کوچه ی دیاگون
ردولف پشم هایش را محکم خاراند.
-حالا از کجا قالب بخریم؟
بلاتریکس کروشیویی را به سمتش روانه کرد.
-تو توی این کارای زنونه دخالت نکن!
ردولف غرولندی کرد و بلند شد.بلاتریکس به خواهرش رو کرد.
-بیا سیسی! باید از اون مغازه بخریم!
بیست دقیقه بعد
-خوب قالبایی خریدیم بلا.
-گفتم که به من اعتماد داشته باش سیسی.
-اوووووففففف ردولف تو هنوز از در رد نشدی؟
ردولف با درماندگی نگاه کرد.بلاتیکس نوعی محبت زناشویی را به او روا داشت:
-بی مصرف! کروشیو!
ردولف در اثر کروشیو به بیرون شوت شد.
آشپزخانه
-بانو؟
-بله شمبلیله های مامان؟
-شما کجایین؟
-بیا اینجا تره فرنگی مامان!
-کجا؟
-اینجا!
-خب کجا؟
-بیا تو انباری آشپزخونه!
نارسیسا وبلاتریکس از درب کوتاه و باریکی وارد انبار شدند و چوبدستی هایشان را روشن کردند. ردولف به درب نگاه کرد و اندیشید که چطور میتواند رد شود. به طور متوسط باید سه متر مربع کوچک میشد.
-بانو؟
-بیا اینجا نارسیسای مامان!
-وای بانو!
در نور آبی کمرنگ چوبدستی ها، مروپ نمایان شد. او روی محفلی بخت برگشته نشسته بود. محفلی با فلاکت وی زمین خوابیده بود و هشت طالبی گندیده در دهانش چپانده شده بود.همین که چشم نارسیسا به او افتاد ناله ی ملتمسانه ای سر داد. مروپ گفت:
-مرگخوارای مامان!من گفتم این روش مهربانی بسیار رو امتحان کنم شاید جواب داد!
و پاهایش را روی محفلی دراز کرد و با پاهایش دو طرف سر او را گرفت.
-راستشو بگو کنگر فرنگی مامان! محفلیا کجان؟
محفلی با دهان پاره شده سر تکان داد و اشک از چشم هایش جاری شد.
-نمیگی محفلی مامان؟ باشه... بیااینم از محبت مامان!
مروپ این را گفت و از درون کیسه ای که در دست داشت یک عدد سوسک سیاه حمام بیرون آورد و روی گردن محفلی گذاشت. محفلی مذکور جیغ خفیفی کشید و شروع به گریه و دست و پا زدن کرد. نارسیسا به نرمی اشکهایش را پاک کرد و بلاتریکس کنار گوش او زمزمه کرد:
-بانو مروپ بویی از کروشیو نبرده!
سه ساعت و پنج دقیقه ی بعد
-محفلی مامان؟ هنوز هم نمیخوای بگی؟
محفلی بدبخت از بس دست و پا زده بود قرمز و برافروخته شده بود. او صدایی شبیه به "اممممم" از خودش درآورد.
-نمیخوای بگی محفلی مامان؟
و سه هزار و هفدهمین سوسک را روی گلوی او گذاشت. هیکل محفلی زیر سوسک رفته بود. نارسیسا گفت:
-بانو... شاید به خاطر اون طالبیای توی دهنش نمیتونه چیزی بگه!
-با اونا هم نمیتونه چیزی بگه سیسی مامان! بیا، طالبیا رو درآوردم!
مرد بدبخت گریه کنان گفت:
-من محفلی نیستم! به خدا محفلی نیستم!
-درووووغ نگو شمبلیله ی گندیده ی پلاسیده ی ماماااااان!
و کیسه ای پر از سوسک هایی که انگار تمام نمیشدند روی او خالی کرد. در آن میان، سوسکی که با بقیه کمی فرق داشت، از آنجا خارج شد.
پنج دقیقه بعد، قرارگاه محفل
-محفلی های بابا! جاسوس ما خبر آورده که مرگخوارای از مرلین بی خبر، دارن یه محفلی بدبخت رو شکنجه یکنن! ما باید اون رو نجات بدیم!