپرید خیره به کتی خشک شدند.
___________________________________
فردای آن روز _ درمانگاه همیشه خالی مدرسه
-هی، این گلچین روزگار چه کارا که نمیکنه.
-حیف جرمی نیست به این زودی پر پر شه.
-عجب رسمیه رسم زمونه، قصه ی بادو برگ خزونه...
-بسه بچه ها، چرا اینقدر پیاز داغشو زیاد میکنید. یکیتون بره چندتا چوب بیاره میخوام پندی دهم شما را که آن بِه.
-جرمی دم مرگم دست از سناریو سازی بر نمیداری؟
-جرمی این کار هارو بی خیال، این همه آدم چرا تو باید قربانی بی عدالتی روزگار بشی.
-دیزی! اونجاست که شاعر میگه...
-کتی شاعر هرچی میگه برای خودش میگه، اصلا غلط کردم.
منو باش میخواستم با کیا چند کلمه حرف بزنم.
بعد از نبرد بین جرمی و افلیا، جرمی صدمات زیادی دیده بود، و حالا با همین وضع نیمه جان باید با اما شطرنج بازی میکرد.
جرمی که حس میکرد آخرین لحظات عمرش را طی میکند، مانند تمامی آدم ها، میخواست آخرین خواسته هایش را به دوستان نزدیکش بگوید.
-ببینید من گفتم بیاین اینجا، تا وصیت نامم رو براتون بخونم، فقط خواهش میکنم بهش عمل کنید.
بعد از گفتن این جمله اشک در چشمان جرمی حلقه زد، هیچ وقت فکر نمیکرد عمرش این چنین به پایان برسد.آن طرف هم دیزی شروع به گریه کردن کرد و کتی دوباره آواز عجب رسمیه را سر داد.
-دیزی، کتی! فکر نمیکنید پیازاتون ته گرفته؟
-میدونی پلاکس، دلم خونه. بچه ی مردم سر بی عدالتی و ضعیف کشی داره پر پر میشه.
-دیزی همیشه تا بوده همین بوده. اینجاست که شاعر میگه...
-وای کتی ! بسه دیگه.
دیگه نبینم از این حرفا بزنیدا، ما باید پیشرفت ها و چیز هایی که به دست رو ببینیم.
-مثلا الان من باید پای از شیش جا بقیه خورده جرمی رو ببینم.
دیزی ول کن ماجرا نبود. برای همین جرمی طومار بزرگی از زیر بالشتی که بر روی آن خوابیده بود در آورد و توجه همه را به خود جلب کرد.
_این کاغذی که میبیند دست منه، وصیت نامه ی منه، دوست دارم به تک تک کلماتش عمل کنید.
-کی فکرش رو میکرد جرمی رو در حالی ببینیم که با وصیت نامه منتظرمون بوده.
-هیچ کس.
این بار حتی پلاکس هم گریه اش گرفت. در خیال هیچ کدام از آنها نمی گنجید جرمی را آنطور پر پر گشته ببیند.
-برای هرکدوم جداگونه نوشتم چیکار کنید.
سپس طومار بلندش را با دقت تکه تکه کرد و هرکدام را به یک نفر داد.
سپس با چشمان باز یکوری شد؛ نه نمرد زبوتونو گاز بگیرید، روشو برگردوند که چراغ اذیتش نکنه!
پلاکس، کتی و دیزی در اتاق کوچکی که برای هماهنگی های تیم های شطرنج در نظر گرفته شده بود نشسته بودند؛ وصیت نامه های جرمی نیز جلوی آنها روی زمین بود.
_ دیگه داره نفس های آخرشو میکشه!
_ تو بازی با اما حتما به فنا میره!
_ عجب رسمیه!
پلاکس وصیت نامه مربوط به خودش را برداشت و بلند شروع به خواندن آن کرد:
_ بسم رب شهدای شطرنج.
پلاکس عزیزم، تو باید میوفتادی هافلپاف!
بگذریم از این بحثا ولی جای تو گریفندور بود!
دلم نمیخواد دخالت کنم ولی اسلیترین حق تو نیست!
_ این تو وصیت نامه هم دست از سر من بر نمیداره ها!
دیزی اشک هایش را پاک کرد و با بغض گفت:
_ پلاکس! اون دیگه داره میره! داره تنهامون میذاره! بذار حرفاشو بزنه!
_ اوهوم باشه! خب بقیه اش:
همچنان که مشغول نوشتن این وصیت نامه هستم آئورتم خیلی درد میکنه، بدجوری داغون شدم اما اصلا نمیخوام سر شما منت بذارم! ما یک گروهیم!
خب، بریم سر اصل مطلب!
پلاکس عزیز من از تو یک درخواست دارم و این تنها چیزی است که از دنیا میخواهم.
بعد از مرگم...
مرا به بالا ترین نقطه هاگوارتز ببرید! تا به آرزوی دیرینه ام برسم.
دوست دار شما جرمی!
پلاکس کاغذ را برگرداند تا همه پایین آن که از شدت اشک های جرمی خیس و چروکیده شده بود ببینند.
کتی دیگر اختیار خودش را از دست داد و در حالی که شیهه میکشید از اتاق خارج شد.
دیزی زانوان خود را بغل و گوشه ای کز کرد و پلاکس رفت تا برای همه نوشیدنی کره ای درست کند.
ساعت از نیمه شب گذشته بود و در سکوت قلعه سه دوست نوشیدنی های کره ای شان را مینوشیدند:
_ راستی بچه ها شما وصیت نامه هاتونو خوندین؟
دیزی لیوان خالی را روی زمین گذاشت:
_ من خوندم! چیز مهمی نبود، یخورده حلالیت طلبیده بود و اینا.
_ آره منم خوندم، درمورد خودش و خودم بود.
پلاکس لیوان ها را در سینی چید:
_ خب پس فقط اونی که به من داد مهم بود!
_ میگم... الان جرمی... گناه نداره؟ گشنه! تشنه! زخمی!
_ آره بیاید براش نوشیدنی کره ای ببریم!
_ میگم مگه ما نباید این وقت شب تو خوابگاهمون باشیم؟
_ نه کتی نباید باشیم.
_ مرسی قانع شدم.
چند دقیقه بعد همگی پشت در درمانگاه ایستادند و دیزی به آرامی درب را باز کرد.
جرمی روی تخت نشسته بود و مهره فیل شطرنج را نگاه میکرد و آرام آرام اشک میریخت.
کتی دوباره خواست عجب رسمیه بخواند اما پلاکس به موقع دستش را جلوی دهان اون گذاشت و یک حادثه به خیر گذشت.
_ جرمی؟ حالت خوبه؟
جرمی که تازه متوجه آنها شده بود اشک هایش را پاک کرد و مهره فیل را زیر بالشتش پنهان کرد:
_ من خوبم! شما خوبین؟
پلاکس لیوان نوشیدنی را به دست جرمی داد:
_ ما خوبیم جرمی، وصیت نامه تو خوندیم!
_ اممم... خب... دیگه چه خبر؟
_ و تصمیم گرفتیم قبل از اینکه بمیری انجامش بدیم.
جرمی کمی از محتوای کره ای داخل لیوان نوشید:
_ اما وصیت نامه باید بعد از مرگ انجام بشه، نمیشه که اینجوری!
_ آخه جرمی تو که بعد از مرگت بری به بلند ترین برج هاگوارتز توفیقی نداره! الان باید بری که ببینی و به آرزوت برسی!
جرمی لبخندی زد، دستش را روی قلبش گذاشت و لبخندش پر رنگ تر شد؛ چند ثانیه در همان حالت ماند و سپس پخش شد روی زمین زیر تخت.
دیزی و پلاکس به سمتش دویدند و پلاکس سر او را روی پایش گذاشت.
اما جرمی نگفت مواظب پسرم باشین و بعد چشمانش بسته نشد!
زیرا قبل از همه اینها چشم هایش بسته شده بودند.
اشک های دیزی و پلاکس روان شدند و سیل تا جلوی پای کتی رفت.
_ حالا وقتشه به وصیت نامه اش عمل کنیم.
کتی این را گفت و به سمت آنها رفت.
_ آره درسته، باید ببریمش تا بلند ترین نقطه هاگوارتز رو حس کنه!
دیزی چوب دستی اش را درآورد تخته ای ظاهر کرد:
_ میدونستم بلاخره این روز فرا میرسه!
و باز هم هر سه اشک ریختند و فغان کردند و خموده شدند.
بعد از گذشت مدت زیادی؛ وقتی کم کم نور خورشید در آسمان پدیدار شد، پلاکس جرمی را روی تخته گذاشت و ملافه سفیدی رویش کشید تا سردش نشود.
دیزی و کتی تخته را بلند کردند و پلاکس که فانوس و چتر مشکی در دست گرفته بود جلو افتاد.
راهرو های غم زده هاگوارتز برای جرمی غصه خوردند و بر بی عدالتی لعنت فرستادند، بلاخره جرمی جادوگر خوبی بود، هر روز صبح دیوار های قلعه را نوازش میکرد و برایشان موسیقی لایت میگذاشت و پا به پای دلتنگی هایشان اشک میریخت.
و حالا این دیوار ها بودند که برای جرمی اشک ریختند و دیزی و کتی تبدیل به موش آبکشیده شدند.
بلاخره راه رو ها تمام شدند و گروه چهار نفره «بدون نام» در بلندترین نقطه هاگوارتز ایستادند.
پلاکس در برابر جسد جرمی زانو زد و کلی اشک ریخت و مویه کرد و گفت:«پاشو، پاشو، پاشو»
و جرمی که کلا یادگرفته بود به حرف پلاکس گوش دهد یک دفعه پاشد.
پلاکس و دیزی پریدند بغل کتی و کتی عقب عقب رفت و سرانجام همگی خوردند زمین.
_ مرلینی احساس راحتی و سرزندگی میکنم، بریم آماده شیم برای مسابقه با اما!
دیزی دستش را دراز کرد و آرام آرام به جرمی نزدیک شد، همینکه انگشت سبابه اش با جرمی برخورد کرد جیغ کشید و دوباره پشت کتی پناه گرفت.
_ این کارا چیه؟ چرا ادا در میارین؟ اینجا کجاست اصلا؟
کتی با خونسردی جواب داد:
_ بلند ترین نقطه هاگوارتز!
اشک در چشمان جرمی حلقه زد و سرش را به نشانه تحسین تکان داد.
اما دیزی توجهی به او نداشت و با بسته ای که از جیب ردای کتی بیرون کشیده بود جلو میرفت:
_ روش نوشته پودر بیهوشی! کتی؟!
کتی آب دهانش را به سختی قورت داد:
_ مهم اینه که الان حالش خوبه نه؟
_ درسته دیزی! چرا سخت میگیری؟ الان جرمی حالش خوبه و به آرزوش رسیده!
ساعت ها از شروع مسابقات شطرنج میگذشت و دیزی، کتی، جرمی و پلاکس در بلند ترین برج هاگوارتز نشسته بودند و پاهایشان را تاب میدادند.
و همگی میدانستند بهترین دوست های دنیا را در کنارشان دارند.